ده سال پیش خبری از هاردهای اکسترنال نبود. از دانلود کردنِ آسان و در دسترسِ فیلمها هم. اگر هم بودند، زندگی من و اطرافم آنقدر متمدن نشده بود که در آن اثری از این چیزها باشد. زندگی پیشرفتهی من خلاصه میشد در یک کامپیوتر پنتیوم 4 که به مرحلهی بازنشستگی رسیده بود و یک دستگاه نمایش دیویدی که آن هم آن زمان برای خودش خیلی بود! خیلی از دورهی ویاچاسها نگذشته بود و هنوز اثراتشان توی خانهی ما بود (تمام کودکی و نوجوانی من با آنها سپری شده بود). آن روزها، انگار همهچیز بهتر بود. برای تماشای فیلمهای خوب، باید اهلشان میبودی. باید به دنبالِ گنج میگشتی تا پیدایش کنی. همینجوری، به راحتی پیدا نمیشدند و... این سخت بودنشان، ارج و قربشان را بالا میبرد. هر کسی تماشایشان نمیکرد که بعد همینطوری در موردشان نظر بدهد و با یک جمله و یک حکم سرسری آنها را رد یا بیاعتبار کند... آن دوره، بهشتِ کالتبازها بود. کالت موویها برای خودشان اعتبار و اهمیت داشتند. تماشاگران خاص داشتند... میشد پیدایشان کرد. ولی نه به آسانی. دمِ دستی و سهلالوصول نبودند... مثل حالا.
*
مردادِ گرمم با تماشای فرندز گذشت. ماهی گرم و بینظیر. زندگیام رنگ فرندز گرفته بود. دو آپارتمانِ روبهروی هم، یک کافهی دوستداشتنی، و شش نفر که در طول این مدت، انگار بخشی از من شده بودند. انگار که اگر در را که باز کنی، آن بیرون باشند. اینقدر واقعی. اینقدر نزدیک. اینقدر ملموس. با هیچچیزی، هیچ فیلمی، هیچ سریالی، اینقدر که با این شش نفر، نخندیده بودم. آنقدر با آنها همراه شده بودم که میتوانستم پیشبینیشان کنم. برایشان دل بسوزانم. برایش خوشحال باشم. برایشان آرزو کنم. مرداد جادویی من، با آخرین قسمتِ فرندز و ترک آپارتمان دوستداشتنی توسط آنها، به پایان رسید. با یک دلتنگی و خلاءِ عمیق... انگار که بخشی از من کنده شده بود. رفته بود... با آنها؛ با فیبی (آخ فیبی، فیبی، فیبی)، جویی، راس، ریچل، چندلر، مونیکا.
در طول تمامِ سالهای بعد، فرندز اما، گاهی، سر و کلهاش پیدا میشد. وسط بعضی لحظاتت، بعضی گفتگوها، بعضی احساسات، بعضی اتفاقات، بعضی رویدادها...
حدود یک سال و نیم، دو سال پیش، وقتی همکارِ مهربانم، هارد اکسترنالم را که برای تبادل فیلم گرفته بود، به من برگرداند، هیچچیزی از مجموعهی فیلمهایی که برایم کپی کرده بود (شامل مجموعهی آثار وودی آلن، کوبریک، بونوئل، هاوارد هاکس و اورسن ولز و مجموعهی کامل فیلمهای باند و...) برایم لذتبخشتر و جایزهمانندتر از کل قسمتهای ده فصلِ فرندز نبود. ذخیره شد برای روز مبادا. در تمامِ این مدت، درسها و پروژهها و پایاننامه و این جور چیزها بودند. در پسِ همهی اینها میدانستم، چیزی برای روز مبادا دارم. چند وقت پیش، بعد از مدتها همینجوری، یک اشاره، از جایی، کافی بود که بروم سراغش. برای ناخنکزدن. بدون قصدی برای پیوسته دیدن. و همان ناخنک زدن، با تمامِ گریزهای من، به تماشای پیوستهی نه قسمت منتهی شد. میدانستم که روز مبادا هنوز فرا نرسیده. تا یک گفتگوی شبانه با بیتا و گریز زدن به خاطراتِ فرندز... رجوع به فایل وُرد... رجوع به...
پرهیز و گریز و مقاومت به انتها رسید. روز مبادا فراموش شد. اعتیاد برگشت. اینبار خیلی خیلی بهتر بود از بار قبل. اینبار همهی آنها، خیلی آشناتر بودند. هر چند که گذرِ سالها، دور شدنِ نسلی که با موبایل غریبه بودند، با کامپیوتر، اینترنت، تکنولوژی، حتا این فاصله را خیلی عمیقتر کرده بود... ولی... چیزی بود... انگار یک آرزو، یک حسِ عمیقِ نیاز... یک خلاء...
که چقدر دلمان تنگ شده، رفته، برای چنین روابطی، چنین دوستیهایی، چنین برای دوست از هر چیزی گذشتنهایی، چنین...
فرندزبینی، اینبار، که بیش از ده سال از پایانِ این سریال دهساله، سپری شده، لذتبخشتر و دلنشینتر و حالخوبکنتر بود. خیلی خیلی خیلی حالخوبکن. خیلی خیلی.
حالا که نیمی از سریال را دوباره دیدهام، تصمیم گرفتم بیاورمش اینجا. دلم میخواهد خیلی چیزها در مورد این سریال و این آدمها بنویسم. خیلی چیزها توی ذهنم بود که وقتی میخواهم این مطلب را بنویسم، بگویم. ولی حالا... چیزی به ذهنم نمیآید. شاید این مطلب دوباره به روز شد. شاید پستی دیگر در موردش نوشتم، در انتهای دوبارهبینی ده فصل. وقتی که اینبار، حتا بیشتر از بار قبل، ده سال پیش، با خالی شدنِ آپارتمانِ دوستداشتنی و پر از خاطره، دلتنگ شدم... وقتی که بغض برگشت... وقتی که...
اینبار اینجا هست که میتوانم بنویسم از دلتنگی.
*
وقتی اولین قسمتِ فرندز را دیده بودم، هزار سال پیش، سیتکام بودنش، چقدر توی ذوقم زده بود. چقدر دافعه داشت. ولی انگار از قسمت دوم، فراموش شد. بود، ولی چقدر بهجا بود. آنقدر درست و بهجا بود که انگار شنیده نمیشد. تحمیلی در کار نبود. بهجا و مناسب.
*
+ بعدانوشت: (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+).
از این سایت 7فاز خوشم آمد!