* این یادداشت شنبه، شانزدهم فروردین 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
دلم میخواهد فقط یک گوشه بنشینم و باقی را بسپارم به «مرگبازی» تا شاید روی پای خودش بایستد و حفظ آبرو کند. حالا فقط میتوانم سکوت کنم و به کارهای بعدی فکر کنم و امیدوار باشم که مخاطبان مرگبازی هم، مثل من، چند داستان از این 9 داستان را دوست داشته باشند و خاطرات و دغدغهها و زندگی خودشان را توی این داستانها پیدا کنند؛ و مگر جز این، کار دیگری هم از دست من برمیآید؟
نه آقای رضاییزاده. کار دیگری از شما بر نمیآید. سهم شما تا همان جا بود؛ تا خلق آن دنیا... باقیاش سهم ماست.
*
وقتی که دنیا مرگبازی را برای اولین لذتمان انتخاب کرد، اولین سئوالی که به ذهنم رسید و بعد از چند ساعتی از خودش هم پرسیدم این بود: خب، حالا من چهجوری مرگبازی رو بخونم؟
مرگبازیِ من همان روزها، طی یک بازیِ جذاب، نه از این مرگبازیها!، به امانت رفته بود!
و من مجبور شدم برای نوشتن دربارهی آن به حافظهام رجوع کنم. همان هم خوب است. نشان میدهد «بعضی» از قصههایش، و نه همه، آنقدر ماندگار هستند که هنوز هم توی خاطرم، خاطرهای خوب از خواندنشان به جای گذاشتهاند... هر چند که خاطرهای که خواندنشان با آن گره خورده است...
خواندنِ مرگبازی مالِ چهار سال و نیم پیشِ من است. آن وقتها که همیشه در حال خواندن بودم. همیشه. حتا توی مراسم ختم مادربزرگم. حالا نه توی خودِ خودِ مراسم. ولی واقعا تویِ خودِ خودِ مراسم. همانوقت که صدای قرآن و بوی مقدماتِ حلوا پیچیده بود، که همه در حال تماس گرفتن با این و آن و خبر دادن و در حال تماس گرفتن و تدارک مراسم بودند... همان صبحی که همه توی شوکِ مرگِ نیمهشبِ قبل بودند، من، مچاله شده توی اتاقِ عقبی، بین کلی لباس و کیف و... مرگبازی میخواندم. که اصلا مخصوصا، به خاطر نامِ مرگش، برای آن روز انتخابش کرده بودم. برای بازی با مرگی که دلم میخواست حداقل آن روز، یک شوخی تصورش کنم. شاید برای همین همهی این مجموعهی کوچک، به خصوص آخرین قصهاش برای من بدجوری با مرگ و حس از دست دادن و دلتنگی گره خوردهاند... هر چند شاید مرگشان خیلی هم مرگ نبود... مطابقِ آن تصور هولناکی که از مرگ داریم، که گاهی شوخ و شنگ هم بود... مثل فرشتهی عجیب و غریبِ مرگش. مگر شاید همان دو قصهی عاشقانهی پر از غمِ و دلتنگی غریب و حسرتِ عشقِ رفتهاش. که بیشتر از تمام قصههای مجموعه به دلم نشستند و دلم را خالی کردند. حتا همان وقت و توی همان شرایط هم. ماه امشب در میزند و مرگبازی، که برای ما نسلِ عشقِ نوستالژی، پر از نوستالژیهای دردناکِ لعنتی هم هستند. و چه گرهای خورده این نوستالژی با غم و حسرتِ عشق...
این اولین باریست که طی یک قرار «باید» در مورد یک کتاب بنویسم. قبلا هیچ بایدی نبود. خیلی کتابها بودند که به خاطر نبودنِ این اجبارِ دلپذیر هیچ چیزی در موردشان ننوشتم تا که خاطرهشان هم کمرنگ شد. که البته به خاطر تنبلی زیاد هم اتفاق افتاد. البته قبلا در مورد مرگبازی نوشته بودم. اخیرا اینجا و اینجا. قبلترها هم جاهایی دیگر.
اینجا هم قرار نیست که نقد کنیم. قرار است از حس و حالمان در مورد یک کتاب بنویسیم. یا هر چیز دیگری که دلمان خواست. اصلا شاید فقط دلمان خواست بنویسیم؛ از این کتاب متنفرم. یا عاشق این کتابم. یا.... بیدلیل. اصلا مگر دوست داشتن یا نداشتن هم دلیل میخواهد؟
من معمولا مجموعههای داستان را دوست ندارم. هر چند کتابخانهام پر است از مجموعههای داستان کوتاه. ولی بین همهی مجموعه داستانهایی که خواندهام، دور از واقعیت نیست اگر بگویم همین مرگبازی را بیشتر از همه دوست داشتهام. و واقعا دوست داشتهام، نه در قیاس با سایر مجموعههای داستان کوتاه. این کتاب و قصههایش بدجوری به دلم نشسته بودند. این... مالِ منِ چهار سال پیش است. در طی این مدت فقط امشب ماه در میزند را یکی دوبار دیگر خواندهام. بقیهشان مال همان وقتاند. البته که الان دلم خواست دوباره بخوانمش و وقتی که خواندم، شاید باز هم در موردش اینجا نوشتم. میشود... محدودیتی نیست. اینجا قانونِ خاصی ندارد. شاید با دوبارهخوانیاش نظرم خیلی فرق کرد. بیشتر از چهار سال و نیم گذشته!
پدرام رضاییزاده را قبل از مرگبازی از ناتورش میشناختم. ناتور و یادداشتهایش توی مطبوعات و البته مهندس عمران بودنش (چه سریست که خیلی از نویسندههای جوان این سالهای ما مهندس عمراناند؟ ارتباط بین عمران و ادبیات را خودم باید کشف کنم! :)) ) و البته اسامی سید رضا شکراللهی و مهدی یزدانیخرم به عنوان ویراستاران مجموعه و البته یادداشتهایی که در موردش خوانده بودم و اسمِ غریبش انگیزههای من برای خواندنش بودند و خوشبختانه دوستش داشتم و بعد از خواندنش اصلا به خودم نگفتم: همین بود؟!
مرگبازی مجموعهای ست که فارغ از فرم و شکل و استاندارد (مگر نوشتن اصلا چهارچوبِ استاندارد دارد؟) و ارزش ادبی و... میتوانم خواندنش را به دیگران پیشنهاد بدهم و مطمئن باشم که حداقل یکی دو قصه از مجموعهی قصههایش هست که دوست داشته باشند.
ضمن این که نثر و نگارش و انتخاب کلمات و جملههایش را دوست دارم. دقیق است. برای هر کلمه و جملهای که نوشته وقت صرف کرده. انرژی گذاشته. باری به هر جهت ننوشته و جملههایش به هم ربط دارند و همه در خدمت کلیتِ قصهاند. پیچیدگیهای قصههایش هم گیجکننده و بیربط نیستند... ظاهر نوشتهاش هم (اولین چیزی که در برخورد با هر اثر مکتوبی، توی ذوق من میزند یا جذبم میکند) تمیز و آراسته است. که البته همان چیزیست که آدم انتظار دارد از پدرام رضاییزادهی صاحبِ وبسایتِ ناتور و از رضا شکراللهی و مهدی یزدانیخرم.
من هیچوقت از خواندنش پشیمان نشدم. هر چند دو سه داستانِ این مجموعه را اصلا دوست نداشتم!
فانقار، دفترچهی کوچک خاطرات من، سیگار نیمسوختهی روی دیوار، خورشید گرفتگی، ماه امشب در میزند، آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشتهای؟، یک روز آفتابی برای جغد، در خیابان برف میبارد یا وقتی آسمان ابری است، یا اگر در خیابان برف نبارد پس کجا؟ و مرگبازی اسامی داستانهای این مجموعهی کوچکِ 73 صفحهای هستند.
«سنگ قبرهای شکسته، سنگ قبرهای کهنه و بیرنگ و لعاب، سنگ قبرهای فراموششده اینجا، سنگها به بودن آدمهای زیرشان معنا میدهند، دنیای ناتمامماندهها و ناممکنها.
دراز کشیدی روی یکی از سنگ قبرهای شکسته، دستهایم را حلقه میکنم دور کمرت، چشمهایت را میبندی عابران پیاده نگاهمان میکنند اما خودت را کنار نمیکشی، نفس هم نمیکشی، خاک زیر بدنت نرم شده است.»
...
«وقتی کسی نداند که کجا و چهطور همهچیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگِ تکه تکه شده باید اشک بریزد، وقتی خاطرهای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همهچیز را، نبودن دیگر معنا ندارد؛ مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته.» (داستان مرگبازی)
بغضِ من هم آخر کتاب ترکید... با کتاب... شاید هم به خاطرِ جبرِ زمان و مکانی که در آن قرار گرفته بودم...
شاید هم به خاطر آن صندلی لهستانی خالیمانده... شاید هم به خاطر حسرتِ همهی جاهای خالیمانده... تا ابد ..
و
این یادداشت شاید دنبالهای داشته باشد.
راستی آقای رضاییزاده...
من چند داستان این مجموعه را دوست داشتهام. ماه امشب در میزند و مرگبازی را «خیلی» دوست داشتهام.
مرسی
راستی دنیا... یادت هست با مرگبازی و ماه امشب در میزندش و کافه بلوط قراری داشتیم؟ حیف شد. سوخت!
*از متن کتاب (داستان ماه امشب در میزند)