بیایید تا آخر شهریور، Talk to Her را تماشا کنیم، یا باز تماشا کنیم و در موردش بنویسیم و گپ بزنیم. اینجا، توی وبلاگهایتان...
بیایید تا آخر شهریور، Talk to Her را تماشا کنیم، یا باز تماشا کنیم و در موردش بنویسیم و گپ بزنیم. اینجا، توی وبلاگهایتان...
+ اگر دیگران دروغی را که حزب تحمیل میکرد میپذیرفتند و اگر تمام اسناد همان دروغها رو میگفتند آنگاه دروغ به عرصهی تاریخ وارد میشد و حقیقت میگشت.
+ تلهاسکرینها شب و روز آمار و ارقام بر کلهات میکوبیدند تا ثابت کنند که امروزه مردم غذا و لباس بیشتر، خانه و تفریحات بهتری داشتند، عمر درازتری میکردند، ساعات کمتری کار میکردند و از مردمان پنجاه سال قبل بزرگتر و سالمتر و خوشحالتر و باهوشتر و باسوادتر بودند. هیچگاه نمیشد کلمهای از آن را اثبات یا رد کرد.
+ چگونه میتوانستی بگویی چه مقدار از آن دروغ است؟ شاید راست بود که انسان معمولی اکنون روزگاری بهتر از پیش از «انقلاب» داشت. تنها گواه مخالف، اعتراض گنگی در استخوانهایت بود، این احساس غریزی که وضعیتی که در آن میزیستی تحملناپذیر بود و زمانی دیگر توفیر میکرد. به ذهنش خطور کرد که خصوصیت واقعی زندگی جدید، شقاوت و ناامنی نبود که عریانی و ملالت و بیتفاوتی بود. به پیرامونت اگر مینگریستی، زندگی نه تنها به دروغهایی که از تلهاسکرینها سرریز میشدند، که با آرمانهایی که «حزب» در تلاش نیل به آنها بود نیز شباهتی نداشت. حوزههای بزرگی از زندگی، حتا برای عضو «حزب» خنثی و غیرسیاسی بود. لولیدن در میان کارهای خوفانگیز و جنگیدن برای جایی در قطار زیرزمینی و وصلهکردنِ جورابِ مستعمل و گدایی حبهای قند و ذخیرهکردنِ تهسیگار. آرمانِ تنظیمی «حزب» چیزی بود هیولاوار و ترسناک و درخشان ـ عالمی از فولاد و سیمان، ماشینهای هیولاوار و سلاحهای مخوف ـ ملتی از رزمندگان و متعصبین که در وحدت کامل پیش بروند، همه یک فکر داشته باشند و شعاری یکسان را فریاد بزنند، تا ابدالاباد کار کنند و بجنگند و پیروز شوند و به دار آویخته شوند ـ سیصد میلیون آدمِ همچهره. واقعیت، شهرهای ویرانشده و چرکینی بود که در آن آدمهای خوب تغذیهنشده با کفشهای سوراخ میآمدند و میرفتند و در خانههای تعمیرشدهی قرن نوزدهمی که همواره بوی کلم و مستراح میدادند، زندگی میکردند.
+ 1984- جورج اورول
3
به قول سیاوش*، تصور کن اگه حتا، تصور کردنش سخته...؛
یک روز نشستهای توی خانهات، در شرق یا غرب تهران، پدرت رفته است آن سمت تهران سرکار، یا مادرت، یا برادرت، یا خواهر، یا همسرت... هر کسی از خانوادهات، اصلا خودت از خانه خارج شدهای و آمدهای این سمتِ شهر برای کاری، اصلا به دلیلی... توی شهری که وابستگان و دوستانت در نقاط مختلفش پراکنده شدهاند، بعد یکهو، توی همهی این پراکندگی، یک قدرت قهریهی بدون منطق و درک و احساس، شروع کند به کشیدن دیواری غیرقابل عبور، در وسط شهر. بیخیال همهی این پراکندگیها و بیتوجه به یگانگیِ شهر. بعد تو چشمت را باز میکنی و مواجه میشوی با آدمهایی که دو طرفِ دیوار از هم جاماندهاند... جاماندهاید... آدمهایی چه بسا از یک خانواده... بعد فرض کن این اتفاق نه اتفاقی یکروزه و دو روزه و حتا یکساله، که یک دیوار و جدایی و مرز بیست و هشتساله باشد. تصورش سخت نیست، غیرممکن است. برای همین است که تراژدی دیوار برلین، اینقدر تلخ و غیرقابلِ هضم است. حتا حالا که بیشتر از بیست و هفت سال از فروریختنش میگذرد و از یکی شدنِ و یکپارچگیِ دوبارهی شهر. اما این زخم هیچوقت التیام خواهد یافت؟ بیست و هشت سال! تصورش حتا برای ما که این سر دنیا هستیم، سخت است... دردش حتا ما را میآزارد... بعد از این همهسال... تصورش...
برای همین است که در عین تلخی، مطالعهی داستانِ دیوار برلین، یکی از جذابترین و ضروریترین مطالعات ممکن هست. برای من کلا مطالعهی تاریخ سیاسی اروپا در قرن بیستم، بهخصوص تمام اتفاقاتِ بعد از شروعِ (و البته آنها که منجر به) جنگِ دوم و بعدتر دورانِ جنگِ سرد، جذاب است. جذاب و البته عبرتآموز. مخصوصا تاریخ مربوط به شکلگیری و سلطهی کمونیسم که فکر میکنم مطالعهاش برای جلوگیری از به قدرت رسیدنِ دوبارهی چنین جریانی، چنین تفکری، یا هر چیزی مشابه آن، هر جور نظام توتالیتر و سرکوبگری، بهخصوص هر نظامی که اندیشه را سرکوب کند، برای هر نوجوانی، در تمامِ کشورهای دنیا، واجب و الزامیست.
جدا از مطالعه، تماشای فیلمهایی مربوط به این جریانات هم برایم جذاب است. بیش از حد جذاب. قبلا توی این وبلاگ دربارهی دربارهی چندتایی از فیلمهای مربوط به این دوران نوشته بودیم و این ماجرا ادامه خواهد داشت.
4
دیوار برلین
ارثیهی شرایط ژئوپولتیک پایان جنگ دوم جهانی و دوقطبیشدن جهانِ بعد از جنگ است. دولتهای
متفق، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، ایالات متحده آمریکا، فرانسه و انگلستان، بعد
از پیروزی، در جریان کنفرانس «یالتا» که به کنفرانس «تقسیم جهان» به ویژه آلمان مشهور شد، تصمیم
گرفتند که پس از شکست آلمان هیتلری، ضمن تقسیم این کشور به دو بخش شرقی و غربی، شهر
برلین پایتخت «رایش سوم» را نیز به دو بخش تقسیم کنند، بهطوریکه در بخش غربی برلین نیروهای آمریکا، انگلیس و فرانسه (دولتهای
کاپیتالیتسی) و در بخش شرقی برلین که ضمنا پایتخت آلمانشرقی
میشد قوای کمونیستی آلمانشرقی
و اتحاد جماهیر شوروی بهطور مشترک مستقر
شوند.
از آن پس کشور آلمان و نیز برلین به دو
بخش شرقی و غربی تقسیم شدند. مردم آلمانشرقی که از زندگی در زیر لوای کمونیسم
ناراضی بودند و برخلاف میل باطنی خود ناچار به اقامت در بخش شرقی و همزیستی با کمونیسم شده بودند میکوشیدند
به هر وسیله و بهانهای که شده از بخش شرقی برلین به بخش غربی فرار کنند. هر
روز تعداد فراریان از قلب منطقه کمونیستی آلمانشرقی
به جهان آزاد بیشتر میشد.
سیل این مهاجرتهای
پنهانی و قاچاقی به برلینغربی آنقدر
افزایش یافت که سرانجام نیکلای خروشچف دبیر اول حزب کمونیست و نخستوزیر اتحاد جماهیرشوروی به والتر اولبریخت دبیرکل حزب کمونیست آلمانشرقی و رئیسجمهوری آن کشور دستور داد برای جلوگیری
از سیل مهاجرتها در دو طرف دروازهی براندنبورک یک دیوار بلند بتنی محصور در سیمهای خاردار ایجاد کند.
در ۱۳اوت ۱۹۶۱ این دستور صادر و کار ساخت دیوار بتنی برلین آغاز شد. ۱۴هزار نظامی و ۶هزار سگ تربیتشده محافظت
از این دیوار را به عهده گرفتند. این موانع برای آن ایجاد شده بود که مردم آلمانشرقی قادر به فرار به آلمانغربی
نباشند. آمارها نشان میدهند بین سالهای ۱۹۴۹تا ۱۹۶۱میلادی حدود ۳ میلیون نفر آلمانشرقی را ترک کردند که دلایل عمده آن «نبود آزادی» و «سختی معیشت» در
آلمانشرقی بود.
پس از احداث دیوار بسیاری از کسانی که
تلاش داشتند از این دیوار عبور کنند جان خود را از دست دادند و بسیاری نیز به جرم
تلاش برای ترک آلمانشرقی دستگیر و زندانی شدند.
سرانجام میخائیل گورباچف رئیسجمهوری شوروی در ۶ ژوئیه ۱۹۸۹ تز خانهی مشترک اروپایی را مطرح ساخت و در روز ۹
نوامبر ۱۹۸۹ یعنی نزدیک به سی سال پس از احداث دیوار برلین، این
دیوار فرو ریخت. بعد از این واقعه در سراسر آلمان بهویژه
در برلین همهی مردم به شادی و سرور پرداختند و سرانجام در ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۰ اصل
وحدت آلمان پذیرفته شد و دو نیمهی شرقی و غربی آلمان پس از ۴۶ سال به یکدیگر پیوستند و آلمان واحد دوباره تشکیل شد.
میخائیل گورباچف ۱۵ سال بعد، در سال ۲۰۰۴ عنوان کرد که وقتی در ژوئیه ۱۹۸۹ با هلموت کهل صدراعظم آلمانغربی مذاکره کرده بود، بهطور مشترک به این نتیجه رسیدند که هنوز زمان وحدت دو آلمان فرانرسیدهاست. در نهایت هم به این توافق کردند که از میان برداشتن دیوار به قرن بیست و یکم موکول شود. او عنوان میکند که البته مردم آلمان تصمیم دیگری گرفتند و با پافشاری روی برچیدن دیوار، رهبری تاریخ را به دست گرفتند. مردم سایر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی نیز بلافاصله از آنها سرمشق گرفتند و موانع رسیدن به آزادی را از سر راه خود برداشتند.
+ برگرفته ویکیپدیا و سایت فرارو
5
تا آگاه نشدهاند، هیچگاه عصیان نمیکنند، و تا عصیان نکنند، نمیتوانند آگاه شوند.
+ 1984
6
خوب یادم هست که همهی این ماجراها چطور شروع شد. یکی از همکاران روزنامهنگارم، درست قبل از آنکه بازنشسته شود، در نیمهی سپتامبر 1989 از مرز اتریش-مجارستان برگشت و در حالیکه از شدت هیجان اشک میریخت، برایمان تعریف کرد «مردم آلمانشرقی دارن هزارتا هزارتا از مرز رد میشن. فکر نمیکردم تا زندهم همچین منظرهای رو به چشم ببینم!». من هم فکر نمیکردم. در این گوشهی دنیا آدم را همینجور بار میآورند، جوریکه خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارت میآورند که از تغییر بترسی که وقتی عاقبت اولین نشانههای تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیدهای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم میآید اولین واکنش خود من به خبرهای تازهی همکارم، البته بعد از خوشحالی، ترس بود، انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم میخواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم، اما به همان شدت هم زمینِ زیر پایم داشت میلرزید. دنیایی که در آن بودم، دنیایی که خیال میکردم ابدی، استوار و محکم است ناگهان داشت فرو میریخت.
+ کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم - اسلاونکا دارکولیچ
7
گودبای لنین، برخلاف ماجرای تلخش، فیلمِ شوخ و شنگی است. شوخ و شنگ و پرطراوت، مطابق با شور و هیجانی که همعصرِ داستانش است. برچیدهشدنِ دیوار و یکپارچگی دوبارهی شهر... کشور. فیلم ریتمِ تند و پرضربی هم دارد. پر از گزارش و اخبار مستند و شبهمستند. و سرشار از ذوقزدگی و بهت و جاخوردگی و گاهی حتا مقاومت مردمِ این شهرِ غریب و زخمخورده در برابر برچیدهشدنِ مرزی که انگار همه از یاد برده بودند دورانی را که نبود... بیست و هشت سال! کم نیست. یک عمر است برای خودش. و چه خاطرههایی، چه خاطرههایی که به رویا تبدیل شدند پشت این حصار ممتدِ بتنی.
8
خانوادهی کرنر از آدمهای جامانده در سمتِ شرق دیوارند. سمتی که با وجودِ برآمدنِ خورشید از سمتش، درخششی نداشت. جامانده بود سمت تیرگی و خفقان و فقر. پدر، آن کسی بود که رهایی سهمش شده بود از این خانوادهی چهارنفره. هر چند برای رهاییاش تاوانی بزرگ پرداخته بود؛ خانوادهای که در هالهای از دروغ، از او دریغ شد. و این جدایی، کریستین، مادر خانواده را تبدیل به وفادار سرسخت و متعصب حزب و آرمانهایش کرد. شاید از سر لجبازی، از سر عصبانیت، بهخاطرِ تنهاماندن و جاگذاشته شدن...
آنقدر که دیدن الکس، پسر جوانش، در تظاهرت علیه جمهوری دموکراتیک آلمان، را تاب نیاورد و دچار حملهی قلبی مهلکی شد که پیامدش کمایی هشتماهه بود و گذر از فروپاشی دیوار و اتحاد دو آلمان و ورود کاپیتالیسم به آلمانِ سوسیالیست و هجومِ موجِ سهمگین و غیرقابل کنترل تغییرات به سمتِ عقبنگهداشتهی شهر. کریستین در چنین شرایطی به هوش آمد. با این هشدار پزشک که هر گونه شوکی میتواند منجر به مرگ او شود. از اینجا به بعد، بخش اعظم فیلم، به تلاشهای سرسختانهی الکس برای پنهان کردنِ شرایط، از اوست. کاری که گاهی غیرممکن به نظر میآید...
9
Good Bye, Lenin! فیلمی آلمانیست به کارگردانی ولفگانگ بکر محصول سال ۲۰۰۳ و با بازی دانیل برول، کاترین زاس و جولپن خاماتووا.
سینمای آلمان را... درستترش اینکه، فیلمهایی را که از این سینما دیدهام، دوست دارم.
اروپای زخمخورده، بهترین فیلمها را میسازد از آنچه که از سر گذراند. تاثیرگذارتر از آنچه که هالیوود دربارهاش میسازد.
10
فیلم، یک کمدی سیاه است، سرشار از عشقِ فرزند به مادر و جای جایش، وسط این سرخوشیهایی که صورتی تلخ را پشت خود پنهان کردهاند، تلنگرهایی هم میزند و هشدارهایی هم میدهد. که یادمان نرود که چه بود و چه شد... که اول چه بود و بعد چه شد و بعدترها چه شد.
تماشای فیلم، بهشدت توصیه میشود.
* ترانهی تصور کن از یغما گلرویی با صدای سیاوش قمیشی
گاهی
دوری آدمها
از مکان میگذرد
و به زمان میرسد
مثلِ ما
که این روزها
داریم
خیلی از هم
«دیر» میشویم...
مهتاب سالاری
*
همین اواخر The Martian را دیدم و دوستش داشتم. دیدنِ آدمهای باهوش و اهل عمل توی فیلمها، حالم را خوب میکند. و از آن مهمتر، دیدنِ قهرمانً... و مت دیمون قهرمانِ این فیلمِ سرخوشِ علمی تخیلیِ ریدلی اسکات است. برای تماشای دستهجمعیِ خانوادگی توی یک بعدازظهر نوروزی، فیلم خوب و جذاب و البته مناسبی بود.
کمی بعد، وقتیکه Interstellar (اینجا یک توضیحِ داخلِ پرانتز هست، که آن را آن پایین خواهم نوشت) نولانِ نابغه را دیدم، The Martian در مقابلش به یک شوخی شبیه بود. بعدتر، همین چند روز پیش، Gravity را تماشا کردم و برندهی اسکار شدنِ این فیلم، و حتا کاندیدای اسکار نشدنِ Interstellar (اگرچه این دو فیلم مربوط به دو دورهی مختلف اسکار بودند) نه یک شوخیِ ساده، که شوخیای تلخ بود.
البته انصاف میگوید که توضیح بدهم که هیچکدام از این فیلمها را سهبعدی ندیدم که تماشای سهبعدی این فیلمها با آن جلوههای ویژه و فیلمبرداری، حتما بسیار متفاوت میبود.
*
توضیحِ داخل پرانتزی که حرفش را زده بودم: تا همین چند سال پیش، مثلا چهار سال پیش شاید، اینطور بود که انگار با خودم و آکادمی و... مسابقه گذاشته باشم، تند و در همان اولین روزهای در دسترس قرار گرفتنِ هر فیلمی، تماشایش میکردم. همهی فیلمهای مربوط به اسکار را، از خیلی قبلتر میدیدم. بدی اینجور فیلم دیدن این است که جو متراکمی که اطراف فیلمهای تازه اکرانشده را گرفته، این همنوایی جهانی، تو را هم درگیر میکند. انگار عیار واقعی فیلم هم توی این هیاهوی کاذب، ناشناخته باقی میماند. اینکه فیلم چقدر فیلمِ ماندگاری هست، آیا «سینمای ناب» هست یا نه... «آن» دارد یا نه، توی مسابقهی همگانی عقب نماندن از تماشای فیلمهای جدید و تیترهای هر روزهی سایتها سینمایی و وبلاگها، مورد غفلت قرار میگیرد. کسی سر فرصت و با تانی فیلم را تماشا نمیکند انگار. مسابقه هست برای زودتر تماشا کردن و عقب نماندن از موج. برای همین هست که توی این سالهای اخیر، با وجود داشتنِ اکثر فیلمهای جدید در هارد اکسترنالم، جز موارد معدودی که به دلیلی نتوانستهام، عامدانه در مقابل تماشای فیلمهای جدید مقاومت میکنم. برای همین است که مثلا، برای تماشای Interstellar (مگر من آدمی بودم که در مقابل تماشای فیلمی از نولان مقاومت کنم؟!) و Gravity که برندهی اسکار بود، اینقدر صبر کردم.
تماشای سریال True Detective (که حتما اینجا در موردش خواهم نوشت) و متیو مککانهی فوقالعادهاش، من را به تماشای Interstellar رساند و تماشای این فیلم هم به تماشای Gravity، برای مقایسه، منتهی شد.
*
Interstellar به نظر من، معرکه بود. فیلمی در مورد عشق و عاطفه و خانواده و نه فقط یک فیلم علمی تخیلی؛ سرشار از احساسات و سرشار از نبوغ و هوشمندی.
فیلم با نمایش آیندهای احتمالا نزدیک، غرق در خاک، کاملا و عمیقا متفاوت با آیندهای که در همهی فیلمهای مربوط به آینده نشانمان دادهاند، جایی که کاوشگری در فضا، مسائل نظامی و هر جور خرج اضافهای ممنوع و احمقانه هست و دغدغهی غذا کل زمین را فرا گرفته. فضایی خاکآلود، بدون کوچکترین اثری از ماشینهای پیشرفته، یکجور رجعت به گذشته، به عصر کشاورزی، جایی که سفر انسان به ماه و فضا، افسانه تصویر میشود و ترجیح داده میشود که به آن به دیدهی تخیل بنگرند... تا بشر به زمین دل ببندد و هرگونه رویاپردازیِ پرهزینه را به فراموشی بسپارد... و به نیازِ ملموسِ حاضر بپردازد: غذا!
کوپر، خلبان ناسایی که مجبور شده از رویایش دست بردارد و خودش را با شرایط سازگار کند و به جای فضا تخصصش را روی ماشینهای کشاورزی و مزرعهاش پیاده کند (ببین این چیزها باید بفهمن چطور سازش پیدا کنن، مورف... مثل بقیهمون) جایی، همان اوایل، در مورد این دنیا فیلم میگوید: قبلا به آسمون نگاه میکردیم و دنبال جای خودمون میون ستارهها میگشتیم، حالا پایین رو نگاه میکنیم و نگران این چرک و کثافتی که توش گیر کردیم هستیم.
کوپر زمینگیر شده، در حالیکه در سرش رویای آسمانهاست. با دخترش که انگار همهی عشق و دلیلِ زندگیاش است و پسر عزیزش که کمی با او فاصله دارد و... زمین و دنیایی که بدقلقی میکند.
***
خلاصهی قصهی فیلم را، اگر تماشایش نکردهاید، میتوانید از ویکیپدیا بخوانید. خلاصهاش را نمیتوانم در چند خط اینجا بنویسم. مسائل فیزیک نظری به زبانی نسبتا ساده در فیلم بیان میشود. موضوع سیاهچاله و کرمچاله و اتساع زمان گرانشی و... (یکی از اشکالاتی که میتوان به فیلم گرفت، بیان این مسائل به شکلی ساده و قابل فهم برای مخاطب است، در گفتگوهای بین دانشمندان ناسا و کوپر که یک خلبان ناساست، در حالیکه اصولا نباید چنین توضیحات بدیهیای بین خودشان داده شود. اما در هر صورت قابلقبول هست که به خاطر فیلم و مخاطب، باید توضیح داده میشد.
در این فیلم، زمان همراه با طبیعت، انگار در جایگاه طرفِ شر ماجرا قرار گرفتهاند... زمانی که بیرحمانه و با سرعتی شبیه نور میگذرد برای پدری که با گذر هر لحظه، سالهایی از زندگی فرزندانش را از دست میدهد... و امید به نجات نسل بشر، نسل ساکنِ زمینِ بشر، نه آن کلونی تخمکهای بارور که قرار است به عنوان نقشهی B برای نجات نوع بشر، در نظر گرفته شود.
کوپر: به نظرت طبیعت نمیتونه پلید باشه؟
آملیا برند: نه. میتونه خیلی نیرومند باشه. ترسناک باشه. ولی پلید نه. مگه یه شیر از سر پلیدی و شرارت یک آهو رو تیکه پاره میکنه؟
***
در فیلم جایی هست که کوپر و آملیا بعد از دو سه ساعتِ ناقابل دست و پنجه نرمکردن با اقیانوسِ ساکن و هولناک و موجهای عظیم مردهی سیارهای در ناکجا، در آن انگار که واقعا تهِ دنیا، با زحمت به سفینهی فضایی برمیگردند و در بهت متوجه میشوند که در این وقفهی دو سه ساعته، بیست و سهسال در مقیاس زمان در زمین، برای آنها سپری شده است. بعد کوپر، برای دیدن پیامهای تصویری خانوادهاش در طی این سالهای غیبت مقابل مونیتوری مینشیند و گذر سالیان متمادی بر فرزندانی که روی زمین جایشان گذاشته است را میبیند... پسر نوجوانی که قد کشیده و عاشق شده و ازدواج کرده و پدر شده و فرزندش را از دست داده است... و همهی اینها در عرض فقط چند ساعت برای... دختر محبوبش که قد کشیده و تبدیل شده به دانشمندی در ناسا... بهت و ناباوری و حسرت و اشکهایی که صورت متیو مککانهی را میپوشانند...
آن بهت و حسرت و استیصال...
***
دعا کن هیچ وقت نفهمی که چقدر خوبه یه چهرهی دیگه رو ببینی.
***
کریستوفر نولان Interstellar را در سال 2014 برای اساس فیلمنامهای که خود به همراه برادرش جاناتان نوشتهاند کارگردانی کرده و بازیگرانی مثل متیو مککانهی، آن هاتاوی، جسیکا چستین، مایکل کین و مت دیمون در آن بازی کردهاند. فیزیکدان نظری، کیپ تورن، یکی از تهیهکنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است.
***
کوپر: تارس اندورنس رو همونجایی که نیاز داشتیم نگه داشته. ولی سفر بیشتر از اون چیزیکه پیشبینی کرده بودیم پیش رفت. سوختمون آنقدری نمونده که بتونیم هر دو سیاره رو ببینیم، پس باید انتخاب کنیم.
رمیلی: ولی چطور؟
کوپر: هر دو امیدوارکنندهست. دادههای ادموندز بهتره ولی دکتر مان کسیه که هنوزم اطلاعات رو منتقل میکنه. پس...
آملیا: دلیلی نداره که فکر کنیم دادههای ادموندز بهدردنخوره. سیارهی اون عناصر کلیدی حمایت از زندگی انسان رو داره.
کوپر: دادههای دکتر مان هم همینطور.
آملیا: کوپر! این تخصص منه! و واقعا اعتقاد دارم سیارهی ادموندز آیندهی بهتری داره!
کوپر: چرا؟
آملیا: به خاطر سیاهچالهی گارگانتوا. به سیارهی میلر نگاه کن. درسته هیدروکربن و مواد آلی داره، ولی زندگی توش وجود نداره. توی سیارهی مان هم همینطوره.
رمیلی: به خاطر سیاهچاله؟
آملیا: قانون مورفی، هر چیزی که بتونه اتفاق بیفته، میافته. اتفاقات تصادفی جرقههای تکامل هستن. ولی وقتی دور یه سیاهچاله بچرخی، اتفاق زیادی نمیافته. بین سیارکها و ستارههای دنبالهدار گیر میکنه و اتفاقات از مسیر دیگهای پیش میرن. باید مسافت زیادی رو بریم.
کوپر: خودت یه بار گفتی دکتر مان بین ما بهترینه.
آملیا: قابل تحسینه. به خاطر اونه که الان اینجاییم.
کوپر: و هنوزم اینجاست. پاهاش روی زمینه، و یه پیام کاملا شفاف هم فرستاده که بهمون میگه بریم به سیارهش.
آملیا: لطف کرده. ولی اطلاعات سیارهی ادموندز امیدوارکنندهتره.
رمیلی: باید رایگیری کنیم.
کوپر: خب اگه قراره رای بگیریم، یه چیزی رو باید بدونی. برند، اون حق داره حقیقت رو بدونه.
آملیا: ربطی به این موضوع نداره.
رمیلی: چی؟
کوپر: اون عاشق ولف ادموندز شده.
رمیلی: راست میگه؟
آملیا: ...آره! و همین باعث میشه قلبم رو دنبال کنم. شاید برای فهمیدن این نظریه زیادی وقت گذروندیم.
کوپر: تو یک دانشمندی برند!
آملیا: پس به حرفم گوش کن، وقتی میگم ما عشق رو از خودمون در نیاوردیم. عشق، قابل دیدن و قدرتمنده. حتما یه مفهمومی داره.
کوپر: عشق معنی داره. آره. منفعت... برقراری پیوند، پروروش بچه...
آملیا: عاشق کسایی هستیم که مردن، کجای این منفعته؟
کوپر: هیچ جا.
آملیا: شاید این یه چیز مهمتر باشه. چیزی که هنوز نمیتونیم درکش کنیم. شاید یه جور گواهیه، یه جور... محصولی با ابعاد بالاتره، که نمیتونیم آگاهانه درکش کنیم. من به دنیای کسی کشیده شدم که یک دهه هست ندیدمش. کسی که میدونم احتمالا مرده. عشق تنها چیزیه که ما توانایی درک فراتر از بعد زمان و مکان اون رو داریم. شاید بهتره بهش اعتماد کنیم. حتا اگه هنوز درکش نکرده باشیم.... باشه کوپر. آره. کوچکترین احتمال دیدن ولف، من رو هیجانزده میکنه. ولی معنیش این نیست که اشتباه میکنم.
کوپر: راستشو بخوای آملیا... ممکنه اشتباه کنی.
***
فیلم سرشار از احساسات عمیق انسانی، از لطیفترین تا بدترین نوعش (جایی که دکتر مان که نمایندهی بهترین خصایل انسانی و یک الگو بوده، برای نجات خودش بدترین میشود)، فلسفه، سرشار از نبوغ، بازیهای خیلی خوب، جلوههای ویژهی عالی، مقدار مناسبی شوخطبعی و موسیقی زیبای هانس زیمر هست.
***
کوپر: پس فقط همینایی که هستیم رو با خودمون می بریم اونجا؟
آملیا: آره. این تیم نماینده بهترین خصوصیات انسانیه.
کوپر: حتا من؟
آملیا: خب می دونی چیه؟ ما سر 90 درصد صداقت توافق کردیم!
* پارهای از شعری از مهتاب سالاری
در قسمتِ عادی پرواز، دوروتی بوید، درگیر حساسیتِ پسرک خردسالش به پتوی هواپیما، صدای جری مگوایر را میشنود که کمی آنطرفتر، در قسمت فرستکلاس نشسته و برای همراهش، ماجرای خواستگاریاش از نامزدش را تعریف میکند. حسرتی عمیق و علاقهای دستنیافتنی، در نگاه و صورت دوروتی که نیمخیز شده تا چیزی از این رویا را، تصویری که مردی که از دور تحسینش میکند ساخته، از دست ندهد، موج میزند. وقتی که جری، غافل از گوش و نگاه و حواسی که بیشتر از هر چیزی در دنیا، روی او متمرکز شده، ترسیم رویا را به پایان میرساند، دوروتی صاف مینشیند و رو به پسرش میگوید: قبلاها، فقط غذاش بهتر بود. الان زندگی آدمهاش هم بهتره. و در این جمله که با لحنی عادی ادا شده، حسرت و تلخی عمیق نهفته است. حقیقتِ تلخِ معمولی بودن.
و این، گویاترین صحنه برای معرفی وضعیت دو شخصیتِ اصلی این رمانس است. دوروتی بوید، مادرِ بیوهی جوانِ نهچندان جذابی که یکی از کارمندان رده پایین شرکت امور ورزشکاران سرشناس به نام اس ام آی هست (که چند دقیقه بعد معلوم میشود که جری قبلا هم او را دیده و حتا جزئیات پارتیشنی را که توی آن مینشیند میداند) و با مشکلات مالی دست و پنجه نرم میکند و جری مگوایر، یکی از مدیران موفقِ برنامهی ورزشکاران آن شرکت که توانایی عجیبی در جذب آدمها و شروع روابط دارد، محبوب بین تمام اطرافیانش، با لبخندی جذاب و همیشگی در تمام صورتش.
اولین سلام، (بعد از چه مدت فقط دیدن و عبور کردن برای این یکی؟ و تماشا و مکث و تحسین کردن برای آن یکی؟) در پایانِ همین پرواز، در قسمتِ تحویل بار اتفاق میافتد و کاتالیزور... پسر کوچک دوروتی که نیروی محرکهی پیشبرد این رابطه در مراحل بعدی هم هست.
*
دوروتی، جایی از فیلم، به خواهر بزرگترش که هیچگاه دست از نگران بودن برای او و زندگیاش برنمیدارد، میگوید من پیرترین دختر بیست و ششسالهی دنیام. و این، فقط همین یک جمله و جوری و جایی که بیانش میکند، انگار معرفی کاملی از او به دست میدهد.
*
جری مگوایر، هر چقدر در آغاز و شکل دادنِ دوستیهای سطحی، مهارت دارد، در عمقدادن به روابطش و نگهداشتنِ آنها، ضعف دارد. او محبوبِ تمامِ همکاران و اطرافیانش است، ولی زندگی توانِ آن را دارد که با اولین اشتباه کاری او، انتشار دلنوشتهای در مورد مسئولیتِ قلبی مدیرانِ برنامه، در مقابل ورزشکارانی که مسئولیتشان را برعهده دارند، برای انسانتر بودن، تمامِ اینها را از او بگیرد. هیچکدام از دوستان و همکارانش، با وجود تحسین او برای نوشتن آن، حاضر نیستند او را همراهی کنند، غیر از دوروتی که ناخودآگاه و بی هیچ امید و انتظاری، به این مرد غیرقابلِ دسترسِ فرستکلاسنشین، خیلی ساده، دل بسته است. همانطور که یک نفر ممکن است به یک هنرپیشه دل ببندد و تحسینش کند و آرزوی ناممکنش را جایی در ناخودآگاه در سر بپروراند. دوروتی، وقتی که بدون فکر و سنجیدنِ هیچچیزی، قبول میکند که همراه جری شود، حتما فقط به امکانی که این تصمیم برای نزدیکتر شدن به او، به رویا، در اختیارش میگذاشته، فکر میکرده. نه به تمام هزینههای زندگی، هزینهی بیمهی درمانی پسرش و... هر چیز مهمِ دیگری.
در شرایطی که نامزد جری، با فکر و سنجیدنِ همهچیز، به سرعت او را ترک میکند.
*
راد تیدول، ورزشکار سیاهپوستِمغرور و کلهشقی که از دوران اوجش فاصله گرفته و در موقعیت فعلی درجا میزند و خریداری ندارد و بیش از هر چیزی در دنیا، عاشق خانوادهاش است، طی یک صحنهی نفسگیر، انتخاب میکند که همراه جری مگوایر بماند، اگر جری قول میدهد که او را (خانوادهی او را) به پول برساند! فیلم پر است از صحنهی تقابلِ جری مگوایر با راد تیدول، رقبا، درگیری، اضطراب، تلاش، شکست و...
*
تنها لحظاتِ آرامِ زندگی جری، آن وقتهایی هستند که دوروتی حضور دارد. دوروتی که در اولین قرارش با جری، به او میگوید بیا غم و غصههایمان را برای هم تعریف نکنیم... که عشق شاید کار سختی نباشد. زنی که جری، فقط وفاداریاش را میبیند، نه عشقش را. و یکبار، یکلحظه، تحتِ تاثیر همان وفاداری او، به خاطرِ حسِ مسئولیت در قبالِ او، به او پیشنهاد ازدواج میدهد. پیشنهادی که دوروتی در قبولش لحظهای تردید نمیکند. مگر میشود که بکند. مردِ رویاهایش! پیشنهادی که جز دوروتی و پسرش، هیچکسی را خوشحال و راضی نمیکند. حتا خود جری را که خیلی زود متوجه عواقبِ تصمیم ناگهانی و نسنجیدهاش میشود.
دوروتی هم البته، خیلی زود متوجه اشتباهش میشود. جایی که به جری اعتراف میکند که به خاطر خودخواهی خودش، او را به طرف چنین پیشنهادی سوق داده است... یا به عبارت دقیقتر، از سوق دادنِ او به این سمت، جلوگیری نکرده است و حالا، حاضر است خودش را از زندگی جری کنار بکشد. هر چند که بعد در جمعِ دوستانِ مطلقهی خواهرش میگوید که اگرچه مردها دشمن هستند، ولی با این وجود، او این دشمن را دوست دارد.
این رها کردن، شاید بهترین تصمیمی بود که دوروتی گرفت. که گاهی باید چیزهایی را که میخواهی، رها کنی. که اگر باز به سمتِ تو بازگشتند، مال تو بودهاند. که اگر برنگردند... باید میرفتند.
و جری، باز میگردد... اینبار، با قلبش... وقتی که وسطِ هیاهوی موفقیت، با تمام وجودش حس میکند که چقدر دوروتی را کم دارد. وقتی که هر چه منتظر است، آن کسی که باید، تماس نمیگیرد!
و با آن سخنرانی پایانیاش، لبخند و اشک را به چشمانِ دوروتی و جمعِ زنانِ ناامید و افسردهی نشیمنِ خواهرش... و لبخند را به مایِ تماشاگر، هدیه میکند.
Jerry Maguire را کامرون کرو، در سال 1996 با بازی تام کروز، رنه زلوگر (که با این فیلم ستاره شد) و کوبا گودینگ جونیور، کارگردانی کرد.
*
دیالوگ:
شاید حرف من رو باور نکنید... نبوغ همهجا ریخته ولی تا بیاد به مرحلهی حرفهای برسه عین پاپکورنی که بو میدن، بعضیها باز میشن... بعضیهام باز نمیشن.
*
من اونیام که شما معمولا نمیبینینش.
*
جری مگوایر: اگر اینجا قراره اتفاقی بیفته، پس بذار همین جا اتفاق بیفته.
من نمیذارم از شر من خلاص بشی. چطوره؟
این قبلا یه جورایی تخصص من بود. من توی اتاق نشیمن خیلی خوب بودم. اونا من رو فرستادن اون تو، و اون تو تنها بودم. ولی حالا، من فقط... نمیدونم... اما امشب... پروژهی کوچیکمون، مشارکتمون... یک شب فراموش نشدنی داشت... یه شب خیلی خیلی بزرگ. اما هنوز کامل نشده. کاملا به اونجایی نرسیده که همه چی تقریبا کامل بشه. چون من نتونستم این شادی رو با تو قسمت کنم. من نتونستم صدای تو رو بشنوم... یا با تو بهش بخندم. من دلم تنگ... من دلم برای همسرم تنگ شده... ما تو دنیایی پر از بدبینی زندگی میکنیم. دنیایی پر از بدبینی... و همهش توی کارهامون به فکر چشم و همچشمی هستیم... من عاشقتم. تو من رو کامل میکنی. من فقط...
دوروتی: ساکت شو... فقط ساکت شو... تو منو با همون سلام اول مال خودت کردی...
+ جملههای ایتالیک توی دیالوگ بالا، بخشهایی از «گزارش کار»ی هست که جری اول فیلم نوشت. که کل زندگیاش را تغییر داد.
* از دیالوگهای فیلم.
راستش فکر نمیکردم یک روز فیلمِ ماموریت غیرممکن را، به اختیار خودم، ببینم. آن هم هر پنج قسمتِ این سری را. آن هم با علاقه. و تازه دیدن آن را هم به دیگران توصیه کنم. هیچوقت فکر نمیکردم از تام کروز خوشم بیاید و تازه دوستش هم داشته باشم!
شد. شد. شد. شد. شد. شد. همهی «فکر نمیکردم»های بالا اتفاق افتادند.
تماشای یک نفسِهر پنج فیلمِ سری ماموریت غیرممکن در سه روز (سه تای اول را توی تعطیلی جمعه دیدم و دوتای بعدی را شبهای دو شب بعد که روز کاری بودند) آنقدر سر شوقم آورد و سرحالم کرد که تصمیم گرفتم در مورد تمام پیش حسهای قبلیام در مورد فیلمهای اکشن تجدیدنظر کنم (البته این هم از عواقب همان ذوقزدگی هست! وگرنه، من و فیلمهای اکشن، در درازمدت آبمان از یک جوی نمیگذرد!). البته اکشنهای خوشساخت، مخصوصا از نوع جاسوسیشان، چیزی نبود که مخالفش باشم (بدساختهایی که هر سال مثل گیاه خودرو میرویند که جای خود دارند). اما جزو فیویریتهای من نیستند. گاهی برای تفریح و بیشتر از سر اتفاق و نه انتخاب دیدهام و گاهی راضی هم بودهام. چندتایی از باندها را هم بدون ترتیب دیدهام (هم از قدیمیترها و هم اکثر باندهای پیرس برازنان و دنیل گریک (یکی از برنامههای آیندهام هم، تماشای با ترتیب و پشت سر هم مجموعه فیلمهای باند است)). البته باید بگویم که اتان هانت و ماموریتهای غیرممکن را از جیمزباند و فیلمهایش دوستتر داشتم. اتان هانت انگار انسانیتر و آسیبپذیرتر بود، با وجود تمامِکارهای غیرقابل باور و مافوق بشریاش! حتا تا پای ازدواج هم رفت (در فیلم سوم) (هر چند انگار یکی از جیمزباندهای جورج لازنبی هم تا این مرحله پیش رفته). جایی دیگر هم برای نجات دوستش، خودش و کل ماموریت (به نوعی کل بشریت) را به خطر انداخت (فیلم چهارم). توی فیلم اول (که بعد از پنجمی، از بقیه دوستترش داشتم) خشمش به خاطر ماموریت نمایشیای که منجر به مرگ فجیعِ تمام دوستانش شد، تا در افتادن با سازمان قدرتمند و عریض و طویل IMF و در لیست تحت تعقیب قرار گرفتن هم کشید.
و خودِ تام کروز، شاید یکی از دلایل مهمِ این ذوقزدگی بود. تام کروزی که در فیلمِپنجم، در سنِپنجاه و دو سالگی هم کماکان سرحال به نظر میرسد، با در نظر گرفتنِ اینکه از بدل استفاده نمیکند. حالا، بعد از تماشای فیلمها، تصور اینکه کس دیگری میتوانست جای او باشد و تمامِ آنچه را که تام کروز به این شخصیت و فیلمها بخشیده، به فیلم بدهد، سخت است. به یاد بیاورید، احساسات و شخصیت تام کروز بیست سال جوانتر در اولین فیلم سری (به کارگردانی دیپالما) در آن فضای پر از شک و تردید و سوءظن، جوری که تماشاگر هم همراه اتان هانت به هیچکس نمیتوانست اعتماد کند، حتا به دوستانی که همان ابتدای فیلم، به طرزی فجیع کشته شدند! به مرور و در قسمتهای بعدی رنگی از شوخطبعی هم به نقش اضافه شد و دشمن هم به لایهای عقبتر از سازمان عقب رانده شد.
بلافاصله بعد از تمام شدنِپنج فیلم، شب چهارم جری مگوایر رادیدم که احتمالا در موردش در پستی جداگانه خواهم نوشت. راستی باید اعتراف کنم که این آدم چقدر قشنگ میخندد!
فیلمِاول و پنجم را از مجموعهی این فیلمها بیشتر از بقیه دوست داشتم. فیلمِ پنجم یک قهرمانِ زنِ خیلی خوب و دوستداشتنی هم دارد که شبیه سایر زنهای این فیلمها، نقشی علیالسویه و تزئینی ندارد.
توصیه میکنم، حتا اگر مثل من اهل اینجور فیلمها نیستید، یک بار، وقتی برای تماشایشان بگذارید. و البته در مدت تماشایش سعی کنید ورِ ایرادگیر و منطقیِ ذهنتان را به استراحت بفرستید تا از فکر کردن به همهی حرکات محیرالعقول و جابهجاشدن و عملیاتی که در ابتداییترین خط، حتا با منطق «زمان» هم تداخل دارد و به خصوص وفورِ استفاده از تمهید تغییر چهره که از فرطِ استفاده شدن، هیچ مجالی برای غافلگیری هم برایتان نمیگذارد، معاف باشد.
اسامی و سال ساخت فیلمهای این مجموعه:
فیلم اول Mission: Impossible در سال 1996 به کارگردانی برایان دیپالما؛
فیلم دوم Mission: Impossible II در سال 2000 به کارگردانی جان وو؛
فیلم سوم Mission: Impossible III
در سال 2006 به کارگردانی جی. جی. آبرامز؛
فیلم چهارم Mission: Impossible – Ghost Protocol در سال 2011 به کارگردانی براد برد؛
فیلم پنجم Mission: Impossible – Rogue Nation در سال 2015 به کارگردانی کریستوفر مککوری؛
There are no two words in the English language more harmful than 'good job'.
*
وقتی که فیلم به پایان میرسد، بعد از آن ضیافت پایانی موسیقی و درام و نگاهها، بعد از رها شدن از جادوی آن نبرد و دوئلِ جذابِ دونفره، با خودت فکر میکنی که آیا این فیلم، پایانی خوشتر از این هم میتوانست داشته باشد؟
و فکر میکنی، پایان خوش یعنی این! جایی که ضدقهرمانِ جذاب و کاریزماتیک و ستمگر، به شیوهی ظالمانهی خودش، از دل پسرک معمولی و فاقد جاذبهی قهرمانیِ محکوم به شکستِ برآمده از خانوادهای شکستخورده، قهرمانی بیرون کشیده و لبخند فتح و رضایت را بر لبهای خودش، قهرمان متولدشده روی صحنه از پس نبردی نفسگیر و تماشاگر مینشاند. قهرمانی که خواست و مبارزه کرد و بالاخره، »بهخاطر» فلچر، مگر مهم است چگونه، چطور، از چه راهی؟، آنچه را که آرزویش داشت، هر دو نفر داشتند، در آن یکی بیشتر حسرتی ناکام بود، انجام داد.
فلچر شیطان است یا فرشته یا فقط بیمار خطرناکی که نوجوانان و جوانان عاشق موسیقی به راحتی و آزادانه در اختیارش قرار گرفتهاند تا او، به «روشِ خودش» ستارهاش را که سالها، بیتابانه، در جستجویش بوده و در این بین چه جوانانِ مشتاقی را قربانی نکرده، بین آنها کشف کند؟ معلم سختگیری که مرز سختگیریهایش از قلمرو عرف و عادتهای آشنای گذشته و به قلمروی جنون وارد شده. یادآورِ سختگیریها و رفتار وحشیانهی گروهبان هارتمنِ غلافِ تمام فلزی کوبریک، حتا با همان جنسِ بددهنیها و به سخرهگرفتنها و شکنجههای روحی و خشونتهایی که با پرتکردنِ هر چه به دستش میآید، حتا اگر شده صندلی یا آلاتِ موسیقی، به سمتِ هدفِ خشونت، ابراز میشود.
و کسی که این قلمرو را تاب بیاورد، یا به اوج درخشش روی صحنه (کدام صحنه؟) میرسد، یا به عرصهی نابودی فرو میافتد. که اندرو هم، یکبار تا نابودی همهی رویاهایش رفت... وقتیکه ناچار شد از همهی آنها دست بکشد و درامش را به تاریکی گنجه بسپارد... اگر چه برعکس شاگرد محبوبِ سابق فلچر، بازگشت... هر چند در مورد آینده چه کسی میداند که چه پیش خواهد آمد. اگرچه اندرو، برخلاف آن شاگرد محبوب، عاشق موسیقیست و درام. که به خاطر آن، به خاطر رسیدن به موفقیت، حاضر است تا مرز نابودی تلاش کند و از هرچیز دیگری، هر چیزی، بگذرد.
کاریزمای استاد، عطش موفقیت، جادوی موسیقی، جاذبهی جاز، همان چیزهایی که اندرو را علیرغم همهچیز باز میگرداند به عرصه... میکشاند به جایی که در مقابل نام فلچر بر روی اعلانِ کافه نمیتواند مقاومت کند... باز میگردد و این بازگشت، آغاز همهچیز است. فروپاشیای که به شکوه برخاستنی ققنوسبار میانجامد.
ققنوس بهپامیخیزد و چه کسی میتواند تضمین کند که دوباره نابود نگردد؟
Whiplash دری را باز میکند تا بخشی از مرارتها و سختیهای طاقتفرسایی را که پشتِ به بار نشستنِ قطعاتِ موسیقیایست که به سادگی میشنویم، نشانمان بدهد. و جنون و دردی که گاهی، جاهایی، دور از نگاه و گوش ما، پنهان شده است. که گاهی، این نواهای موسیقی از میانِ خون عبور کردهاند.
*
اندرو: من ترجیح میدم توی 34سالگی مست و ورشکسته بمیرم و باشند کسانی که سر میز شام در موردم صحبت کنند تااینکه طوری زندگی کنم که تو 90 سالگی پولدار و هوشیار باشم و کسی یادش نیاد که من کی بودم.
*
خلاصهای از ویپلش از ویکیپدیای فارسی:
Whiplash فیلمی مستقل آمریکایی محصول سال ۲۰۱۴ است. دیمین شزل این فیلم را براساس تجربیاتش در باند دبیرستان پرینستون نوشته و کارگردانی کرده است. اندرو نیمن (مایلز تلر) در نقش دانشآموزی بازی میکند که نوازندهی درام است و سعی دارد تا استاد خودش، ترنس فلچر (جی. کی. سیمونز) را تحت تأثیر قرار دهد. این فیلم در جشنواره فیلم ساندنس ۲۰۱۴ اکران شد و از همان ابتدا مورد توجه مردم و منتقدین قرار گرفت. سونی پیکچرز حق انتشار جهانی آن را خرید. نامزد پنج جایزه در هشتاد و هفتمین دوره جوایز اسکار از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم، جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی، جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، جایزه اسکار بهترین صدابرداری و جایزه اسکار بهترین تدوین فیلم شد که فقط در بردن جایزه بهترین فیلم و جایزه بهترین فیلم نامه اقتباسی در این میان ناموفق بود.
همهاش که نباید فیلم جدی دید! گاهی هم باید، مثلا یک روز جمعه، به خودت، تماشای یک فیلم رمانتیک تینایجری هدیه بدهی. البته نه شبیه اغلبِ فیلمهای تینایجری این سالها که تحمل یک لحظهی خیلیهایشان هم سخت هست.
10 Things I Hate About You فیلمی مربوط به آخرین سال قرن بیستم که علاوه بر لذتی که دیدنِ ماجرای رمانیتک فیلم که برداشتی آزاد از نمایشنامهی رام کردنِ زنِ سرکش شکسپیر هست، به دوستدارانِ رمانتیکها میبخشد، جنبهی جذاب و جالب دیگری هم دارد: تماشای هیث لجرِ و جولیا استایلزِ نوزده بیستساله و جوزف گوردن لویتِ نوجوان!
متنفرم از طرز حرف زدنت با خودم و طوریکه موهات رو درست میکنی
متنفرم از طرز روندن ماشینم
متنفرم وقتیکه خیره میشی
متنفرم از اون چکمههای گندهت و طوریکه ذهنم رو میخونی
اینقدر ازت متنفرم که داره حالم بههم میخوره، حتا با من کاری میکنه که شعر بنویسم
متنفرم، متنفرم از اینکه همیشه حق با توئه
متنفرم وقتیکه دروغ میگی
متنفرم وقتیکه من رو میخندونی، از اون بدتر وقتیکه من رو به گریه میندازی
متنفرم وقتی دور و برم نیستی و اینکه اصلا بهم زنگ نزدی
اما بیشتر، متنفرم بهخاطر اینکه ازت متنفر نیستم، حتا ازت بدم هم نمییاد
نه حتا یه ذره، اصلا
*
* ترانهی فرانکی والی که پاتریک (هیث لجر) توی زمینِ فوتبال برای دلجویی از کت خواند.
ده سال پیش خبری از هاردهای اکسترنال نبود. از دانلود کردنِ آسان و در دسترسِ فیلمها هم. اگر هم بودند، زندگی من و اطرافم آنقدر متمدن نشده بود که در آن اثری از این چیزها باشد. زندگی پیشرفتهی من خلاصه میشد در یک کامپیوتر پنتیوم 4 که به مرحلهی بازنشستگی رسیده بود و یک دستگاه نمایش دیویدی که آن هم آن زمان برای خودش خیلی بود! خیلی از دورهی ویاچاسها نگذشته بود و هنوز اثراتشان توی خانهی ما بود (تمام کودکی و نوجوانی من با آنها سپری شده بود). آن روزها، انگار همهچیز بهتر بود. برای تماشای فیلمهای خوب، باید اهلشان میبودی. باید به دنبالِ گنج میگشتی تا پیدایش کنی. همینجوری، به راحتی پیدا نمیشدند و... این سخت بودنشان، ارج و قربشان را بالا میبرد. هر کسی تماشایشان نمیکرد که بعد همینطوری در موردشان نظر بدهد و با یک جمله و یک حکم سرسری آنها را رد یا بیاعتبار کند... آن دوره، بهشتِ کالتبازها بود. کالت موویها برای خودشان اعتبار و اهمیت داشتند. تماشاگران خاص داشتند... میشد پیدایشان کرد. ولی نه به آسانی. دمِ دستی و سهلالوصول نبودند... مثل حالا.
*
مردادِ گرمم با تماشای فرندز گذشت. ماهی گرم و بینظیر. زندگیام رنگ فرندز گرفته بود. دو آپارتمانِ روبهروی هم، یک کافهی دوستداشتنی، و شش نفر که در طول این مدت، انگار بخشی از من شده بودند. انگار که اگر در را که باز کنی، آن بیرون باشند. اینقدر واقعی. اینقدر نزدیک. اینقدر ملموس. با هیچچیزی، هیچ فیلمی، هیچ سریالی، اینقدر که با این شش نفر، نخندیده بودم. آنقدر با آنها همراه شده بودم که میتوانستم پیشبینیشان کنم. برایشان دل بسوزانم. برایش خوشحال باشم. برایشان آرزو کنم. مرداد جادویی من، با آخرین قسمتِ فرندز و ترک آپارتمان دوستداشتنی توسط آنها، به پایان رسید. با یک دلتنگی و خلاءِ عمیق... انگار که بخشی از من کنده شده بود. رفته بود... با آنها؛ با فیبی (آخ فیبی، فیبی، فیبی)، جویی، راس، ریچل، چندلر، مونیکا.
در طول تمامِ سالهای بعد، فرندز اما، گاهی، سر و کلهاش پیدا میشد. وسط بعضی لحظاتت، بعضی گفتگوها، بعضی احساسات، بعضی اتفاقات، بعضی رویدادها...
حدود یک سال و نیم، دو سال پیش، وقتی همکارِ مهربانم، هارد اکسترنالم را که برای تبادل فیلم گرفته بود، به من برگرداند، هیچچیزی از مجموعهی فیلمهایی که برایم کپی کرده بود (شامل مجموعهی آثار وودی آلن، کوبریک، بونوئل، هاوارد هاکس و اورسن ولز و مجموعهی کامل فیلمهای باند و...) برایم لذتبخشتر و جایزهمانندتر از کل قسمتهای ده فصلِ فرندز نبود. ذخیره شد برای روز مبادا. در تمامِ این مدت، درسها و پروژهها و پایاننامه و این جور چیزها بودند. در پسِ همهی اینها میدانستم، چیزی برای روز مبادا دارم. چند وقت پیش، بعد از مدتها همینجوری، یک اشاره، از جایی، کافی بود که بروم سراغش. برای ناخنکزدن. بدون قصدی برای پیوسته دیدن. و همان ناخنک زدن، با تمامِ گریزهای من، به تماشای پیوستهی نه قسمت منتهی شد. میدانستم که روز مبادا هنوز فرا نرسیده. تا یک گفتگوی شبانه با بیتا و گریز زدن به خاطراتِ فرندز... رجوع به فایل وُرد... رجوع به...
پرهیز و گریز و مقاومت به انتها رسید. روز مبادا فراموش شد. اعتیاد برگشت. اینبار خیلی خیلی بهتر بود از بار قبل. اینبار همهی آنها، خیلی آشناتر بودند. هر چند که گذرِ سالها، دور شدنِ نسلی که با موبایل غریبه بودند، با کامپیوتر، اینترنت، تکنولوژی، حتا این فاصله را خیلی عمیقتر کرده بود... ولی... چیزی بود... انگار یک آرزو، یک حسِ عمیقِ نیاز... یک خلاء...
که چقدر دلمان تنگ شده، رفته، برای چنین روابطی، چنین دوستیهایی، چنین برای دوست از هر چیزی گذشتنهایی، چنین...
فرندزبینی، اینبار، که بیش از ده سال از پایانِ این سریال دهساله، سپری شده، لذتبخشتر و دلنشینتر و حالخوبکنتر بود. خیلی خیلی خیلی حالخوبکن. خیلی خیلی.
حالا که نیمی از سریال را دوباره دیدهام، تصمیم گرفتم بیاورمش اینجا. دلم میخواهد خیلی چیزها در مورد این سریال و این آدمها بنویسم. خیلی چیزها توی ذهنم بود که وقتی میخواهم این مطلب را بنویسم، بگویم. ولی حالا... چیزی به ذهنم نمیآید. شاید این مطلب دوباره به روز شد. شاید پستی دیگر در موردش نوشتم، در انتهای دوبارهبینی ده فصل. وقتی که اینبار، حتا بیشتر از بار قبل، ده سال پیش، با خالی شدنِ آپارتمانِ دوستداشتنی و پر از خاطره، دلتنگ شدم... وقتی که بغض برگشت... وقتی که...
اینبار اینجا هست که میتوانم بنویسم از دلتنگی.
*
وقتی اولین قسمتِ فرندز را دیده بودم، هزار سال پیش، سیتکام بودنش، چقدر توی ذوقم زده بود. چقدر دافعه داشت. ولی انگار از قسمت دوم، فراموش شد. بود، ولی چقدر بهجا بود. آنقدر درست و بهجا بود که انگار شنیده نمیشد. تحمیلی در کار نبود. بهجا و مناسب.
*
+ بعدانوشت: (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+).
از این سایت 7فاز خوشم آمد!
بعضی فیلمها هستند که با تو باقی میمانند، گاهی چند روز، بعضی چند هفته، چند ماه، چند سال، تا آخرِ آخر...
بعضی فیلمها هم هستند که بعد از تماشایشان... فراموش میشوند... اگر هم بلافاصله از یاد نرفتند، لااقل تا صبح روز بعد، اثر خاصی در ذهنت باقی نخواهند گذاشت.
Begin Again برای من، از دستهی دوم بود. تماشایش سرگرمکننده بود. کمابیش دوستش داشتم وقتیکه تماشایش میکردم و از تماشایش راضی بودم ولی... چیز زیادی از آن باقی نماند.
اینکه هفتهی پیش تماشایش کردم و امروز، چیز زیادی برای نوشتن به ذهنم نمیآید، اینبار، به خاطر همین خاصیت این فیلم، حداقل برای من، هست. البته در مورد بعضی فیلمها هم، نمیتوان چیزی نوشت، بس که کلمات کم میآیند وقت نوشتن در موردشان... بس که نمیدانی از کدام بخش آن بنویسی. از کدام حس، از کدام...
به عنوان یک فیلم سرگرمکننده و کمابیش حالخوبکن، تماشایش توصیه میشود. فیلمی که قهرمان اصلیاش موسیقیست. موسیقی هست که زندگی و روابطِ شخصیتهای قصه را سر و سامان میدهد و همه را به مقصود میرساند و... شهر نیویورک... نه به خوبی بهترین نیویورکهای سینما، ولی به هر حال فیلمیست که شهر در آن حضور دارد، جغرافیا به چشم میآید و... ستایش میشود. آنجا که تصمیم میگیرند مکان اجرایشان جای جای شهر نیویورک باشد... «و شهر هم میشه اتاق ضبط صدامون... همهجا... توی تمام نیویورک... و تبدیل به یک آهنگِ قابل احترام برای این شهر زیبا و دیوونهبار نیویورک خواهد شد... مثل زیر پل محلهی لاور ایست ساید، بالای ساختمان امپایر استیت... قایقسواری توی پارک مرکزی... توی محلهی چینیها، توی کلیساها، توی مترو، توی محلهی هارلم... همهجا... حتا اگه بارون اومد... هر چی که شد ما بازم ضبط میکنیم... اگه دستگیر هم شدیم، باز هم ادامه میدیم...»
چند سال قبل، از جان کارنی، کارگردان فیلم، Once را دیده بودم که آن یکی، اثر ماندگارتری در ذهنم داشت. شاید حالا اگر تماشایش کنم، مثل آن وقتها دوستش نداشته باشم ولی، خاطرهی خوبی از تماشای سالهای قبلش دارم. خط داستانی آن فیلم هم، خیلی شبیه این فیلم بود و آنجا هم موسیقی نجاتدهنده بود. نجاتدهندهی شخصیتهای فیلم، خانواده و... عشق.
کیرا نایتلی، انگار، هیچوقت، حتا قرار نیست به سایهای از کیرا نایتلیِ غرور و تعصب نزدیک شود. توی فیلمهایی مثل این که، چیزی بیشتر از یک هنرپیشهی معمولی نیست. هنرپیشهی معمولیای که حتا زیاد دوستداشتنی (آنطور که از سایهی هنرپیشهی الیزابت بنتِ غرور و تعصب جو رایت انتظار میرود) هم نیست. خیلی حضور ذهن ندارم، ولی، یادم نمیآید توی هیچ فیلمِ با قصهی دوران معاصر، درخشیده باشد. (The Edge of Love هم که یکی از بهترین حضورهای اوست، البته مربوط به دوران معاصر نیست)
نویسنده و کارگردان جان کارنی، محصول سال 2013، بازیگران مارک رافالو، کیرا نایتلی، هیلی استاینفلد، آدام لوین و...
ـ این چیه؟
ـ این یه دوراهیه. دو تا هدفون رو میزنی توی یه ورودی. در واقع این مال اولین قرارم با میریام هست. ما تمام شهر رو قدم زدیم و به سیدی پلیز گوش دادیم. فکر نکنم اون شب دو تا کلمه بیشتر به هم گفته باشیم. شب تحویل سال بود و ما دو ماه بعدش با هم ازدواج کردیم.
*
ـ چه موزیکهایی توی موبایلت داری؟
ـ عمرا لیست آهنگهامو بهت بدم. جدی میگم! آهنگهای خیلی آبروبری توشونه.
ـ مال منم همین طور. از روی لیست آهنگهای یک نفر میتونی کلی چیز در موردش بگی.
ـ میدونم میتونی این کار رو بکنی. همین هم هست که نگرانم میکنه.
ـ خب میخوای انجامش بدیم؟
ـ خیلی خب! بیا این کار رو بکنیم.
*
ـ خیلی استرس دارم. چون ممکنه این آهنگ به نظرت مسخره بیاد، اما این یکی از بهترین آهنگهام توی یکی از فیلمهای محبوب منه. آماده ای؟
*
به خاطر همینه عاشق موسیقی هستم. باعث میشه یکی از معمولیترین منظرهها، یهویی برات کلی خاطرهانگیز بشه. تمام این چیزای معمولی با موسیقی یهویی برات تبدیل می شن به چیزای زیبا یا یه چیز قیمتی.
*
باید بگم، باید اعتراف کنم که هر چی بزرگتر میشم شانسم برای پیدا کردن نیمه گمشدهام کمتر و کمتر میشه. باید کلی بگردی تا نیمه گمشدهات رو پیدا کنی. این زمان، غنیمته گرتا.
*
شاید خدا همیشه کنارمون نباشه، ولی به موقعش مییاد پیشمون. ما هیچوقت تنها نیستیم.
پ. ن.: هشت و نیمِ فلینی، که هفتهی پیش برای دومین بار تماشایش کردم، یکی از آن فیلمهاییست که نمیتوانم در مورد آن بنویسم، به این خاطر که نمیدانم چی و از کدام حسش و از کدام بخشش بنویسم. ضمن اینکه، گذاشتنِ آن توی لذتهای پراکنده هم، کمی جسارت میخواهد. فیلمی نیست که هر کسی از دیدنِ آن لذت ببرد و شاید، بیشتر تماشاگرانش را به شدت خسته و دلزده کند ولی... اگر دوستش داشته باشند، اگر کمی، فقط کمی با آن همراه باشند... فوقالعاده میشود.
مداد و کاغذ برداشتم و Pulp Fiction رو پلی کردم، برای یادداشت کردنِ زمانِ دیالوگهاش (که پر از دیالوگهایی هست که میتوان نوشت، شدیدا میتوان نوشت) که بعد کپیشان کنم برای اینجا؛ قبل از تیتراژ نوشتم دقیقهی یک و... همان شد! تمام.
وقتی به خودم آمدم که فیلم دو ساعت و سی و چهار دقیقهای تمام شده بود و روی کاغذ من فقط نوشته شده بود، دقیقهی 1! این است، جادوی تارانتینو در Pulp Fiction!
نمیگویم این فیلم را بیست بار تماشا کردهام و.... نه. هر چند خیلیها را میشناسم که شاید اینقدر، یا نزدیک به این تعداد بار، تماشایش کردهاند. برای من، این دومین بار بود (نه به این دلیل که دلم نمیخواست باز تماشایش کنم، بیشتر اینکه دنبال فرصت بودم و اینجا، لذتهای پراکنده، فرصت و بهانهی دوباره دیدنِ خیلی از فیلمها را برایم فراهم کرده است... خواهد کرد) و البته، اگر نگویم بیشتر، حداقل به اندازهی بار اول برایم جذابیت و هیجان داشت. بهخصوص اینکه، خیلی از چیزهایی که بار اول نمیدانستم را، این بار میدانستم. مثلا ساختار غیرخطی فیلم که دانستنِ ترتیبِ وقایع، و دلایل خیلی از اتفاقات، این بار، خیلی کمککننده بود.
جنونِ غریبِ فیلمی سرشار از خون و خشونت و مخدر و... طنز و...
بله. یک فیلم گنگستری، در حد شاهکارهای گنگستری سینما، که در صدرشان پدرخواندههای 1 و 2 قرار دارند، با چاشنی طنز! فیلمی شوخ و شنگ، پر از خون و جرم و جنایت (از هر نوعش، کشتن، فروش مواد مخدر (که کم از کشتن ندارد از نظر جنایت بودن)، تجاوز (که کم از کشتن و مواد مخدر ندارد، که خیلی هم فجیعتر است گاهی) و...).
اگر بعد از تماشای فیلم، اهل فکر کردن باشید، این فیلم، به شدت فکرتان را مشغول خواهد کرد. فکر کردن به همهی نشانههایش، همهی ارجاعاتش، همهی فلسفهاش، همهی... و به اندازهی کافی گیجتان خواهد کرد... (مخصوصا اگر مثل من، یکی دو بار بیشتر تماشایش نکرده باشید).
ساختار غیرخطی دایرهوار فیلم، در عین جذابیت، نظام فکریتان را، بر هم خواهد زد. اینکه، آخر فیلم، وصل شدهاست به صحنهی قبل از تیتراژ... اینکه صحنههای بعد از تیتراژ ابتدای فیلم، بعد از صحنهی آخر اتفاق افتادهاست... اینکه وقتی که آخر فیلم را تماشا میکنید، میدانید که بعدش چه خواهد شد و آخر فیلم، در واقع ابتدای فیلم است (نه از آن فیلمهایی که انتهای فیلم را ابتدایش تماشا میکنید و بعد با یک فلش بک، برمیگردید به قبل و... نه. اینجا با یک فیلم پست مدرن، یک فیلم شاخص پست مدرن روبهرو هستید). این فیلم، در جای خودش، فلش بک و فلش فوروارد هم دارد البته.
یک فیلم گنگستری جذاب، که گاهی به چیزهایی میپردازد که هیچگاه، به آنها پرداخته نشده است. مثلا اینکه، بعد از یک قتلِ خونین، پاک کردنِ اثر جنایت، حتا برای قاتلین حرفهای و اینکاره، چه دردسرهایی به دنبال دارد. یک فیلم گنگستری، که به شما فرصت غافلگیر شدن هم نمیدهد. اینکه قهرمانِ فیلم، در نیمههای فیلم، توی یک صحنهی از فرط سادگی، شبیه به شوخی، کشته میشود، و تازه، به شما فرصت غافلگیر شدن، وقتِ تماشای فیلم را هم نمیدهد، فقط از نابغهای مثل تارانتینو بر میآید. اینکه هیچ چیزی، وقتی بار اول فیلم را تماشا میکنیم، مطابق انتظارمان پیش نمیرود و در عین حال، بعد از رخ دادن، بسیار هم طبیعی به نظر میآید، فقط از فیلمی بر میآید که قطعا، شاهکار است.
وقتی همهی صحنهها و اتفاقات پیشپاافتاده و جزئی فیلم، بعد بولد و پررنگ و کلیدی میشوند... وقتی که...
فقط اینکه، اگر تماشایش نکردهاید، فرصت را از دست ندهید، و اگر تماشایش کردهاید، باز هم، به تماشایش بنشینیم.
+ تارانتینو، زمانی، عنوان بدترین کارگردان سینما را هم اختصاص داده بوده است به خودش.
+ قطعا یکی دیگر از کارهای تارانتینو را که خیلی دوست دارم هم، اینجا با هم مرور خواهیم کرد.
+ برای این فیلم، هیچ موسیقیای ساخته نشده و متناسب با هر صحنهای، از موسیقی محیطی، استفاده شده است. که اتفاقا کاملا به فیلم نشسته است و قطعات انتخابشده، مناسب صحنههای موردنظر هستند.
+ در مورد این فیلم، چقدر، میشود حرف زد، بحث کرد... چقدر جا دارد برای کشف شدن، برای کشف شدنِ تک تکِ لحظاتش... که راستی آنجا... که راستی آن لحظه... که دیدی آنجا... که فهمیدم!... که یافتم! یافتم!
+ عنوان بعضی فیلمها را نباید ترجمه کرد. این فیلم، به نظر من، یکی از آن فیلمهاست.
*
نویسنده و کارگردان کوئنتین تارانتینو، محصول سال 1994، بازیگران جان تراولتا، ساموئل ال. جکسون، اما تورمن، بروس ویلیس، هاروی کیتل، تیم راث، آماندا پلامر، کریستوفر واکن و...
*
میا: از این متنفر نیستی؟
وینست: از چی؟
میا: از این سکوت ناخوشایند. واسه چی احساس میکنیم لازمه مدام وراجی کنیم تا واسمون خوشایند بشه؟
وینست: نمیدونم. سوال خوبیه.
میا: اون مال زمانیه که میفهمی یه شخص واقعا خاص رو پیدا کردی. اون وقته که میتونی واسه یه دقیقه خفه خون بگیری و این سکوت خوشایند رو باهاش سهیم بشی.
وینست: خب، فکر نکنم هنوز به اونجا رسیده باشیم. ولی نگران این موضوع نباش. ما تازه با هم آشنا شدیم.
*
پ. ن.: یک لیست تا به حالا، چهارصد و خردهای فیلمه(با فیلمهایی که حاضر و آمادهاند) دارم، از فیلمهای تابهحال تماشا نکرده و آنهایی که تماشایشان کردهام و دلم میخواهد باز هم تماشایشان کنم. خدا به اینجا رحم کند... و به شما.