1
پشت
این همه سال
دیوار
با دیوار
دربند،
آزاد بودهام
زندان
بود که در کوچه پرسه میزد
زندان
بود که در خیابان میلههای ممتد میکشید
زندان!
که هدف داشت در شهر محاصرهام کند
+ منیره حسینی
2
+ اگر دیگران دروغی را که حزب تحمیل میکرد میپذیرفتند و اگر تمام اسناد همان دروغها رو میگفتند آنگاه دروغ به عرصهی تاریخ وارد میشد و حقیقت میگشت.
+ تلهاسکرینها شب و روز آمار و ارقام بر کلهات میکوبیدند تا ثابت کنند که امروزه مردم غذا و لباس بیشتر، خانه و تفریحات بهتری داشتند، عمر درازتری میکردند، ساعات کمتری کار میکردند و از مردمان پنجاه سال قبل بزرگتر و سالمتر و خوشحالتر و باهوشتر و باسوادتر بودند. هیچگاه نمیشد کلمهای از آن را اثبات یا رد کرد.
+ چگونه میتوانستی بگویی چه مقدار از آن دروغ است؟ شاید راست بود که انسان معمولی اکنون روزگاری بهتر از پیش از «انقلاب» داشت. تنها گواه مخالف، اعتراض گنگی در استخوانهایت بود، این احساس غریزی که وضعیتی که در آن میزیستی تحملناپذیر بود و زمانی دیگر توفیر میکرد. به ذهنش خطور کرد که خصوصیت واقعی زندگی جدید، شقاوت و ناامنی نبود که عریانی و ملالت و بیتفاوتی بود. به پیرامونت اگر مینگریستی، زندگی نه تنها به دروغهایی که از تلهاسکرینها سرریز میشدند، که با آرمانهایی که «حزب» در تلاش نیل به آنها بود نیز شباهتی نداشت. حوزههای بزرگی از زندگی، حتا برای عضو «حزب» خنثی و غیرسیاسی بود. لولیدن در میان کارهای خوفانگیز و جنگیدن برای جایی در قطار زیرزمینی و وصلهکردنِ جورابِ مستعمل و گدایی حبهای قند و ذخیرهکردنِ تهسیگار. آرمانِ تنظیمی «حزب» چیزی بود هیولاوار و ترسناک و درخشان ـ عالمی از فولاد و سیمان، ماشینهای هیولاوار و سلاحهای مخوف ـ ملتی از رزمندگان و متعصبین که در وحدت کامل پیش بروند، همه یک فکر داشته باشند و شعاری یکسان را فریاد بزنند، تا ابدالاباد کار کنند و بجنگند و پیروز شوند و به دار آویخته شوند ـ سیصد میلیون آدمِ همچهره. واقعیت، شهرهای ویرانشده و چرکینی بود که در آن آدمهای خوب تغذیهنشده با کفشهای سوراخ میآمدند و میرفتند و در خانههای تعمیرشدهی قرن نوزدهمی که همواره بوی کلم و مستراح میدادند، زندگی میکردند.
+ 1984- جورج اورول
3
به قول سیاوش*، تصور کن اگه حتا، تصور کردنش سخته...؛
یک روز نشستهای توی خانهات، در شرق یا غرب تهران، پدرت رفته است آن سمت تهران سرکار، یا مادرت، یا برادرت، یا خواهر، یا همسرت... هر کسی از خانوادهات، اصلا خودت از خانه خارج شدهای و آمدهای این سمتِ شهر برای کاری، اصلا به دلیلی... توی شهری که وابستگان و دوستانت در نقاط مختلفش پراکنده شدهاند، بعد یکهو، توی همهی این پراکندگی، یک قدرت قهریهی بدون منطق و درک و احساس، شروع کند به کشیدن دیواری غیرقابل عبور، در وسط شهر. بیخیال همهی این پراکندگیها و بیتوجه به یگانگیِ شهر. بعد تو چشمت را باز میکنی و مواجه میشوی با آدمهایی که دو طرفِ دیوار از هم جاماندهاند... جاماندهاید... آدمهایی چه بسا از یک خانواده... بعد فرض کن این اتفاق نه اتفاقی یکروزه و دو روزه و حتا یکساله، که یک دیوار و جدایی و مرز بیست و هشتساله باشد. تصورش سخت نیست، غیرممکن است. برای همین است که تراژدی دیوار برلین، اینقدر تلخ و غیرقابلِ هضم است. حتا حالا که بیشتر از بیست و هفت سال از فروریختنش میگذرد و از یکی شدنِ و یکپارچگیِ دوبارهی شهر. اما این زخم هیچوقت التیام خواهد یافت؟ بیست و هشت سال! تصورش حتا برای ما که این سر دنیا هستیم، سخت است... دردش حتا ما را میآزارد... بعد از این همهسال... تصورش...
برای همین است که در عین تلخی، مطالعهی داستانِ دیوار برلین، یکی از جذابترین و ضروریترین مطالعات ممکن هست. برای من کلا مطالعهی تاریخ سیاسی اروپا در قرن بیستم، بهخصوص تمام اتفاقاتِ بعد از شروعِ (و البته آنها که منجر به) جنگِ دوم و بعدتر دورانِ جنگِ سرد، جذاب است. جذاب و البته عبرتآموز. مخصوصا تاریخ مربوط به شکلگیری و سلطهی کمونیسم که فکر میکنم مطالعهاش برای جلوگیری از به قدرت رسیدنِ دوبارهی چنین جریانی، چنین تفکری، یا هر چیزی مشابه آن، هر جور نظام توتالیتر و سرکوبگری، بهخصوص هر نظامی که اندیشه را سرکوب کند، برای هر نوجوانی، در تمامِ کشورهای دنیا، واجب و الزامیست.
جدا از مطالعه، تماشای فیلمهایی مربوط به این جریانات هم برایم جذاب است. بیش از حد جذاب. قبلا توی این وبلاگ دربارهی دربارهی چندتایی از فیلمهای مربوط به این دوران نوشته بودیم و این ماجرا ادامه خواهد داشت.
4
دیوار برلین
ارثیهی شرایط ژئوپولتیک پایان جنگ دوم جهانی و دوقطبیشدن جهانِ بعد از جنگ است. دولتهای
متفق، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، ایالات متحده آمریکا، فرانسه و انگلستان، بعد
از پیروزی، در جریان کنفرانس «یالتا» که به کنفرانس «تقسیم جهان» به ویژه آلمان مشهور شد، تصمیم
گرفتند که پس از شکست آلمان هیتلری، ضمن تقسیم این کشور به دو بخش شرقی و غربی، شهر
برلین پایتخت «رایش سوم» را نیز به دو بخش تقسیم کنند، بهطوریکه در بخش غربی برلین نیروهای آمریکا، انگلیس و فرانسه (دولتهای
کاپیتالیتسی) و در بخش شرقی برلین که ضمنا پایتخت آلمانشرقی
میشد قوای کمونیستی آلمانشرقی
و اتحاد جماهیر شوروی بهطور مشترک مستقر
شوند.
از آن پس کشور آلمان و نیز برلین به دو
بخش شرقی و غربی تقسیم شدند. مردم آلمانشرقی که از زندگی در زیر لوای کمونیسم
ناراضی بودند و برخلاف میل باطنی خود ناچار به اقامت در بخش شرقی و همزیستی با کمونیسم شده بودند میکوشیدند
به هر وسیله و بهانهای که شده از بخش شرقی برلین به بخش غربی فرار کنند. هر
روز تعداد فراریان از قلب منطقه کمونیستی آلمانشرقی
به جهان آزاد بیشتر میشد.
سیل این مهاجرتهای
پنهانی و قاچاقی به برلینغربی آنقدر
افزایش یافت که سرانجام نیکلای خروشچف دبیر اول حزب کمونیست و نخستوزیر اتحاد جماهیرشوروی به والتر اولبریخت دبیرکل حزب کمونیست آلمانشرقی و رئیسجمهوری آن کشور دستور داد برای جلوگیری
از سیل مهاجرتها در دو طرف دروازهی براندنبورک یک دیوار بلند بتنی محصور در سیمهای خاردار ایجاد کند.
در ۱۳اوت ۱۹۶۱ این دستور صادر و کار ساخت دیوار بتنی برلین آغاز شد. ۱۴هزار نظامی و ۶هزار سگ تربیتشده محافظت
از این دیوار را به عهده گرفتند. این موانع برای آن ایجاد شده بود که مردم آلمانشرقی قادر به فرار به آلمانغربی
نباشند. آمارها نشان میدهند بین سالهای ۱۹۴۹تا ۱۹۶۱میلادی حدود ۳ میلیون نفر آلمانشرقی را ترک کردند که دلایل عمده آن «نبود آزادی» و «سختی معیشت» در
آلمانشرقی بود.
پس از احداث دیوار بسیاری از کسانی که
تلاش داشتند از این دیوار عبور کنند جان خود را از دست دادند و بسیاری نیز به جرم
تلاش برای ترک آلمانشرقی دستگیر و زندانی شدند.
سرانجام میخائیل گورباچف رئیسجمهوری شوروی در ۶ ژوئیه ۱۹۸۹ تز خانهی مشترک اروپایی را مطرح ساخت و در روز ۹
نوامبر ۱۹۸۹ یعنی نزدیک به سی سال پس از احداث دیوار برلین، این
دیوار فرو ریخت. بعد از این واقعه در سراسر آلمان بهویژه
در برلین همهی مردم به شادی و سرور پرداختند و سرانجام در ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۰ اصل
وحدت آلمان پذیرفته شد و دو نیمهی شرقی و غربی آلمان پس از ۴۶ سال به یکدیگر پیوستند و آلمان واحد دوباره تشکیل شد.
میخائیل گورباچف ۱۵ سال بعد، در سال ۲۰۰۴ عنوان کرد که وقتی در ژوئیه ۱۹۸۹ با هلموت کهل صدراعظم آلمانغربی مذاکره کرده بود، بهطور مشترک به این نتیجه رسیدند که هنوز زمان وحدت دو آلمان فرانرسیدهاست. در نهایت هم به این توافق کردند که از میان برداشتن دیوار به قرن بیست و یکم موکول شود. او عنوان میکند که البته مردم آلمان تصمیم دیگری گرفتند و با پافشاری روی برچیدن دیوار، رهبری تاریخ را به دست گرفتند. مردم سایر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی نیز بلافاصله از آنها سرمشق گرفتند و موانع رسیدن به آزادی را از سر راه خود برداشتند.
+ برگرفته ویکیپدیا و سایت فرارو
5
تا آگاه نشدهاند، هیچگاه عصیان نمیکنند، و تا عصیان نکنند، نمیتوانند آگاه شوند.
+ 1984
6
خوب یادم هست که همهی این ماجراها چطور شروع شد. یکی از همکاران روزنامهنگارم، درست قبل از آنکه بازنشسته شود، در نیمهی سپتامبر 1989 از مرز اتریش-مجارستان برگشت و در حالیکه از شدت هیجان اشک میریخت، برایمان تعریف کرد «مردم آلمانشرقی دارن هزارتا هزارتا از مرز رد میشن. فکر نمیکردم تا زندهم همچین منظرهای رو به چشم ببینم!». من هم فکر نمیکردم. در این گوشهی دنیا آدم را همینجور بار میآورند، جوریکه خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارت میآورند که از تغییر بترسی که وقتی عاقبت اولین نشانههای تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیدهای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم میآید اولین واکنش خود من به خبرهای تازهی همکارم، البته بعد از خوشحالی، ترس بود، انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم میخواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم، اما به همان شدت هم زمینِ زیر پایم داشت میلرزید. دنیایی که در آن بودم، دنیایی که خیال میکردم ابدی، استوار و محکم است ناگهان داشت فرو میریخت.
+ کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم - اسلاونکا دارکولیچ
7
گودبای لنین، برخلاف ماجرای تلخش، فیلمِ شوخ و شنگی است. شوخ و شنگ و پرطراوت، مطابق با شور و هیجانی که همعصرِ داستانش است. برچیدهشدنِ دیوار و یکپارچگی دوبارهی شهر... کشور. فیلم ریتمِ تند و پرضربی هم دارد. پر از گزارش و اخبار مستند و شبهمستند. و سرشار از ذوقزدگی و بهت و جاخوردگی و گاهی حتا مقاومت مردمِ این شهرِ غریب و زخمخورده در برابر برچیدهشدنِ مرزی که انگار همه از یاد برده بودند دورانی را که نبود... بیست و هشت سال! کم نیست. یک عمر است برای خودش. و چه خاطرههایی، چه خاطرههایی که به رویا تبدیل شدند پشت این حصار ممتدِ بتنی.
8
خانوادهی کرنر از آدمهای جامانده در سمتِ شرق دیوارند. سمتی که با وجودِ برآمدنِ خورشید از سمتش، درخششی نداشت. جامانده بود سمت تیرگی و خفقان و فقر. پدر، آن کسی بود که رهایی سهمش شده بود از این خانوادهی چهارنفره. هر چند برای رهاییاش تاوانی بزرگ پرداخته بود؛ خانوادهای که در هالهای از دروغ، از او دریغ شد. و این جدایی، کریستین، مادر خانواده را تبدیل به وفادار سرسخت و متعصب حزب و آرمانهایش کرد. شاید از سر لجبازی، از سر عصبانیت، بهخاطرِ تنهاماندن و جاگذاشته شدن...
آنقدر که دیدن الکس، پسر جوانش، در تظاهرت علیه جمهوری دموکراتیک آلمان، را تاب نیاورد و دچار حملهی قلبی مهلکی شد که پیامدش کمایی هشتماهه بود و گذر از فروپاشی دیوار و اتحاد دو آلمان و ورود کاپیتالیسم به آلمانِ سوسیالیست و هجومِ موجِ سهمگین و غیرقابل کنترل تغییرات به سمتِ عقبنگهداشتهی شهر. کریستین در چنین شرایطی به هوش آمد. با این هشدار پزشک که هر گونه شوکی میتواند منجر به مرگ او شود. از اینجا به بعد، بخش اعظم فیلم، به تلاشهای سرسختانهی الکس برای پنهان کردنِ شرایط، از اوست. کاری که گاهی غیرممکن به نظر میآید...
9
Good Bye, Lenin! فیلمی آلمانیست به کارگردانی ولفگانگ بکر محصول سال ۲۰۰۳ و با بازی دانیل برول، کاترین زاس و جولپن خاماتووا.
سینمای آلمان را... درستترش اینکه، فیلمهایی را که از این سینما دیدهام، دوست دارم.
اروپای زخمخورده، بهترین فیلمها را میسازد از آنچه که از سر گذراند. تاثیرگذارتر از آنچه که هالیوود دربارهاش میسازد.
10
فیلم، یک کمدی سیاه است، سرشار از عشقِ فرزند به مادر و جای جایش، وسط این سرخوشیهایی که صورتی تلخ را پشت خود پنهان کردهاند، تلنگرهایی هم میزند و هشدارهایی هم میدهد. که یادمان نرود که چه بود و چه شد... که اول چه بود و بعد چه شد و بعدترها چه شد.
تماشای فیلم، بهشدت توصیه میشود.
* ترانهی تصور کن از یغما گلرویی با صدای سیاوش قمیشی