لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

۲۶آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، بیست و هفتم فروردین‎ماه 1394 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ اون یه دلقک هالیوودی تو لباس پرنده‎ست.

ـ آره، درسته. ولی فرداشب ساعت هشت، اون می‎یاد روی صحنه و همه‎چیزش رو به خطر می‎ندازه، تو چه‎کار می‎کنی؟

ـ اصلا نگران نباش که من ممکنه در مورد شما بد بنویسم.

ـ مطمئنم که بد می‎نویسی...، البته اگه من بد اجرا کنم.

 

*

گفتگوی کوتاه بالا، شاید تعریف کوتاهی از داستانِ فیلم Birdman باشد. البته تعریف قصه‎ی The Unexpected Virtue of Ignorance خیلی مفصل‎تر از این‎هاست. خیلی...

مایک شاینر، با بازی خوبِ ادوارد نورتون، به نظر من جذاب‎ترین شخصیت فیلم هست. شاید به خاطر این‎که عاصی و رام‎نشدنی و عوضی و دیوانه و غیرقابل پیش‎بینی و خودخواه و بدجنس است. شایدتر به خاطر این‎که، یکی از بازیگرانِ خیلی محبوب من هست. بازیگر کم‎تر قدرشناخته‎شده‎‎ی هالیوود. دقیقا نمی‎دانم از کدام فیلم، این‎قدر برای من محبوب شد. اما، شاید بد نباشد که از فرصت استفاده کنم و اسم آن فیلمی که محبوبیتش را برای من کاملا تثبیت کرد، و قرار بود دوباره تماشایش کنم و حتما این‎جا در موردش بنویسم، را همین‎جا بگویم. شاید دیگر فرصتش پیش نیامد. مثل خیلی از فیلم‎های دیگری که فرصت این‎‎جا آمدنشان، تا حالا پیش نیامده: The Painted Veil محصول سال 2006 با بازی همین نوآمی واتس، فیلمی بر اساس داستانِ کوتاهی از سمرست موآم. آنقدر این فیلم را دوست دارم، که حقش یک پست مجزا برای خودش باشد، و آن‎جا در موردش خواهم نوشت و درباره‎ی دلایلم برای دوست داشتنِ آن. ولی شما، اگر ندیده‎ایدش، زودتر تماشایش کنید.

مایک شاینر، بازیگر مشهور تئاتری هست که به دنبالِ حادثه‎ای که یک شب مانده به پیش‎نمایش تئاترِ «وقتی از عشق حرف می‎زنیم، از چه حرف می‎زنیم» که ریگن تامسون (مثل خودِ مایکل کیتون)، یک هنرپیشه‎ی معروفِ فیلم‎های ابرقهرمانی دو دهه قبل (ریگن تامسون ـ Birdman، مایکل کیتون ـ Batman)، آن را براساس داستانِ کوتاهی از ریموند کارور نوشته، و کارگردانی و نقش اول آن را بر عهده دارد و قرار است آن را توی برادوی به صحنه ببرد، برای یکی از هنرپیشه‎های آن پیش می‎آید، به این تئاتر اضافه می‎شود. کاری که کاملا مال خود ریگن است. برای اثبات خودش و به دست آوردن اعتبار و قدر و هر آن‎چه که می‎خواهد، برای خودش، خودش، خودش، و دخترش سم (اما استون) که تازه از بازپروری بازگشته و هنوز هم، دست از مصرف مواد برنداشته است. ریگن تامسون، البته شخصیت اصلی فیلم است.

 

 

 

Birdman یا The Unexpected Virtue of Ignorance، که من بیشتر دوست دارم این  Ignorance را مانند مترجم نسخه‎ی زیرنویسی که داشتم، بی‎تجربگی ترجمه کنم تا جهالت، ترکیبی از فانتزی، سورئال، درام، هجو، فلسفه، کمدی‎ای تلخ و همین‎طور، فیلم‎های ابرقهرمانی است. البته تلخی این فیلم، برای من، از همه‎ی جنبه‎های فیلم پررنگ‎تر بود. تلخیِ از دست رفتن، از دست دادن، نادیده گرفته شدن، هدر رفتن، به آن‎چه که فکر می‎کنی حق توست نرسیدن. تلخیِ خود را برتر از آن‎چه که واقعا هستی دیدن. تلخی قدرناشناخته ماندن، فراموش شدن، شکست، رودست خوردن، تحقیر شدن، دوست داشته نشدن، قدر ندیدن. تلخی عقب ماندن از زمانه. تلخیِ مقاومت در برابر زمانه‎ای که با زمانه‎ی تو فرق دارد. تلخی مقاومت در برابر مظاهر تکنولوژی و رسانه‎های جمعی و شبکه‎های اجتماعی و شکست خوردن در برابر هجوم آن‎ها. تلخی فراموش شدن به خاطر این مقاومت. تلخی از دست رفتنِ... تلخیِ یک کابوس بی‎پایان. تلخیِ...

تا چند خط دیگر هم می‎توانم لیست کنم احساساتِ تلخ این فیلم را.

تلخی‎های قابل درک. تلخی‎هایی که خیلی از ما، حداقل یکی دو موردش را، تازه اگر خوش‎شانس‎تر بوده باشیم، در طول زندگی‎مان حس کرده‎ایم.

تلخی‎ای که زیر سایه‎ی جنبه‎ی فانتزی فیلم، کم‎رنگ که نه، تلطیف شده است.

راستی یک نفر به من بگوید چرا این فیلم نامزد جایزه‎ی بهترین فیلم «کمدی و موزیکال» گلدن گلاب شده بود؟!

*

ـ منو ببین. می‎دونی من همیشه آرزو داشتم که یک بازیگر برادوی باشم. از موقعی که بچه بودم آرزو داشتم. حالا اینجام و... من یه بازیگربرادوی نیستم. فقط یه بچه‎ی کوچولوام... و هی منتظر یه نفرم که بهم بگه، تو موفق شدی.

 

*

ریگن تامسون، مایک شاینر، همسر سابقِ تامسون، سم، لارا (آندریا رایزبورو) معشوقه‎ی ریگن، لزلی (نوآمی واتس) ... هر کدام تلخی خودشان را دارند و در طول فیلم، با بخشی از قصه‎ی تلخ هر کدام، آشنا می‎شویم. بدون پرگویی. بدون این‎که مستقیم قصه بگوید. با یکی دو جمله، با یکی دو گفتگوی کوتاه، وسطِ دعوا، قصه‎شان گفته می‎شود.

 

*

ـ چرا ما طلاق گرفتیم؟

ـ چون تو به سمتم چاقو پرت کردی و یه ساعت بعدش داشتی بهم می‎گفتی دوستم داری. چون که من اون نمایش کمدی مزخرفت رو با «گلدی هاون» دوست نداشتم، دلیل نمی‎شه که عاشقت نبودم. تو همیشه همین‎جوری هستی. عشق رو با تحسین اشتباه میگیری.

*

کل فیلم، به جز ابتدا و انتهای آن، با تکنیک کات نامرئی (Invisible cut)، شبیه یک پلان ـ سکانس طولانی و بی‎وقفه و جنون‎آمیز به نظر می‎رسد که همین، به مانندِ کابوس بودنِ فیلم دامن زده. البته کابوسی جنون‎آمیز برای ریگن تامسون که در طول فیلم، لحظه به لحظه، از وجودش کاهیده می‎شود تا جایی که او را می‎رساند به پرده‎ی آخرِ نمایش در شب افتتاحیه.

فیلمی که بر خلافِ ریتم تند و به هم پیوسته و بدون توقفش، آرام آرام جلو آمد و در عرض مدت کوتاهی، وقتی که هیچ رقیب قدری برای Boyhood تصور نمی‎شد، به سرعت جای آن را گرفت و جوایز اصلی اسکار 2015 را (بهترین فیلم، بهترین کارگردان و همین‎طور بهترین فیلم‎برداری برای امانوئل لوبزکی که سال قبل برای جاذبه هم همین جایزه را برده بود) مال خودش کرد.

بازیگران فیلم، همه‎شان، خیلی خوب هستند. حتا باید اعتراف کنم، اما استونش هم با وجودِ همه‎ی دافعه‎ای که برای من دارد، خوب بود!

*

شاید تلخ‎ترین حرفِ فیلم و چه بسا مهم‎ترین جمله‎اش را، سم، دختر ریگن، وسط دعوا به زبان آورد:

تو آدم مهمی نیستی... بهش عادت کن!

 

*

فکر می‎کنم، از بین خواننده‎های این وبلاگ، من، آخرین نفری باشم که فیلم را تماشا کردم. و برای فیلمی که همین دو ماه پیش اسکار را برد، توصیه به تماشا کردن، لزومی نداشته باشد. ولی مهم، حرف زدن‎مان هست دیگر. در موردش حرف بزنیم.

فیلم را دوست داشتم. فیلم، با وجود جنبه‎های فانتزی‎اش، با وجود بسیار دور بودن از فضا و زندگی ما (اکثر لحظات فیلم پشت صحنه و روی صحنه‎ی تئاتر برادوی می‎گذشت)، انگار، خیلی خیلی نزدیک بود. آدم‎های فیلم، دردهایشان، احساساتشان، برای من زیادی قابل درک بود. زیادی آشنا.

فیلم، هیچ ربطی به اسم سرشار از دافعه‎اش ندارد. Birdman، اگر شما را حتا یک لحظه به یاد یک فیلم ابرقهرمانی انداخت، باورش نکنید. فیلم، از قهرمانی و دنیایش کاملا به دور است. سرشار از آدم‎هایی که سرشارند از شکست. از ناکامی. از دریغ و افسوس. آدم‎های فیلم، لااقل برای من، زیادی قابل باور بودند.

 

*

- تا کنون آن‎چه که از زندگی می‎خواستی، گرفته‎ای؟

- گرفته‎ام.

- و چه می‎خواستی؟

ـ که خودم را محبوب بنامم. که خودم را روی زمین، محبوب حس کنم.

(ریموند کارور، تیتراژ ابتدایی فیلم)

 

+ وقتی از عشق حرف می‎زنیم، از چی حرف می‎زنیمِ ریموند کارور را هم، بخوانید.

 

 + راستی، اسفند، وبلاگ، یک‎ساله شد.

۲۶آذر

* این یادداشت جمعه، یکم اسفند‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

این بار آسان و واقعی لذت ببرید.

حتا اگر قرار نبود امشب (در واقع 2 اسفند، 1 بامداد) تلویزیون باز این فیلم را پخش کند که سال‎هاست در فهرست محبوب‎ترین فیلم‎های IMDB اول است یا دوم، باز هم بالاخره این فیلم به این‎جا راه پیدا می‎کرد.

این فیلم در زمان پخشش یکی از قدرناشناخته‎ترین فیلم‎های تاریخ سینما بود که حتا شکست هم خورد، و بعد، تازه کشف شد و محبوب شد.

تماشای این فیلم، اگر تا آخرش با دقت تماشایش کنید، یک لذت فوق‎العاده هست. از آن آخرهای واقعا، واقعا، حال خوب کن دارد.

اگر، حتا فیلم‎های درباره‎ی زندان و محیط زندان را دوست ندارید، مطمئن باشید که این فیلم را دوست خواهید داشت.

این فیلم، اصلا، فیلمی درباره‎ی «امید» است!

حتما، حتما، حتما، امشب تماشایش کنید. (این از آن فیلم‎ها نیست که به خاطر پخش از تلویزیون، خیلی از آن کم کرده باشند.)

به لیست هنرپیشه‎هایش هم نگاه نکنید. شک نکنید که مثلا تیم رابینز، بعد از این فیلم، جزو محبوب‎هایتان خواهد شد.

این یک پست هول هولکی‎ست، به مناسبت پخش امشب این فیلم از شبکه اول. بعد، در ادامه‎ی همین پست، درباره‎ی این فیلم فوق‎العاده‎ی فرانک دارابونت خواهم نوشت.

آن‎هایی که قبلا تماشایش هم کرده‎اند، می‎دانند که تماشای دوباره و چندباره‎اش هم، لذت‎بخش است.

 

 

 

فیلم محصول سال 1994 است و فرانک دارابونت آن را بر اساس داستان کوتاهی از استفن کینگ با نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک» ساخته است. تیم رابینز و مورگان فریمن، هنرپیشه‎های اصلی آن هستند.

 

حتما تماشایش کنید.

۲۶آذر

* این یادداشت جمعه، هفدهم بهمن‎ماه 1393 در لذتهای پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

 

اگر ور غرغروی ایرادگیر ذهن من بین 3 تا 5 نیمه‎شب نرفته بود بخوابد، اگر بعد از تماشای Gone Girl نمی‎نشستم به تماشای این فیلم، اگر ذهنم آمادگی تحمل یک فیلم سرخوش و سرحال را نداشت، شاید، این فیلم را دوست نمی‎داشتم. البته شاید باز هم دوستش می‎داشتم!

یک فیلم پر از اشکالات روایی و... (از آن‎ها که هر جا که لازم داشته، آدم‎ها و اتفاقات وسط زمین و آسمان سر رسیده‎اند یا...) ولی سرخوش و سرحال. پر از موسیقی و...

In July به آلمانی Im Juli از آن فیلم‎های جاده‎ای فانتزی سرخوش که همه‎ی اتفاقات و مصیبت‎های ممکن بر سر شخصیت اصلی قصه می‎بارند، و زمین و آسمان، هر جا که لازم است، به کمکش می‎شتابند، تا بالاخره چشمش باز شود و از به دنبال سراب رفتن دست بردارد و آن کسی را که همراهش هست ببیند. آن کسی را که باید، دوست بدارد.

 

 

 

اصلا، فکر این‎که این فیلم را فاتح آکین ساخته، یک کمی سخت هست. به نظر زنگ تفریح می‎آید! دومین فیلم اوست که در سن بیست و هفت سالگی آن را ساخته. شوخ و شنگ و پر از فانتزی! اصلا انگار مخصوصا دز فانتزی و شوخی بودنش را هم پررنگ کرده که نشان دهد جدی نیست. صحنه‎ی تعقیب و گریز و فرار دانیل با اتوبوس لونا از برابر پلیس‎ها، یا صحنه‎ی ازدواج صوری لب مرز، یا اصلا صحنه‎ای که نامزد ملک به پلیس‎ها اطلاع می‎دهد که جنازه متعلق به عمویش هست و اگر توی یک فیلم دیگر بود، عکس‎العمل پلیس‎ها شوخی و بازی به نظر می‎رسید و...

البته فیلم سال 2000 ساخته شده، قبل از Head-On و تازه آقای هنرپیشه‎ی اصلی Head-On توی این فیلم یک نقش خیلی فرعی دو سه دقیقه‎ای هم دارد. البته خود فاتح آکین هم بیکار ننشسته و نقش پلیس لب مرز رومانی را که شاهد ازدواج صوری دانیل و ژولی‎ست و آخرش اتوبوس‎شان را (که آن هم مال لونا‎ست) به عنوان کادوی ازدواج، برای خودش برمی‎دارد، هم بازی می‎کند. تازه برادرش هم نقش یک پلیس لب مرز ترکیه را بازی می‎کند!

دانیل، یک دانشجوی دانش‎سرا، اهل هامبورگ است که در حال گذراندن دوره‎ی کارآموزی برای آموزگاری هم هست. یک «چلمن» به تمام معنا! که حتا دانش‎آموزان کلاسش هم جدی‎اش نمی‎گیرند. هیچ‎کس جدی‎اش نمی‎گیرد. هیچ چیزی هم از لذت‎های زندگی نمی‎داند. زندگی‎اش در درس خواندن و حرفه‎ی آینده‎اش خلاصه شده. احتمالا این‎که چنین آدمی، چشم ژولی، دخترک کولی فروشنده (در واقع ما هیچ چیزی از دختر نمی‎دانیم. جز این‎که فروشنده است و به نظر می‏‎آید خانواده‎ای هم ندارد و هر جا که سرنوشت او را ببرد خواهد رفت، با آن فلسفه که چند بار توی فیلم هم دنبالش کرد که به هر جا که اولین ماشینی که ایستاد او را ببرد، می‎رود!، که اسم فیلم هم انگار پهلو به نام او هم می‎زند) را می‎گیرد، بزرگ‎ترین شانس زندگی اوست! حتا دوست ژولی هم بعد از اولین باری که ژولی بالاخره با پسرک حرف می‎زند و به او انگشتر شانسش را می‏فروشد و متقاعدش می‎کند که عشق زندگی‎اش دختری‌ست که نشان خورشیدی شبیه نشان روی انگشتر را با خود دارد، با تعجب از او می‎پرسد: این چی بود؟! چه چیزی دارد که چشم تو را گرفته؟!

اشتباه روزگار و چند دقیقه دیر رسیدنِ ژولی باعث می‎شود که دانیل دختر اشتباه، ملک، را پیدا کند و آن‏قدر افسانه را باور کند که به خاطر رسیدن به او، قدم در راه طولانی و پر پیچ خمی بگذارد که فیلم 93 دقیقه‎ای را شکل می‎دهد؛ از هامبورگ به استامبول تا او را سر روز و ساعت مقرر زیر پل ملاقات کند.

ژولی، با آن موهای ریزبافت و صورت خوش‎فرم و لبخندهای سرحال و عشق مصممش، از سر اتفاق همراه دانیل می‎شود و...

فیلم پیشنهاد خوبی‎ست برای لحظات فراغت. وقت‎هایی که ور غرغروی ایرادگیر ذهنتان هم به مرخصی رفته است! گاهی کمدی‎ست، گاهی حادثه‎ای، گاهی رمانتیک، گاهی، آن‎جاهایی که دلت برای ژولی‎ای که همراه دانیل است و شاهد عشق وزیدن او به دختری دیگر، یا جایی که دانیل با او دعوا می‎کند و همه‎ی تقصیرها را به گردن او می‎اندازد، یا اول از همه، جایی که دانیل به او می‎گوید، این‎که پول کافی برای سفر دریایی ندارد، مشکل خودش است، ناراحت‎کننده (فقط برای چند ثانیه البته) و بیشتر از همه، فانتزی! و البته دلنشین.

از آن‎جا که فاتح آکین ترک‎تبار است، جای جای فیلم پر است از ترک‎تبارها!

فیلم انگار آدم بد هم ندارد. تقریبا همه‎ی آدم‎های فیلم، حتا دزدهایش هم، خوب و به وقتش کمک‎دهنده‎ هستند.

فیلم را کمابیش دوست داشتم. حتا شاید دلم برایش تنگ هم شود. یک جاهایی، من را به یاد دختری روی پل انداخت. البته فقط یک جاهایی. شاید به خاطر جاده‎ای بودن هر دو فیلم. وگرنه که...

محصول 2000 آلمان هست و بازیگران اصلی‎اش، موریتز بلیبترو، کریستین پائول هستند.

دیالوگ ویژه: یادداشت نکردم!

یک جا غریبه‎ای که توی ساحل هامبورگ به دانیل و ملک دو بطری آبجو هدیه‎ می‎دهد می‎گوید: بیشتر چیزهای خوب دنیا مجانی‎اند.

 

صحنه‎ی ویژه:

جایی که دانیل برای فریب ژولی و متقاعد کردنش برای پریدن از رود کم‎عرضی که به نظرش مرز می‎آید، روی زمین مثلا محاسبات فیزیکی می‎کند، و ژولی مدام می‎گوید بیچاره شاگردهات، و نتیجه‎اش و بعد، مواجه شدن با دانوب، مرز واقعی!

 

+ فهمیه، فیلم را با تورنت دانلود کردم. برخلاف تصورم زیرنویس فارسی هم داشت.

۲۶آذر

* این یادداشت یکشنبه، دوازدهم بهمن‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

گفته بودم که فیلم‎های قبلا دیده‎شده، کتاب‎های قبلا خوانده‎شده، لذت‎های قبلا تجربه‎شده، نیازمند یک تلنگر، یک اتفاق‎اند تا پای‎شان برسد به این‎جا. وگرنه که می‎شود پشت سر هم و بی‎وقفه لذت نام برد و به این‎جا اضافه کرد. بی هیچ مکث و تاملی.

 

این یکی، دیشب، وسط کتابخانه‎ام، سر برآورد. (یک سری از فیلم‎هایم که قرار است آن‎ها را به کسی بدهم، یا تازه از کسی پس گرفته‎ام، چند روزی، چند وقتی جلوی کتاب‎های طبقه‎ی وسط کتابخانه‎ام می‎مانند)

...انیمیشن خمیری فوق‎العاده‎ی آدام الیوت.

 

 

 

داستانِ دوستیِ عجیب و غریب و پر از تلخی و نجات‎دهنده‎ی مری هشت ساله از استرالیا و مکس چهل و چهارساله از آمریکا. دوستی‎ای که از یک نامه سربرمی‎آورد، در طول سال‎ها، با نامه ادامه پیدا می‎کند و سرانجام با نامه به پایان می‎رسد.

راستی به پایان می‎رسد؟

فیلم پر از تلخی‎ و تنهایی‎ست. تلخی و تنهایی‎ای که این دوستی را از فراز اقیانوس‎ها شکل می‎دهد و مثل یک نیاز ادامه می‎دهد ولی...

آن‎قدر خوب است، آن‎قدر شگفت‎آور است که می‎تواند در این‎جا، در لذت‎های پراکنده توصیه شود.

یک جور تلخیِ شیرین...

شک نکنید که لذت خواهید بود. از تماشایش، از تماشای لحظه به لحظه‎اش، شگفت‎زده خواهید شد. از فلسفه‎ی پنهانش. از آدم‎شناسی و روانشناسی حرفه‎ای‎اش...

انیمیشن خمیریِ استاپ موشنی در ستایش دوستی. مرثیه‎ای برای تنهایی.

*

ـ افسانه‎ی 1900 را سال‎ها قبل وقتی تلویزیون نشانش داد دیده بودم و آن‎قدر دوستش نداشتم که دنبالش بگردم و دوباره تماشایش کنم.

_ خشکسالی و دروغ را هم روی صحنه‎ و هم نسخه‎ی دی‎وی‎دی تماشا کرده بودم و دوستش داشتم و آن‎قدر فاصله افتاده بود که نوشتن از آن آسان نبود. مثل همین نوشتن در مورد مری و مکس که فقط یک یادآوری دور است.

ـ وقتی Her را دیدم، قرار بود در موردش بنویسم و آن‎قدر ننوشتم که از دهان افتاد. اما... یک ترس توی ذهنم پررنگ است، از مسیری که در آن پیش می‎رویم.

ـ قرار بود در مورد سال بلوا بنویسم. خیلی زیاد. باز هم، همان. اولین رمان معروفی که خوانده‎ام

ـ قرار بود برای چندمین بار (؟) باغ‎های کندلوس را تماشا کنم و در موردش بنویسم. فرصتش پیش نیامد.

ـ در مورد غرور و تعصب، شماها آن‎قدر خوب نوشتید که حرفی برای من باقی نماند.

_ سه رنگ کیشلوفسکی را دوباره تماشا کردم. آبی را خیلی سال قبل، روی وی‎اچ‎اس دیده بودم (انگار یک قرن پیش بود زندگی همراه وی‎اچ‎اس‎ها!) و تماشای قرمز و سفید به همین سال‎های اخیر برمی‎گشت. تماشای پشت سر هم این سه فیلم، بیش از همه‎چیز موسیقی معرکه‎ی آن‎ها را به چشم من آورد. در مورد قرمز و سفید نه زیاد، ولی در مورد آبی (که به نظرم با فاصله‎ی زیاد بهترین فیلم این سه‎گانه است، حتا با این‎که ژولیت بینوش دارد! (لطفا اجازه ندهید نظرم در مورد او را این‎جا بنویسم!)) حرف‎های زیادی داشتم که به سرنوشت همان حرف‎های قبلی مبتلا شد.

ـ قبل از دوباره‎بینی سه‎گانه، زندگی دوگانه‎ی ورونیکا را، برای اولین بار دیدم. محشر! چقدر دوستش داشتم و چقدر، چقدر، چقدر دلم می‎خواست در موردش بنویسم. حیف. دیر شد. شاید باز تماشایش کردم و این‎بار بلافاصله، قبل از فاصله افتادن، نوشتم.

ـ تنها عاشقان زنده می‎مانند را همین چند روز پیش تماشا کردم و در موردش، «حتما» خواهم نوشت.

ـ The Reader را همان سالی که کیت وینسلت به خاطرش اسکار گرفت، دیده بودم، و علی‎رغم حضور رالف فاینس، دوستش نداشتم. هر چند... غافلگیری‎هایی داشت که به خاطر آن‎ها، یک بار دیدنش خوب بود.

در مورد کیت وینسلت هم... نه به شدت ژولیت بینوش، ولی کلا نگذارید اظهارنظر کنم!

_ دلم می‎خواهد In July فاتح آکین را تماشا کنم، ولی هیچ‎جا پیدایش نمی‎کنم! چرا بیشتر آدم‎ها اسمش را هم نشنیده‎اند؟! حتا آقای همکار که کلکسیون بی‎انتهایی از فیلم دارد!

 

*

لذت‎های این‎جا که محدود به فیلم و کتاب نیست. بعد از دوری‎ای بیش از یک سال، دوباره این سایت را پیدا کردم و حالا، گاهی به آن سرک می‎کشم. شما هم، اگر سینما را دوست دارید، به خصوص اگر دل‎نوشته‎های سینمایی را دوست دارید، بروید و چرخی توی این سایت بزنید. گوشه و کناری دارد که حتما در آن جایزه‎هایی مختص خودتان پیدا خواهید کرد.

خودتان کشفش کنید.

پردهی سینما

۲۶آذر

* این یادداشت شنبه، بیستم دی‎ماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

یک لیست بلندبالا، خیلی بلند بالا، دارم از فیلمهایی که دوست دارم تماشا کنم. یک لیست بلندبالاتر از فیلمهایی که دوست دارم دوباره یا چند باره تماشایشان کنم.

یک لیست بلند بالا هم، از فیلمهایی که اصلا مال اینجا هستند...

وسط راه، گاهی یک دفعه، یک فیلم سر و کلهاش، پیدا میشود و وسوسهی دیدنش رهایم نمیکند.

اکثر اوقات مربوط به لیست اول، گاهی متعلق به لیست دوم.

گاهی انگار بدجوری متعلق به لیست سوم!

*

اینبار، از طرف ما، همگی دعوتیم به تماشای فیلمِ Only Lovers Left Alive. فیلمی از جیم جارموش (یادم باشد یک بار پای مرد مردهی جارموش را هم به اینجا بکشانم (اگر بدانید چقدر زیادند فیلمها و کتابهایی که دوست داریم به اینجا بیاوریمشان، که باید اینجا باشند... وسطِ وسطِ لذتها))، محصول سال 2013 آلمان و انگلستان با بازیِ تام هیدلستون، تیلدا سوئینتن، جان هارت و...

تا اواخر بهمن قرار ما باشد، برای تماشای «تنها عاشقان زنده می‏مانند».

این فیلم را ندیدهام، ولی از حالا، به خودم وعدهی لذتی بهیادماندنی را دادهام... گاهی باید به حسها اعتماد کرد... هر چند خیلی وقتها، ناامیدت میکنند همین احساسات!

امیدوارم که تماشایش را دوست داشته باشیم.

 

 

 

برای خلاصه هم، پژمان الماسینیا (شاعری که شعرهایش را دوست دارم و چند وقتیست که نوشتههای سینماییاش را هم کشف کردهام) در مورد این فیلم نوشته:

«فقط عاشقان زنده می‌مانند، درباره‌ی یک زوج خون‌آشام قرن پانزدهمی به‌اسم آدام و ایو - همان آدم و حوای خودمان - است. دو خون‌آشام متشخص، آداب‌دان و خوددار که حتی‌الامکان نمی‌خواهند برای زنده ماندن به هیچ‌کسی صدمه بزنند و در برابر تأمین خون مورد نیازشان از بیمارستان‌ها، مبالغ هنگفتی پول پرداخت می‌کنند! دو دلداده‌ی کهن در دو قاره‌ی دور از هم، آدام ساکن دیترویت (آمریکا) است و ایو در طنجه (مراکش) اقامت دارد. آدام و ایو قرن‌هاست زن و شوهرند اما طوری عاشقانه کنار یکدیگر قدم برمی‌دارند که دلدادگی‌شان از دو جوان تازه‌سال هم پرشورتر به‌نظر می‌رسد. رابطه‌ی آدام و ایو آن‌قدر عاشقانه و احترام‌آمیز است که حتی می‌تواند توسط مشاورین خانواده به‌عنوان سرمشق عاشقانه زیستن مطرح شود!

آدام یک نوازنده، آهنگساز تراز اول، خوره‌ی به‌تمام‌معنای موسیقی و صاحب کلکسیونی ارزشمند از گیتارهای الکتریک است؛ هنرمندی نابغه، حساس، رُمانتیک، منزوی و تا حدی خودویرانگر که گویا آن‌قدر از خرابی‌های جهان امروز و از دست رفتن شکوه و جلال گذشته به تنگ آمده که گاهی به خودکشی هم فکر می‌کند.

ایو اما باتجربه‌تر، گویی که قرن‌ها بیش‌تر از آدام عمر کرده و جنس بشر را بهتر شناخته، ایو تنها کسی است که می‌تواند همسر باوفایش را آرام کند؛ برای همین به دیدنش می‌رود. زمانی که ایو برای دیدار آدام قصد دارد عازم دیترویت شود، در چمدانش فقط و فقط کتاب می‌گذارد. او طوری پرشور صفحات و کلمات کتاب‌ها را لمس می‌کند که پی می‌بریم ایو هم بدون شک، یک خوره‌ی کتاب و دیوانه‌ی ادبیات است. البته ایو از میان باقی هنرها، به رقص هم علاقه‌ دارد. ایو بیش‌تر هنرشناسی قابل است تا یک هنرمند...» (+)

۲۶آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، چهارم دی‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

به خاطرِ پیشنهادی برای شب یلدا می‎خواستم حتما پست بگذارم. حتا به سراغِ اولین فیلمی که نمی‎دانم به چه دلیلی از همان وقت که به پیشنهاد شب یلدا فکر کردم، به گوشه‎ی ذهنم چسبیده بود، رفتم. البته اصلا فرصت نشد که حتا نگاهی به آن بیندازم. شب یلدا هم وسط همه‎ی شلوغی‎ها گذشت و نشد از فیلم زیبای بیمار انگلیسی (The Engilish Patient) بنویسم. و همان‎وقت که به آن فکر می‎کردم، یادم بود که اگر نوشتم برای‎تان بنویسم که رالف فاینس، سال‎هاست، شاید از همان اولین باری که توی دوره‎ی دبیرستان همین فیلم را دیده بودم، (آن هم نسخه‎ی دوبله‎شده‎ی مجاز داخلی‎اش را، و البته از وقتی که بار دوم، نسخه‎ی اصلی را دیدم، مدام از خودم می‎پرسم یعنی آن نسخه‎ی مجازی که اولین تماشای من از این فیلم بود، «چی» بوده!) شده است یکی از محبوب‎ترین هنرپیشه‎ها برای من. شمایلی از یک مرد عاشق تلخ با آن نگاه‎های...

قهرمان عشق‎های تلخ... و حسرت‎بار...

بعد، یادم آمد که قرار بوده جایی دیگر، از هنرپیشه‎ی دیگری بنویسم و بعد ذهنم رفت به طرف یکی از مشهورترین فیلم‎های رایان گاسلینگ و دلم خواست برای شما از Drive بنویسم و آن عشق سرشار از سکوت و لب فرو بستنش...

آن یکی هم نشد. شاید چون سخت است با این همه فاصله از فیلمی نوشتن. شما اما هر دوی این فیلم‎ها را تماشا کنید اگر قبلا تماشایشان نکرده‎اید. شاید یک روز، ما هم درباره‎شان نوشتیم و شدند یکی از پیشنهادات این‎جا. یک بار که دوباره تماشایشان کردیم.

*

امروز به خودم مرخصی دادم. کمی خوابیدم. قدم زدم. دورهمی دوستانه‎ی ملو داشتیم و وسطش دنبالِ فیلمی گشتیم که به خاطرِ حضور عناصر ذکور، مطمئن باشیم مشکل منکراتی نداشته باشد! و از آن‎جا که آقای هیچکاک، توی بدنام‎اش و من فکر می‎کنم توی همین سرگیجه (Vertigo) هم، به خاطر مشکلات نظارتی، که اجازه‎ی نمایش بوسه‎ی بیشتر از چند ثانیه را توی فیلم‎ها، نمی‎داده، مجبور شده با چند برداشت پشت سر هم، همه‎ی ناظران را بپیچاند، این شاید بهترین پیشنهاد بود. مهم هم نبود که همه‎مان قبلا تماشایش کرده بودیم. و بعضی‎هایمان حتا چندین بار. بعضی فیلم‎ها را هر چند بار هم که تماشا کرد، می‎توان با دیدی نو نشست به تماشایی دوباره و بعدش هم می‎توان مدت‎ها در موردش حرف زد.

سرگیجه‎ی هیچکاک یکی از همین فیلم‎هاست. مخصوصا اگر با کسانی تماشایش کنی که اهلش باشند و بعد بنشینی به گفتگو...

سرگیجه را می‎توان بارها و بارها دید و هر بار از لایه‎های آن عبور کرد و هر بار چیزی تازه دید. داستان عشقی پیچیده در سرگیجه و توهم.

اصلا، صادق هدایت هر چه در بوف کورش در مورد زن اثیری‎اش نوشت، در مقابل زنِ اثیری‎ای که هیچکاک توی سینما ساخت ـ و از این سخت‎تر هم مگر هست ـ، کم می‎آورد. (البته بگویم که من، بوف کور را دوست ندارم.)

زن اثیری یعنی مادلنِ سرگیجه.

دل باختنِ به زنِ اثیری یعنی آن جوری که اسکاتیِ سرگیجه، دلباخته و سرگشته‎ی زنِ اثیری می‎شود.

 

اگر فیلم را ندیده‎اید، و قصد تماشایش را به همین زودی‎ها دارید، ادامه را نخوانید. اصلا نخوانید.

 

و تلخی، و شاید طنز تلخ ماجرا وقتی است که می‎فهمیم این زنِ اثیری، یک نقش بوده. یک بازی.

اسکاتی عاشق زنی بوده که نبوده. اسکاتی سرگشته و دلباخته و عزادار زنی بوده که اصلا وجود نداشته... که بعد مرده باشد. همه‎اش یک نقش بوده. عشق به مخلوقِ آدمی دیگر. که حتا وقتی که خودِ واقعی آن آدم، عاری از آن نقش پیدایش می‎شود...

سرگیجه، حکایت اسکاتی است. یک بازرس پلیس که به خاطر ترس از ارتفاع و سرگیجه‎هایش، ناخواسته باعث مرگ یک افسر پلیس دیگر می‎شود و به همین خاطر کارش را رها می‎کند.

عذاب وجدان؟ دارد. ولی نه آن‎قدر که خودش را خیلی ناراحت کند. نقشه‎هایی تازه دارد تا وقتی که دوستی از ایامِ دورِ تحصیل به سراغش می‎آید و او را وارد بازی‎ای می‎کند که حتا تا آخرِ آخر، تا وقتی که از بازی خارج می‎شود هم، متوجه بازی بودنِ آن نمی‎شود. آن هم یک بازرس سابقِ پلیس. شاید همان دلباختگی چشمش را بست. جلوی دیدنش را گرفت.

دقایق زیادی از فیلم به تعقیب مادلن می‎گذرد. اسکاتی فقط می‎رود و مادلن را تماشا می‎کند. تماشا می‎کند و برداشت می‎کند. همان نقشی که از او، به عنوان یک کارآگاه انتظار می‎رود و کشف می‎کند. مشکل از وقتی شروع می‎شود که اسکاتی از نقشش بیرون می‎آید و به مادلن دل می‎بازد. آن وقت است که چشمش هم بسته می‎شود و حتا متوجه اشارات مادلن هم نمی‎شود. آنجا که به صراحت می‎گوید باید برود و دیگر دیر شده است و نباید این‎طور می‎شد و باید کاری انجام دهد.

و قبل از اتمام نقشش به او می‎گوید:

ـ باور داری که من عاشقتم؟ و اگه منو از دست دادی، حداقل می‎دونستی که من دوستت داشتم و می‎خواستم همیشه عاشقت باشم؟

موضوع این است که حتا هنرپیشه هم، وسط بازی‎اش خطا می‎کند. وسط بازی نباید دل باخت.

جودی، دل می‎بازد و همین باعث ویرانی‎اش می‎شود.

و سخت‌‎ترین لحظه برای اسکاتی نه لحظه‎ی مرگ مادلن، که لحظه‎ایست که می‎فهمد به یک فریب دل باخته بوده. به کسی که اصلا وجود نداشته. به مخلوق مردی دیگر.

که به قول آن دوست مذکرمان، اصلا به این دلیل به او دل باخته بوده که مال دیگری بوده. مال مردی که همیشه، شاید ناخودآگاه، به او غبطه می‎خورده...

«اون ظاهر تو رو درست کرد، شبیه کاری که من کردم؟ اما اون بهتر انجام داد. فقط موها و لباسات رو درست نکرد. همه‎ی رفتار و حرکات و طرز حرف زدنت رو درست کرد.»

او از تو مادلن را ساخت.

«بعدش الستر باهات چکار کرد؟ باهات تمرین کرد که چکار کنی؟ بهت گفت دقیقا چی بگی؟ تو هم شاگرد واقعا خوبی بودی. مگه نه؟ یک شاگرد ممتاز. چرا منو انتخاب کردین؟ چرا من؟»

«تو معشوقه‎اش بودی؟ آره؟ بعدش باهات چکار کرد؟ ولت کرد؟»

حرف آخر را هم اسکاتی با عجز فریاد می‎زند: چقدر عاشقت بودم مادلن!

 

سرگیجه را حتما تماشا کنید. سرگیجه یکی از عاشقانه‎های هیچکاک است. و فیلمی است که سرانجام، دو سال پیش، به حکومت مطلق همشهری کین بر صدر لیست بهترین فیلم‎های سینما در فهرست منتقدان جهان، خاتمه داد.

 

کلی حرف دارم در مورد جودی. شاید بعدها از او هم نوشتم. از او و دلبستگی‎ای که به ویرانی کشاندش.

و از میج...

 

*

 

 

ـ جایی که من به دنیا اومدم، و جایی که مردم. برای تو یه لحظه بیشتر نبود. تو حتا متوجه نشدی.

 

 

ـ جای خاصی می‎رین؟

ـ می‎خوام همین‎جوری پرسه بزنم.

ـ منم همین کار رو می‎خوام بکنم.

ـ یادم رفته بود. شما گفته بودین شغل‎تون پرسه زدنه. مگه نه؟

ـ به نظرت حیف نیست هر دوتای ما...

ـ جدا از هم پرسه بزنیم؟

ـ آره.

ـ آدم تنهایی فقط پرسه می‎زنه. دو نفر همیشه یه جایی می‎رن.

ـ همیشه هم این‎طوری نیست.

۲۶آذر

خب.. یه وقتها هم میشه مثل من امتحان داشته باشید و کلی گزارشکار ننوشته و ...، بعد همینطوری سری بزنید به لذتها که مدتهاست آدرسش توی نوار بالای فایرفاکستون خاک خورده و ببینید اِ.. هنوز یکی هست که اینجا رو سر پا نگه داره. هنوز یکی هست و مرور آخرین پستها، تو شما هم میل به نوشتن رو به جریان و غلیان بندازه.. ( دیشب خواب دیدم معلم شدهم.. در پیِ تداعیِ تلفظ جرَیان از استاد ادبیاتِ.. ) و خب..، گور بابای امتحان و هزار عذاب وجدان نخوندههات!..

دوست دارم امشب سه رنگِ کیشلوفسکی رو معرفی کنم. سهگانه ای که خیلی خیلی دوستش دارم و مطمئننم که درصد کثیری از شما هم ( علاوه بر اونها که حرفه ای و با دید منتقدانه هستند) خوشتون خواهد اومد. این سهگانه رو دقیقا یادم نیست چطور شد که کشفش کردم اما از آخر به اول تماشاش کردم. یعنی قرمز، آبی و بعد هم سفید. ( گرچه گویا کاملا اشتباه تصور میکردم که سفید اولین کار بوده و الآن که سرچ کردم، ترتیب در اصل هست: آبی، سفید، قرمز.) 

هر کدوم از این رنگها نماد پرچم فرانسه و معانی اون رنگها در کشور فرانسه و در روانشناسی هستند. مثلا رنگ آبی نماد آزادی و آرامش، سفید نماد برابری، و قرمز نشانهی عشق و دوستی و از طرفی شهوت هست. در هر کدوم از این فیلمها، بسته به اسم، طیف و تناژ همون رنگ رو مشاهده میکنید. در قرمز قوهی بصری شما به وضوح و بیشتر از همه، رنگ قرمز رو میبینه و.. و در جایجای فیلم بین این نمادها و رنگها زنجیرهای وجود داره که در انتهای فیلم، ( خصوصا اگر یک نقد خوب هم ازش بخونید) شگفت زده خواهید بود!

من از قرمز شروع کردم اما حالا دلم می‏خواد یک بار دیگه به ترتیب اصلی و از اول ببینم. پیشنهاد می‏کنم شما هم همین طور پیش برید. چون یکجورایی قرمز به لحاظ محتوی و پیام، تمام کننده و تکمیل کنندهی این سهگانه هست.

 


آبی: قصه ی ژولی ( بینوش ) هست که همسر و دخترش رو در یک تصادف از دست میده. همسر ژولی آهنگساز معروفی بوده در تدارک برپایی کنسرتی جهت احترام و اتحاد سراسر اروپا. حالا ژولی، ظاهرا، باید این آهنگ رو تکمیل کنه. او اما سعی داره از تمام گذشته و خاطراتش فاصله بگیره و زندگی جدیدی بسازه...

* بازی ژولیت بینوش، استخر، فضاها، موسیقی فیلم.. فوقالعاده بودند.

سفید: دومینیک برای جدایی از کارول که ناتوان در راضی نگه داشتن او در زندگی زناشویی هست، درخواست طلاق داده.. کارول به تنهایی به زادگاهش لهستان برمیگرده، ثروتمند میشه، و این بار ملاقات دوبارهی دومینیک و...

* مفهوم برابری.. عدم توازن.. استفادهی فوقالعاده از رنگ های سفید، تور عروسی..، و همچنین زاویه ی دوربین نسبت به شخصیتها در سکانس پایانی.. عالی هست

قرمز: ولنتین مُدل معروف، اما غمگین و نتهایی هست که شوهرش که در شهر دیگری زندگی میکنه به او شک داره و تنها رابطهی اونها تلفن هست. شبی ولنتین به سگی در خیابان میزنه و به دنبال اسم روی قلادهش آدرس صاحبش رو پیدا میکنه. صاحب سگ، قاضی پیر و بازنشسته ای هست که از طریق امواج، تلفن همسایههاش رو شنود میکنه.. تمام آدمها دائما در حال دروغ گفتن و خیانت به هم هستند...

* خودِ ولنتین، که استایل و معصومیت صورتش به شدت من رو یاد لیلا حاتمی میانداخت، دوست داشتنی هست. غمگینی نگاهش مخاطب رو جذب میکنه. و اساسا از وقتی قاضی وارد داستان میشه، این جذابیت بیشتر هم میشه.

 

~

 

به نظر شخصی من، آبی بهترین و قویترین اثر این سهگانه هست. اما احتمالا به دلیل گرمای رنگ قرمز، ولنتین، قاضی، و خود معقولهی عشق و خیانت، قرمز برام دوست داشتنیتر بود. آبی و افسردهگیش، سفید و هوشمندیش.. وای.. واقعا سخته انتخاب!:)

پیشنهاد میکنم وقتی فیلمها رو دیدید، که البته جدا امیدوارم با حوصله و دقیق ببینید، چند نقد هم ازش بخونید. اطلاعات بیشتر درباره‌ی خودکارگردان، مکتبهایی که ازش متأثر شده، کُدگزاریها و.. جالب و مفید خواهد بود. کشف روابط نمادینی که تو فیلم از چشمتون مخفی مونده، یا در شرف کشفش بودید، بسیار بسیار لذت بخش و تحسین برانگیزه. برای نمونه، خودنویسِ هدیهی دوست دختر آگوست و این سوال که اولین قضاوتت با این خودنویس چه خواهد بود؟ یا مثلا..

برای نمونه: http://naghdefarsi.com/forum.html?view=topic&catid=23&id=3596&layout=default

 

* حرکت منحصر بفرد و معرکهی دوربین در سه رنگ را نمیشه نادیده گرفت..

* از چشمها.. حرکات و میمیکهای صورت.. از اصالت وجودی بازیگرهای این فیلم، نمیشه گذشت. این، یکی از اون فیلمهاست که به آدم میفهمونه دلپی یا بینوش یا.. الکی بازیگر نشده. اصلا توی این فیلم، هیچکس الکی.. نه مثل اینجا..

* بعد با هم به تماشای « زندگی دوگانهی ورونیکا » خواهیم نشست

** سهگانه ساخته شده در سالهای 1993 و 19994 هست.

 

از اون فیلم‏هاست که میشه ساعتها درباره ش حرف زد..

 

hims دربارهی زندگی دوگانهی ورونیکا نوشته: http://shabneshinibadel.blogfa.com/post/30



۲۵آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، پانزدهم آبان‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود. (درست یک سال پیش!)

 

 

درسته که من، فرصتی برای هیچ کاری و هیچ لذت اضافه‎ای ندارم، درسته که دل من لک زده برای فیلم دیدن، یا کتاب خواندنِ با فراغِ بال، غیر از اون ده بیست دقیقه‎ی هر روز، توی راهِ شرکت، ولی، دلم نمی‎خواهد هر بار که به این‎جا سرمی‎زنید، با همان آخرین پستِ قبل مواجه شوید.

این بار، به دلیلِ کمبود وقت، بدون هیچ توضیح اضافه‎ای به شما توصیه می‎کنم، (این توصیه هم، یکی از همان توصیه‎های از قبل مانده هست) اگر جزو آن عده‎ای هستید که هنوز یه حبه قند رضا میرکریمی را تماشا نکرده‎اید، حتما ببینیدش. حتما و اکیدا.

این فیلم، یکی از لذت‎بخش‎ترین، دوست‎داشتنی‎ترین، ملوترین و نایس‎ترین فیلم‎های سینمای ایران هست. باور کنید.

پر از رنگ، طراوت و شور زندگی، پر از عاطفه، پر از خانواده، پر از احساسِ خوبِ با هم بودن، پر از دور همی، پر از حس خوب، پر از نوستالژی، پر از بازگشت به دورانِ کودکی‏، حتا اگر آن فضا هیچ ربطی به دوران کودکی آدم نداشته باشد، پر از...

 

 

 

توی این فیلم، هم جشن هست و هم عزاداری. که حتا مرگ و عزاداری فیلم هم، پر از شور زندگی‎ست.

و عشق...

از آن عشق‎های سرشار از سکوت و پر از نگفتن و پر از اشاره و... پر از نفهمیدن و فهمیدن و پر از انتظار و...

عشقِ نجیب...

 

 

 

تماشای این فیلم را از دست ندهید. و اگر از من می‎شنوید، حتما بیش از یک‎بار تماشایش کنید. بار اول، حتما طول خواهد کشید تا گفتگوها و صداها و اصلا قصه را از بین آن همه شلوغی و لهجه‎هایی که من صلاحیت ندارم که در مورد در آمدن یا نیامدنش اظهارنظر کنم، پیدا کنید. هر چند فیلم در نهایت از شلوغی و جنب و جوش، به آرامش و سکون می‎رسد، آرامش و سکونی زیر چرخش پره‎های پنکه‎ی سقفی، همان‎قدر سکرآور... همان‎قدر تعیین‎کننده...

نه حالا، حتما بعد از عبور از این مرحله، برای بار پنجم (یا ششم) فیلم را تماشا خواهم کرد و در موردش هم خواهم نوشت. در مورد همه‎ی حس‎های خوبی که این فیلم، به وجودم سرازیر کرد.

 

 ***

hims عزیز هم درباره‎ی یه حبه قند نوشته: به لطافت گل‌برگ، به صداقت یه عشق پاک، به شیرینی یه حبه قند

۲۴آذر

* این یادداشت دوشنبه، چهاردهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

پیشنهاد ویژه‌ای که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد همین هست: غرور و تعصب.

 

 

فیلمی که احتمالا همه‎ی شما تماشایش کرده‎اید و احتمالا خیلی از شماها هم، مثل من، چندین بار تماشایش کرده‎اید، خیلی از شماها رمانش را خوانده‎اید و تعدادی از شما، مثل من، چند بار رمانش را خوانده‎اید.

شاید خیلی از شماها، مثل من، با این فیلم و رمانش، یک عالمه حس خوب و خاطره و نوستالژی داشته باشید.

این یک دوباره‎بینی و هم‎فیلم‎بینیِ مشترک هست. یک قرار مشترک. خیلی دوست داشتم که بگویم، مثلا، همه با هم، بیست و دوم مهر، ساعت پنج بعد از ظهر، هم‎زمان این فیلم را تماشا کنیم و بعد در موردش بنویسیم و حرف بزنیم. در مورد همه‎ی های حس‎‎های خوب‎مان با این فیلم. هر چیزی. اما خب، تجربه‎ی این وبلاگ، به من نشان داده که این‎جور قرارها، حتا با زمانِ کم‎تر مشخصی، مثلا یک ماه، حتا با دو سه نفر هم، تقریبا نشدنی‎ست.

پس، بیاید توی چند روز آینده، دوباره این فیلم را تماشا کنیم و اینجا، یا توی وبلاگ‎های‎تان در موردش بنویسید. حتا اگر فرصت تماشای دوباره‎اش را نداشتید هم، درباره‎ی تجربه‎ی گذشته‎تان بنویسید.

اگر شد، تا بیست و دوم مهر بنویسید. اگر نشد، بعدش هم بنویسید.

این یک کادوی تولد مجازی‎ست از طرف ما، برای دنیا.

اما این‎که چرا این فیلم، و چرا دنیا؟ خودش می‎داند!

 

 

 

 

***

 

یونیک، در تیری به چند نشانه در موردش نوشته. و آنقدر مفصل و خوب نوشته، که دیگر چیزی برای گفتن من باقی نگذاشته.

نازلی هم در موردش نوشته: برای دنیا

 

تولدت مبارک دنیا...

۲۴آذر

* این یادداشت شنبه، دوازدهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

خواندنِ این پست، قبل از تماشای فیلم، «خطر»ِ لو رفتن ماجرا را به دنبال دارد!

 

1

برای نوشتن از این یکی، من و دنیا، درگیر بازیِ اول تو، اول تو، بودیم!

دقت کرده‎اید که ما چقدر افتراقِ سلیقه داریم؟ به دنیا گفتم فکر نکنم در مورد دو تا از لذت‎های این‎جا هم اشتراکِ سلیقه داشته باشیم.

این فیلم اما، یکی از اشتراکات‎مان است که مدت‎ها قبل از لذت‎ها، این اشتراکِ دوست‎داشتن را کشف کرده بودیم و از همان اولِ اولِ لذت‎ها این‎جا آمدنش جزو قرارهای‎مان بود.

و بنا به دلایلی دلم می‎خواست دنیا پست اول این فیلم را بنویسد. اما، من بودم که بازنده‎ی این بازی شدم! برای همین این پست، شبیه پست معرفی نیست و این همه لودهنده‎ی قصه است. چون قرار بود پست دوم باشد!

زورگویی، یکی از خصوصیات بارز دنیاست!

 

2

هشدار: این فیلم، فیلمی‎ست پر از گاف! پر از اشکال! پر از اتفاقات و رفتارهای غیرمنطقی! پر از...

اما فیلمی‎ست که ما خیلی دوستش داریم. بدون دلیل و با هزار و یک دلیل.



باغ فردوس، پنج بعد از ظهر فیلمی‎ست به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‎کنندگی سیامک شایقی و محصول سال 1384. با بازی رضا کیانیان، لادن مستوفی، آزیتا حاجیان، حامد بهداد و جواد یحیوی.

 

3

بهمن عطار، دانشجوی فوق تخصصِ (یکی از گاف‎ها و اشکالاتِ فیلم همین است! اگر فهمیدید روانشناسی یا روانپزشکی یا...) عاشق شیرین مجد است. شیرینِ مجد دختری پولدار است که سر آخرین قرارشان که مکانش باغ فردوس است، نمی‎رود و به جای این دانشجویِ فقیرِ عاشق، دوستش، عشقش، ازدواج با مردی پولدار و بانفوذ و زندگی‎ای مطمئن و بی‎دغدغه را انتخاب می‎کند و از زندگیِ بهمن می‎رود.

 

4

بیست و پنج سال بعد، شیرینِ مجد، به زندگی دکتر بازمی‎گردد. در حالی‎که به گفته‎ی دکتر، آن عشق به تاریخ پیوسته است. بازگشتِ شیرین نه به خاطر آن عشق و آن دوست داشتن (هر چند شاید یکی از دلایلش آن باشد) که به خاطرِ دخترِ مردی‎ست که باز یادآوری می‎کند که رقیبِ دکتر بوده. همان‎که شیرین او را، بهتر است بگوییم موقعیتِ او را، به دکتر ترجیح می‎دهد. در حالی‎که از آن رقیبِ سابق که حالا در قید حیات هم نیست جدا شده بوده و همسر مردی دیگر است. مردی که از زمین تا آسمان با دکتر و با توجه به اشاراتی که دریا، دختر شیرین، می‎کند، با همسر اولش هم، تفاوت دارد.

 

5

ماجرا، ماجرای تکرار عشق و عاشقی و زنده شدنِ احساساتِ به قولِ دکتر به تاریخ پیوسته نیست. «هر چند که تاریخ را نمی‎شود پاک کرد!»

شیرین به خاطر دریا، دختر باهوشش که دچارِ به گفته‎ی خودِ دریا، روان‎نژندی‎ست، و از نظر بقیه دچار مشکل ج. ن. سی‎ست که باعث شده از ازدواج فرار ‎کند، به دکتر مراجعه کرده. به خاطر دریایی که اگر آن عهدشکنی و آن انتخابِ مادرش نبود، حالا «اینجا نبود».

 

6

بقیه‎ی فیلم، که پر است از گاف، ماجرای حضور مداوم و در سکوت و ناظر بودنِ دکتر است. دکتری که همان اول با سوال دریا مواجه می‎شود: البته من مطمئن نیستم که شما ‎بینین. نمی‎دونم... می‎بینین یا فقط نگاه می‎کنین؟

و بعد نشان می‎دهد که اتفاقا خوب می‎بیند.

تا جایی که کم‎کم، دریای عاصی و همیشه مهاجم، یاد می‎گیرد که کمی آرام‎تر باشد. که کمی خودش را کنترل کند. که مثلا شاهکار خوب بودنِ یک روزش این نباشد که «امروز خیلی خوب بودم. فقط یک قندون شکستم!»

 

7

نقطه‎ی عطف فیلم شاید جایی باشد که دریا برای تشکر از دکتر به خاطر نجاتش از مرگ، بعد از اقدام به خودکشی‎اش، به خانه‎ی دکتر می‎رود تا به او بگوید که چون نجاتش داده، از حالا مسئولیت زندگی‎اش با اوست. نه به خاطر انداختنِ این مسئولیت (به قولِ خودش با پررویی) به گردنِ دکتر، بلکه به خاطر دیدنِ خانه‎ی دکتر. به خاطرِ آشنا شدن با وجهِ دیگری از دکتر. همان جاست که «یواشکی» پایش را روی جای پای دکتر می‎گذارد. و به نظر من، برخلافِ نظرِ خودِ دریا، همین صحنه نشان می‎دهد که او روی دکتر به عنوان یک حامی و پناهگاه، یک بزرگ‎تر که می‎شود به او اعتماد کرد و کارها (و خودش) را به دستش سپرد هم، حساب می‎کند. این یک لحظه را، این پایی که روی جای پای دکتر توی باغچه گذاشت و آن کنجکاوی و ذوق‎زدگیِ بدونِ لبخند و با نگاهِ کودکانه‎اش را دوست داشتم. یکی از بهترین صحنه‎های فیلم. یکی بهترین لحظه‎های فیلم. یکی از گویاترین لحظه‎های فیلم.

 

8

یک بارِ دیگر هم، دریا فوق‏العاده کودک شد. کودکِ حسودِ ترسیده. آن‎جایی که بعد از مهمانی، وقتی که مادرش از ماشین دکتر بیرون آمد (در مورد آن صحنه‎ی توی ماشین، دنیا خواهد نوشت که وقتی در حال تماشای دوباره‎‎ی فیلم بودم، به من پیغام داد که: اون سکانس آخر که مامان دریا می‎شینه تو ماشین دکتر، شب مهمونی...)، پایین پله‎ها ایستاده بود و جور ترسیده‎ی معصومانه‎ای، جوری که می‎خواست جواب این سوال فقط مثبت باشد، پرسید: کیفش رو جا گذاشته بود؟

 

9

خانه‎ی دکتر، یکی از دوست‎داشتنی‎ترین خانه‎هایی‎ست که توی سینما دیده‎ام. دوست‎داشتنی که می‎گویم، حسابش از زیبا و فوق‎العاده و بی‎نظیر و باشکوه جداست. خانه‎ی دوست‎داشتنی یعنی خانه‎ای که آدم دوست دارد توی آن زندگی کند. یعنی دنج. یعنی... یعنی خانه‎ای که به تو احساس آرامش و امنیت می‎دهد. خانه‎ای که حقیقی‎ست. همان چیزی که دریا دنبال آن است و تا قبل از شناختنِ دکتر، از پیدا کردنش و اصلا از وجود داشتنش ناامید بود. نه فقط از خانه، از آدمش!

 

10

باغ فردوس، یک صحنه‎ی دوست‎داشتنیِ حرکاتِ کمی تا قسمتی موزون (با مقیاس و شرایط سینمای ما) هم دارد. بدون رقص و با اجرای جذابِ لادن مستوفی، وسطِ باغ فردوس، کمی گذشته از پنج بعد از ظهر.

 

11

«من درباره‎ی دوست داشتن، خیلی چیزها خوندم و شنیدم. اما همیشه یک تصور خیلی دور و دور از دسترس ازش توی ذهنم بود. برای این که همه چیز دور و برم جعلی بود. صحنه. صحنه‎های جور واجور. اما... اما تازگی احساس می‎کنم که یه چیز واقعی، یه چیز راست راستی داره قلقلکم می‎ده. این احساس بهم می‎گه که یکی هست، یکی اونجا هستش که هیچ شباهتی، هیچ ربطی به بقیه نداره. یکی که راست راستی آدمه. یه آدم درست.»

 

12

رضا کیانیان این فیلم یکی از آن رضا کیانیان‎های دوست‎داشتنی‎ست. این‎جا، برخلاف ماهی‎ها عاشق می‎شوند، سکوتش کاری انجام می‎دهد. سکوتش پیش‏برنده و هوشیار است. مثل آن‎جا (که اتفاقا آن فیلم را هم دوست دارم) دچار رخوت و بی‎تصمیمی نیست. لادنِ مستوفی‎اش هم، خیلی خوب است. همین نگاه کردن به لادن مستوفی و حرکاتش، به خودی خود، گاهی خوب و دوست‎داشتنی و لذت‎بخش‏ست. آزیتا حاجیانش را ولی دوست ندارم. حامد بهدادش هم که شبیه کاریکاتورِ حامد بهداد است! باور کنید! بازی حامد بهداد (هر چند جز چند فیلم، بازی‎اش را دوست ندارم) در این فیلم شبیه یک شوخی‎ست!

 

13

چند وقت پیش دنیا پرسید: چرا ما این‎قدر این فیلم رو دوست داریم؟

و با هم به دنبالِ جوابِ این سوال، به دنبال دلایلش گشتیم. که البته در موردشان این‎جا حرفی نمی‎زنم!

اما شاید مهم‎ترین دلیلش این باشد که سیامک شایقی یک فیلمِ دلی ساخته، برای همین است که به دلِ ما نشسته.

 

14

سهمِ دوست‎داشتنی و دلی نوشتن از این فیلم، بر عهده‎ی دنیاست. من بلد نیستم.

 

 ***

نازلی هم در مورد این فیلم نوشته: مرا هم به جمع هوادارانش بیافزایید

یونیک هم، بر دیوار سفیدش، در مورد این فیلم نوشته: «باغ فردوس 5 بعد ازظهر»

 

***

پ.ن. 1:

عیدتون مبارک.

پ.ن. 2:

پست بعدی من، یک پیشنهاد ویژه است که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد. پست بعدی من، به خاطرِ دنیاست.