لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸ مطلب توسط «دنیا» ثبت شده است

۰۸دی

یکی دو هفته‎ای بود می‎خواستیم اینجا را به شما معرفی کنیم و من دنبال یک بهانه‎ی خوب، خیلی خوب بودم. بهانه‎ای که بتواند هم سر من را گرم کند، هم مورد علاقه‎ی خوانندگان اینجا باشد. تا... دیشب.

شب گذشته فکر کردم چرا که نه؟
چرا از سریال در حال پخش و جذابی که این روزها تقریباً بسیاری‎ بابتش پول می‎دهند و می‎بینند، کسانی که گاه حتی فکرش را هم نمی‎کرده‎ایم، حرف نزنیم؟ شهرزاد.

شهرزاد معرفی کردن نمی‎خواهد. خودش، پَکِ بسته‎بندی‎اش، تصویر روی جلدش، گرافیکش، در وهله‎ی اول و پیش از تماشا، خود را به خوبی معرفی می‎کند. من هم قرار نیست معرفیش کنم یا شرحش دهم.. فقط قرار است برای‎تان بگویم که چقدر از تماشا کردن این سریال لذت برده‎ام، می‎برم... چقدر حس می‎کنم یک نفر پیدا شده، برام وقت گذاشته، هزینه کرده، مرا لایق دانسته، و به شعورم احترام گذاشته... اصلاً اینکه ما ملت ایران تا به حال با چنین اقلامی بیگانه بوده‎ایم، و حالا کسی دارد برای‎مان وقت می‎گذارد.. دقت کنید، وقت می‎گذارد... کسی برای ما که همیشه پرت‎مان کرده‎اند عقب، زده‎اند توی دهان‎مان، آت و آشغال به خوردمان داده‎اند، وقت گذاشته! این، خود هیجان‎انگیز و لذت‎بخش نیست ؟

هست..

باور کنید که هست..

اگر تا به حال دست‎تان نرفته هیچ دوشنبه‎شبی از هیچ سوپرمارکتی، شهرزاد بخرید و بعد دورهم و خانواده‎گی تماشا کنید، ازتان خواهش می‎کنم که یکبار، یکبار، این لذت را امتحان کنید.. به جوارح و فکرتان اجازه بدهید یک ساعتِ آرام و دور از تنش را تجربه کنند. به خودتان اهمیت بدهید. به فکرتان، چشم‎های عزیزتان، گوش‎های لایق‎تان. باور کنید که تن ما شایسته‎ی دیدن کم‎مایگی‎های صدا و سیمای خودمان (اغلب) و ماهواره‎هایی که قطعاً دلسوز ما نیستند و ترک‎ها و ... نیست. گوش شما باید از عشق بشنفد. زبان‎تان، وازه وازه‎ عشق را مزه‎مزه کند. چشم‎های عزیزتان، آنقدر محترم هست که از عشق ببیند.. چرا به خودمان احترام نمی‎گذاریم؟

کسی از نزدیکانم بر این باور است که کتاب یا فیلم خوب، آن است که آدم را از دنیا و مافیهاش جدا کند، دستش را بگیرد، با خود ببرد.. ببرد در مسیر قصه و روایت... دلم می‎خواهد به شما بگویم که شهرزاد ( والبته آثار فاخر دیگری از این دست کارگردانان و کاردانان) چطور این کار را با من و کسانی که می‎شناسم، کرده. به وقت تماشایش، چطور ذهنم کنده می‎شود از دنیا و آکنده می‎شود از صحنه‎پردازی‎ها، گریم‎ها، دکورها، لباس‎ها، موسیقی، صدا، و از همه مهم‎تر: حرف‎های خوب.



گوش‎های ما در سال‎های اخیر، با مردمانی که گاهی خیال می‎کنم نمی‎شناسم بس که این همه توهین و تحقیر و الفاظ زشت به دهان دارند و به وفور خرج‎شان می‎کنند، به بدی‎ها عادت کرده. بیایید کمی هم از عشق بشنویم. قصه‎ی عشق و خواستن، در بستری از تاریخ. از خوبی‎ها. شعر و ادبیات. از آدم‎هایی که برای‎شان مهم است زندگی‎شان را چگونه رقم می‎زنند.

*

برای گفتن از بازی‎ها و نقش‎ها، راستش نمی‎دانم از جا شروع کنم.

از ترانه‎ای که چشم‎هاش محضِ شهرزاد قصه بود و با تمام مختصاتش.. فرهاد عاشق‎پیشه‎ و احساساتی فیلم .. یا حتی خواهر کوچکه که آنقدر روی مخ است که وقتی به خودت می‎آیی می‎بینی نه، واقعا از پس روی مخ بودن برآمده! نسیم ادبیِ نازنینی دارد شهرزاد که بارها از دستش خندیده‎ام.. شیرینی که به رغم بی‎علاقگی به بازیگرش، به خوبی از عهده‎ی نقش برآمده و حتی گفت و گوهاش و یکی‎بدوهاش با قباد جذاب و دیدنی‎ست، و تو حواست وقتی جمع این مطلب می‎شود که می‎گذاریش کنار آن‎همه هنرمند درجه یک و قدر و.. بعله.

من تک‎تک آدم‎های این قصه را دوست دارم. غزل شاکری بی‎نظیری که انگار زاده شده تا رویای قصه را بازی کند، با آن چشم‎های حرف‎زن و خوانشِ شعر و کلام و موی سیاه و کارکتر فوق‎العاده... فریبا متخصصِ فراوان دوست‎داشتنی، با آن موی فر و کت و دامن بنفش و دلواپسی‎های مدامِ توی چشم‎ها... گلاره عباسیِ به حق خوب. یا.. یا آقای همفری بوگارت‎مآب، با آن ژست‎ها و خنده‎ها و نگاه‎ها و ... وای که هر که به هنر شهاب حسینی اطمینان نداشت، به یقین رسیده!

و دست آخر، من را در کفه‎ی ترازوی عشاق نگذارید... من با وجود آگاهی‎م از طرف حقیقت و راستین قصه، با وجود تمام دلسوزی‎ها و نازک‎دلی‎هام... طرف آدم یِلخیِ بی دست و پای جذابِ بی‎سوادِ بی‎کسِ لعنتیِ ... طرف همه‎ی این‎ها هستم!

طرف کسی که یادش نداده‎اند عاشقی کند، اما می‎گوید: هرچی می‎گم از این‎جاست...

بعد هم طرفِ پکیجِ خوبِ محسن چاووشی و آن تکه‎ی کلیپ اخیری که از قسمت یازده بیرون دادندِ « تورو از دور دلم دید اما...» و آن نگاه‎ دردمند و مبهوت و سوزان و ... آن همه رؤیا که به هیچ انگاشته شد...



نتوانستم به یکی بسنده کنم. بیایید چند عکس با هم ببینیم:







بیایید به عصر حرف‎های خوب برگردیم.. به عصر دوستت دارم‎ها. قربان صدقه‎هایی که شاید اگر از تلویزیون پخش می‎شد، این‎همه با هم تلخ نبودیم...


۰۳دی

دو روز و یک شب یعنی « من به تو اعتماد ندارم.»

یعنی بی حسی.

تعلیق.

و صدتا کلمه‎ی دیگر که می‎شود من باب احوالات خانوم ساندرا که تمامی ویژگی‎های بارز و غیربارز افسردگی را می‎شود درش دید. باید افتخار کرد به در آمدن چنین شخصیت تمیزی و چنین بازی باشکوهی از ماریون کوتیار... یک بار دیگر عاشقش شدم.

فیلم درام ساده، بسیار ساده‎ای ست از تلاش یک زن برای حفظ کار و متعاقب آن زندگیش.

ساده و ساکت و روان و راحت است، من هم حرف زیادی ندارم درباره‎اش بزنم.




- این دفعه‎ی اوله.

- نه هر دفعه همین طوریه. هر دفعه مثل گداها بنظر میام.. دزدی که میاد پول اونارو بدزده. منو نگاه می‎کنن، و آماده‎ی کتک زدنم هستن. منم می‎خوام کتکشون بزنم... می‎رم بخوابم.

- گفتم که بهتره به دیدن میگوئل هم بریم.

- نه. بسمه دیگه. بقیه رو دوشنبه می‎بینم.

- ساندرا پنج نفر می‎خوان بمونی!

- نه فقط دو نفر! بقیه رو مجبور کردم دلشون به حالم بسوزه! حتی اگه برگردم سرکار، اونایی که پاداش‎شون رو بریدم، چطوری بهم نگاه می‎کنن؟



بازی: ماریون کوتیار

فیلمنامه و کارگردان: لوک& ژان پیر داردن

امتیاز: 7.4



الآن نگاه کردم دیدم لیلی چقدر فعال بوده. ماشاءالله و لاحول و لا.... فوووت :)))

۲۶آذر

کتابخوان از اون دسته فیلمهایی هست که ابتدا با اتفاقی که بین دو شخصیت اصلی شکل میگره غافلگیرتون میکنه، در ادامه شما رو هر لحظه پیگیرتر و شیفتهتر از قبل به دنبال خودش میکشه، و با پایان زیباش برای همیشه در خاطرتون حک میشه. به همین خاطر هست که این فیلم خوب و بسیار بسیار خوش ساخت رو با بازی خیرهکنندهی کیت وینسلت ( که به خاطرش گلدن گلاب و اسکار گرفت. ) ، دیوید کراس و رالف فاینس معرفی میکنم و حتماً اگر فرصتی دست بده، باز به تماشاش خواهم نشست. فیلمی که به عقیدهی من نه تنها از نظر بازیها، بلکه از جنبهی روایی بسیار عالی کار شده. کارگردانی منسجم و مستحکمی رو از استفن دالدری، فیلمبرداریِ خیلی خوب، و موسیقی متنی از نیکو موهلی که درد و رنج فیلم رو به خوبی منعکس میکنه و بسیار هم تأثیرگزار هست، شاهد هستیم. یادآوری کنم که فیلم اقتباسی از کتابی به همین اسم از برنارد اشلینک هست.

 

 

خلاصه: در سالهای جنگ جهانی دوم، مایکل (15 ساله) به طور اتفاقی با زنی به اسم هانا که حدودا 21 سالی از او بزرگتر هست آشنا میشه و این آشنایی به ایجاد ارتباط بین این دو نفر میرسه. هانا زنی مرموز و از کارکنان تراموا هست که مایکل جز اسمش تقریباً هیچ از او نمیدونه. زنی که طی این رابطه به خواندن مایکل علاقه نشون میخواد هر بار که پیشش میره براش کتاب بخونه. کتابهای مثل ادیسهی هومر، زنی با سگی کوچک از چخوف و.. طی این رابطه و در کل در طول فیلم، جنبههای روانی منعکس در صورت و چشمهای هانا خیرهکنندهست و همین یکی از زیباییهای کتابخوان هست که تا مدتها بعد از دیدنش هم ذهن رو درگیر میکنه..

مایکل تقریباً از تمام همسالانش بریده و روزبهروز به هانا علاقهمندتر میشه و این درحالیست که روزی با خانهی خالی او مواجه میشه و اینجا نیمهی اول فیلم هست. بعد از اون شاهد بزرگ شدن مایکل و تحصیلش دررشتهی حقوق هستیم و دادگاهی که جهت قضاوت فاجعهی آشویتز برپا شده که در اونجا مایکل نایل به دیدار هانا میشه؛ اما در جایگاه متهم. متهمی که میتونه با اعلام بیسواد بودنش تبرئه بشه اما...

 

*

کتابخوان رو حتماً دوست خواهید داشت. کتابخوان با بازی فراموش نشدنی کیت وینسلت ، استفاده از رنگها و نورهای معنیدار، و صحنههای به یادماندنی. صحنههایی مثل گوش دادن هانا به صدای ضبط شده در کاست، شنیدنِ « ادیسه، هومر » و بیاراده قطع کردنش...

۲۶آذر

خب.. یه وقتها هم میشه مثل من امتحان داشته باشید و کلی گزارشکار ننوشته و ...، بعد همینطوری سری بزنید به لذتها که مدتهاست آدرسش توی نوار بالای فایرفاکستون خاک خورده و ببینید اِ.. هنوز یکی هست که اینجا رو سر پا نگه داره. هنوز یکی هست و مرور آخرین پستها، تو شما هم میل به نوشتن رو به جریان و غلیان بندازه.. ( دیشب خواب دیدم معلم شدهم.. در پیِ تداعیِ تلفظ جرَیان از استاد ادبیاتِ.. ) و خب..، گور بابای امتحان و هزار عذاب وجدان نخوندههات!..

دوست دارم امشب سه رنگِ کیشلوفسکی رو معرفی کنم. سهگانه ای که خیلی خیلی دوستش دارم و مطمئننم که درصد کثیری از شما هم ( علاوه بر اونها که حرفه ای و با دید منتقدانه هستند) خوشتون خواهد اومد. این سهگانه رو دقیقا یادم نیست چطور شد که کشفش کردم اما از آخر به اول تماشاش کردم. یعنی قرمز، آبی و بعد هم سفید. ( گرچه گویا کاملا اشتباه تصور میکردم که سفید اولین کار بوده و الآن که سرچ کردم، ترتیب در اصل هست: آبی، سفید، قرمز.) 

هر کدوم از این رنگها نماد پرچم فرانسه و معانی اون رنگها در کشور فرانسه و در روانشناسی هستند. مثلا رنگ آبی نماد آزادی و آرامش، سفید نماد برابری، و قرمز نشانهی عشق و دوستی و از طرفی شهوت هست. در هر کدوم از این فیلمها، بسته به اسم، طیف و تناژ همون رنگ رو مشاهده میکنید. در قرمز قوهی بصری شما به وضوح و بیشتر از همه، رنگ قرمز رو میبینه و.. و در جایجای فیلم بین این نمادها و رنگها زنجیرهای وجود داره که در انتهای فیلم، ( خصوصا اگر یک نقد خوب هم ازش بخونید) شگفت زده خواهید بود!

من از قرمز شروع کردم اما حالا دلم می‏خواد یک بار دیگه به ترتیب اصلی و از اول ببینم. پیشنهاد می‏کنم شما هم همین طور پیش برید. چون یکجورایی قرمز به لحاظ محتوی و پیام، تمام کننده و تکمیل کنندهی این سهگانه هست.

 


آبی: قصه ی ژولی ( بینوش ) هست که همسر و دخترش رو در یک تصادف از دست میده. همسر ژولی آهنگساز معروفی بوده در تدارک برپایی کنسرتی جهت احترام و اتحاد سراسر اروپا. حالا ژولی، ظاهرا، باید این آهنگ رو تکمیل کنه. او اما سعی داره از تمام گذشته و خاطراتش فاصله بگیره و زندگی جدیدی بسازه...

* بازی ژولیت بینوش، استخر، فضاها، موسیقی فیلم.. فوقالعاده بودند.

سفید: دومینیک برای جدایی از کارول که ناتوان در راضی نگه داشتن او در زندگی زناشویی هست، درخواست طلاق داده.. کارول به تنهایی به زادگاهش لهستان برمیگرده، ثروتمند میشه، و این بار ملاقات دوبارهی دومینیک و...

* مفهوم برابری.. عدم توازن.. استفادهی فوقالعاده از رنگ های سفید، تور عروسی..، و همچنین زاویه ی دوربین نسبت به شخصیتها در سکانس پایانی.. عالی هست

قرمز: ولنتین مُدل معروف، اما غمگین و نتهایی هست که شوهرش که در شهر دیگری زندگی میکنه به او شک داره و تنها رابطهی اونها تلفن هست. شبی ولنتین به سگی در خیابان میزنه و به دنبال اسم روی قلادهش آدرس صاحبش رو پیدا میکنه. صاحب سگ، قاضی پیر و بازنشسته ای هست که از طریق امواج، تلفن همسایههاش رو شنود میکنه.. تمام آدمها دائما در حال دروغ گفتن و خیانت به هم هستند...

* خودِ ولنتین، که استایل و معصومیت صورتش به شدت من رو یاد لیلا حاتمی میانداخت، دوست داشتنی هست. غمگینی نگاهش مخاطب رو جذب میکنه. و اساسا از وقتی قاضی وارد داستان میشه، این جذابیت بیشتر هم میشه.

 

~

 

به نظر شخصی من، آبی بهترین و قویترین اثر این سهگانه هست. اما احتمالا به دلیل گرمای رنگ قرمز، ولنتین، قاضی، و خود معقولهی عشق و خیانت، قرمز برام دوست داشتنیتر بود. آبی و افسردهگیش، سفید و هوشمندیش.. وای.. واقعا سخته انتخاب!:)

پیشنهاد میکنم وقتی فیلمها رو دیدید، که البته جدا امیدوارم با حوصله و دقیق ببینید، چند نقد هم ازش بخونید. اطلاعات بیشتر درباره‌ی خودکارگردان، مکتبهایی که ازش متأثر شده، کُدگزاریها و.. جالب و مفید خواهد بود. کشف روابط نمادینی که تو فیلم از چشمتون مخفی مونده، یا در شرف کشفش بودید، بسیار بسیار لذت بخش و تحسین برانگیزه. برای نمونه، خودنویسِ هدیهی دوست دختر آگوست و این سوال که اولین قضاوتت با این خودنویس چه خواهد بود؟ یا مثلا..

برای نمونه: http://naghdefarsi.com/forum.html?view=topic&catid=23&id=3596&layout=default

 

* حرکت منحصر بفرد و معرکهی دوربین در سه رنگ را نمیشه نادیده گرفت..

* از چشمها.. حرکات و میمیکهای صورت.. از اصالت وجودی بازیگرهای این فیلم، نمیشه گذشت. این، یکی از اون فیلمهاست که به آدم میفهمونه دلپی یا بینوش یا.. الکی بازیگر نشده. اصلا توی این فیلم، هیچکس الکی.. نه مثل اینجا..

* بعد با هم به تماشای « زندگی دوگانهی ورونیکا » خواهیم نشست

** سهگانه ساخته شده در سالهای 1993 و 19994 هست.

 

از اون فیلم‏هاست که میشه ساعتها درباره ش حرف زد..

 

hims دربارهی زندگی دوگانهی ورونیکا نوشته: http://shabneshinibadel.blogfa.com/post/30



۲۴آذر

-  صحنه پشت صحنه، کلک پشت کلک، بهانه پشت بهانه. اون که بهترین و درست ترین دوست منه، می گه نکن، نشکن، خورد نکن، عصبانی نشو! همه فقط بلدن بگن نکن! این کارو نکن! اون کارو نکن! نه،نه! هیشکی نمی گه چیکار کن! همه فقط نکن رو بلدن! خب یکی بگه من چیکار کنم؟!!

 

این دریاست.

تازه از پاریس برگشته.

و از همه ی عالم خسته است.

 

-  مجسم کنین امشب شب عروسی منه. ازدواج درباره ی چیه؟ درباره ی پیونده. پیوند دو تا آدم. درباره ی مهر و محبته. درباره ی ساختن آینده ست. اما مگه می شه جلوی مامان رو گرفت که سنت ها رو.. جهیزیه و مهریه رو تبدیل نکنه به یه معامله؟! نمی شه.. امروز روز فارغ التحصیلی منه توی پاریس. من باید خوشحال باشم که تونستم با تلاش و مشقت یه چیزایی یاد بگیرم.. اما مگه می شه جلوی مامان رو گرفت که با یه ماشین دراز مثل کشتی که حتی از اسمشم بدم میاد..، با یه لیموزین.. بیاد دنبال من که بخواد جلوی دوستام و پدر مادرهاشون پُز بده..؟ نمی شه...

 

این هم دریاست.

بی طاقت، مواج، خروشان.

طراحی صنعتی خوانده.

مادرش باور دارد که مریض است.

و از مادرش هم.. خسته است.

 

-  امشب شنبه شب..، شب آخر هفته ی پاریسه.. نوزده ساله..، تازه یه ماهه وارد دانشگاه شدم. تلفن خوابگاه زنگ می زنه. از تهرانه. می شه جلوی مرگ رو گرفت؟ می شه جلوی اون تصادف احمقانه رو گرفت؟ ساعت دو بعد از نصف شب، جاده ی شمال.. تو بارون و مه، یه ماشین می ره ته دره.. پدر نازنینم.. نمی شه آقای دکتر. فایده ای نداره...

 

این یکی هم.. دریاست.

دلش برای پدرش تنگ شده...

 


 

این یکی هم دریاست: خوابیده توی وان.. خسته..، از جدالی بیهوده.. دست های خونی اش عقب می روند. جلو می آیند. لب هاش از درد، از.. آه.. باز می شود.. بسته می شود.. چشم هاش دکتر را می بیند. چشم هاش بسته می شود. پلک هاش روی هم می افتد. دکتر می نشید پایینِ وان. با پنس، پنبهی بتادینی را می کشد روی مُچ دریا. سوزن می زند. و اولین بخیه، چشم های دریا می افتد توی چشم های دکتر... حرف توی چشم هاش را می خواند دکتر؟ رنج چشم هاش را..؟ که سرش را می اندازد پایین...

 

من بلد نیستم جور بهتری این قصه را تعریف کنم. گاهی.. خیال می کنم من اصلا بلد نیستم قصه تعریف کنم. همه ی دریافت من از یک فیلم، سکانسهایی ست که به خاطرم می ماند. حرف هاست، نگاه هاست. مثل نگاه دریا و نگاه دکتر، که تا ابد توی خاطرم می ماند... مثلا می توانم برایتان از دسته گل زنبق بنفش دریا بگویم و شال بنفش و کبود سرش و تردید و جسارت توأمانش، وقتی پشت در خانهی دکتر ایستاده بود. می توانم بگویم یک آقای دکترِ انسانِ دوستِ فهیمِ صاحب این خانهی پر از آرامش و خواستنی را، شاید فقط توی قصه ها می شود پیدا کرد. یا می توانم از آن صحنه ی دلپذیری بگویم که لیلی هم گفت. از جا پای دکتر گذاشتنِ دریا. و اصلا کاری نداشته باشم به بُعد اجتماعی-روانی قضیه. به نیاز دریا برای داشتن تکیه گاه، حامی، پناهگاه ، در سایه ی ظهور یک انسان میان همه ی آن ها که رنجش داده اند. می بینید؟ من اصلا بلد نیستم قصه تعریف کنم، نقدی بنویسم. آن هم قصه ای که این همه دل پسندم باشد. این همه باب دلم باشد. حسم بهش عجیب باشد.. من فقط بلدم از دریا بنویسم. از انگشتان باریک و کشیده ی دریا.. وقتی پر از تردید، پر از خواستن و ندانستن، یقه ی پالتوی دکتر را لمس می کند. وقتی به همه بی اعتناست و به دکتر اعتنا می کند. اعتماد می کند. وقتی یک نفر " آدم " میان این همه که تو را از همه چیز خسته و بیزار می کنند، پیدا می شود، می شود بهش بی اعتنا بود؟

نمی شود. اما بالآخره انگار یک جایی هم هست که شیرین شاخکهاش کار بیافتد و دوباره یاد خود بیست و چند سال پیشش بیافتد و بیاید بنشیند توی ماشین دکتر، و بگوید: من با پول و مال و اموالی که دارم، خواستگارای زیادی داشتم. ولی هیچ وقت هیچ کس عاشقم نشده بود. یه عاشق داشتم.. که اونم از دست دادم.

که دکتر عشق سالهای جوانی جواب بدهد: نمی خوام.

و دریا.. پر از سوال و اضطراب و تردید.. آنجا ایستاده. پایین پله ها.

 

و من.. از چیِ دریا خوشم می آید؟ از دل به دریا زدنش. از جنگیدن برای آنچه که می خواهد. وقتی که حتی تغییرات ظاهری دکتر هم کارساز نیست. از حرکات موزون مورد اشاره ی لیلی هم بسی خوشم می آید. از همه چیز این فیلم خوشم می آید. و اصلا از خود باغ فردوس، توی برف، کمی بعد تر از پنج بعد از ظهر...

 

~ ~ ~

 

+ همه چیز را که ما لو دادیم! عجب فیلمی شد! :))

خدا را چه دیدید؟ شاید شما هم مثل من، سه چهار بار تماشایش کردید. http://www.blogfa.com/images/smileys/01.gif

 

+ من اما بر خلاف لیلی، آزیتا حاجیان این فیلم را دوست داشتم. انگار هزار بار این زن را در فیلم ها ، کتاب ها، خیابان ها، دیده ام. رضا کیانیان که جای خود دارد. بهداد هم.. خب، دقیقا برازنده ی نقشش است! :دی اما وای از جواد یحیوی.. وای از میزان تنفرم از او...

و اعتقاد دارم لادن مستوفی علی رغم قد و اندام و استایلی که دارد، به خوبی توانسته دختری بیست و یکی دو ساله را توی چشم هاش منعکس کند. در رفتارش، بازی بدنش، خامیِ گاه به گاه نگاهش.

به سلیقه ی این بار ما حسابی اعتماد کنید.http://www.blogfa.com/images/smileys/24.gif

 

 

+ خدا رحم کند پست بعدی لیلی را. http://www.blogfa.com/images/smileys/28.gif

 

* از فیلم.

۲۴آذر

 -          من مادرمو می پرستیدم. حالا به مرگش عادت کرده م. به مرگ تو هم عادت می کنم. اون وقت کافیه که کاوه تو رو عاشقانه به یاد بیاره. هردومون زنیم. هردومون اینو خوب می فهمیم.

-          پس کاوه هم به مرگ من عادت می کنه..

-          اگه عادت می کنه..، دیگه چه فرقی می کنه که زنش کی باشه؟

خودت خواستی که بی رحم باشم. با این حال ازت معذرت می خوام. ولی چرا فکر کردی که تنهاییِ من مثل یه گلیم واخورده ست که تو مطبخ هر خونه ای میشه پهنش کرد؟ تنهایی من رنگ و بوی دیوار و پنجره و گلیم خونه ی خودمو داره. نمی دونم اینا چند می ارزه.. ولی تنهایی من مثل هر تنهایی دیگه ای محترمه.

 

باغ های کندلوس اسم زیبایی دارد. به این اسم، معصومیت و پاکی صورت خزر معصومی را هم اضافه کنید. بعد، یک محمدرضا فروتن عاشق پیشه ی به نسبت باقی نقش هاش دوست داشتنی. علاوه بر اینها، جاده های بی نظیر کندلوس و چالوس و کلاردشت و یک دنیا لوکیشن سرسبز و خواستنی. حالا، به همه ی این ها، به همه ی همه ی این ها، یک خانه ی عزیز و کهنه با در و پنجره های سبز و گِلیم و ماهیِ گُلی و یک عالم چیزِ روستایی و بدون تکلف و یک عشق ناب را هم..، اضافه کنید..!

حالا به من بگویید..، می شود از این فیلم گذشت؟

نمی شود.

نمی شود.

اگر هم بشود شما واقعا آدم بدسلیقه ای هستید و من به عنوان یکی از اعضای وبلاگ نویسِ پراکنده نویسِ لذت ها، هیچ هم شرمنده ی شما نیستم بابت این اظهار نظر رک و راستم! :)

پس به نفعتان است که فیلم را ببینید. بعد..، به نفعتان است که گوش هاتان بسپارید دست دیالوگ ها و مونولوگ ها.. غرق شوید در نگاه آرام و زلال آبان.. در احساس مخملی و قشنگ به تصویر کشیده شده ی کاوه.. به دلتنگی ها و گله شکایات و مرور خاطراتِ سعید و بیژن و علی - که حتی این دوست ها هم جذاب اند - که آمده اند به دنبالِ... این را که همان دقایق اول فیلم می فهمید. اصلا فیلم چیز پنهانی ندارد. یک مشت حرف دارد و یه بغل لوکیشن جذاب! یک آقای راننده ی رضا ناجی هم دارد با آن لهجه ی دوست داشتنی اش و زبانی که بلندگوی سیاسی - اجتماعی کارگردان است. آخر همه ی این ها، به نعفتان است که فیلم را دوست داشته باشید... :) آبان و کاوه را.. آقا سید را.. زن و شوهرِ آخر قصه را.. جاده های کندلوس را.. رودهاش را.. شعرهاش را... حتی دوستِ خوب آبان را...

 

 

-          شما چقدر شکسته شدین.

-          زن ها زود پیر می شن.. می دونین چرا؟ چون عروسک بازی شونم جدیه.. روی عمرشون حساب می شه. از دو سالگی مادرن. بعد مادر برادرشون می شن. بعد مادر شوهرشون می شن. باباشون که پا به سن می ذاره، ازشون پرستاری یه مادرو می خواد. گاهی وقتا حتی مادرِ مادرشونم می شن. من شوهر نکرده م، ولی مادر مادرم بوده م.. مادر پدرم بوده م.. مادر برادرم بوده م. تازه.. به همه ی اینا بچه های به دنیا نیاورده مم اضافه کن.. مادر اونا هم بوده م...

 

فیلم را چند سال قبل دیده بودم و امروز نشستم و یک بار دیگر تماشاش کردم. ازش رقص کاوه و آبان میان درهای سبز خانه ی قدیمی یادم مانده بود. امروز.. نماز خواندن آبان و استغاثه ی کاوه به آن سکانس اضافه شد.. قبرهایی که می گویند: « تو بمیر » ، هم اضافه شد.. یک بار دیگر یک بغل لذت پراکنده به روزم و لحظه هام اضافه شد.. باغ های کندلوس ماند یک گوشه ی پر رنگ ذهنم، تا یک روز راه بیافتم و... میان جاده هاش و. درخت هاش و حتی قبرهاش.. قدم بزنم و شاید.. به دنبال کاوه و آبان بگردم...

 

-          آبان ؟!

-          ها؟

-          شیر آب! چیکه هم می کنه ! مال ماست...

 

* فیلم سال 1383 به نویسندگی و کارگردانی ایرج کریمی ساخته شده.

* این فیلم از آن فیلم های ایرانی مهجور مانده است..

۲۴آذر

دوست دارم امروز از یکشنبه ی غم انگیز حرف بزنم. از یکشنبه ای که در یک پنج شنبه ی آرام تابستانی دیده شد و آنقدری تأثیر گذار بود که تا یکشنبه ی بعد هم حواسم را پی خودش نگه دارد..
یکشنبه ی غم انگیز درام عجیبی ست. قصه ی مثلثی عشقی به زعم اهل فن که به نظر من مثلث نبود، یک خط صاف با سه نقطه ی متزلزل بود که سرنخش هم در دستان زنی زیبا و خوش صدا به نام ایلونا قرار داشت و این عاشقانه ی عجیب مجاری با جنگ جهانی دوم و کشتار یهودیان همراه شد. ایلونا زیباست. از همان سکانس اول زیباست. زیبا و خوش صدا و به قول آن افسر آلمانی، زنی کامل. اما این زن کامل از نظر احساسی به شدت بلوغ نیافته است و این تا آن جا پیش می رود که دو مرد را با هم می خواهد. نمی تواند دست رد به سینه ی هیچ کدام بزند و نمی خواهد. ایلونا شبیه بچه های کوچک و قدری خودخواهی ست که می خواهند همه چیز را با هم داشته باشند و این « همه چیز » وقتی تبدیل به دو مرد می شود، غیر قابل تصور و تحمل خواهد بود. لااقل برای منی که هیچ جوره نمی توانم تصور کنم و ذهن دو دو تا چهارتایم که هیچ، ذهن احساسی ام هم جواب قابل قبولی به این مساله نمی دهد. شاید ایلونا را باید در گذشته اش جستجو کرد، و در فیلم صحبت خاصی از گذشته نیست.. پس ایلونای قصه را همین طور که هست می پذیرم. با وجودی که از تماشای صحنه ی در آغوش گرفتن دو مرد کنار دریاچه ( که نه از نظر جنسی، از نام عشق گذاشتن روی این احساس منطق و احساسم به کل نمی پذیرد و دچار مشکل شده ) مبهوتم و یا کمی بعدتر توی دلم این امکان هست که اگر یکی از این دو مرد نبودند، شاید جواب مساعد تری به افسر آلمانی هانس ویک داده می شد ، باز هم ایلونای قصه را می پذیرم. شاید چون قصه را دوست دارم..
قصه ی رستورانی در بوداپست که صاحبش لاسلو و مهماندار جذابش ایلونا هستند و پیانیستی استخدام می کنند و شب هایشان با قطعه ی « یکشنبه ی غم انگیزِ » آندراس به اوج خودش می رسد... از سراسر بوداپست برای شنیدن این ترانه ی معروف میز رزرو می کنند.. رادیو خبر پنج خودکشی را پخش می کند که همگی در حال شنیدن این قطعه بوده اند.. بعد در یکی از همین شب ها، باز سر و کله ی آن افسر آلمانی ( که از اتفاق دوستش داشتم! ) پیدا می شود.. حالا قرار است یهودی ها قتل عام شوند.. و لاسلو یهودی ست. آندراسِ مغموم قصه از نواختن یکشنبه برای هانس خودداری می کند و اینجاست که یکی از زیباترین سکانس های فیلم رخ می دهد... صدای به حق دلنشین ایلونا و پرچم صلح و یا شاید آتش بسی که بالا می رود.. بعد، یک اسلحه هست و پیانیست معروف رستوران بوداپست.
لاسلو که یک بار جان هانس را نجات داده یهودی ست و حالا جانش در دستان هانس. همه چیز بهم ریخته... جنگ، این عاشقانه ی عجیب را تحت تأثیر قرار داده.. و ایلونا.. ایلونا هنوز هم شیفتگانی دارد که به خاطرش قوانین چنگ را نادیده بگیرند. اما جاه طلبی عاشقانه و قدرت طلبی، ورای قوانین جنگ است. و هانس این را بهتر از هر کسی می داند..
فکر می کنم همه ی فیلم را تعریف کردم. اما خیلی بد هم نشد. قصه را بدانید هم، چیزی از ارزش هایش کم نمی کند! :) همان طور که من حاضرم یکی دو بار دیگر هم تماشایش کنم و لذت ببرم. نه لذتی شگرف و فوق العاده و خاص. لذتی غم انگیز و باز.. عجیب...
 
 
یکشنبه ی غم انگیز اثری ست از رالف شوبل ( بر اساس رمانی نوشته ی نیک بارکو ) ساخته شده در سال 1999 و محصول آلمان، با امتیاز 7.9 از منتقدین. فیلم آمیخته ای از احساسات، شعور، حماقت، و شجاعت است. برخی شخصیت ها هم واقعی هستند مثل هانس ویک و علاوه بر آن ، سلسله خودکشی هایی که ابتدا در مجارستان اتفاق افتاد و بعد از نقاط دیگر دنیا هم گزارش شد. تا آن جا که بی بی سی و بسیاری رادیوهای جهان پخش این آهنگ را ممنوع کردند.
 
تا آخر شهریور این فیلم را تماشا کنید و برای ما بنویسید. من هم همین حالا موضعم را نسبت به پایانش مشخص می کنم: پایانی تراژیک را خیلی خیلی بیشتر دوست داشتم. اگر ایلونا آن شیشه ی سم که از دستان لاسلو بر پیانو افتاد را پیدا می کرد...
 
موسیقی هم که، واقعا زیباست. عجیب و زیبا. انگار که به قول هانس می خواهد پیامی به تو بدهد. حقیقتی را به تو بگوید... صدها نفر در گوشه و کنار دنیا، پس از شنیدن آهنگ «یکشنبه غم انگیز» دست به خودکشی زدند. این سلسله خودکشی ها اولین بار در سال ۱۹۳۶ کشف شد؛ زمانی که پلیس بوداپست در تحقیقاتش درباره ی خودکشی کفاشی به نام جوزف کلر، متوجه شد که او در یادداشتی که پیش از مرگش نوشته بود، به سطرهایی از ترانه ی «یکشنبه غم انگیز» اشاره کرده بود. آهنگساز این قطعه ، رزو سرس هم اندکی بعد از تولد 69 سالگی اش از پنجره ی آپارتمانش در بوداپست پایین پرید و شاید این سلسله را تکمیل کرد...
 
این هم لینک موسیقی: http://negaare.persiangig.com/audio/Gloomy%20Sunday%20%28Budapest%20Concert%20Orchestra%29.mp3/download?010d
 

* عنوان اصلی فیلم.

۲۴آذر
این می تواند یک لذت واقعی باشد!

بله! :)

با این اسم معرکه که البته اگر اشتباه نکنم در ایران، عنوان دیگر این مجموعه داستان ( نه داستان ) از سلینجر هست و اتفاقا به نظر من علی رغم فوق العاده بودنش، خودِ داستان آنقدرها دِین اسم را ادا نمی کرد.

کتاب را اتفاقی پیدا کردم و دلبسته ی نامش شدم و بعد شیفته ی نگارشش. سلینجر را با ناطور دشت می شناسیم اما به نظر من اگر کسی حالا حوصله ی خواندن داستان های بلند ندارد و از او هم چیزی نخوانده، این مجموعه را از دست ندهد. تضمین می کنم اولین داستان را، اصلا همان اولین خطوط را که بخوانید، دنبالش می افتید و خوشتان می آید. بس که این نگارش و این نگاه گیرا و هیجان انگیز و جالب است! بله، فکر می کنم « جالب » از بهترین صفاتی ست که می شود به جی. دی. سلینجر داد. نویسنده ای منزوی و اجتماع گریز که این ویژگی ها را در شخصیت هاش هم منعکس کرده و وای از شخصیت ها و فضاسازی ها...

نمی دانم.. شاید این مجموعه برای کسی که می نویسد ، جذاب تر از خواننده ای عادی باشد. واقعا نمی دانم و دوست دارم نظر شما را هم بدانم. اما برای ذهنی که قصه ساز و حادثه ساز و شخصیت پرداز است.. برای ذهنی که با دیدن آدم هایی عادی شاید به بهانه ی حرکتی، حسی، جمله ای، قصه ها در ذهنش می پروراند..، خواندن از سلینجر تجربه ای بی نظیر باشد! حتی استفاده ی خاصش از آدم ها در قصه های متفاوت. داستان ها را که می خوانی، انگار داری روی سطحی صاف راه می روی.. بعد یکهو زیر پات خالی می شود و حفره... کمی جلوتر، دوباره عمیق می شود سطح صاف. داستان هایی که عمق ندارند. فضاسازی هایی دوست داشتنی و زاویه ی دیدی دوست داشتنی تر دارند، خواننده اما در انتهای هر داستان انگار باورش نمی شود که اینجا نقطه ی پایان است. شاید هنوز منتظر است باز هم بخواند تا به نقطه ی اوج بهتری برسد. اما.. سلینجر همین طوری ست. صفحه ای صاف، که در لحظه هایی عمیق می شود و فرو می رود. و آن لحظه ها درست اتفاقی هستند در شخصیت ها. گفته ای، توصیفی، نگاهی.. چیزی که به تو این فرصت را می دهد تا شخصیت ( مثل سیمور گلسِ از جنگ برگشته ) در ذهنت رنگ بگیرد و ماندگار شود تا بعد سر فرصت، وقتی حتی حواست نیست، در ذهنت راه بیفتد و خودش را نشان بدهد و... بیافتی دنبال اینکه چه شگفت است شخصیت پردازی و آشنایی با آدم های قصه ای که خیال می کردی چقدر عادی و بدون حرف اند، تنها با چند نقطه ی عمیق.. با چند گِرای کوچک..

دلپذیر است نگارش سلینجر و ترجمه ی اجمد گلشیری و دلپذیرتر است زاویه ی دید متفاوت نویسنده.

بخوانید و هرگز پشیمان نشوید. من تا به حال پنج قصه اش را خوانده ام. گمان نمی کنم بشود یادداشتی روی این قصه ها نوشت اما قطعا اینجا می نویسم که کدام قصه و کدام شخصیت را دوست تر داشتم. شما هم بنویسید.

 

 

* این کتاب را  انتشارات ققنوس منتشر کرده.

* اینقدر کم کار و کم حرف نباشید!

۲۲آذر


معروفی را با سال بلوا و سمفونی اش می شناسم و به نظرم.. روایت گرِ بی نظیر جبری ست که آدم های قصه اش در زنجیر فارغ از آزادیِ شهرشان.. خانواده شان.. حکومتشان.. تحمل می کنند. سال بلوا روایت گر تلخکامی ها، سیاهی ها و جبر ست.

داستان از زبان دو راویِ دانای کل و نوشا ( شخصیت زن قصه ) بیان می شود و چه هنرمندانه و بدیع است این روایت.. این فضاسازی.. این سیال ذهن.

سال بلوا را نه به خاطر سبک خاص و بدیعش، نه به خاطر آدم هاش و فضای تاریکش، که به خاطر حس فوق العاده ای که بعد از خواندن آخرین شب و آخرین خطوط کتاب نصیبتان می شود، توصیه می کنم. حتی از همین حالا می دانم وقتی تمام بشود دلتان می رود که دوباره دست بگیریدش و فصل های ابتدایی را که ممکن است، ممکن است مثل من بی حوصله خوانده باشد، از نو و این بار با چشم هایی که از شگفتی کتاب برق می زنند بخوانید!

سال بلوا قصه ی یک شهر است. شهری در اواخر حکومت رضا خان و جنگ جهانی دوم، که مسئولینش سرِ برپایی « دار » بحث می کنند و تصمیم می گیرند. سال بلوا قصه ی نوشا ست، با آن اسم قشنگش و روایت خوب معروفی از زبان او. نوشا دختر سرهنگ نیلوفری که پدرش آرزو داشت ملکه بشود.. نوشا ملکه نشد. زن خوشبختی هم نشد. مادر هم نشد. حتی به اندازه ی هفده سالگی اش هم ، قدِ آرزوهای خودش و پدرش نشد... نوشا از همان اول کتاب زن دکتری دوست نداشتنی به اسم معصوم است و از همان ابتدای کتاب دوستش ندارد و همه ی آرزوها و دنیایش سیاه شده ست و از همان ابتدای کتاب عاشق حسینا ست...

عاشق حسیناست نوشا. حسینا که کوزه گر است و بوی خاک می دهد. عاشق انتهای آن کوزه گری و عشق بازی اش با حسینا. بوی خاک حسینا. خطر با حسینا...

خود را به آب و آتش زدن برای حسینا...؟ نه. نوشا زن سر به راه و مطیعی ست. یک بار می جنگد، دو بار می جنگد، دیگر نه بلد است نه توانش را دارد.. نوشا زن مبارزه های بزرگ نیست. آن هم برای مردی که : تا سر حد مرگ دوستش داشت اما شاید نمی خواست یا نمی توانست او را به چنگ آورد...

 

دوست دارم یکی از لذت های مرداد ماهِ مان سال بلوا باشد.

 

 

 

- مگر آدم های نخستین چه می کرده اند که گناهشان را می شوریم و بهشان می گوییم وحشی؟ آدم ها از ترس وحشی می شوند، از ترس به قدرت رو می آورند که چرخ آدم های دیگر ا از کار بیندازند، وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هست، اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا هیچ چیز از تاریخ نمی دانند؟ چرا ما این همه در تیره بختی تکرار می شویم؟ این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده اند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. فقط می جنگیده اند که چند سالی جنگیده باشند. حالا ما حسرت چی را می خوریم ؟

 

- وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت، چه حوصله ای! این موها ، این چشم ها... خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم..

 

* خواهش می کنم شما هم مثل من و سابی، نوشا را از یاد نبرید. آخر نوشا خیلی غریب است..

-  کوچولو، من را از یاد نبر. من خیلی غریبم.

۲۲آذر
خشکسالی و دروغ

 

این تئاتر رو دوست داشتم. و برای اولین بار، پیمان معادی ش رو. علی سرابی و آیدا کیخانی ش رو. و شاید برای هزارمین بار دوست نداشتنِ بارانِ کوثری!

کار ساده و پر کِششی از محمد یعقوبی که اگر لایه های روی رو کنار می زدی، در لایه های زیرین قطعا مکث می کردی.. می ایستادی.. و ذهنت برای مدتی طولانی می رفت...

حاضرم باز هم این تئاتر رو ببینم. باز هم از آلای خیانت کار ( که هر چقدر مردی در معرض لغزش باشه، کبریت رو یک زن می کشه ! ) بدم بیاد، باز هم به آرشِ مرکز ثقل داستان و شخصیت ها افتخار کنم، و باز هم دلم بسوزه برای میترا.. و هنوز هم اصرار کنم که قسمت جوک تعریف کردن میترای مست و اون قورباغه و اون خنده های عصبی و اون داد و اشک ها..، نقطه ی اوج این قصه ست.

ما آدم ها یادمون میره. فراموشکاریم. درد ما آدم ها، چیزی ست به اسم « نِسیان ». یادمون میره کی و چی بودیم. یادمون می ره چه کارهایی کردیم. یادمون میره برای چی، از این زن یا مرد خوشمون اومده و بهش تعهد دوست داشتن داده ایم. که حالا اگر بر اثر گذر زمان ، تغییراتمون ، و شناختن بیشتر همدیگه، مسایلی هست که آزار مون می ده.. پشت پا نزنیم به اون همه تعهد پر طمطراق و حداقل خودمون و انتخاب خودمون رو زیر پا نگذاریم. ما آدم ها یادمون می ره...

دوست دارم یک بار دیگه این تئاتر رو ببینم، و از خودم بپرسم بهای هر دروغ.. هر خیانت.. هر زدن به سیم آخر از نارضایتی هایی که می تونه جوره دیگه ای بهشون نگاه بشه، چقدره ؟!

و از خودم بپرسم... چرا ؟!

 

 

میانِ ریتا و چشمانم ، تفنگی ست ...

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعده های فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لب ها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم ، تفنگی است.

 

/ محمود درویش /