* این یادداشت سهشنبه، شانزدهم اردیبهشتماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
اول اینکه، کاملا اتفاقی شد که همهی کتابهای لذتها تا اینجا مجموعهی داستان یا داستان کوتاه بودند. واقعا، داستان کوتاه هیچوقت ترجیح و انتخابِ من نبوده.
دوم اینکه باز هم کاملا اتفاقی بوده که بعد از دو کتابِ اول که مرگ کاملا در عنوانشان موج میزد، هر چند توی یکی بازیگوشانه، اینبار، زندگی در عنوانِ سومین انتخاب، کاملا موج میزند. در کنار مامان، که خود لفظی سرشار از عشق و زندگیست.
و نیچه گریست، یکی از آن کتابهاییست که باید میخواندم و تا به حال نخواندهام. یک زمانی اولین عنوان در لیستِ «باید بخرم»هایم بود. بارها تا برداشتنش از توی قفسهی کتابفروشی پیش رفتهام ولی هر بار بدون آن به صندوق پرداخت رفتهام.
اما... دلیل این پستِ وسطِ راه:
حقیقتش این که وقتی دنیا این کتاب را به عنوان چهارمین لذت انتخاب کرد، یک کمی توی ذوقم خورد. خب نه عنوان کتاب جذبم کرد، نه مجموعهی داستان بودنش، و نه آن توصیفِ «داستانِ رواندرمانگر» بودنش. ولی خب، خوبیِ لذتها برای من به همین است. به همین انتخابهای غیرمنتظره. مثل یک هدیهی غیرمنتظره. مثل کشفهای نامنتظره... مثل جمع کردن لذتهای پیدا و پنهان پراکنده در اطرافمان...
مثل هدیهای که امروز گرفتم. وقتی که برای فقط کاری کردن، شروع به خواندنِ اولین داستان کتاب، همان «مامان و معنای زندگی» کردم و به سرعت جذب آن شدم. داستانی که برای من کاملا غیرمنتظره بود. شگفتزدهام کرد. با خواندنِ اولین خطوط به درونِ آن پرتاب شدم و با سرعت تا انتهایش رفتم.
برایِ من، داستان، جور خاصی جذاب بود. توضیح بیشتری در موردش نمیدهم. باید بخوانید تا متوجهی منظورم شوید. و به قولِ دنیا، پر از تکههایی که دلت میخواهد اینجا نقلشان کنی.
حتا اگر این کتاب را کامل هم نمیخوانید، خواندنِ حداقل اولین داستانش که کمتر از بیست صفحه هست، توصیهی من به شماست. تصور من این است، که انگیزهی خواندنِ بقیهاش را، خودش به همراه میآورد.
مامان و معنای زندگی را بخوانید. بهخصوص توی این روزهایی که فاصلهی بین روز مادر و روز پدر است. و آخرش شاید، شما هم، مثل من مجبور شوید چند لحظه چشمهایتان را ببندید و بغضتان را فرو دهید.
+ مرسی دنیا بابت پیشنهادت...