لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۰ مطلب توسط «لیلی» ثبت شده است

۱۵شهریور

بیایید تا آخر شهریور، Talk to Her را تماشا کنیم، یا باز تماشا کنیم و در موردش بنویسیم و گپ بزنیم. این‎جا، توی وبلاگ‎هایتان...


۳۱ارديبهشت

1

پشت این همه سال
دیوار با دیوار
دربند، آزاد بوده‎ام
زندان بود که در کوچه پرسه می‎زد
زندان بود که در خیابان میله‎های ممتد می‎کشید
زندان! که هدف داشت در شهر محاصره‎ام کند

+ منیره حسینی


2

+ اگر دیگران دروغی را که حزب تحمیل میکرد میپذیرفتند و اگر تمام اسناد همان دروغها رو میگفتند آنگاه دروغ به عرصه‎ی تاریخ وارد میشد و حقیقت میگشت.

+ تله‎اسکرین‎ها شب و روز آمار و ارقام بر کله‎ات می‎کوبیدند تا ثابت کنند که امروزه مردم غذا و لباس بیشتر، خانه و تفریحات بهتری داشتند، عمر درازتری می‎کردند، ساعات کمتری کار می‎کردند و از مردمان پنجاه سال قبل بزرگ‎تر و سالم‎تر و خوشحال‎تر و باهوش‎تر و باسوادتر بودند. هیچ‎گاه نمی‎شد کلمه‎ای از آن را اثبات یا رد کرد.

+ چگونه می‎توانستی بگویی چه مقدار از آن دروغ است؟ شاید راست بود که انسان معمولی اکنون روزگاری بهتر از پیش از «انقلاب» داشت. تنها گواه مخالف، اعتراض گنگی در استخوان‎هایت بود، این احساس غریزی که وضعیتی که در آن می‎زیستی تحمل‎ناپذیر بود و زمانی دیگر توفیر می‎کرد. به ذهنش خطور کرد که خصوصیت واقعی زندگی جدید، شقاوت و ناامنی نبود که عریانی و ملالت و بی‎تفاوتی بود. به پیرامونت اگر می‎نگریستی، زندگی نه تنها به دروغ‎هایی که از تله‎اسکرین‎ها سرریز می‎شدند، که با آرمان‎هایی که «حزب» در تلاش نیل به آن‎ها بود نیز شباهتی نداشت. حوزه‎های بزرگی از زندگی، حتا برای عضو «حزب» خنثی و غیرسیاسی بود. لولیدن در میان کارهای خوف‎انگیز و جنگیدن برای جایی در قطار زیرزمینی و وصله‎کردنِ جورابِ مستعمل و گدایی حبه‎ای قند و ذخیره‎کردنِ ته‎سیگار. آرمانِ‎ تنظیمی «حزب» چیزی بود هیولاوار و ترسناک و درخشان ـ عالمی از فولاد و سیمان، ماشین‎های هیولاوار و سلاح‎های مخوف ـ ملتی از رزمندگان و متعصبین که در وحدت کامل پیش بروند، همه یک فکر داشته باشند و شعاری یکسان را فریاد بزنند، تا ابدالاباد کار کنند و بجنگند و پیروز شوند و به دار آویخته شوند ـ سیصد میلیون آدمِ هم‎چهره. واقعیت، شهرهای ویران‎شده و چرکینی بود که در آن آدم‎های خوب تغذیه‎نشده با کفش‎های سوراخ می‎آمدند و می‎رفتند و در خانه‎های تعمیرشده‎ی قرن نوزدهمی که همواره بوی کلم و مستراح می‎دادند، زندگی می‎کردند.

+ 1984- جورج اورول

 

3

به قول سیاوش*، تصور کن اگه حتا، تصور کردنش سخته...؛

یک روز نشسته‎ای توی خانه‎ات، در شرق یا غرب تهران، پدرت رفته است آن سمت تهران سرکار، یا مادرت، یا برادرت، یا خواهر، یا همسرت... هر کسی از خانواده‎ات، اصلا خودت از خانه خارج شده‎ای و آمده‎ای این سمتِ شهر برای کاری، اصلا به دلیلی... توی شهری که وابستگان و دوستانت در نقاط مختلفش پراکنده شده‎اند، بعد یک‎هو، توی همه‎ی این پراکندگی، یک قدرت قهریه‎ی بدون منطق و درک و احساس، شروع ‎کند به کشیدن دیواری غیرقابل عبور، در وسط شهر. بی‎خیال همه‎ی این پراکندگی‎ها و بی‎توجه به یگانگیِ شهر. بعد تو چشمت را باز می‎کنی و مواجه می‌شوی با آدم‎هایی که دو طرفِ دیوار از هم جامانده‎اند... جامانده‎اید... آدم‎هایی چه بسا از یک خانواده... بعد فرض کن این اتفاق نه اتفاقی یک‎روزه و دو روزه و حتا یک‌‎ساله، که یک دیوار و جدایی و مرز بیست و هشت‌ساله باشد. تصورش سخت نیست، غیرممکن است. برای همین است که تراژدی دیوار برلین، این‎قدر تلخ و غیرقابلِ هضم است. حتا حالا که بیشتر از بیست و هفت سال از فروریختنش می‎گذرد و از یکی ‎شدنِ و یکپارچگیِ دوباره‎ی شهر. اما این زخم هیچ‎وقت التیام خواهد یافت؟ بیست و هشت سال! تصورش حتا برای ما که این سر دنیا هستیم، سخت است... دردش حتا ما را می‎آزارد... بعد از این همهسال... تصورش...

برای همین است که در عین تلخی، مطالعه‎ی داستانِ دیوار برلین، یکی از جذاب‎ترین و ضروری‎ترین مطالعات ممکن هست. برای من کلا مطالعه‎ی تاریخ سیاسی اروپا در قرن بیستم، به‌خصوص تمام اتفاقاتِ بعد از شروعِ (و البته آن‎ها که منجر به) جنگِ دوم و بعدتر دورانِ جنگِ سرد، جذاب است. جذاب و البته عبرت‎آموز. مخصوصا تاریخ مربوط به شکل‎گیری و سلطه‎ی کمونیسم که فکر می‎کنم مطالعه‎اش برای جلوگیری از به قدرت رسیدنِ دوباره‎ی چنین جریانی، چنین تفکری، یا هر چیزی مشابه آن، هر جور نظام توتالیتر و سرکوب‎گری، به‌‎خصوص هر نظامی که اندیشه را سرکوب کند، برای هر نوجوانی، در تمامِ کشورهای دنیا، واجب و الزامی‎ست.

جدا از مطالعه، تماشای فیلم‎هایی مربوط به این جریانات هم برایم جذاب است. بیش از حد جذاب. قبلا توی این وبلاگ درباره‎ی درباره‎ی چندتایی از فیلم‎های مربوط به این دوران نوشته بودیم و این ماجرا ادامه خواهد داشت.

 

4

دیوار برلین ارثیه‎ی شرایط ژئوپولتیک پایان جنگ دوم جهانی و دوقطبیشدن جهانِ بعد از جنگ است. دولتهای متفق، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، ایالات متحده آمریکا، فرانسه و انگلستان، بعد از پیروزی، در جریان کنفرانس «یالتا» که به کنفرانس «تقسیم جهان» به ویژه آلمان مشهور شد، تصمیم گرفتند که پس از شکست آلمان هیتلری، ضمن تقسیم این کشور به دو بخش شرقی و غربی، شهر برلین پایتخت «رایش سوم» را نیز به دو بخش تقسیم کنند، بهطوریکه در بخش غربی برلین نیروهای آمریکا، انگلیس و فرانسه (دولت‎های کاپیتالیتسی) و در بخش شرقی برلین که ضمنا پایتخت آلمانشرقی میشد قوای کمونیستی آلمانشرقی و اتحادجماهیر شوروی بهطور مشترک مستقر شوند.
 
از آن پس کشور آلمان و نیز برلین به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شدند. مردم آلمانشرقی که از زندگی در زیر لوای کمونیسم ناراضی بودند و برخلاف میل باطنی خود ناچار به اقامت در بخش شرقی و همزیستی با کمونیسم شده بودند میکوشیدند به هر وسیله و بهانهای که شده از بخش شرقی برلین به بخش غربی فرار کنند. هر روز تعداد فراریان از قلب منطقه کمونیستی آلمانشرقی به جهان آزاد بیشتر میشد.
 
سیل این مهاجرتهای پنهانی و قاچاقی به برلینغربی آنقدر افزایش یافت که سرانجام نیکلای خروشچف دبیر اول حزب کمونیست و نخستوزیر اتحاد جماهیرشوروی به والتر اولبریخت دبیرکل حزب کمونیست آلمانشرقی و رئیسجمهوری آن کشور دستور داد برای جلوگیری از سیل مهاجرتها در دو طرف دروازه‎ی براندنبورک یک دیوار بلند بتنی محصور در سیمهای خاردار ایجاد کند.
 
در ۱۳اوت ۱۹۶۱ این دستور صادر و کار ساخت دیوار بتنی برلین آغاز شد. ۱۴هزار نظامی و ۶هزار سگ تربیتشده محافظت از این دیوار را به عهده گرفتند. این موانع برای آن ایجاد شده بود که مردم آلمانشرقی قادر به فرار به آلمانغربی نباشند. آمارها نشان می‎دهند بین سالهای ۱۹۴۹تا ۱۹۶۱میلادی حدود ۳ میلیون نفر آلمانشرقی را ترک کردند که دلایل عمده آن «نبود آزادی» و «سختی معیشت» در آلمانشرقی بود.
 
پس از احداث دیوار بسیاری از کسانی که تلاش داشتند از این دیوار عبور کنند جان خود را از دست دادند و بسیاری نیز به جرم تلاش برای ترک آلمانشرقی دستگیر و زندانی شدند. 
سرانجام میخائیل گورباچف رئیسجمهوری شوروی در ۶ ژوئیه ۱۹۸۹ تز خانه‎ی مشترک اروپایی را مطرح ساخت و در روز ۹ نوامبر ۱۹۸۹ یعنی نزدیک به سی سال پس از احداث دیوار برلین، این دیوار فرو ریخت. بعد از این واقعه در سراسر آلمان بهویژه در برلین همه‎ی مردم به شادی و سرور پرداختند و سرانجام در ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۰ اصل وحدت آلمان پذیرفته شد و دو نیمه‎ی شرقی و غربی آلمان پس از ۴۶ سال به یکدیگر پیوستند و آلمان واحد دوباره تشکیل شد.

میخائیل گورباچف ۱۵ سال بعد، در سال ۲۰۰۴ عنوان کرد که وقتی در ژوئیه ۱۹۸۹ با هلموت کهل صدراعظم آلمانغربی مذاکره کرده‌ بود، بهطور مشترک به این نتیجه رسیدند که هنوز زمان وحدت دو آلمان فرانرسیده‌است. در نهایت هم به این توافق کردند که از میان برداشتن دیوار به قرن بیست و یکم موکول شود. او عنوان می‌کند که البته مردم آلمان تصمیم دیگری گرفتند و با پافشاری روی برچیدن دیوار، رهبری تاریخ را به دست گرفتند. مردم سایر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی نیز بلافاصله از آن‌ها سرمشق گرفتند و موانع رسیدن به آزادی را از سر راه خود برداشتند.

 

+ برگرفته ویکی‎پدیا و سایت فرارو

 

5

تا آگاه نشده‎اند، هیچ‎گاه عصیان نمی‎کنند، و تا عصیان نکنند، نمی‎توانند آگاه شوند.

+ 1984

 

6

خوب یادم هست که همه‌ی این ماجراها چطور شروع شد. یکی از همکاران روزنامه‌نگارم، درست قبل از آنکه بازنشسته شود، در نیمه‌ی سپتامبر 1989 از مرز اتریش-مجارستان برگشت و در حالیکه از شدت هیجان اشک می‌ریخت،‌ برایمان تعریف کرد «مردم آلمانشرقی دارن هزارتا هزارتا از مرز رد می‌شن. فکر نمی‌کردم تا زنده‌م همچین منظره‌ای رو به چشم ببینم!». من هم فکر نمی‌کردم. در این گوشه‌ی دنیا آدم را همین‌جور بار می‌آورند،‌ جوریکه خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارت می‌آورند که از تغییر بترسی که وقتی عاقبت اولین نشانه‌های تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیده‌ای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم می‌آید اولین واکنش‌ خود من به خبرهای تازه‌ی همکارم، البته بعد از خوشحالی،‌ ترس بود،‌ انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم می‌خواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم،‌ اما به همان شدت هم زمینِ ‌زیر پایم داشت می‌لرزید. دنیایی که در آن بودم،‌ دنیایی که خیال می‌کردم ابدی، استوار و محکم است ناگهان داشت فرو می‌ریخت.

 

+ کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم - اسلاونکا دارکولیچ

 

 

7

گودبای لنین، برخلاف ماجرای تلخش، فیلمِ شوخ و شنگی است. شوخ و شنگ و پرطراوت، مطابق با شور و هیجانی که هم‎عصرِ داستانش است. برچیده‎شدنِ دیوار و یک‎پارچگی دوباره‎ی شهر... کشور. فیلم ریتمِ تند و پرضربی هم دارد. پر از گزارش و اخبار مستند و شبهمستند. و سرشار از ذوق‎زدگی و بهت و جاخوردگی و گاهی حتا مقاومت مردمِ این شهرِ غریب و زخم‎خورده در برابر برچیده‎شدنِ مرزی که انگار همه از یاد برده بودند دورانی را که نبود... بیست و هشت سال! کم نیست. یک عمر است برای خودش. و چه خاطره‎هایی، چه خاطره‎هایی که به رویا تبدیل شدند پشت این حصار ممتدِ بتنی.


 

 

8

خانواده‎ی کرنر از آدم‎های جامانده در سمتِ شرق دیوارند. سمتی که با وجودِ برآمدنِ خورشید از سمتش، درخششی نداشت. جامانده بود سمت تیرگی و خفقان و فقر. پدر، آن کسی بود که رهایی سهمش شده بود از این خانواده‎ی چهارنفره. هر چند برای رهایی‎اش تاوانی بزرگ پرداخته بود؛ خانواده‎ای که در هاله‎ای از دروغ، از او دریغ شد. و این جدایی، کریستین، مادر خانواده را تبدیل به وفادار سرسخت و متعصب حزب و آرمان‎هایش کرد. شاید از سر لجبازی، از سر عصبانیت، به‎خاطرِ تنهاماندن و جاگذاشته شدن...

آن‎قدر که دیدن الکس، پسر جوانش، در تظاهرت علیه جمهوری دموکراتیک آلمان، را تاب نیاورد و دچار حمله‎ی قلبی مهلکی شد که پیامدش کمایی هشت‎ماهه بود و گذر از فروپاشی دیوار و اتحاد دو آلمان و ورود کاپیتالیسم به آلمانِ سوسیالیست و هجومِ موجِ سهمگین و غیرقابل کنترل تغییرات به سمتِ عقب‎نگهداشته‎ی شهر. کریستین در چنین شرایطی به هوش آمد. با این هشدار پزشک که هر گونه شوکی می‎تواند منجر به مرگ او شود. از این‎جا به بعد، بخش اعظم فیلم، به تلاش‎های سرسختانه‎ی الکس برای پنهان کردنِ شرایط، از اوست. کاری که گاهی غیرممکن به نظر می‎آید...

 

9

Good Bye, Lenin! فیلمی آلمانی‎ست به کارگردانی ولفگانگ بکر محصول سال ۲۰۰۳ و با بازی دانیل برول، کاترین زاس و جولپن خاماتووا.

سینمای آلمان را... درست‎ترش این‎که، فیلم‎هایی را که از این سینما دیده‎ام، دوست دارم.

اروپای زخم‎خورده، بهترین فیلم‎ها را می‎سازد از آن‎چه که از سر گذراند. تاثیرگذارتر از آن‎چه که هالیوود درباره‎اش می‎سازد.

 


10

فیلم، یک کمدی سیاه است، سرشار از عشقِ فرزند به مادر و جای جایش، وسط این سرخوشی‎هایی که صورتی تلخ را پشت خود پنهان کرده‎اند، تلنگرهایی هم می‎زند و هشدارهایی هم می‎دهد. که یادمان نرود که چه بود و چه شد... که اول چه بود و بعد چه شد و بعدترها چه شد.

تماشای فیلم، به‎شدت توصیه می‎شود.

 

* ترانه‎ی تصور کن از یغما گلرویی با صدای سیاوش قمیشی


۲۰ارديبهشت

گاهی

دوری آدمها

از مکان میگذرد

و به زمان میرسد

مثلِ ما

که این روزها

داریم

خیلی از هم

«دیر» میشویم...

 

مهتاب سالاری

 

*

 

همین اواخر The Martian را دیدم و دوستش داشتم. دیدنِ آدمهای باهوش و اهل عمل توی فیلمها، حالم را خوب میکند. و از آن مهمتر، دیدنِ قهرمانً... و مت دیمون قهرمانِ این فیلمِ سرخوشِ علمی تخیلیِ ریدلی اسکات است. برای تماشای دستهجمعیِ خانوادگی توی یک بعدازظهر نوروزی، فیلم خوب و جذاب و البته مناسبی بود.

کمی بعد، وقتیکه Interstellar (اینجا یک توضیحِ داخلِ پرانتز هست، که آن را آن پایین خواهم نوشت) نولانِ نابغه را دیدم، The Martian در مقابلش به یک شوخی شبیه بود. بعدتر، همین چند روز پیش، Gravity را تماشا کردم و برندهی اسکار شدنِ این فیلم، و حتا کاندیدای اسکار نشدنِ Interstellar (اگرچه این دو فیلم مربوط به دو دورهی مختلف اسکار بودند) نه یک شوخیِ ساده، که شوخیای تلخ بود.

البته انصاف میگوید که توضیح بدهم که هیچکدام از این فیلمها را سهبعدی ندیدم که تماشای سهبعدی این فیلمها با آن جلوههای ویژه و فیلمبرداری،‌ حتما بسیار متفاوت میبود.

*

توضیحِ داخل پرانتزی که حرفش را زده بودم: تا همین چند سال پیش، مثلا چهار سال پیش شاید، اینطور بود که انگار با خودم و آکادمی و... مسابقه گذاشته باشم، تند و در همان اولین روزهای در دسترس قرار گرفتنِ هر فیلمی، تماشایش میکردم. همهی فیلمهای مربوط به اسکار را، از خیلی قبلتر میدیدم. بدی اینجور فیلم دیدن این است که جو متراکمی که اطراف فیلمهای تازه اکرانشده را گرفته، این همنوایی جهانی، تو را هم درگیر میکند. انگار عیار واقعی فیلم هم توی این هیاهوی کاذب، ناشناخته باقی میماند. اینکه فیلم چقدر فیلمِ ماندگاری هست، آیا «سینمای ناب» هست یا نه... «آن» دارد یا نه، توی مسابقهی همگانی عقب نماندن از تماشای فیلمهای جدید و تیترهای هر روزهی سایتها سینمایی و وبلاگها، مورد غفلت قرار میگیرد. کسی سر فرصت و با تانی فیلم را تماشا نمیکند انگار. مسابقه هست برای زودتر تماشا کردن و عقب نماندن از موج. برای همین هست که توی این سالهای اخیر، با وجود داشتنِ اکثر فیلمهای جدید در هارد اکسترنالم، جز موارد معدودی که به دلیلی نتوانستهام، عامدانه در مقابل تماشای فیلمهای جدید مقاومت میکنم. برای همین است که مثلا، برای تماشای Interstellar (مگر من آدمی بودم که در مقابل تماشای فیلمی از نولان مقاومت کنم؟!) و Gravity که برندهی اسکار بود، اینقدر صبر کردم.

تماشای سریال True Detective (که حتما اینجا در موردش خواهم نوشت) و متیو مککانهی فوقالعادهاش، من را به تماشای Interstellar رساند و تماشای این فیلم هم به تماشای Gravity، برای مقایسه، منتهی شد.

*

Interstellar به نظر من، معرکه بود. فیلمی در مورد عشق و عاطفه و خانواده و نه فقط یک فیلم علمی تخیلی؛ سرشار از احساسات و سرشار از نبوغ و هوشمندی.

فیلم با نمایش آیندهای احتمالا نزدیک، غرق در خاک، کاملا و عمیقا متفاوت با آیندهای که در همهی فیلمهای مربوط به آینده نشانمان دادهاند، جایی که کاوشگری در فضا، مسائل نظامی و هر جور خرج اضافهای ممنوع و احمقانه هست و دغدغهی غذا کل زمین را فرا گرفته. فضایی خاکآلود، بدون کوچکترین اثری از ماشینهای پیشرفته، یکجور رجعت به گذشته، به عصر کشاورزی، جایی که سفر انسان به ماه و فضا، افسانه تصویر میشود و ترجیح داده میشود که به آن به دیدهی تخیل بنگرند... تا بشر به زمین دل ببندد و هرگونه رویاپردازیِ پرهزینه را به فراموشی بسپارد... و به نیازِ ملموسِ حاضر بپردازد: غذا!

کوپر، خلبان ناسایی که مجبور شده از رویایش دست بردارد و خودش را با شرایط سازگار کند و به جای فضا تخصصش را روی ماشینهای کشاورزی و مزرعهاش پیاده کند (ببین این چیزها باید بفهمن چطور سازش پیدا کنن، مورف... مثل بقیهمون) جایی، همان اوایل، در مورد این دنیا فیلم میگوید: قبلا به آسمون نگاه میکردیم و دنبال جای خودمون میون ستارهها میگشتیم، حالا پایین رو نگاه میکنیم و نگران این چرک و کثافتی که توش گیر کردیم هستیم.

کوپر زمینگیر شده، در حالیکه در سرش رویای آسمانهاست. با دخترش که انگار همهی عشق و دلیلِ زندگیاش است و پسر عزیزش که کمی با او فاصله دارد و... زمین و دنیایی که بدقلقی میکند.

***

خلاصهی قصهی فیلم را، اگر تماشایش نکردهاید، میتوانید از ویکیپدیا بخوانید. خلاصهاش را نمیتوانم در چند خط اینجا بنویسم. مسائل فیزیک نظری به زبانی نسبتا ساده در فیلم بیان میشود. موضوع سیاهچاله و کرمچاله و اتساع زمان گرانشی و... (یکی از اشکالاتی که میتوان به فیلم گرفت، بیان این مسائل به شکلی ساده و قابل فهم برای مخاطب است، در گفتگوهای بین دانشمندان ناسا و کوپر که یک خلبان ناساست، در حالیکه اصولا نباید چنین توضیحات بدیهیای بین خودشان داده شود. اما در هر صورت قابل‏قبول هست که به خاطر فیلم و مخاطب، باید توضیح داده میشد.

در این فیلم، زمان همراه با طبیعت، انگار در جایگاه طرفِ شر ماجرا قرار گرفتهاند... زمانی که بیرحمانه و با سرعتی شبیه نور میگذرد برای پدری که با گذر هر لحظه، سالهایی از زندگی فرزندانش را از دست میدهد... و امید به نجات نسل بشر، نسل ساکنِ زمینِ بشر، نه آن کلونی تخمکهای بارور که قرار است به عنوان نقشهی B برای نجات نوع بشر، در نظر گرفته شود.

کوپر: به نظرت طبیعت نمیتونه پلید باشه؟

آملیا برند: نه. میتونه خیلی نیرومند باشه. ترسناک باشه. ولی پلید نه. مگه یه شیر از سر پلیدی و شرارت یک آهو رو تیکه پاره میکنه؟

***

در فیلم جایی هست که کوپر و آملیا بعد از دو سه ساعتِ ناقابل دست و پنجه نرمکردن با اقیانوسِ ساکن و هولناک و موجهای عظیم مردهی سیارهای در ناکجا، در آن انگار که واقعا تهِ دنیا، با زحمت به سفینهی فضایی برمیگردند و در بهت متوجه میشوند که در این وقفهی دو سه ساعته، بیست و سهسال در مقیاس زمان در زمین، برای آنها سپری شده است. بعد کوپر، برای دیدن پیامهای تصویری خانوادهاش در طی این سالهای غیبت مقابل مونیتوری مینشیند و گذر سالیان متمادی بر فرزندانی که روی زمین جایشان گذاشته است را میبیند... پسر نوجوانی که قد کشیده و عاشق شده و ازدواج کرده و پدر شده و فرزندش را از دست داده است... و همهی اینها در عرض فقط چند ساعت برای... دختر محبوبش که قد کشیده و تبدیل شده به دانشمندی در ناسا... بهت و ناباوری و حسرت و اشکهایی که صورت متیو مککانهی را میپوشانند...

آن بهت و حسرت و استیصال...

***

 

دعا کن هیچ وقت نفهمی که چقدر خوبه یه چهرهی دیگه رو ببینی.

 

***

 

کریستوفر نولان Interstellar را در سال 2014 برای اساس فیلمنامهای که خود به همراه برادرش جاناتان نوشتهاند کارگردانی کرده و بازیگرانی مثل متیو مککانهی، آن هاتاوی، جسیکا چستین، مایکل کین و مت دیمون در آن بازی کردهاند. فیزیکدان نظری، کیپ تورن، یکی از تهیه‌کنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است.

 

***

 

کوپر: تارس اندورنس رو همونجایی که نیاز داشتیم نگه داشته. ولی سفر بیشتر از اون چیزیکه پیشبینی کرده بودیم پیش رفت. سوختمون آنقدری نمونده که بتونیم هر دو سیاره رو ببینیم، پس باید انتخاب کنیم.

رمیلی: ولی چطور؟

کوپر: هر دو امیدوارکنندهست. دادههای ادموندز بهتره ولی دکتر مان کسیه که هنوزم اطلاعات رو منتقل میکنه. پس...

آملیا: دلیلی نداره که فکر کنیم دادههای ادموندز بهدردنخوره. سیارهی اون عناصر کلیدی حمایت از زندگی انسان رو داره.

کوپر: دادههای دکتر مان هم همینطور.

آملیا: کوپر! این تخصص منه! و واقعا اعتقاد دارم سیارهی ادموندز آیندهی بهتری داره!

کوپر: چرا؟

آملیا: به خاطر سیاهچالهی گارگانتوا. به سیارهی میلر نگاه کن. درسته هیدروکربن و مواد آلی داره، ولی زندگی توش وجود نداره. توی سیارهی مان هم همینطوره.

رمیلی: به خاطر سیاهچاله؟

آملیا: قانون مورفی، هر چیزی که بتونه اتفاق بیفته، میافته. اتفاقات تصادفی جرقههای تکامل هستن. ولی وقتی دور یه سیاهچاله بچرخی، اتفاق زیادی نمیافته. بین سیارکها و ستارههای دنبالهدار گیر میکنه و اتفاقات از مسیر دیگهای پیش میرن. باید مسافت زیادی رو بریم.

کوپر: خودت یه بار گفتی دکتر مان بین ما بهترینه.

آملیا: قابل تحسینه. به خاطر اونه که الان اینجاییم.

کوپر: و هنوزم اینجاست. پاهاش روی زمینه، و یه پیام کاملا شفاف هم فرستاده که بهمون میگه بریم به سیارهش.

آملیا: لطف کرده. ولی اطلاعات سیارهی ادموندز امیدوارکنندهتره.

رمیلی: باید رایگیری کنیم.

کوپر: خب اگه قراره رای بگیریم، یه چیزی رو باید بدونی. برند، اون حق داره حقیقت رو بدونه.

آملیا: ربطی به این موضوع نداره.

رمیلی: چی؟

کوپر: اون عاشق ولف ادموندز شده.

رمیلی: راست میگه؟

آملیا: ...آره! و همین باعث میشه قلبم رو دنبال کنم. شاید برای فهمیدن این نظریه زیادی وقت گذروندیم.

کوپر: تو یک دانشمندی برند!

آملیا: پس به حرفم گوش کن، وقتی میگم ما عشق رو از خودمون در نیاوردیم. عشق، قابل دیدن و قدرتمنده. حتما یه مفهمومی داره.

کوپر: عشق معنی داره. آره. منفعت... برقراری پیوند، پروروش بچه...

آملیا: عاشق کسایی هستیم که مردن، کجای این منفعته؟

کوپر: هیچ جا.

آملیا: شاید این یه چیز مهمتر باشه. چیزی که هنوز نمیتونیم درکش کنیم. شاید یه جور گواهیه، یه جور... محصولی با ابعاد بالاتره، که نمیتونیم آگاهانه درکش کنیم. من به دنیای کسی کشیده شدم که یک دهه هست ندیدمش. کسی که میدونم احتمالا مرده. عشق تنها چیزیه که ما توانایی درک فراتر از بعد زمان و مکان اون رو داریم. شاید بهتره بهش اعتماد کنیم. حتا اگه هنوز درکش نکرده باشیم.... باشه کوپر. آره. کوچکترین احتمال دیدن ولف، من رو هیجانزده میکنه. ولی معنیش این نیست که اشتباه میکنم.

کوپر: راستشو بخوای آملیا... ممکنه اشتباه کنی.

 

***

فیلم سرشار از احساسات عمیق انسانی، از لطیفترین تا بدترین نوعش (جایی که دکتر مان که نمایندهی بهترین خصایل انسانی و یک الگو بوده، برای نجات خودش بدترین میشود)، فلسفه، سرشار از نبوغ، بازیهای خیلی خوب، جلوههای ویژهی عالی،‌ مقدار مناسبی شوخطبعی و موسیقی زیبای هانس زیمر هست.

***

کوپر: پس فقط همینایی که هستیم رو با خودمون می بریم اونجا؟

آملیا: آره. این تیم نماینده بهترین خصوصیات انسانیه.

کوپر: حتا من؟

آملیا: خب می دونی چیه؟ ما سر 90 درصد صداقت توافق کردیم!

 

 

* پارهای از شعری از مهتاب سالاری



۲۱بهمن

در قسمتِ عادی پرواز، دوروتی بوید، درگیر حساسیتِ پسرک خردسالش به پتوی هواپیما، صدای جری مگوایر را میشنود که کمی آنطرفتر، در قسمت فرستکلاس نشسته و برای همراهش، ماجرای خواستگاریاش از نامزدش را تعریف میکند. حسرتی عمیق و علاقه‎‎ای دستنیافتنی، در نگاه و صورت دوروتی که نیمخیز شده تا چیزی از این رویا را، تصویری که مردی که از دور تحسینش میکند ساخته، از دست ندهد، موج میزند. وقتی که جری، غافل از گوش و نگاه و حواسی که بیشتر از هر چیزی در دنیا، روی او متمرکز شده، ترسیم رویا را به پایان میرساند، دوروتی صاف مینشیند و رو به پسرش میگوید: قبلاها، فقط غذاش بهتر بود. الان زندگی آدمهاش هم بهتره. و در این جمله که با لحنی عادی ادا شده، حسرت و تلخی عمیق نهفته است. حقیقتِ تلخِ معمولی بودن.

و این، گویاترین صحنه برای معرفی وضعیت دو شخصیتِ اصلی این رمانس است. دوروتی بوید، مادرِ بیوهی جوانِ نهچندان جذابی که یکی از کارمندان رده پایین شرکت امور ورزشکاران سرشناس به نام اس ام آی هست (که چند دقیقه بعد معلوم میشود که جری قبلا هم او را دیده و حتا جزئیات پارتیشنی را که توی آن مینشیند میداند) و با مشکلات مالی دست و پنجه نرم میکند و جری مگوایر، یکی از مدیران موفقِ برنامه‎‎ی ورزشکاران آن شرکت که توانایی عجیبی در جذب آدمها و شروع روابط دارد، محبوب بین تمام اطرافیانش، با لبخندی جذاب و همیشگی در تمام صورتش.

اولین سلام، (بعد از چه مدت فقط دیدن و عبور کردن برای این یکی؟ و تماشا و مکث و تحسین کردن برای آن یکی؟) در پایانِ همین پرواز، در قسمتِ تحویل بار اتفاق میافتد و کاتالیزور... پسر کوچک دوروتی که نیروی محرکهی پیشبرد این رابطه در مراحل بعدی هم هست.

*

دوروتی، جایی از فیلم، به خواهر بزرگترش که هیچگاه دست از نگران بودن برای او و زندگیاش برنمیدارد، میگوید من پیرترین دختر بیست و شش‌سالهی دنیام. و این، فقط همین یک جمله و جوری و جایی که بیانش میکند، انگار معرفی کاملی از او به دست میدهد.

*

جری مگوایر، هر چقدر در آغاز و شکل دادنِ دوستیهای سطحی، مهارت دارد، در عمقدادن به روابطش و نگهداشتنِ آنها، ضعف دارد. او محبوبِ تمامِ همکاران و اطرافیانش است، ولی زندگی توانِ آن را دارد که با اولین اشتباه کاری او، انتشار دلنوشتهای در مورد مسئولیتِ قلبی مدیرانِ برنامه، در مقابل ورزشکارانی که مسئولیتشان را برعهده دارند، برای انسانتر بودن، تمامِ اینها را از او بگیرد. هیچکدام از دوستان و همکارانش،‌ با وجود تحسین او برای نوشتن آن، حاضر نیستند او را همراهی کنند، غیر از دوروتی که ناخودآگاه و بی هیچ امید و انتظاری، به این مرد غیرقابلِ دسترسِ فرستکلاسنشین، خیلی ساده، دل بسته است. همانطور که یک نفر ممکن است به یک هنرپیشه دل ببندد و تحسینش کند و آرزوی ناممکنش را جایی در ناخودآگاه در سر بپروراند. دوروتی، وقتی که بدون فکر و سنجیدنِ هیچچیزی، قبول میکند که همراه جری شود، حتما فقط به امکانی که این تصمیم برای نزدیکتر شدن به او، به رویا، در اختیارش میگذاشته، فکر میکرده. نه به تمام هزینههای زندگی، هزینهی بیمهی درمانی پسرش و... هر چیز مهمِ دیگری.

در شرایطی که نامزد جری، با فکر و سنجیدنِ همهچیز، به سرعت او را ترک میکند.

*

راد تیدول، ورزشکار سیاهپوستِ‌مغرور و کلهشقی که از دوران اوجش فاصله گرفته و در موقعیت فعلی درجا میزند و خریداری ندارد و بیش از هر چیزی در دنیا، عاشق خانوادهاش است، طی یک صحنهی نفسگیر، انتخاب میکند که همراه جری مگوایر بماند، اگر جری قول میدهد که او را (خانوادهی او را) به پول برساند! فیلم پر است از صحنهی تقابلِ جری مگوایر با راد تیدول، رقبا، درگیری، اضطراب، تلاش، شکست و...

*

تنها لحظاتِ آرامِ زندگی جری، آن وقتهایی هستند که دوروتی حضور دارد. دوروتی که در اولین قرارش با جری، به او میگوید بیا غم و غصههایمان را برای هم تعریف نکنیم... که عشق شاید کار سختی نباشد. زنی که جری، فقط وفاداریاش را میبیند، نه عشقش را. و یکبار، یکلحظه، تحتِ تاثیر همان وفاداری او، به خاطرِ حسِ مسئولیت در قبالِ او، به او پیشنهاد ازدواج میدهد. پیشنهادی که دوروتی در قبولش لحظهای تردید نمیکند. مگر میشود که بکند. مردِ رویاهایش! پیشنهادی که جز دوروتی و پسرش، هیچکسی را خوشحال و راضی نمیکند. حتا خود جری را که خیلی زود متوجه عواقبِ تصمیم ناگهانی و نسنجیدهاش میشود.

دوروتی هم البته، خیلی زود متوجه اشتباهش میشود. جایی که به جری اعتراف میکند که به خاطر خودخواهی خودش، او را به طرف چنین پیشنهادی سوق داده است... یا به عبارت دقیقتر،‌ از سوق دادنِ او به این سمت، جلوگیری نکرده است و حالا، حاضر است خودش را از زندگی جری کنار بکشد. هر چند که بعد در جمعِ دوستانِ مطلقهی خواهرش میگوید که اگرچه مردها دشمن هستند، ولی با این وجود، او این دشمن را دوست دارد.

این رها کردن، شاید بهترین تصمیمی بود که دوروتی گرفت. که گاهی باید چیزهایی را که میخواهی، رها کنی. که اگر باز به سمتِ تو بازگشتند، مال تو بودهاند. که اگر برنگردند... باید میرفتند.

و جری، باز میگردد... اینبار، با قلبش... وقتی که وسطِ هیاهوی موفقیت، با تمام وجودش حس میکند که چقدر دوروتی را کم دارد. وقتی که هر چه منتظر است، آن کسی که باید، تماس نمیگیرد!

و با آن سخنرانی پایانیاش، لبخند و اشک را به چشمانِ دوروتی و جمعِ زنانِ ناامید و افسردهی نشیمنِ خواهرش... و لبخند را به مایِ تماشاگر، هدیه میکند.

Jerry Maguire را کامرون کرو، در سال 1996 با بازی تام کروز، رنه زلوگر (که با این فیلم ستاره شد) و کوبا گودینگ جونیور، کارگردانی کرد.

*

دیالوگ:

شاید حرف من رو باور نکنید... نبوغ همهجا ریخته ولی تا بیاد به مرحلهی حرفهای برسه عین پاپکورنی که بو میدن، بعضیها باز میشن... بعضیهام باز نمیشن.

*

من اونیام که شما معمولا نمیبینینش.

*

 

جری مگوایر: اگر اینجا قراره اتفاقی بیفته، پس بذار همین جا اتفاق بیفته.

من نمیذارم از شر من خلاص بشی. چطوره؟

این قبلا یه جورایی تخصص من بود. من توی اتاق نشیمن خیلی خوب بودم. اونا من رو فرستادن اون تو، و اون تو تنها بودم. ولی حالا، من فقط... نمیدونم... اما امشب... پروژهی کوچیکمون، مشارکتمون... یک شب فراموش نشدنی داشت... یه شب خیلی خیلی بزرگ. اما هنوز کامل نشده. کاملا به اونجایی نرسیده که همه چی تقریبا کامل بشه. چون من نتونستم این شادی رو با تو قسمت کنم. من نتونستم صدای تو رو بشنوم... یا با تو بهش بخندم. من دلم تنگ... من دلم برای همسرم تنگ شده... ما تو دنیایی پر از بدبینی زندگی میکنیم. دنیایی پر از بدبینی... و همهش توی کارهامون به فکر چشم و همچشمی هستیم... من عاشقتم. تو من رو کامل میکنی. من فقط...

دوروتی: ساکت شو... فقط ساکت شو... تو منو با همون سلام اول مال خودت کردی...

+ جملههای ایتالیک توی دیالوگ بالا، بخشهایی از «گزارش کار»ی هست که جری اول فیلم نوشت. که کل زندگیاش را تغییر داد.

 

* از دیالوگهای فیلم.


۱۱بهمن

راستش فکر نمیکردم یک روز فیلمِ ماموریت غیرممکن را، به اختیار خودم، ببینم. آن هم هر پنج قسمتِ این سری را. آن هم با علاقه. و تازه دیدن آن را هم به دیگران توصیه کنم. هیچوقت فکر نمیکردم از تام کروز خوشم بیاید و تازه دوستش هم داشته باشم!

شد. شد. شد. شد. شد. شد. همهی «فکر نمیکردم»های بالا اتفاق افتادند.

تماشای یک نفسِ‌هر پنج فیلمِ‌ سری ماموریت غیرممکن در سه روز (سه تای اول را توی تعطیلی جمعه دیدم و دوتای بعدی را شب‏های دو شب بعد که روز کاری بودند) آنقدر سر شوقم آورد و سرحالم کرد که تصمیم گرفتم در مورد تمام پیش حسهای قبلیام در مورد فیلمهای اکشن تجدیدنظر کنم (البته این هم از عواقب همان ذوقزدگی هست! وگرنه،‌ من و فیلمهای اکشن، در درازمدت آبمان از یک جوی نمیگذرد!). البته اکشنهای خوشساخت،‌ مخصوصا از نوع جاسوسیشان،‌ چیزی نبود که مخالفش باشم (بدساختهایی که هر سال مثل گیاه خودرو میرویند که جای خود دارند). اما جزو فیویریتهای من نیستند. گاهی برای تفریح و بیشتر از سر اتفاق و نه انتخاب دیدهام و گاهی راضی هم بودهام. چندتایی از باندها را هم بدون ترتیب دیدهام (هم از قدیمیترها و هم اکثر باندهای پیرس برازنان و دنیل گریک (یکی از برنامههای آیندهام هم،‌ تماشای با ترتیب و پشت سر هم مجموعه فیلمهای باند است)). البته باید بگویم که اتان هانت و ماموریتهای غیرممکن را از جیمزباند و فیلمهایش دوستتر داشتم. اتان هانت انگار انسانیتر و آسیبپذیرتر بود،‌ با وجود تمامِ‌کارهای غیرقابل باور و مافوق بشریاش! حتا تا پای ازدواج هم رفت (در فیلم سوم) (هر چند انگار یکی از جیمزباندهای جورج لازنبی هم تا این مرحله پیش رفته). جایی دیگر هم برای نجات دوستش، خودش و کل ماموریت (به نوعی کل بشریت) را به خطر انداخت (فیلم چهارم). توی فیلم اول (که بعد از پنجمی،‌ از بقیه دوستترش داشتم) خشمش به خاطر ماموریت نمایشیای که منجر به مرگ فجیعِ تمام دوستانش شد، تا در افتادن با سازمان قدرتمند و عریض و طویل IMF و در لیست تحت تعقیب قرار گرفتن هم کشید.

و خودِ تام کروز،‌ شاید یکی از دلایل مهمِ‌ این ذوقزدگی بود. تام کروزی که در فیلمِ‌پنجم، در سنِ‌پنجاه و دو سالگی هم کماکان سرحال به نظر میرسد،‌ با در نظر گرفتنِ اینکه از بدل استفاده نمیکند. حالا،‌ بعد از تماشای فیلمها،‌ تصور اینکه کس دیگری میتوانست جای او باشد و تمامِ آنچه را که تام کروز به این شخصیت و فیلمها بخشیده،‌ به فیلم بدهد،‌ سخت است. به یاد بیاورید،‌ احساسات و شخصیت تام کروز بیست سال جوانتر در اولین فیلم سری (به کارگردانی دیپالما) در آن فضای پر از شک و تردید و سوءظن،‌ جوری که تماشاگر هم همراه اتان هانت به هیچکس نمیتوانست اعتماد کند‌،‌ حتا به دوستانی که همان ابتدای فیلم،‌ به طرزی فجیع کشته شدند! به مرور و در قسمتهای بعدی رنگی از شوخطبعی هم به نقش اضافه شد و دشمن هم به لایهای عقبتر از سازمان عقب رانده شد.

بلافاصله بعد از تمام شدنِ‌پنج فیلم،‌ شب چهارم جری مگوایر رادیدم که احتمالا در موردش در پستی جداگانه خواهم نوشت. راستی باید اعتراف کنم که این آدم چقدر قشنگ میخندد!

فیلمِ‌اول و پنجم را از مجموعهی این فیلمها بیشتر از بقیه دوست داشتم. فیلمِ پنجم یک قهرمانِ زنِ‌ خیلی خوب و دوستداشتنی هم دارد که شبیه سایر زنهای این فیلمها،‌ نقشی علیالسویه و تزئینی ندارد.

توصیه میکنم،‌ حتا اگر مثل من اهل اینجور فیلمها نیستید،‌ یک بار،‌ وقتی برای تماشایشان بگذارید. و البته در مدت تماشایش سعی کنید ورِ ایرادگیر و منطقیِ ذهنتان را به استراحت بفرستید تا از فکر کردن به همهی حرکات محیرالعقول و جابهجاشدن و عملیاتی که در ابتداییترین خط،‌ حتا با منطق «زمان» هم تداخل دارد و به خصوص وفورِ‌ استفاده از تمهید تغییر چهره که از فرطِ استفاده شدن،‌ هیچ مجالی برای غافلگیری هم برایتان نمیگذارد،‌ معاف باشد.

اسامی و سال ساخت فیلمهای این مجموعه:

فیلم اول  Mission: Impossible در سال 1996 به کارگردانی برایان دیپالما؛



فیلم دوم  Mission: Impossible II در سال 2000 به کارگردانی جان وو؛


فیلم سوم  Mission: Impossible III در سال 2006 به کارگردانی جی. جی. آبرامز؛



فیلم چهارم  Mission: Impossible – Ghost Protocol در سال 2011 به کارگردانی براد برد؛



فیلم پنجم  Mission: Impossible – Rogue Nation در سال 2015 به کارگردانی کریستوفر مککوری؛


۰۳بهمن


There are no two words in the English language more harmful than 'good job'.

*

وقتی که فیلم به پایان میرسد،‌ بعد از آن ضیافت پایانی موسیقی و درام و نگاه‏ها،‌ بعد از رها شدن از جادوی آن نبرد و دوئلِ جذابِ دونفره، با خودت فکر میکنی که آیا این فیلم،‌ پایانی خوشتر از این هم میتوانست داشته باشد؟

و فکر میکنی،‌ پایان خوش یعنی این! جایی که ضدقهرمانِ جذاب و کاریزماتیک و ستمگر،‌ به شیوهی ظالمانهی خودش،‌ از دل پسرک معمولی و فاقد جاذبهی قهرمانیِ محکوم به شکستِ برآمده از خانوادهای شکستخورده،‌ قهرمانی بیرون کشیده و لبخند فتح و رضایت را بر لبهای خودش،‌ قهرمان متولدشده روی صحنه از پس نبردی نفسگیر و تماشاگر مینشاند. قهرمانی که خواست و مبارزه کرد و بالاخره،‌ »بهخاطر» فلچر،‌ مگر مهم است چگونه،‌ چطور، از چه راهی؟، آنچه را که آرزویش داشت،‌ هر دو نفر داشتند، در آن یکی بیشتر حسرتی ناکام بود،‌ انجام داد.

فلچر شیطان است یا فرشته یا فقط بیمار خطرناکی که نوجوانان و جوانان عاشق موسیقی به راحتی و آزادانه در اختیارش قرار گرفتهاند تا او،‌ به «روشِ خودش» ستارهاش را که سالها،‌ بیتابانه، در جستجویش بوده و در این بین چه جوانانِ مشتاقی را قربانی نکرده، بین آنها کشف کند؟ معلم سختگیری که مرز سختگیریهایش از قلمرو عرف و عادتهای آشنای گذشته و به قلمروی جنون وارد شده. یادآورِ سختگیریها و رفتار وحشیانهی گروهبان هارتمنِ‌ غلافِ تمام فلزی کوبریک،‌ حتا با همان جنسِ بددهنیها و به سخرهگرفتنها و شکنجههای روحی و خشونتهایی که با پرتکردنِ هر چه به دستش میآید،‌ حتا اگر شده صندلی یا آلاتِ موسیقی،‌ به سمتِ هدفِ خشونت، ابراز میشود.

و کسی که این قلمرو را تاب بیاورد،‌ یا به اوج درخشش روی صحنه (کدام صحنه؟) میرسد،‌ یا به عرصهی نابودی فرو میافتد. که اندرو هم،‌ یکبار تا نابودی همهی رویاهایش رفت... وقتیکه ناچار شد از همهی آنها دست بکشد و درامش را به تاریکی گنجه بسپارد... اگر چه برعکس شاگرد محبوبِ سابق فلچر،‌ بازگشت... هر چند در مورد آینده چه کسی میداند که چه پیش خواهد آمد. اگرچه اندرو،‌ برخلاف آن شاگرد محبوب،‌ عاشق موسیقیست و درام. که به خاطر آن،‌ به خاطر رسیدن به موفقیت، حاضر است تا مرز نابودی تلاش کند و از هرچیز دیگری، هر چیزی،‌ بگذرد.

کاریزمای استاد،‌ عطش موفقیت، ‌جادوی موسیقی، جاذبهی جاز،‌ همان چیزهایی که اندرو را علیرغم همهچیز باز می‏گرداند به عرصه... میکشاند به جایی که در مقابل نام فلچر بر روی اعلانِ کافه نمیتواند مقاومت کند... باز میگردد و این بازگشت،‌ آغاز همهچیز است. فروپاشی‏ای که به شکوه برخاستنی ققنوسبار میانجامد.

ققنوس بهپامیخیزد و چه کسی میتواند تضمین کند که دوباره نابود نگردد؟

Whiplash دری را باز میکند تا بخشی از مرارتها و سختیهای طاقتفرسایی را که پشتِ به بار نشستنِ قطعاتِ موسیقیایست که به سادگی میشنویم،‌ نشانمان بدهد. و جنون و دردی که گاهی،‌ جاهایی، دور از نگاه و گوش ما،‌ پنهان شده است. که گاهی، این نواهای موسیقی از میانِ خون عبور کردهاند.

*

اندرو: من ترجیح میدم توی 34سالگی مست و ورشکسته بمیرم و باشند کسانی که سر میز شام در موردم صحبت کنند تااینکه طوری زندگی کنم که تو 90 سالگی پولدار و هوشیار باشم و کسی یادش نیاد که من کی بودم.

*

خلاصهای از ویپلش از ویکیپدیای فارسی:

Whiplash فیلمی مستقل آمریکایی محصول سال ۲۰۱۴ است. دیمین شزل این فیلم را براساس تجربیاتش در باند دبیرستان پرینستون نوشته و کارگردانی کرده است. اندرو نیمن (مایلز تلر) در نقش دانش‌آموزی بازی می‌کند که نوازندهی درام است و سعی دارد تا استاد خودش، ترنس فلچر (جی. کی. سیمونز) را تحت تأثیر قرار دهد. این فیلم در جشنواره فیلم ساندنس ۲۰۱۴ اکران شد و از همان ابتدا مورد توجه مردم و منتقدین قرار گرفت. سونی پیکچرز حق انتشار جهانی آن را خرید. نامزد پنج جایزه در هشتاد و هفتمین دوره جوایز اسکار از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم، جایزه اسکار بهترین فیلم‌نامه اقتباسی، جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، جایزه اسکار بهترین صدابرداری و جایزه اسکار بهترین تدوین فیلم شد که فقط در بردن جایزه بهترین فیلم و جایزه بهترین فیلم نامه اقتباسی در این میان ناموفق بود.


۲۷دی

همه‎اش که نباید فیلم جدی دید! گاهی هم باید، مثلا یک روز جمعه، به خودت، تماشای یک فیلم رمانتیک تین‎ایجری هدیه بدهی. البته نه شبیه اغلبِ فیلم‎های تین‎ایجری این‎ سال‎ها که تحمل یک لحظه‎ی خیلی‎هایشان هم سخت هست.

10 Things I Hate About You فیلمی مربوط به آخرین سال قرن بیستم که علاوه بر لذتی که دیدنِ ماجرای رمانیتک فیلم که برداشتی آزاد از نمایشنامه‎ی رام کردنِ زنِ سرکش شکسپیر هست، به دوست‎دارانِ رمانتیک‎ها می‎بخشد، جنبه‎ی جذاب و جالب دیگری هم دارد: تماشای هیث لجرِ و جولیا استایلزِ نوزده بیست‎ساله و جوزف گوردن لویتِ نوجوان!

 

متنفرم از طرز حرف زدنت با خودم و طوری‎که موهات رو درست می‎کنی

متنفرم از طرز روندن ماشینم

متنفرم وقتی‎که خیره می‎شی

متنفرم از اون چکمه‎های گنده‎ت و طوری‎که ذهنم رو می‎خونی

این‎قدر ازت متنفرم که داره حالم به‎هم می‎خوره، حتا با من کاری می‎کنه که شعر بنویسم

متنفرم، متنفرم از این‎که همیشه حق با توئه

متنفرم وقتی‎که دروغ می‎گی

متنفرم وقتی‎که من رو می‎خندونی، از اون بدتر وقتی‎که من رو به گریه می‎ندازی

متنفرم وقتی دور و برم نیستی و این‎که اصلا بهم زنگ نزدی

اما بیشتر، متنفرم به‎خاطر این‎که ازت متنفر نیستم، حتا ازت بدم هم نمی‎یاد

نه حتا یه ذره، اصلا

*

* ترانه‎ی فرانکی والی که پاتریک (هیث لجر) توی زمینِ فوتبال برای دلجویی از کت خواند.


۱۹دی

ده سال پیش خبری از هاردهای اکسترنال نبود. از دانلود کردنِ آسان و در دسترسِ فیلم‎ها هم. اگر هم بودند، زندگی من و اطرافم آن‎قدر متمدن نشده بود که در آن اثری از این چیزها باشد. زندگی پیشرفته‎ی من خلاصه می‎شد در یک کامپیوتر پنتیوم 4 که به مرحله‎ی بازنشستگی رسیده بود و یک دستگاه نمایش دی‎وی‎دی که آن هم آن زمان برای خودش خیلی بود! خیلی از دوره‎ی وی‎اچ‎اس‎ها نگذشته بود و هنوز اثراتشان توی خانه‎ی ما بود (تمام کودکی و نوجوانی من با آن‎ها سپری شده بود). آن روزها، انگار همه‎چیز بهتر بود. برای تماشای فیلم‎‎های خوب، باید اهل‎شان می‎بودی. باید به دنبالِ گنج می‎گشتی تا پیدایش کنی. همین‎جوری، به راحتی پیدا نمی‎شدند و... این سخت بودن‏شان، ارج و قربشان را بالا می‎برد. هر کسی تماشایشان نمی‎کرد که بعد همین‎طوری در موردشان نظر بدهد و با یک جمله و یک حکم سرسری آن‎ها را رد یا بی‎اعتبار کند... آن دوره، بهشتِ کالت‎بازها بود. کالت مووی‎ها برای خودشان اعتبار و اهمیت داشتند. تماشاگران خاص داشتند... می‎شد پیدایشان کرد. ولی نه به آسانی. دمِ دستی و سهل‎الوصول نبودند... مثل حالا.

*

مردادِ گرمم با تماشای فرندز گذشت. ماهی گرم و بی‎نظیر. زندگی‎ام رنگ فرندز گرفته بود. دو آپارتمانِ روبه‎روی هم، یک کافه‎ی دوست‎داشتنی، و شش نفر که در طول این مدت، انگار بخشی از من شده بودند. انگار که اگر در را که باز کنی، آن بیرون باشند. این‎قدر واقعی. این‎قدر نزدیک. این‎قدر ملموس. با هیچ‎چیزی، هیچ فیلمی، هیچ سریالی، این‎قدر که با این شش نفر، نخندیده بودم. آن‎قدر با آن‎ها همراه شده بودم که می‎توانستم پیش‎بینی‎شان کنم. برایشان دل بسوزانم. برایش خوشحال باشم. برایشان آرزو کنم. مرداد جادویی من، با آخرین قسمتِ فرندز و ترک آپارتمان دوست‎داشتنی توسط آن‎ها، به پایان رسید. با یک دلتنگی و خلاءِ عمیق... انگار که بخشی از من کنده شده بود. رفته بود... با آن‎ها؛ با فیبی (آخ فیبی، فیبی، فیبی)، جویی، راس، ریچل، چندلر، مونیکا.

در طول تمامِ سال‎های بعد، فرندز اما، گاهی، سر و کله‎اش پیدا می‎شد. وسط بعضی لحظاتت، بعضی گفتگوها، بعضی احساسات، بعضی اتفاقات، بعضی رویدادها...

حدود یک سال و نیم، دو سال پیش، وقتی همکارِ مهربانم، هارد اکسترنالم را که برای تبادل فیلم گرفته بود، به من برگرداند، هیچ‎چیزی از مجموعه‎ی فیلم‎هایی که برایم کپی کرده بود (شامل مجموعه‎ی آثار وودی آلن، کوبریک، بونوئل، هاوارد هاکس و اورسن ولز و مجموعه‎ی کامل فیلم‎های باند و...) برایم لذت‎بخش‎تر و جایزه‎مانند‎تر از کل قسمت‎های ده فصلِ فرندز نبود. ذخیره‎ شد برای روز مبادا. در تمامِ این مدت، درس‎ها و پروژه‎ها و پایان‎نامه و این جور چیزها بودند. در پسِ همه‎ی این‎ها می‎دانستم، چیزی برای روز مبادا دارم. چند وقت پیش، بعد از مدت‎ها همین‎جوری، یک اشاره، از جایی، کافی بود که بروم سراغش. برای ناخنک‎زدن. بدون قصدی برای پیوسته دیدن. و همان ناخنک زدن، با تمامِ گریزهای من، به تماشای پیوسته‎ی نه قسمت منتهی شد. می‎دانستم که روز مبادا هنوز فرا نرسیده. تا یک گفتگوی شبانه با بی‎تا و گریز زدن به خاطراتِ فرندز... رجوع به فایل وُرد... رجوع به...

پرهیز و گریز و مقاومت به انتها رسید. روز مبادا فراموش شد. اعتیاد برگشت. این‎بار خیلی خیلی بهتر بود از بار قبل. این‎بار همه‎ی آن‎ها، خیلی آشناتر بودند. هر چند که گذرِ سال‎ها، دور شدنِ نسلی که با موبایل غریبه بودند، با کامپیوتر، اینترنت، تکنولوژی، حتا این فاصله را خیلی عمیق‎تر کرده بود... ولی... چیزی بود... انگار یک آرزو، یک حسِ عمیقِ نیاز... یک خلاء...

که چقدر دل‎مان تنگ شده، رفته، برای چنین روابطی، چنین دوستی‎هایی، چنین برای دوست از هر چیزی گذشتن‎هایی، چنین...

فرندزبینی، این‎بار، که بیش از ده سال از پایانِ این سریال ده‏ساله‎، سپری شده، لذت‎بخش‎تر و دلنشین‎تر و حال‎خوب‎کن‎تر بود. خیلی خیلی خیلی حال‎خوب‏کن. خیلی خیلی.

حالا که نیمی از سریال را دوباره دیده‎ام، تصمیم گرفتم بیاورمش اینجا. دلم می‎خواهد خیلی چیزها در مورد این سریال و این‎ آدم‎ها بنویسم. خیلی چیزها توی ذهنم بود که وقتی می‎خواهم این مطلب را بنویسم، بگویم. ولی حالا... چیزی به ذهنم نمی‎آید. شاید این مطلب دوباره به روز شد. شاید پستی دیگر در موردش نوشتم، در انتهای دوباره‎بینی ده فصل. وقتی که این‎بار، حتا بیشتر از بار قبل، ده سال پیش، با خالی شدنِ آپارتمانِ دوست‎داشتنی و پر از خاطره، دلتنگ شدم... وقتی که بغض برگشت... وقتی که...

این‎بار این‎جا هست که می‎توانم بنویسم از دلتنگی.

 

*

وقتی اولین قسمتِ فرندز را دیده بودم، هزار سال پیش، سیت‎کام بودنش، چقدر توی ذوقم زده بود. چقدر دافعه داشت. ولی انگار از قسمت دوم، فراموش شد. بود، ولی چقدر به‎جا بود. آن‎قدر درست و به‎جا بود که انگار شنیده نمی‎شد. تحمیلی در کار نبود. به‎جا و مناسب.

*

+ بعدانوشت: (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+).

از این سایت 7فاز خوشم آمد!

۲۷آذر

بعضی فیلم‎ها هستند که با تو باقی می‎مانند، گاهی چند روز، بعضی چند هفته، چند ماه، چند سال، تا آخرِ آخر...

بعضی فیلم‎ها هم هستند که بعد از تماشای‎شان... فراموش می‎شوند... اگر هم بلافاصله از یاد نرفتند، لااقل تا صبح روز بعد، اثر خاصی در ذهنت باقی نخواهند گذاشت.

Begin Again برای من، از دسته‎ی دوم بود. تماشایش سرگرم‎کننده بود. کمابیش دوستش داشتم وقتیکه تماشایش می‎کردم و از تماشایش راضی بودم ولی... چیز زیادی از آن باقی نماند.

 

 

این‎که هفته‎ی پیش تماشایش کردم و امروز، چیز زیادی برای نوشتن به ذهنم نمی‎آید، این‎بار، به خاطر همین خاصیت این فیلم، حداقل برای من، هست. البته در مورد بعضی فیلم‎ها هم، نمی‎توان چیزی نوشت، بس که کلمات کم می‎آیند وقت نوشتن در موردشان... بس که نمی‎دانی از کدام بخش آن بنویسی. از کدام حس، از کدام...

به عنوان یک فیلم سرگرم‎کننده و کمابیش حال‎خوب‎کن، تماشایش توصیه می‎شود. فیلمی که قهرمان اصلی‎اش موسیقی‎ست. موسیقی هست که زندگی و روابطِ شخصیت‎های قصه را سر و سامان می‎دهد و همه را به مقصود می‎رساند و... شهر نیویورک... نه به خوبی بهترین نیویورک‎های سینما، ولی به هر حال فیلمی‎ست که شهر در آن حضور دارد، جغرافیا به چشم می‎آید و... ستایش می‎شود. آن‎جا که تصمیم می‎گیرند مکان اجرایشان جای جای شهر نیویورک باشد... «و شهر هم می‎شه اتاق ضبط صدامون... همه‎جا... توی تمام نیویورک... و تبدیل به یک آهنگِ قابل احترام برای این شهر زیبا و دیوونه‎بار نیویورک خواهد شد... مثل زیر پل محله‎ی لاور ایست ساید، بالای ساختمان امپایر استیت... قایق‌سواری توی پارک مرکزی... توی محله‌ی چینی‎ها، توی کلیساها، توی مترو، توی محله‌ی هارلم... همه‎جا... حتا اگه بارون اومد... هر چی که شد ما بازم ضبط می‎کنیم... اگه دستگیر هم شدیم، باز هم ادامه می‎دیم...»

چند سال قبل، از جان کارنی، کارگردان فیلم، Once را دیده بودم که آن یکی، اثر ماندگارتری در ذهنم داشت. شاید حالا اگر تماشایش کنم، مثل آن وقت‎ها دوستش نداشته باشم ولی، خاطره‎ی خوبی از تماشای سال‎های قبلش دارم. خط داستانی آن فیلم هم، خیلی شبیه این فیلم بود و آن‎جا هم موسیقی نجات‎دهنده بود. نجات‎دهنده‎ی شخصیت‎های فیلم، خانواده و... عشق.

کیرا نایتلی، انگار، هیچ‎وقت، حتا قرار نیست به سایه‎ای از کیرا نایتلیِ غرور و تعصب نزدیک شود. توی فیلم‎هایی مثل این که، چیزی بیشتر از یک هنرپیشه‎ی معمولی نیست. هنرپیشه‎ی معمولی‎ای که حتا زیاد دوست‎داشتنی (آن‎طور که از سایهی هنرپیشه‎ی الیزابت بنتِ غرور و تعصب جو رایت انتظار می‎رود) هم نیست. خیلی حضور ذهن ندارم، ولی، یادم نمی‎آید توی هیچ فیلمِ با قصه‎ی دوران معاصر، درخشیده باشد. (The Edge of Love هم که یکی از بهترین‎ حضورهای اوست، البته مربوط به دوران معاصر نیست)

نویسنده و کارگردان جان کارنی، محصول سال 2013، بازیگران مارک رافالو، کیرا نایتلی، هیلی استاینفلد، آدام لوین و...

 

ـ این چیه؟

ـ این یه دوراهیه. دو تا هدفون رو می‎زنی توی یه ورودی. در واقع این مال اولین قرارم با میریام هست. ما تمام شهر رو قدم زدیم و به سی‎دی پلیز گوش دادیم. فکر نکنم اون شب دو تا کلمه بیشتر به هم گفته باشیم. شب تحویل سال بود و ما دو ماه بعدش با هم ازدواج کردیم.

*

ـ چه موزیک‎هایی توی موبایلت داری؟

ـ عمرا لیست آهنگهامو بهت بدم. جدی می‎گم! آهنگ‎های خیلی آبروبری توشونه.

ـ مال منم همین طور.  از روی لیست آهنگ‎های یک نفر می‎تونی کلی چیز در موردش بگی.

ـ می‎دونم می‎تونی این کار رو بکنی. همین هم هست که نگرانم می‎کنه.

ـ خب می‎خوای انجامش بدیم؟

ـ خیلی خب! بیا این کار رو بکنیم.

*

ـ خیلی استرس دارم. چون ممکنه این آهنگ به نظرت مسخره بیاد، اما این یکی از بهترین آهنگهام توی یکی از فیلمهای محبوب منه. آماده ای؟

*

به خاطر همینه عاشق موسیقی‎ هستم. باعث می‎شه یکی از معمولی‎ترین منظره‎ها، یهویی برات کلی خاطره‎انگیز بشه. تمام این چیزای معمولی با موسیقی یهویی برات تبدیل می شن به چیزای زیبا یا یه چیز قیمتی.

*

باید بگم، باید اعتراف کنم که هر چی بزرگ‎تر می‎شم شانسم برای پیدا کردن نیمه گمشده‎ام کم‎تر و کم‎تر می‎شه. باید کلی بگردی تا نیمه گمشده‎ات رو پیدا کنی. این زمان، غنیمته گرتا.

 

*

شاید خدا همیشه کنارمون نباشه، ولی به موقعش می‎یاد پیشمون. ما هیچ‎وقت تنها نیستیم.

 

 

پ. ن.: هشت و نیمِ فلینی، که هفته‎ی پیش برای دومین بار تماشایش کردم، یکی از آن‎ فیلم‎هایی‎ست که نمی‎توانم در مورد آن بنویسم، به این خاطر که نمی‎دانم چی و از کدام حسش و از کدام بخشش بنویسم. ضمن این‎که، گذاشتنِ آن توی لذت‎های پراکنده هم، کمی جسارت می‎خواهد. فیلمی نیست که هر کسی از دیدنِ آن لذت ببرد و شاید، بیشتر تماشاگرانش را به شدت خسته و دلزده کند ولی... اگر دوستش داشته باشند، اگر کمی، فقط کمی با آن همراه باشند... فوق‏العاده می‎شود.

۲۷آذر

مداد و کاغذ برداشتم و Pulp Fiction رو پلی کردم، برای یادداشت کردنِ زمانِ دیالوگ‎هاش (که پر از دیالوگ‎هایی هست که می‎توان نوشت، شدیدا می‎توان نوشت) که بعد کپی‎شان کنم برای اینجا؛ قبل از تیتراژ نوشتم دقیقه‎ی یک و... همان شد! تمام.

وقتی به خودم آمدم که فیلم دو ساعت و سی و چهار دقیقه‎ای تمام شده بود و روی کاغذ من فقط نوشته شده بود، دقیقه‎ی 1! این است، جادوی تارانتینو در Pulp Fiction!

نمی‎گویم این فیلم را بیست بار تماشا کرده‎ام و.... نه. هر چند خیلی‎ها را می‎شناسم که شاید این‎قدر، یا نزدیک به این تعداد بار، تماشایش کرده‎اند. برای من، این دومین بار بود (نه به این دلیل که دلم نمی‎خواست باز تماشایش کنم، بیشتر این‎که دنبال فرصت بودم و این‎جا، لذت‎های پراکنده، فرصت و بهانه‎ی دوباره دیدنِ خیلی از فیلم‎ها را برایم فراهم کرده است... خواهد کرد) و البته، اگر نگویم بیشتر، حداقل به اندازه‎ی بار اول برایم جذابیت و هیجان داشت. بهخصوص این‎که، خیلی از چیزهایی که بار اول نمی‎دانستم را، این بار می‎دانستم. مثلا ساختار غیرخطی فیلم که دانستنِ ترتیبِ وقایع، و دلایل خیلی از اتفاقات، این بار، خیلی کمک‎کننده بود.

 

جنونِ غریبِ فیلمی سرشار از خون و خشونت و مخدر و... طنز و...

بله. یک فیلم گنگستری، در حد شاهکارهای گنگستری سینما، که در صدرشان پدرخوانده‎های 1 و 2 قرار دارند، با چاشنی طنز! فیلمی شوخ و شنگ، پر از خون و جرم و جنایت (از هر نوعش، کشتن، فروش مواد مخدر (که کم از کشتن ندارد از نظر جنایت بودن)، تجاوز (که کم از کشتن و مواد مخدر ندارد، که خیلی هم فجیع‎تر است گاهی) و...).

اگر بعد از تماشای فیلم، اهل فکر کردن باشید، این فیلم، به شدت فکرتان را مشغول خواهد کرد. فکر کردن به همه‎ی نشانه‎هایش، همه‎ی ارجاعاتش، همه‎ی فلسفه‎اش، همه‎ی... و به اندازه‎ی کافی گیج‎تان خواهد کرد... (مخصوصا اگر مثل من، یکی دو بار بیشتر تماشایش نکرده باشید).

ساختار غیرخطی دایره‎وار فیلم، در عین جذابیت، نظام فکری‎تان را، بر هم خواهد زد. این‎که، آخر فیلم، وصل شده‎است به صحنه‎ی قبل از تیتراژ... این‎که صحنه‎های بعد از تیتراژ ابتدای فیلم، بعد از صحنه‎ی آخر اتفاق افتاده‎است... این‎که وقتی که آخر فیلم را تماشا می‎کنید، می‎دانید که بعدش چه خواهد شد و آخر فیلم، در واقع ابتدای فیلم است (نه از آن فیلم‎هایی که انتهای فیلم را ابتدایش تماشا می‎کنید و بعد با یک فلش بک‎، برمی‎گردید به قبل و... نه. این‎جا با یک فیلم پست مدرن، یک فیلم شاخص پست مدرن روبه‎رو هستید). این فیلم، در جای خودش، فلش بک و فلش فوروارد هم دارد البته.

یک فیلم گنگستری جذاب، که گاهی به چیزهایی می‎پردازد که هیچ‎گاه، به آن‎ها پرداخته نشده است. مثلا این‎که، بعد از یک قتلِ خونین، پاک کردنِ اثر جنایت، حتا برای قاتلین حرفه‎ای و این‎کاره، چه دردسرهایی به دنبال دارد. یک فیلم گنگستری، که به شما فرصت غافلگیر شدن هم نمی‎دهد. این‎که قهرمانِ فیلم، در نیمه‎های فیلم، توی یک صحنه‎ی از فرط سادگی، شبیه به شوخی، کشته می‎شود، و تازه، به شما فرصت غافلگیر شدن، وقتِ تماشای فیلم را هم نمی‎دهد، فقط از نابغه‎ای مثل تارانتینو بر می‎آید. این‎که هیچ چیزی، وقتی بار اول فیلم را تماشا می‎کنیم، مطابق انتظارمان پیش نمی‎رود و در عین حال، بعد از رخ دادن، بسیار هم طبیعی به نظر می‎آید، فقط از فیلمی بر می‎آید که قطعا، شاهکار است.

وقتی همهی صحنه‎ها و اتفاقات پیش‎پاافتاده و جزئی فیلم، بعد بولد و پررنگ و کلیدی می‎شوند... وقتی که...

فقط این‎که، اگر تماشایش نکرده‎اید، فرصت را از دست ندهید، و اگر تماشایش کرده‎اید، باز هم، به تماشایش بنشینیم.

+ تارانتینو، زمانی، عنوان بدترین کارگردان سینما را هم اختصاص داده بوده است به خودش.

+ قطعا یکی دیگر از کارهای تارانتینو را که خیلی دوست دارم هم، این‎جا با هم مرور خواهیم کرد.

+ برای این فیلم، هیچ موسیقیای ساخته نشده و متناسب با هر صحنه‎ای، از موسیقی محیطی، استفاده شده است. که اتفاقا کاملا به فیلم نشسته است و قطعات انتخاب‎شده، مناسب صحنه‎های موردنظر هستند.

+ در مورد این فیلم، چقدر، می‎شود حرف زد، بحث کرد... چقدر جا دارد برای کشف شدن، برای کشف شدنِ تک تکِ لحظاتش... که راستی آن‎جا... که راستی آن لحظه... که دیدی آن‎جا... که فهمیدم!... که یافتم! یافتم!

+ عنوان بعضی فیلم‎ها را نباید ترجمه کرد. این فیلم، به نظر من، یکی از آن فیلم‎هاست.

*

نویسنده و کارگردان کوئنتین تارانتینو، محصول سال 1994، بازیگران جان تراولتا، ساموئل ال. جکسون، اما تورمن، بروس ویلیس، هاروی کیتل، تیم راث، آماندا پلامر، کریستوفر واکن و...

*

میا: از این متنفر نیستی؟

وینست: از چی؟

میا: از این سکوت ناخوشایند. واسه چی احساس میکنیم لازمه مدام وراجی کنیم تا واسمون خوشایند بشه؟

وینست: نمیدونم. سوال خوبیه.

میا: اون مال زمانیه که میفهمی یه شخص واقعا خاص رو پیدا کردی. اون وقته که میتونی واسه یه دقیقه خفه خون بگیری و این سکوت خوشایند رو باهاش سهیم بشی.

وینست: خب، فکر نکنم هنوز به اونجا رسیده باشیم. ولی نگران این موضوع نباش. ما تازه با هم آشنا شدیم.

*

پ. ن.: یک لیست تا به حالا، چهارصد و خرده‎ای فیلمه(با فیلم‎هایی که حاضر و آماده‎اند) دارم، از فیلم‎های تابه‎حال تماشا نکرده و آن‎هایی که تماشایشان کرده‎ام و دلم می‎خواهد باز هم تماشایشان کنم. خدا به این‎جا رحم کند... و به شما.