* این یادداشت شنبه، شانزدهم فروردین 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
غریبهی غریبِ فیلم بیگمان شخصِ شخیص ِ ناتالی پورتمنِ نازنین میباشند!
همان که هیچکس و از جمله مای تماشاگر هم هیچگاه نمیفهمیم که واقعا چه کسیست، از کجا آمده، چه میکرده و در انتهای فیلم به کجا رفت. تنها واقعیتی که ما تماشاگرهای فیلم خوب فهمیدیم، عشقش به دن (جود لا) بود که این را شخصِ دن هم فهمید، اما دست کمش گرفت. همان کاری که با همهچیز و همهکس میکرد بس که خودش را بزرگ میدید. شغلش، آلیس، لری. و در نهایت هم، مغلوب خودِ خود بزرگبینش شد.
چه بهتر!
آلیس/جین که شاید مهمترین آدمِ قصه بود، که شاید سهتای دیگر آمده بودند تا این بخشِ قصهی او، این فصل زندگیاش را بسازند ـچون فیلم در آن صحنهی قشنگِ ابتدایی که آمیخته بود با آهنگِ بینظیرِ دامین راس (The Blower's Daughter) با آن راه رفتنِ استوار و بیتوجهیاش به اطراف و... زل زدنِ او به چشمهای غریبهای که از بین آن همه آدم انتخابش کرده بود آغاز شد و با او هم به پایان رسیدـ را نه دن که معشوقش بود جدی گرفت، نه آنا که رقیبش بود و در همان اولین دیدار به او اعلام کرد که دزد نیست! (نبود؟) تنها کسی که او را جدی گرفت، لری بود. ضلعِ چهارم و اتفاقا ثقیلترین ضلع قصه! همان برندهی نهایی ماجرا، که در لحظهی پیروزی، خودش فاتحانه به دنِ جذابِ رمانتیکی که عاجزانه دوست داشتنِ او را به دوست داشتنِ سگ تشبیه میکند، اعتراف میکند: حالا در مقابل قهرمان رمانتیک بلندپروازی مثل تو، شک ندارم که من تا اندازهای عادی هستم. همان که در نهایت با وجودِ تمامِ زمختی و بینزاکتی و خشونت و بدویتش، برندهی ماجرا شد. با تمام صداقت و سماجتش... به خاطرِ اعتماد به نفسِ ذاتی و احساس مالکیت و جذابیتِ خشنِ لعنتیاش.
چه بهتر!
وقتی که فکر میکنم خوب به خاطر نمیآورم که جود لا را به خاطر Closer اینقدر دوست ندارم، یا از دنیلِ Closer به خاطرِ جود لا بودنش «اینقدر» بدم میآید! ولی خوب میدانم که از کلایو اوون فقط و فقط به خاطر Closer است که اینقدر خوشم میآید!
به خاطرِ نقشِ جذابی که بازی کرد. به خاطرِ لری جذابی که از لریِ فیلمنامه ساخت. به خاطرِ این که به خاطرِ پیروزی نهایی اوست که اینقدر آخر فیلم را دوست دارم و با وجودِ غم و رنجِ ناتالی پورتمن (که نه میشود آلیس نامیدش نه جین) به نظرم پایانِ خوش دارد. پایانی خیلی خوش!
البته بخشِ قال گذاشته شدنِ دنیل توسط هر دو زنِ ماجرا، مخصوصا آلیسی که آن طور در آخرین دیدار آسش را برای او رو کرد، ـاین که حتا نام دخترکی را که آنطور همهی زوایای وجودیاش را کشفشده میدانسته، که با نوشتنِ داستانش از نظرش کاملا حلشده و بدونِ هیچ زاویه و رمز و رازِ تازهای برای گشودن بوده، نمیدانستهـ عیش من را از این فیلم کامل کرد!
من، جدای از ناتالی پورتمن و کلایو اون، دوستدارِ عدالتم. عدالتی که حکمِ پایانی فیلم را داد. و منزجرم از خیانت. خیانتی که در پایان...
و چقدر Closer، علیرغمِ ظاهرش، طرفِ اخلاقیات است.
فیلمی که در مدت زمانی حدود دو ساعت، با ضرباهنگی تند و سریع با سرعت از ابتدا و انتهای روابط سر در میآورد، بدون اینکه به طولشان پرداخته باشد... و حرکتِ پاندولوارِ چرخشِ اضلاع مربع به سمتِ همدیگر و دور شدنشان را با یکی دو صحنه مختصر و مفید، نشان میدهد، با بازی معرکهی بازیگرانش، با شخصیتپردازی و دیالوگهای فوقالعاده و حسابشدهی فیلمنامه... با کارگردانیِ بسیار خوبِ مایک نیکولز. یک فیلم معرکه پر است از دوست داشتن و خیانت و روی گرداندن و دور شدن و بازگشت و باز دور شدن و بخشیدن و نبخشیدن و مبارزه و سرانجام انتقام!
میتوانم ده بارِ دیگر... هم Closer را تماشا کنم و هر بار به نظرم به همان تازگی بار اول باشد. همانقدر زنده و فوقالعاده و معرکه.
اگر تا به حال ندیدیدش، حتما تماشایش کنید. حتما.
و در موردش بنویسید. حرف بزنید.
خود من باز هم تماشایش خواهم کرد و باز هم با فراغبالِ بیشتری در موردش خواهم نوشت.
در مورد آدمهای فیلم. در مورد دنیای فیلم. در مورد خیانتها، دروغها و بخششها و نبخشیدنهای فیلم. در مورد عشقها و خواستنها و انتخابها و انتقامهای فیلم. در مورد بزرگبودنها و کوچکبودنهای فیلم. در مورد... «بدونِ بخشش ما وحشیایم»ِ لری و «بدون حقیقت ما حیوانایم» دن و...
همین الان میتوانم بیست صفحهی دیگر هم، همینطور در هم و برهم و آشفته بنویسم در موردش. چه بسا بیشتر.
و البته باز هم خواهم نوشت.
فیلم پر است از دیالوگهایی که میتوان اینجا نوشت. طوریکه انتخاب از بینشان سخت است. که اصلا حیفم میآید که خیلیهایشان را ننویسم...
بخشی از صحنهی پایانیِ نبرد مردهای فیلم. وقتی که لری، در نهایت آنا را برنده شده است. همان وقتی که میگوید: یه مبارزهی خوب هرگز تمیز نیست.
ـ دلم میخواد آنا برگرده.
ـ اون انتخاب خودش رو کرده.
ـ من یه معذرتخواهی به تو بدهکارم. من عاشق آنا شدم، اما اصلا قصدم این نبود که تو رو اذیت کنم.
ـ عذرخواهیت کو؟ احمق!
ـ معذرت میخوام. اگه دوستش داری بذار بره... خب اون میتونه شاد باشه...
ـ آنا نمیخواد شاد باشه!
ـ هر کسی میخواد شاد باشه!
ـ افسردهها نمیخوان! اونا دوست دارن غمگین باشن تا مهر تاییدی برای افسردگیشون باشه. اگه خوشحال باشن که دیگه نمیتونن افسرده باشن. اون وقت مجبورن برگردن توی دنیا و مثل آدم زندگی کنن، که البته این خودش افسردهکنندهست!
حق با لری نیست؟
* هر دو از جملههای ناتالی پورتمن (آلیس/جین) در فیلم