لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۷دی

همه‎اش که نباید فیلم جدی دید! گاهی هم باید، مثلا یک روز جمعه، به خودت، تماشای یک فیلم رمانتیک تین‎ایجری هدیه بدهی. البته نه شبیه اغلبِ فیلم‎های تین‎ایجری این‎ سال‎ها که تحمل یک لحظه‎ی خیلی‎هایشان هم سخت هست.

10 Things I Hate About You فیلمی مربوط به آخرین سال قرن بیستم که علاوه بر لذتی که دیدنِ ماجرای رمانیتک فیلم که برداشتی آزاد از نمایشنامه‎ی رام کردنِ زنِ سرکش شکسپیر هست، به دوست‎دارانِ رمانتیک‎ها می‎بخشد، جنبه‎ی جذاب و جالب دیگری هم دارد: تماشای هیث لجرِ و جولیا استایلزِ نوزده بیست‎ساله و جوزف گوردن لویتِ نوجوان!

 

متنفرم از طرز حرف زدنت با خودم و طوری‎که موهات رو درست می‎کنی

متنفرم از طرز روندن ماشینم

متنفرم وقتی‎که خیره می‎شی

متنفرم از اون چکمه‎های گنده‎ت و طوری‎که ذهنم رو می‎خونی

این‎قدر ازت متنفرم که داره حالم به‎هم می‎خوره، حتا با من کاری می‎کنه که شعر بنویسم

متنفرم، متنفرم از این‎که همیشه حق با توئه

متنفرم وقتی‎که دروغ می‎گی

متنفرم وقتی‎که من رو می‎خندونی، از اون بدتر وقتی‎که من رو به گریه می‎ندازی

متنفرم وقتی دور و برم نیستی و این‎که اصلا بهم زنگ نزدی

اما بیشتر، متنفرم به‎خاطر این‎که ازت متنفر نیستم، حتا ازت بدم هم نمی‎یاد

نه حتا یه ذره، اصلا

*

* ترانه‎ی فرانکی والی که پاتریک (هیث لجر) توی زمینِ فوتبال برای دلجویی از کت خواند.


۱۹دی

ده سال پیش خبری از هاردهای اکسترنال نبود. از دانلود کردنِ آسان و در دسترسِ فیلم‎ها هم. اگر هم بودند، زندگی من و اطرافم آن‎قدر متمدن نشده بود که در آن اثری از این چیزها باشد. زندگی پیشرفته‎ی من خلاصه می‎شد در یک کامپیوتر پنتیوم 4 که به مرحله‎ی بازنشستگی رسیده بود و یک دستگاه نمایش دی‎وی‎دی که آن هم آن زمان برای خودش خیلی بود! خیلی از دوره‎ی وی‎اچ‎اس‎ها نگذشته بود و هنوز اثراتشان توی خانه‎ی ما بود (تمام کودکی و نوجوانی من با آن‎ها سپری شده بود). آن روزها، انگار همه‎چیز بهتر بود. برای تماشای فیلم‎‎های خوب، باید اهل‎شان می‎بودی. باید به دنبالِ گنج می‎گشتی تا پیدایش کنی. همین‎جوری، به راحتی پیدا نمی‎شدند و... این سخت بودن‏شان، ارج و قربشان را بالا می‎برد. هر کسی تماشایشان نمی‎کرد که بعد همین‎طوری در موردشان نظر بدهد و با یک جمله و یک حکم سرسری آن‎ها را رد یا بی‎اعتبار کند... آن دوره، بهشتِ کالت‎بازها بود. کالت مووی‎ها برای خودشان اعتبار و اهمیت داشتند. تماشاگران خاص داشتند... می‎شد پیدایشان کرد. ولی نه به آسانی. دمِ دستی و سهل‎الوصول نبودند... مثل حالا.

*

مردادِ گرمم با تماشای فرندز گذشت. ماهی گرم و بی‎نظیر. زندگی‎ام رنگ فرندز گرفته بود. دو آپارتمانِ روبه‎روی هم، یک کافه‎ی دوست‎داشتنی، و شش نفر که در طول این مدت، انگار بخشی از من شده بودند. انگار که اگر در را که باز کنی، آن بیرون باشند. این‎قدر واقعی. این‎قدر نزدیک. این‎قدر ملموس. با هیچ‎چیزی، هیچ فیلمی، هیچ سریالی، این‎قدر که با این شش نفر، نخندیده بودم. آن‎قدر با آن‎ها همراه شده بودم که می‎توانستم پیش‎بینی‎شان کنم. برایشان دل بسوزانم. برایش خوشحال باشم. برایشان آرزو کنم. مرداد جادویی من، با آخرین قسمتِ فرندز و ترک آپارتمان دوست‎داشتنی توسط آن‎ها، به پایان رسید. با یک دلتنگی و خلاءِ عمیق... انگار که بخشی از من کنده شده بود. رفته بود... با آن‎ها؛ با فیبی (آخ فیبی، فیبی، فیبی)، جویی، راس، ریچل، چندلر، مونیکا.

در طول تمامِ سال‎های بعد، فرندز اما، گاهی، سر و کله‎اش پیدا می‎شد. وسط بعضی لحظاتت، بعضی گفتگوها، بعضی احساسات، بعضی اتفاقات، بعضی رویدادها...

حدود یک سال و نیم، دو سال پیش، وقتی همکارِ مهربانم، هارد اکسترنالم را که برای تبادل فیلم گرفته بود، به من برگرداند، هیچ‎چیزی از مجموعه‎ی فیلم‎هایی که برایم کپی کرده بود (شامل مجموعه‎ی آثار وودی آلن، کوبریک، بونوئل، هاوارد هاکس و اورسن ولز و مجموعه‎ی کامل فیلم‎های باند و...) برایم لذت‎بخش‎تر و جایزه‎مانند‎تر از کل قسمت‎های ده فصلِ فرندز نبود. ذخیره‎ شد برای روز مبادا. در تمامِ این مدت، درس‎ها و پروژه‎ها و پایان‎نامه و این جور چیزها بودند. در پسِ همه‎ی این‎ها می‎دانستم، چیزی برای روز مبادا دارم. چند وقت پیش، بعد از مدت‎ها همین‎جوری، یک اشاره، از جایی، کافی بود که بروم سراغش. برای ناخنک‎زدن. بدون قصدی برای پیوسته دیدن. و همان ناخنک زدن، با تمامِ گریزهای من، به تماشای پیوسته‎ی نه قسمت منتهی شد. می‎دانستم که روز مبادا هنوز فرا نرسیده. تا یک گفتگوی شبانه با بی‎تا و گریز زدن به خاطراتِ فرندز... رجوع به فایل وُرد... رجوع به...

پرهیز و گریز و مقاومت به انتها رسید. روز مبادا فراموش شد. اعتیاد برگشت. این‎بار خیلی خیلی بهتر بود از بار قبل. این‎بار همه‎ی آن‎ها، خیلی آشناتر بودند. هر چند که گذرِ سال‎ها، دور شدنِ نسلی که با موبایل غریبه بودند، با کامپیوتر، اینترنت، تکنولوژی، حتا این فاصله را خیلی عمیق‎تر کرده بود... ولی... چیزی بود... انگار یک آرزو، یک حسِ عمیقِ نیاز... یک خلاء...

که چقدر دل‎مان تنگ شده، رفته، برای چنین روابطی، چنین دوستی‎هایی، چنین برای دوست از هر چیزی گذشتن‎هایی، چنین...

فرندزبینی، این‎بار، که بیش از ده سال از پایانِ این سریال ده‏ساله‎، سپری شده، لذت‎بخش‎تر و دلنشین‎تر و حال‎خوب‎کن‎تر بود. خیلی خیلی خیلی حال‎خوب‏کن. خیلی خیلی.

حالا که نیمی از سریال را دوباره دیده‎ام، تصمیم گرفتم بیاورمش اینجا. دلم می‎خواهد خیلی چیزها در مورد این سریال و این‎ آدم‎ها بنویسم. خیلی چیزها توی ذهنم بود که وقتی می‎خواهم این مطلب را بنویسم، بگویم. ولی حالا... چیزی به ذهنم نمی‎آید. شاید این مطلب دوباره به روز شد. شاید پستی دیگر در موردش نوشتم، در انتهای دوباره‎بینی ده فصل. وقتی که این‎بار، حتا بیشتر از بار قبل، ده سال پیش، با خالی شدنِ آپارتمانِ دوست‎داشتنی و پر از خاطره، دلتنگ شدم... وقتی که بغض برگشت... وقتی که...

این‎بار این‎جا هست که می‎توانم بنویسم از دلتنگی.

 

*

وقتی اولین قسمتِ فرندز را دیده بودم، هزار سال پیش، سیت‎کام بودنش، چقدر توی ذوقم زده بود. چقدر دافعه داشت. ولی انگار از قسمت دوم، فراموش شد. بود، ولی چقدر به‎جا بود. آن‎قدر درست و به‎جا بود که انگار شنیده نمی‎شد. تحمیلی در کار نبود. به‎جا و مناسب.

*

+ بعدانوشت: (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+)، (+).

از این سایت 7فاز خوشم آمد!

۰۸دی

یکی دو هفته‎ای بود می‎خواستیم اینجا را به شما معرفی کنیم و من دنبال یک بهانه‎ی خوب، خیلی خوب بودم. بهانه‎ای که بتواند هم سر من را گرم کند، هم مورد علاقه‎ی خوانندگان اینجا باشد. تا... دیشب.

شب گذشته فکر کردم چرا که نه؟
چرا از سریال در حال پخش و جذابی که این روزها تقریباً بسیاری‎ بابتش پول می‎دهند و می‎بینند، کسانی که گاه حتی فکرش را هم نمی‎کرده‎ایم، حرف نزنیم؟ شهرزاد.

شهرزاد معرفی کردن نمی‎خواهد. خودش، پَکِ بسته‎بندی‎اش، تصویر روی جلدش، گرافیکش، در وهله‎ی اول و پیش از تماشا، خود را به خوبی معرفی می‎کند. من هم قرار نیست معرفیش کنم یا شرحش دهم.. فقط قرار است برای‎تان بگویم که چقدر از تماشا کردن این سریال لذت برده‎ام، می‎برم... چقدر حس می‎کنم یک نفر پیدا شده، برام وقت گذاشته، هزینه کرده، مرا لایق دانسته، و به شعورم احترام گذاشته... اصلاً اینکه ما ملت ایران تا به حال با چنین اقلامی بیگانه بوده‎ایم، و حالا کسی دارد برای‎مان وقت می‎گذارد.. دقت کنید، وقت می‎گذارد... کسی برای ما که همیشه پرت‎مان کرده‎اند عقب، زده‎اند توی دهان‎مان، آت و آشغال به خوردمان داده‎اند، وقت گذاشته! این، خود هیجان‎انگیز و لذت‎بخش نیست ؟

هست..

باور کنید که هست..

اگر تا به حال دست‎تان نرفته هیچ دوشنبه‎شبی از هیچ سوپرمارکتی، شهرزاد بخرید و بعد دورهم و خانواده‎گی تماشا کنید، ازتان خواهش می‎کنم که یکبار، یکبار، این لذت را امتحان کنید.. به جوارح و فکرتان اجازه بدهید یک ساعتِ آرام و دور از تنش را تجربه کنند. به خودتان اهمیت بدهید. به فکرتان، چشم‎های عزیزتان، گوش‎های لایق‎تان. باور کنید که تن ما شایسته‎ی دیدن کم‎مایگی‎های صدا و سیمای خودمان (اغلب) و ماهواره‎هایی که قطعاً دلسوز ما نیستند و ترک‎ها و ... نیست. گوش شما باید از عشق بشنفد. زبان‎تان، وازه وازه‎ عشق را مزه‎مزه کند. چشم‎های عزیزتان، آنقدر محترم هست که از عشق ببیند.. چرا به خودمان احترام نمی‎گذاریم؟

کسی از نزدیکانم بر این باور است که کتاب یا فیلم خوب، آن است که آدم را از دنیا و مافیهاش جدا کند، دستش را بگیرد، با خود ببرد.. ببرد در مسیر قصه و روایت... دلم می‎خواهد به شما بگویم که شهرزاد ( والبته آثار فاخر دیگری از این دست کارگردانان و کاردانان) چطور این کار را با من و کسانی که می‎شناسم، کرده. به وقت تماشایش، چطور ذهنم کنده می‎شود از دنیا و آکنده می‎شود از صحنه‎پردازی‎ها، گریم‎ها، دکورها، لباس‎ها، موسیقی، صدا، و از همه مهم‎تر: حرف‎های خوب.



گوش‎های ما در سال‎های اخیر، با مردمانی که گاهی خیال می‎کنم نمی‎شناسم بس که این همه توهین و تحقیر و الفاظ زشت به دهان دارند و به وفور خرج‎شان می‎کنند، به بدی‎ها عادت کرده. بیایید کمی هم از عشق بشنویم. قصه‎ی عشق و خواستن، در بستری از تاریخ. از خوبی‎ها. شعر و ادبیات. از آدم‎هایی که برای‎شان مهم است زندگی‎شان را چگونه رقم می‎زنند.

*

برای گفتن از بازی‎ها و نقش‎ها، راستش نمی‎دانم از جا شروع کنم.

از ترانه‎ای که چشم‎هاش محضِ شهرزاد قصه بود و با تمام مختصاتش.. فرهاد عاشق‎پیشه‎ و احساساتی فیلم .. یا حتی خواهر کوچکه که آنقدر روی مخ است که وقتی به خودت می‎آیی می‎بینی نه، واقعا از پس روی مخ بودن برآمده! نسیم ادبیِ نازنینی دارد شهرزاد که بارها از دستش خندیده‎ام.. شیرینی که به رغم بی‎علاقگی به بازیگرش، به خوبی از عهده‎ی نقش برآمده و حتی گفت و گوهاش و یکی‎بدوهاش با قباد جذاب و دیدنی‎ست، و تو حواست وقتی جمع این مطلب می‎شود که می‎گذاریش کنار آن‎همه هنرمند درجه یک و قدر و.. بعله.

من تک‎تک آدم‎های این قصه را دوست دارم. غزل شاکری بی‎نظیری که انگار زاده شده تا رویای قصه را بازی کند، با آن چشم‎های حرف‎زن و خوانشِ شعر و کلام و موی سیاه و کارکتر فوق‎العاده... فریبا متخصصِ فراوان دوست‎داشتنی، با آن موی فر و کت و دامن بنفش و دلواپسی‎های مدامِ توی چشم‎ها... گلاره عباسیِ به حق خوب. یا.. یا آقای همفری بوگارت‎مآب، با آن ژست‎ها و خنده‎ها و نگاه‎ها و ... وای که هر که به هنر شهاب حسینی اطمینان نداشت، به یقین رسیده!

و دست آخر، من را در کفه‎ی ترازوی عشاق نگذارید... من با وجود آگاهی‎م از طرف حقیقت و راستین قصه، با وجود تمام دلسوزی‎ها و نازک‎دلی‎هام... طرف آدم یِلخیِ بی دست و پای جذابِ بی‎سوادِ بی‎کسِ لعنتیِ ... طرف همه‎ی این‎ها هستم!

طرف کسی که یادش نداده‎اند عاشقی کند، اما می‎گوید: هرچی می‎گم از این‎جاست...

بعد هم طرفِ پکیجِ خوبِ محسن چاووشی و آن تکه‎ی کلیپ اخیری که از قسمت یازده بیرون دادندِ « تورو از دور دلم دید اما...» و آن نگاه‎ دردمند و مبهوت و سوزان و ... آن همه رؤیا که به هیچ انگاشته شد...



نتوانستم به یکی بسنده کنم. بیایید چند عکس با هم ببینیم:







بیایید به عصر حرف‎های خوب برگردیم.. به عصر دوستت دارم‎ها. قربان صدقه‎هایی که شاید اگر از تلویزیون پخش می‎شد، این‎همه با هم تلخ نبودیم...


۰۳دی

دو روز و یک شب یعنی « من به تو اعتماد ندارم.»

یعنی بی حسی.

تعلیق.

و صدتا کلمه‎ی دیگر که می‎شود من باب احوالات خانوم ساندرا که تمامی ویژگی‎های بارز و غیربارز افسردگی را می‎شود درش دید. باید افتخار کرد به در آمدن چنین شخصیت تمیزی و چنین بازی باشکوهی از ماریون کوتیار... یک بار دیگر عاشقش شدم.

فیلم درام ساده، بسیار ساده‎ای ست از تلاش یک زن برای حفظ کار و متعاقب آن زندگیش.

ساده و ساکت و روان و راحت است، من هم حرف زیادی ندارم درباره‎اش بزنم.




- این دفعه‎ی اوله.

- نه هر دفعه همین طوریه. هر دفعه مثل گداها بنظر میام.. دزدی که میاد پول اونارو بدزده. منو نگاه می‎کنن، و آماده‎ی کتک زدنم هستن. منم می‎خوام کتکشون بزنم... می‎رم بخوابم.

- گفتم که بهتره به دیدن میگوئل هم بریم.

- نه. بسمه دیگه. بقیه رو دوشنبه می‎بینم.

- ساندرا پنج نفر می‎خوان بمونی!

- نه فقط دو نفر! بقیه رو مجبور کردم دلشون به حالم بسوزه! حتی اگه برگردم سرکار، اونایی که پاداش‎شون رو بریدم، چطوری بهم نگاه می‎کنن؟



بازی: ماریون کوتیار

فیلمنامه و کارگردان: لوک& ژان پیر داردن

امتیاز: 7.4



الآن نگاه کردم دیدم لیلی چقدر فعال بوده. ماشاءالله و لاحول و لا.... فوووت :)))