بعضی فیلمها هستند که با تو باقی میمانند، گاهی چند روز، بعضی چند هفته، چند ماه، چند سال، تا آخرِ آخر...
بعضی فیلمها هم هستند که بعد از تماشایشان... فراموش میشوند... اگر هم بلافاصله از یاد نرفتند، لااقل تا صبح روز بعد، اثر خاصی در ذهنت باقی نخواهند گذاشت.
Begin Again برای من، از دستهی دوم بود. تماشایش سرگرمکننده بود. کمابیش دوستش داشتم وقتیکه تماشایش میکردم و از تماشایش راضی بودم ولی... چیز زیادی از آن باقی نماند.
اینکه هفتهی پیش تماشایش کردم و امروز، چیز زیادی برای نوشتن به ذهنم نمیآید، اینبار، به خاطر همین خاصیت این فیلم، حداقل برای من، هست. البته در مورد بعضی فیلمها هم، نمیتوان چیزی نوشت، بس که کلمات کم میآیند وقت نوشتن در موردشان... بس که نمیدانی از کدام بخش آن بنویسی. از کدام حس، از کدام...
به عنوان یک فیلم سرگرمکننده و کمابیش حالخوبکن، تماشایش توصیه میشود. فیلمی که قهرمان اصلیاش موسیقیست. موسیقی هست که زندگی و روابطِ شخصیتهای قصه را سر و سامان میدهد و همه را به مقصود میرساند و... شهر نیویورک... نه به خوبی بهترین نیویورکهای سینما، ولی به هر حال فیلمیست که شهر در آن حضور دارد، جغرافیا به چشم میآید و... ستایش میشود. آنجا که تصمیم میگیرند مکان اجرایشان جای جای شهر نیویورک باشد... «و شهر هم میشه اتاق ضبط صدامون... همهجا... توی تمام نیویورک... و تبدیل به یک آهنگِ قابل احترام برای این شهر زیبا و دیوونهبار نیویورک خواهد شد... مثل زیر پل محلهی لاور ایست ساید، بالای ساختمان امپایر استیت... قایقسواری توی پارک مرکزی... توی محلهی چینیها، توی کلیساها، توی مترو، توی محلهی هارلم... همهجا... حتا اگه بارون اومد... هر چی که شد ما بازم ضبط میکنیم... اگه دستگیر هم شدیم، باز هم ادامه میدیم...»
چند سال قبل، از جان کارنی، کارگردان فیلم، Once را دیده بودم که آن یکی، اثر ماندگارتری در ذهنم داشت. شاید حالا اگر تماشایش کنم، مثل آن وقتها دوستش نداشته باشم ولی، خاطرهی خوبی از تماشای سالهای قبلش دارم. خط داستانی آن فیلم هم، خیلی شبیه این فیلم بود و آنجا هم موسیقی نجاتدهنده بود. نجاتدهندهی شخصیتهای فیلم، خانواده و... عشق.
کیرا نایتلی، انگار، هیچوقت، حتا قرار نیست به سایهای از کیرا نایتلیِ غرور و تعصب نزدیک شود. توی فیلمهایی مثل این که، چیزی بیشتر از یک هنرپیشهی معمولی نیست. هنرپیشهی معمولیای که حتا زیاد دوستداشتنی (آنطور که از سایهی هنرپیشهی الیزابت بنتِ غرور و تعصب جو رایت انتظار میرود) هم نیست. خیلی حضور ذهن ندارم، ولی، یادم نمیآید توی هیچ فیلمِ با قصهی دوران معاصر، درخشیده باشد. (The Edge of Love هم که یکی از بهترین حضورهای اوست، البته مربوط به دوران معاصر نیست)
نویسنده و کارگردان جان کارنی، محصول سال 2013، بازیگران مارک رافالو، کیرا نایتلی، هیلی استاینفلد، آدام لوین و...
ـ این چیه؟
ـ این یه دوراهیه. دو تا هدفون رو میزنی توی یه ورودی. در واقع این مال اولین قرارم با میریام هست. ما تمام شهر رو قدم زدیم و به سیدی پلیز گوش دادیم. فکر نکنم اون شب دو تا کلمه بیشتر به هم گفته باشیم. شب تحویل سال بود و ما دو ماه بعدش با هم ازدواج کردیم.
*
ـ چه موزیکهایی توی موبایلت داری؟
ـ عمرا لیست آهنگهامو بهت بدم. جدی میگم! آهنگهای خیلی آبروبری توشونه.
ـ مال منم همین طور. از روی لیست آهنگهای یک نفر میتونی کلی چیز در موردش بگی.
ـ میدونم میتونی این کار رو بکنی. همین هم هست که نگرانم میکنه.
ـ خب میخوای انجامش بدیم؟
ـ خیلی خب! بیا این کار رو بکنیم.
*
ـ خیلی استرس دارم. چون ممکنه این آهنگ به نظرت مسخره بیاد، اما این یکی از بهترین آهنگهام توی یکی از فیلمهای محبوب منه. آماده ای؟
*
به خاطر همینه عاشق موسیقی هستم. باعث میشه یکی از معمولیترین منظرهها، یهویی برات کلی خاطرهانگیز بشه. تمام این چیزای معمولی با موسیقی یهویی برات تبدیل می شن به چیزای زیبا یا یه چیز قیمتی.
*
باید بگم، باید اعتراف کنم که هر چی بزرگتر میشم شانسم برای پیدا کردن نیمه گمشدهام کمتر و کمتر میشه. باید کلی بگردی تا نیمه گمشدهات رو پیدا کنی. این زمان، غنیمته گرتا.
*
شاید خدا همیشه کنارمون نباشه، ولی به موقعش مییاد پیشمون. ما هیچوقت تنها نیستیم.
پ. ن.: هشت و نیمِ فلینی، که هفتهی پیش برای دومین بار تماشایش کردم، یکی از آن فیلمهاییست که نمیتوانم در مورد آن بنویسم، به این خاطر که نمیدانم چی و از کدام حسش و از کدام بخشش بنویسم. ضمن اینکه، گذاشتنِ آن توی لذتهای پراکنده هم، کمی جسارت میخواهد. فیلمی نیست که هر کسی از دیدنِ آن لذت ببرد و شاید، بیشتر تماشاگرانش را به شدت خسته و دلزده کند ولی... اگر دوستش داشته باشند، اگر کمی، فقط کمی با آن همراه باشند... فوقالعاده میشود.