لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Friends» ثبت شده است

۱۹دی

ده سال پیش خبری از هاردهای اکسترنال نبود. از دانلود کردنِ آسان و در دسترسِ فیلم‎ها هم. اگر هم بودند، زندگی من و اطرافم آن‎قدر متمدن نشده بود که در آن اثری از این چیزها باشد. زندگی پیشرفته‎ی من خلاصه می‎شد در یک کامپیوتر پنتیوم 4 که به مرحله‎ی بازنشستگی رسیده بود و یک دستگاه نمایش دی‎وی‎دی که آن هم آن زمان برای خودش خیلی بود! خیلی از دوره‎ی وی‎اچ‎اس‎ها نگذشته بود و هنوز اثراتشان توی خانه‎ی ما بود (تمام کودکی و نوجوانی من با آن‎ها سپری شده بود). آن روزها، انگار همه‎چیز بهتر بود. برای تماشای فیلم‎‎های خوب، باید اهل‎شان می‎بودی. باید به دنبالِ گنج می‎گشتی تا پیدایش کنی. همین‎جوری، به راحتی پیدا نمی‎شدند و... این سخت بودن‏شان، ارج و قربشان را بالا می‎برد. هر کسی تماشایشان نمی‎کرد که بعد همین‎طوری در موردشان نظر بدهد و با یک جمله و یک حکم سرسری آن‎ها را رد یا بی‎اعتبار کند... آن دوره، بهشتِ کالت‎بازها بود. کالت مووی‎ها برای خودشان اعتبار و اهمیت داشتند. تماشاگران خاص داشتند... می‎شد پیدایشان کرد. ولی نه به آسانی. دمِ دستی و سهل‎الوصول نبودند... مثل حالا.

*

مردادِ گرمم با تماشای فرندز گذشت. ماهی گرم و بی‎نظیر. زندگی‎ام رنگ فرندز گرفته بود. دو آپارتمانِ روبه‎روی هم، یک کافه‎ی دوست‎داشتنی، و شش نفر که در طول این مدت، انگار بخشی از من شده بودند. انگار که اگر در را که باز کنی، آن بیرون باشند. این‎قدر واقعی. این‎قدر نزدیک. این‎قدر ملموس. با هیچ‎چیزی، هیچ فیلمی، هیچ سریالی، این‎قدر که با این شش نفر، نخندیده بودم. آن‎قدر با آن‎ها همراه شده بودم که می‎توانستم پیش‎بینی‎شان کنم. برایشان دل بسوزانم. برایش خوشحال باشم. برایشان آرزو کنم. مرداد جادویی من، با آخرین قسمتِ فرندز و ترک آپارتمان دوست‎داشتنی توسط آن‎ها، به پایان رسید. با یک دلتنگی و خلاءِ عمیق... انگار که بخشی از من کنده شده بود. رفته بود... با آن‎ها؛ با فیبی (آخ فیبی، فیبی، فیبی)، جویی، راس، ریچل، چندلر، مونیکا.

در طول تمامِ سال‎های بعد، فرندز اما، گاهی، سر و کله‎اش پیدا می‎شد. وسط بعضی لحظاتت، بعضی گفتگوها، بعضی احساسات، بعضی اتفاقات، بعضی رویدادها...

حدود یک سال و نیم، دو سال پیش، وقتی همکارِ مهربانم، هارد اکسترنالم را که برای تبادل فیلم گرفته بود، به من برگرداند، هیچ‎چیزی از مجموعه‎ی فیلم‎هایی که برایم کپی کرده بود (شامل مجموعه‎ی آثار وودی آلن، کوبریک، بونوئل، هاوارد هاکس و اورسن ولز و مجموعه‎ی کامل فیلم‎های باند و...) برایم لذت‎بخش‎تر و جایزه‎مانند‎تر از کل قسمت‎های ده فصلِ فرندز نبود. ذخیره‎ شد برای روز مبادا. در تمامِ این مدت، درس‎ها و پروژه‎ها و پایان‎نامه و این جور چیزها بودند. در پسِ همه‎ی این‎ها می‎دانستم، چیزی برای روز مبادا دارم. چند وقت پیش، بعد از مدت‎ها همین‎جوری، یک اشاره، از جایی، کافی بود که بروم سراغش. برای ناخنک‎زدن. بدون قصدی برای پیوسته دیدن. و همان ناخنک زدن، با تمامِ گریزهای من، به تماشای پیوسته‎ی نه قسمت منتهی شد. می‎دانستم که روز مبادا هنوز فرا نرسیده. تا یک گفتگوی شبانه با بی‎تا و گریز زدن به خاطراتِ فرندز... رجوع به فایل وُرد... رجوع به...

پرهیز و گریز و مقاومت به انتها رسید. روز مبادا فراموش شد. اعتیاد برگشت. این‎بار خیلی خیلی بهتر بود از بار قبل. این‎بار همه‎ی آن‎ها، خیلی آشناتر بودند. هر چند که گذرِ سال‎ها، دور شدنِ نسلی که با موبایل غریبه بودند، با کامپیوتر، اینترنت، تکنولوژی، حتا این فاصله را خیلی عمیق‎تر کرده بود... ولی... چیزی بود... انگار یک آرزو، یک حسِ عمیقِ نیاز... یک خلاء...

که چقدر دل‎مان تنگ شده، رفته، برای چنین روابطی، چنین دوستی‎هایی، چنین برای دوست از هر چیزی گذشتن‎هایی، چنین...

فرندزبینی، این‎بار، که بیش از ده سال از پایانِ این سریال ده‏ساله‎، سپری شده، لذت‎بخش‎تر و دلنشین‎تر و حال‎خوب‎کن‎تر بود. خیلی خیلی خیلی حال‎خوب‏کن. خیلی خیلی.

حالا که نیمی از سریال را دوباره دیده‎ام، تصمیم گرفتم بیاورمش اینجا. دلم می‎خواهد خیلی چیزها در مورد این سریال و این‎ آدم‎ها بنویسم. خیلی چیزها توی ذهنم بود که وقتی می‎خواهم این مطلب را بنویسم، بگویم. ولی حالا... چیزی به ذهنم نمی‎آید. شاید این مطلب دوباره به روز شد. شاید پستی دیگر در موردش نوشتم، در انتهای دوباره‎بینی ده فصل. وقتی که این‎بار، حتا بیشتر از بار قبل، ده سال پیش، با خالی شدنِ آپارتمانِ دوست‎داشتنی و پر از خاطره، دلتنگ شدم... وقتی که بغض برگشت... وقتی که...

این‎بار این‎جا هست که می‎توانم بنویسم از دلتنگی.

 

*

وقتی اولین قسمتِ فرندز را دیده بودم، هزار سال پیش، سیت‎کام بودنش، چقدر توی ذوقم زده بود. چقدر دافعه داشت. ولی انگار از قسمت دوم، فراموش شد. بود، ولی چقدر به‎جا بود. آن‎قدر درست و به‎جا بود که انگار شنیده نمی‎شد. تحمیلی در کار نبود. به‎جا و مناسب.

*

+ بعدانوشت: (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+).

از این سایت 7فاز خوشم آمد!