* این یادداشت سهشنبه، ششم خردادماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
1
Eternal… فیلم یک بار دیدن نیست. این را به ضرس قاطع میگویم. یعنی حتا اگر قصهی فیلم را هم بدانید (مثل من) شاید در بسیاری از لحظات فیلم سردرگم شوید و خیلی از قطعاتِ پازلِ دقیق و در هم پیچیدهی فیلم را از دست بدهید. البته این مانع لذت بردنتان، یا دوست داشتنِ فیلم نمیشود. ولی خب، خیلی از فیلم را از دست خواهید داد. فیلمنامهای که اینقدر دقیق نوشته شده است و فیلمی که اینقدر دقیق تدوین شده است.
پس فیلم را حداقل باید برای بار دوم هم دید. من توی این دو سه هفته، دو بار فیلم را دیدم. و بار دوم، واقعا بیشتر لذت بردم و دوستترش داشتم.
2
«کلمنتاین کروزینسکی، جوئل بریش را از حافظهاش پاک کرده است. لطفا هرگز دوباره رابطهشان را به او یادآوری نکنید.
با تشکر»
این ایدهی معرکهی فیلم هست. شرکت یا کلینیکی که بخشی از حافظه و خاطراتِ آدم را پاک میکند. که بعضی از آدمها را از ذهنِ آدم پاک میکند. طبیعتا مهمترین و پررنگترین آدمهای زندگی آدم را.
3
عاشقانهی فیلم یک کمی هم که نه، شاید زیادی غریب است. عشقِ بین یک مرد ساکت و کمحرف و خجالتی (که نقشش را جیم کری بازی میکند!) و یک دخترِ سربه هوا و بازیگوش و به قول خودش بیفکر (Impulsive). مردی که اهل کتاب خواندن است و دختری که مجلهخوان است و کلمات را اشتباه ادا میکند و به گفتهی مرد، گاهی آدم توی جمع از با او بودن خجالتزده میشود. که فکر میکند مدام دنبال جلبتوجه است و بیرحمانه، وقتی که کار به دعوا و اختلاف میرسد، در موردش میگوید که حتا به خاطر جلبتوجه دیگران، با دیگران «رابطه» هم برقرار میکند. حتا با دو نفر در طول یک شب هم.
که مثلا وقتی که دلش بچه میخواهد، از نظر مرد موضوع کاملا منتفیست، با گفتن این که: فکر میکنی از عهدهاش برمیآیی؟ و از نظر تماشاگری که فیلم را تماشا میکند و از نظر اطرافیان هم، جوابِ این سئوال، «نه» هست. کلمنتاین فیلم، سربههواتر از آن است که بتوان در نقشِ یک مادر تصورش کرد. آنقدر سربههوا و بیفکر (Impulsive)، که بعد از یکی از دعواهایشان، میرود و جوئل را از حافظهاش پاک میکند!
4
جوئلِ کمحرفِ خجالتیِ گاهی به شدت کمرو، اما، به شدت دوستداشتنیست.
چه آنجا که صادقانه اعتراف میکند: چرا من عاشق هر زنی که به من توجه نشون میده میشم؟!
یا آنجا که سر درگم میگوید: من امروز کار رو ول کردم. یک قطار به خارج مونتاک گرفتم. نمیدونم چرا؟! من آدم بیفکری نیستم!
یا جایی که اعتراف میکند: اگر فقط میتوانستم با یک نفرِ جدید ملاقات کنم! فکر کنم شانسهای این اتفاق برای من به شدت کم شده... دیدن این که در ارتباط برقرار کردن با یک زن اینقدر عاجزم... من از یک لحظه تا یک لحظهی دیگه نمیدونم چی دوست دارم...
چه جایی که در برابر توجهاتِ کلمنتاین، در اولین دیدار (چه بار اول، چه بار دوم) بیشتر توی خودش فرو میرود و خجالتزده و دستپاچه میشود و گارد میگیرد.
چه آنجا که تا به کلم توجه نشان میدهد و به سوار شدن به ماشین، دعوتش میکند، کلم به او مشکوک میشود و او به سرعت و با تعجب از خودش دفاع میکند:
ـ تو که تورزن نیستی؟ هستی؟
ـ نه من تورزن نیستم! تو اول با من حرف زدی! یادت نمییاد؟!
ـ اوه، این قدیمیترین حقه توی کتاب تورزنهاست!
و از همه بیشتر وقتی که از فهمیدن اینکه کلمنتاین او را از حافظهاش پاک کرده شوکه میشود و با حرص و عصبانیت تصمیم میگیرد حالا که او را پاک کرده، خودش هم او را پاک کند! مقابله به مثل! برای کم نیاوردن، در مقابل این رودست خوردن و اینجور تحقیر شدن. و هی توی روندِ پاک شدنِ حافظهاش از خاطراتِ کلم، این را با ناباوری «باور نمیکنم تو این کاررو با من کردی!»، و گاهی با حرص «دارم تو رو پاک میکنم و خوشحالم!» به او یادآوری میکند.
و چه جایی که بالاخره در مقابل حذفِ خاطراتشان کم میآورد و با تمامِ توان برای حفظِ خاطراتش تلاش میکند و دنبالشان میدود. و سرانجام، توی یکی از زیباترین لحظات فیلم، وقتی که بعد از سئوال کلمنتاین در مورد زشت بودنش و اعترافش به اینکه وقتی که بچه بوده این تصور و این موضوع چقدر آزارش میداده، به او میگوید خوشگل است و بعد از خاطرهی لذتبخشِ بوسه، فریاد میزند: تو رو خدا متوقفش کن. و با التماس و اصرار میگوید: لااقل اجازه بده این یک خاطره را برای خودم نگه دارم!
چه وقتی که باز بعد از شنیدنِ اعترافاتِ کلمنتاین در کلینیک، او را از خود میراند و باز در خانه، با اعترافاتِ همراه با عصبانیت و حرصِ خودش در مورد کلم، مواجه میشود.
5
فیلم، به شدت توصیه میشود.
دیدنِ این فیلم، بالاخره به من ثابت کرد که کیت وینسلت هم میتواند، گاهی، فقط گاهی، دوستداشتنی باشد!
خیلی چیزهای دیگر هم بود...
شاید باز هم نوشتم.
* از دیالوگهای فیلم
بعدانوشت: مثلا یادم رفت در مورد آن لایهی پنهان تحقیرها و سرخوردگیها بنویسم! فکر پنهان کردنِ کلمنتاین در این لایهی غیرقابل دسترس برای دیگران، که اتفاقا به فکر خود کلمنتاین رسید و کلی هم به خاطر این فکرِ بکر به خودش میبالید و هی یادآوری میکرد: پس من هم باهوشم!
بعدانوشت 2: این که جوئل و کلمنتاین باز به همان نقطه برسند، به همان جایی که کلمنتاین را رسانده بود به تصمیم پاک کردنِ جوئل، بسیار محتمل به نظر میرسد! زندگی که فقط خاطرات خوش نیست. هر چند شاید همانها ماندگارتر باشند. همهی اختلاف سلیقهها و درگیریها و مشکلات، دستنخورده، سرجایشان باقیاند. هر چند شاید با قدرت عشق، بتوان بر آنها غلبه کرد.