ترانهای غمگین و دوردست *
گاهی
دوری آدمها
از مکان میگذرد
و به زمان میرسد
مثلِ ما
که این روزها
داریم
خیلی از هم
«دیر» میشویم...
مهتاب سالاری
*
همین اواخر The Martian را دیدم و دوستش داشتم. دیدنِ آدمهای باهوش و اهل عمل توی فیلمها، حالم را خوب میکند. و از آن مهمتر، دیدنِ قهرمانً... و مت دیمون قهرمانِ این فیلمِ سرخوشِ علمی تخیلیِ ریدلی اسکات است. برای تماشای دستهجمعیِ خانوادگی توی یک بعدازظهر نوروزی، فیلم خوب و جذاب و البته مناسبی بود.
کمی بعد، وقتیکه Interstellar (اینجا یک توضیحِ داخلِ پرانتز هست، که آن را آن پایین خواهم نوشت) نولانِ نابغه را دیدم، The Martian در مقابلش به یک شوخی شبیه بود. بعدتر، همین چند روز پیش، Gravity را تماشا کردم و برندهی اسکار شدنِ این فیلم، و حتا کاندیدای اسکار نشدنِ Interstellar (اگرچه این دو فیلم مربوط به دو دورهی مختلف اسکار بودند) نه یک شوخیِ ساده، که شوخیای تلخ بود.
البته انصاف میگوید که توضیح بدهم که هیچکدام از این فیلمها را سهبعدی ندیدم که تماشای سهبعدی این فیلمها با آن جلوههای ویژه و فیلمبرداری، حتما بسیار متفاوت میبود.
*
توضیحِ داخل پرانتزی که حرفش را زده بودم: تا همین چند سال پیش، مثلا چهار سال پیش شاید، اینطور بود که انگار با خودم و آکادمی و... مسابقه گذاشته باشم، تند و در همان اولین روزهای در دسترس قرار گرفتنِ هر فیلمی، تماشایش میکردم. همهی فیلمهای مربوط به اسکار را، از خیلی قبلتر میدیدم. بدی اینجور فیلم دیدن این است که جو متراکمی که اطراف فیلمهای تازه اکرانشده را گرفته، این همنوایی جهانی، تو را هم درگیر میکند. انگار عیار واقعی فیلم هم توی این هیاهوی کاذب، ناشناخته باقی میماند. اینکه فیلم چقدر فیلمِ ماندگاری هست، آیا «سینمای ناب» هست یا نه... «آن» دارد یا نه، توی مسابقهی همگانی عقب نماندن از تماشای فیلمهای جدید و تیترهای هر روزهی سایتها سینمایی و وبلاگها، مورد غفلت قرار میگیرد. کسی سر فرصت و با تانی فیلم را تماشا نمیکند انگار. مسابقه هست برای زودتر تماشا کردن و عقب نماندن از موج. برای همین هست که توی این سالهای اخیر، با وجود داشتنِ اکثر فیلمهای جدید در هارد اکسترنالم، جز موارد معدودی که به دلیلی نتوانستهام، عامدانه در مقابل تماشای فیلمهای جدید مقاومت میکنم. برای همین است که مثلا، برای تماشای Interstellar (مگر من آدمی بودم که در مقابل تماشای فیلمی از نولان مقاومت کنم؟!) و Gravity که برندهی اسکار بود، اینقدر صبر کردم.
تماشای سریال True Detective (که حتما اینجا در موردش خواهم نوشت) و متیو مککانهی فوقالعادهاش، من را به تماشای Interstellar رساند و تماشای این فیلم هم به تماشای Gravity، برای مقایسه، منتهی شد.
*
Interstellar به نظر من، معرکه بود. فیلمی در مورد عشق و عاطفه و خانواده و نه فقط یک فیلم علمی تخیلی؛ سرشار از احساسات و سرشار از نبوغ و هوشمندی.
فیلم با نمایش آیندهای احتمالا نزدیک، غرق در خاک، کاملا و عمیقا متفاوت با آیندهای که در همهی فیلمهای مربوط به آینده نشانمان دادهاند، جایی که کاوشگری در فضا، مسائل نظامی و هر جور خرج اضافهای ممنوع و احمقانه هست و دغدغهی غذا کل زمین را فرا گرفته. فضایی خاکآلود، بدون کوچکترین اثری از ماشینهای پیشرفته، یکجور رجعت به گذشته، به عصر کشاورزی، جایی که سفر انسان به ماه و فضا، افسانه تصویر میشود و ترجیح داده میشود که به آن به دیدهی تخیل بنگرند... تا بشر به زمین دل ببندد و هرگونه رویاپردازیِ پرهزینه را به فراموشی بسپارد... و به نیازِ ملموسِ حاضر بپردازد: غذا!
کوپر، خلبان ناسایی که مجبور شده از رویایش دست بردارد و خودش را با شرایط سازگار کند و به جای فضا تخصصش را روی ماشینهای کشاورزی و مزرعهاش پیاده کند (ببین این چیزها باید بفهمن چطور سازش پیدا کنن، مورف... مثل بقیهمون) جایی، همان اوایل، در مورد این دنیا فیلم میگوید: قبلا به آسمون نگاه میکردیم و دنبال جای خودمون میون ستارهها میگشتیم، حالا پایین رو نگاه میکنیم و نگران این چرک و کثافتی که توش گیر کردیم هستیم.
کوپر زمینگیر شده، در حالیکه در سرش رویای آسمانهاست. با دخترش که انگار همهی عشق و دلیلِ زندگیاش است و پسر عزیزش که کمی با او فاصله دارد و... زمین و دنیایی که بدقلقی میکند.
***
خلاصهی قصهی فیلم را، اگر تماشایش نکردهاید، میتوانید از ویکیپدیا بخوانید. خلاصهاش را نمیتوانم در چند خط اینجا بنویسم. مسائل فیزیک نظری به زبانی نسبتا ساده در فیلم بیان میشود. موضوع سیاهچاله و کرمچاله و اتساع زمان گرانشی و... (یکی از اشکالاتی که میتوان به فیلم گرفت، بیان این مسائل به شکلی ساده و قابل فهم برای مخاطب است، در گفتگوهای بین دانشمندان ناسا و کوپر که یک خلبان ناساست، در حالیکه اصولا نباید چنین توضیحات بدیهیای بین خودشان داده شود. اما در هر صورت قابلقبول هست که به خاطر فیلم و مخاطب، باید توضیح داده میشد.
در این فیلم، زمان همراه با طبیعت، انگار در جایگاه طرفِ شر ماجرا قرار گرفتهاند... زمانی که بیرحمانه و با سرعتی شبیه نور میگذرد برای پدری که با گذر هر لحظه، سالهایی از زندگی فرزندانش را از دست میدهد... و امید به نجات نسل بشر، نسل ساکنِ زمینِ بشر، نه آن کلونی تخمکهای بارور که قرار است به عنوان نقشهی B برای نجات نوع بشر، در نظر گرفته شود.
کوپر: به نظرت طبیعت نمیتونه پلید باشه؟
آملیا برند: نه. میتونه خیلی نیرومند باشه. ترسناک باشه. ولی پلید نه. مگه یه شیر از سر پلیدی و شرارت یک آهو رو تیکه پاره میکنه؟
***
در فیلم جایی هست که کوپر و آملیا بعد از دو سه ساعتِ ناقابل دست و پنجه نرمکردن با اقیانوسِ ساکن و هولناک و موجهای عظیم مردهی سیارهای در ناکجا، در آن انگار که واقعا تهِ دنیا، با زحمت به سفینهی فضایی برمیگردند و در بهت متوجه میشوند که در این وقفهی دو سه ساعته، بیست و سهسال در مقیاس زمان در زمین، برای آنها سپری شده است. بعد کوپر، برای دیدن پیامهای تصویری خانوادهاش در طی این سالهای غیبت مقابل مونیتوری مینشیند و گذر سالیان متمادی بر فرزندانی که روی زمین جایشان گذاشته است را میبیند... پسر نوجوانی که قد کشیده و عاشق شده و ازدواج کرده و پدر شده و فرزندش را از دست داده است... و همهی اینها در عرض فقط چند ساعت برای... دختر محبوبش که قد کشیده و تبدیل شده به دانشمندی در ناسا... بهت و ناباوری و حسرت و اشکهایی که صورت متیو مککانهی را میپوشانند...
آن بهت و حسرت و استیصال...
***
دعا کن هیچ وقت نفهمی که چقدر خوبه یه چهرهی دیگه رو ببینی.
***
کریستوفر نولان Interstellar را در سال 2014 برای اساس فیلمنامهای که خود به همراه برادرش جاناتان نوشتهاند کارگردانی کرده و بازیگرانی مثل متیو مککانهی، آن هاتاوی، جسیکا چستین، مایکل کین و مت دیمون در آن بازی کردهاند. فیزیکدان نظری، کیپ تورن، یکی از تهیهکنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است.
***
کوپر: تارس اندورنس رو همونجایی که نیاز داشتیم نگه داشته. ولی سفر بیشتر از اون چیزیکه پیشبینی کرده بودیم پیش رفت. سوختمون آنقدری نمونده که بتونیم هر دو سیاره رو ببینیم، پس باید انتخاب کنیم.
رمیلی: ولی چطور؟
کوپر: هر دو امیدوارکنندهست. دادههای ادموندز بهتره ولی دکتر مان کسیه که هنوزم اطلاعات رو منتقل میکنه. پس...
آملیا: دلیلی نداره که فکر کنیم دادههای ادموندز بهدردنخوره. سیارهی اون عناصر کلیدی حمایت از زندگی انسان رو داره.
کوپر: دادههای دکتر مان هم همینطور.
آملیا: کوپر! این تخصص منه! و واقعا اعتقاد دارم سیارهی ادموندز آیندهی بهتری داره!
کوپر: چرا؟
آملیا: به خاطر سیاهچالهی گارگانتوا. به سیارهی میلر نگاه کن. درسته هیدروکربن و مواد آلی داره، ولی زندگی توش وجود نداره. توی سیارهی مان هم همینطوره.
رمیلی: به خاطر سیاهچاله؟
آملیا: قانون مورفی، هر چیزی که بتونه اتفاق بیفته، میافته. اتفاقات تصادفی جرقههای تکامل هستن. ولی وقتی دور یه سیاهچاله بچرخی، اتفاق زیادی نمیافته. بین سیارکها و ستارههای دنبالهدار گیر میکنه و اتفاقات از مسیر دیگهای پیش میرن. باید مسافت زیادی رو بریم.
کوپر: خودت یه بار گفتی دکتر مان بین ما بهترینه.
آملیا: قابل تحسینه. به خاطر اونه که الان اینجاییم.
کوپر: و هنوزم اینجاست. پاهاش روی زمینه، و یه پیام کاملا شفاف هم فرستاده که بهمون میگه بریم به سیارهش.
آملیا: لطف کرده. ولی اطلاعات سیارهی ادموندز امیدوارکنندهتره.
رمیلی: باید رایگیری کنیم.
کوپر: خب اگه قراره رای بگیریم، یه چیزی رو باید بدونی. برند، اون حق داره حقیقت رو بدونه.
آملیا: ربطی به این موضوع نداره.
رمیلی: چی؟
کوپر: اون عاشق ولف ادموندز شده.
رمیلی: راست میگه؟
آملیا: ...آره! و همین باعث میشه قلبم رو دنبال کنم. شاید برای فهمیدن این نظریه زیادی وقت گذروندیم.
کوپر: تو یک دانشمندی برند!
آملیا: پس به حرفم گوش کن، وقتی میگم ما عشق رو از خودمون در نیاوردیم. عشق، قابل دیدن و قدرتمنده. حتما یه مفهمومی داره.
کوپر: عشق معنی داره. آره. منفعت... برقراری پیوند، پروروش بچه...
آملیا: عاشق کسایی هستیم که مردن، کجای این منفعته؟
کوپر: هیچ جا.
آملیا: شاید این یه چیز مهمتر باشه. چیزی که هنوز نمیتونیم درکش کنیم. شاید یه جور گواهیه، یه جور... محصولی با ابعاد بالاتره، که نمیتونیم آگاهانه درکش کنیم. من به دنیای کسی کشیده شدم که یک دهه هست ندیدمش. کسی که میدونم احتمالا مرده. عشق تنها چیزیه که ما توانایی درک فراتر از بعد زمان و مکان اون رو داریم. شاید بهتره بهش اعتماد کنیم. حتا اگه هنوز درکش نکرده باشیم.... باشه کوپر. آره. کوچکترین احتمال دیدن ولف، من رو هیجانزده میکنه. ولی معنیش این نیست که اشتباه میکنم.
کوپر: راستشو بخوای آملیا... ممکنه اشتباه کنی.
***
فیلم سرشار از احساسات عمیق انسانی، از لطیفترین تا بدترین نوعش (جایی که دکتر مان که نمایندهی بهترین خصایل انسانی و یک الگو بوده، برای نجات خودش بدترین میشود)، فلسفه، سرشار از نبوغ، بازیهای خیلی خوب، جلوههای ویژهی عالی، مقدار مناسبی شوخطبعی و موسیقی زیبای هانس زیمر هست.
***
کوپر: پس فقط همینایی که هستیم رو با خودمون می بریم اونجا؟
آملیا: آره. این تیم نماینده بهترین خصوصیات انسانیه.
کوپر: حتا من؟
آملیا: خب می دونی چیه؟ ما سر 90 درصد صداقت توافق کردیم!
* پارهای از شعری از مهتاب سالاری
مریخی از اون دسته فیلم های حال خوب کنه سرگرم کننده ست.من اول کتابش رو سفارش دادم و خوندم و بعد رفتم سراغ فیلم.فیلم و کتاب هر دو در یک اندازه ان و تنها تفاوت در شوخی ها و طنز بیشتر کتاب و کاراکتر واتنی هست .
Interstellar ... بعضی از فیلم ها جلوتر از زمان خودشونند , درواقع فیلمساز جلوتر از این زمانه.50 ساله دیگه که نوه من داره این فیلم رو میبینه شوکه میشه که چه طور اسکاری نگرفته!اتفاقی که برای من سر تماشای the social network افتاد و تعجب زیادم که واقعا چرا؟یا چرای بزرگ همشهری کین ؟مهم اینه که این اسم ها در طول زمان باقی میمونند نه برندگان اسکار فلان سال و قراره که بارها دیده و تحلیل بشند و چند تا ستاره ی خوشگل کنار عنوان فیلم .
نولان خلاقه, ذهن پویا و پر از ایده های نابی داره و من عاشق تم حماسی کارهاش هستم.این فیلم نزدیک به 3 ساعت کلاس درس فلسفه ست و سرشار از ترویج و صحبت از ارزش های خوب و مهم ...مک کوناهی چه یهو خوب شد!اصلا دوست داشتنی نبود K all right,allright,allright … :D
- بعد از دیدن 2001 اودیسه فضایی من فوبیا از فضا دارم ...
- True detective ... هچ وقت مک کوناهی بهتر از اینجا نبوده. راس تمومه چیزی یه که اونو به اوج – در بازیگری – میرسونه . وoo days of summer که ساخته نشده .یه سری اسم قابل تامل هست مثل 500تنها سریالی بود که بی وقفه و پشت سر هم 8 قسمتش رو دیدم و فصل 2 رو ابدا توصیه نمیکنم.