* این یادداشت پنجشنبه، سیزدهم شهریورماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
دنیا که پست Gloomy Sunday را گذاشت، قرار گذاشتیم کتاب سیاه را هم بگذاریم. این سومین فیلم اروپایی با موضوع جنگ جهانی دوم هست که توی لذتها گذاشتیم که از سر حسن تصادف، توی هر سه تایشان، آقای سباستین کخ، بازی میکند. (آن یکی و از نظر من، از نظر جذابیت اولی، همان زندگی دیگران است) ببخشید بابت تراکمش.
شما اگر پایه بودید، لذتها حداقل هفتهای سه پست داشت.
کتاب سیاه، پر خرجترین فیلم تاریخِ سینمای هلند هست. اصلا پرخرجترین فیلم آلمانی زبانِ تاریخ هم هست.
سریال ارتش سری را دوست داشتید؟ من چیز زیادی از سریال یادم نیست. جز اینکه در مورد اعضای مقاومت بود توی بلژیک و چند تا افسر آلمانی داشت که مخاطب با آنها به شدت احساس سمپاتی داشت و دوستشان داشت و از مرگشان، دلش خالی میشد.
بزرگترها میگویند، سریال بسیار جذابی بوده که البته بسیار هم سانسور شده بوده! توی ذهنِ من، تصویر آن کافه و آن شخصیتها هست و البته بیشتر از همه مونیکا (؟) و ناتالی و آلن (؟) صاحب کافه و آن افسر بیرحم آلمانی (کسلر یا هسلر یا؟) و آن افسر جذاب آلمانی که یکی از زنهای فیلم عاشقش بود (مونیکا آیا؟).
کتاب سیاه یک فیلم بلند با مدت زمانی بیشتر از دو ساعت هست، که در آن همهچیز هست. از جمله جنگ و گروه مقاومت و خیانت و غافلگیری و عشق ناهمگونِ بین آدمهای دو طرفِ ماجرا. کتابِ سیاه، شاید، کمی ارتش سری را به خاطر بیاورد. (این را با احتیاط میگویم چون میدانم یکی از سریالهای خوبِ بیبیسی بوده و احتمالا از اشکالات این فیلم هم مبرا بوده. در ضمن همین نزدیکی، توی خانوادهام، طرفدارانِ سرسختی دارد!)
کتاب سیاه را قبلا دو یا سه بار دیده بودم و امروز که برای سومین یا چهارمین بار تماشایش کردم، فهمیدم هیچوقت ابتدای آن را ندیده بودم. البته دفعات قبل توی ماهواره تماشایش کرده بودم. حالا که فیلم را به طور کامل تماشا کردم، میتوانم بگویم که ابتدا و انتهای فیلم، نقطهی ضعفش بود. همینطور بیانیهی سیاسیِ فیلم.
خب، ما قرار نیست اینجا به بیانیههای سیاسی توجهی کنیم. داریم در مورد فیلم حرف میزنیم. قرارمان هم نیست که خیلی به بعد فنی فیلمها توجه کنیم. قرارمان از ابتدا احساس و لذت بردن بوده.
از این نظر، من به اندازهی کافی از تماشای این فیلم لذت بردم و دوستش داشتم.
کاریس ون هوتن، هنرپیشهی اصلی فیلم، به اندازهی کافی خوب بود تا بار فیلم را تا آخر به دوش بکشد. بعد از مدتها فیلمی دیدم که با وجود مدت زمانِ طولانیاش، هی متوقفش نکردم. حتا با وجود اینکه قبلا حداقل دو بار تماشایش کرده بودم.
فیلم را پل ورهوفن ساخته. کارگردانِ هلندیِ غریزهی اصلی. او و نویسندهی فیلمنامهاش، حدود بیست سال برای نوشتنِ فیلمنامه وقت صرف کردهاند و چند سالی هم برای جذبِ سرمایهگذار.
بالاخره فیلم سال 2006 ساخته شده. با بازی کاریس ون هوتن، سباستین کخ و تام هافمن. (کاریس ون هوتن و سباستین کخ، در زندگی واقعی هم با زندگی میکنند. لااقل تا چند سال پیش که با هم بودند.)
قصهی فیلم هم در مورد راشل، دختر یک خانوادهی یهودی ثروتمند است که قبل از جنگ خواننده بوده و حالا، مدام در حال گریختن است تا جان خود را نجات بدهد. آلیس (نام مستعار دختر) بعد از مرگ خانوادهاش، درگیر گروه مقاومت میشود و همین قصهی فیلم را شکل میدهد. حضور آلیس توی آن گروه و بعد راهیابیاش به مقر آلمانیها و بعد به اتاق خواب و سرانجام قلبِ کاپیتان مونتزه و بعد...
فیلم طولانیتر و شلوغتر از آن است که بتوان این خط را به همین سادگی ادامه داد.
چند صحنهی خیلی خوب هم دارد. چند جملهی خیلی خوب هم.
مثلا جایی که آلیس از شنیدن خبر پایان جنگ ناراحت میشود و میگوید هیچوقت فکر نمیکردم که از آزادی بترسم.
پایان فیلم را دوست ندارم. یعنی ترجیح میدادم فیلم خیلی قبل از پایانِ فعلیاش به پایان میرسید. این اول و انتهای حضورِ راشل در اسرائیل و کشورِ خودش خواندنِ آنجا یک جورهایی خوشایند نبود. یعنی کاملا تحمیلی به نظر میرسید. وصلهی ناجوری بود که اشتباها چسبیده به فیلم.
شائبهی یهودی بودنِ فیلم، وجود ندارد. (کارگردان فیلم، یک مسیحی دوآتشه است!) سفارشی بودن... شاید کمی تا قسمتی. اما همانطور که گفتم، میشود از ده دقیقهی ابتدا و انتهای فیلم، صرفنظر کرد و به همان فلاش بکِ طولانیِ میانی فیلم بسنده کرد و به اندازهی کافی لذت برد. از انتهای فلاش بک هم میشود کمی عقبتر آمد و مثلا وقتی که شوکِ فیلم وارد میشود متوقف شد.
فیلم به اندازهی کافی انسانی هم هست. مهم نیست که کدام طرفِ ماجرا باشی. توی هر طرف، میتوان انسان (به معنای واقعی کلمه) بود یا نبود. توی هر دو طرف میتوان خیانت کرد، میتوان مهربان و بخشنده بود و میتوان عاشق شد. توی هر دو طرف میتوان غمگین بود. همسر و فرزندان کاپیتان مونتزه را هم، بمباران هواپیماهای انگلیسی کشتهاند. توی فیلم، فقط یهودیها بد نبودند! میتوان از این هم گذشت.
بیتوجه به همهی حرفهای من، اگر فیلم را تماشا نکردهاید، تماشایش کنید و به اندازهی کافی لذت ببرید. لذت ببرید از بازی هنرپیشهی جذابی که صدای خوبی هم دارد و در سراسر فیلم، به شکلی محیرالعقول، از همهی خطرها، جانِ سالم به در میبرد!
چشمتان را هم روی ورود و پیشروی سریع آلیس به درون مقر گشتاپو ببندید. به هر حال این سینماست و هر چیزی در آن امکانپذیر است!
و سینما، قبل از هر چیز، برای من، یعنی لذت بردن.
لذت ببرید. مطمئن لذت ببرید.
* جملهای که آلیس پس از شنیدن خبر مرگ کاپیتان میگوید.