یادم نمی آید قبلا کدام کارِ پرویز داریوش را خوانده ام، اما می دانم که از ترجمه اش لذت نمی برم. و هر چقدر از ترجمه ی او لذت نمی برم، از توصیفات عالی جیمز جویس، حظ می کنم..!
مردگان را دوست داشتم.. و این دوست داشتن باعث شد دلم بخواهد اولیس را هم بخوانم. داستان، ساده بود. ساده و در عین حال کشش دار. و من دقیقا نمی دانم چه چیزی در قلم جویس وجود داشت که از همان خط اول مرا به دنبال خودش کشید و خسته ام نکرد. از اولین کلمه و اولین شخصیتی که وارد داستان شد، لیلی، تا آن برف سنگینِ بی سابقه .. تک تک اعضای جشن .. حس غریب گابریل به گرتا.. و فضا سازی خیلی خوبش.
چیز دیگری که در این داستان ازش لذت بردم، بی قضاوتی نویسنده است. تمام داستان به روایت می گذرد و خبری از خوب یا بد نیست.. همه چیز در پی مفهومی بارز و عمیق می گردد: مرگ. که از همان ابتدای داستان هم گوشه و کنار بهش اشاره می شود..و بالآخره این کشف و شهود ها و این اشارات، در جایی بهم می پیوندند.
داستان آن قدری ساده و گزیده گو بود، که من هم نخواهم درباره اش پر حرفی کنم. :)
« از هوای اتاق شانه هایش یخ کرد. با احتیاط خود را زیر لحاف کشید و کنار زنش دراز کشید. یکایک، همه می رفتند. چه بهتر که با شجاعت، و همراه جلال علاقه و محبت به آن دنیا برویم، تا خرد خرد و بر اثر کثرت سن پژمرده شویم و درگذریم. گابریل به فکر آن افتاد که چگونه زنی که کنار او خفته بود سال ها تصویر چشمان معشوق خود را آن گاه که به او گفته بود نمی خواهد زنده بماند، در صندوق سینه حفظ کرده بود... »
- از متن کتاب -
+ لیلی تکه ای که نقل کرده بودی، از بخش های دوست داشتنی کتاب بود..:)
+ نسخه ای که من خواندم، ترجمه ی پرویز داریوش بود.
-----------------------
منتشر شده در 4 اردیبهشت ماه 93