لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۵ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

۳۱ارديبهشت

1

پشت این همه سال
دیوار با دیوار
دربند، آزاد بوده‎ام
زندان بود که در کوچه پرسه می‎زد
زندان بود که در خیابان میله‎های ممتد می‎کشید
زندان! که هدف داشت در شهر محاصره‎ام کند

+ منیره حسینی


2

+ اگر دیگران دروغی را که حزب تحمیل میکرد میپذیرفتند و اگر تمام اسناد همان دروغها رو میگفتند آنگاه دروغ به عرصه‎ی تاریخ وارد میشد و حقیقت میگشت.

+ تله‎اسکرین‎ها شب و روز آمار و ارقام بر کله‎ات می‎کوبیدند تا ثابت کنند که امروزه مردم غذا و لباس بیشتر، خانه و تفریحات بهتری داشتند، عمر درازتری می‎کردند، ساعات کمتری کار می‎کردند و از مردمان پنجاه سال قبل بزرگ‎تر و سالم‎تر و خوشحال‎تر و باهوش‎تر و باسوادتر بودند. هیچ‎گاه نمی‎شد کلمه‎ای از آن را اثبات یا رد کرد.

+ چگونه می‎توانستی بگویی چه مقدار از آن دروغ است؟ شاید راست بود که انسان معمولی اکنون روزگاری بهتر از پیش از «انقلاب» داشت. تنها گواه مخالف، اعتراض گنگی در استخوان‎هایت بود، این احساس غریزی که وضعیتی که در آن می‎زیستی تحمل‎ناپذیر بود و زمانی دیگر توفیر می‎کرد. به ذهنش خطور کرد که خصوصیت واقعی زندگی جدید، شقاوت و ناامنی نبود که عریانی و ملالت و بی‎تفاوتی بود. به پیرامونت اگر می‎نگریستی، زندگی نه تنها به دروغ‎هایی که از تله‎اسکرین‎ها سرریز می‎شدند، که با آرمان‎هایی که «حزب» در تلاش نیل به آن‎ها بود نیز شباهتی نداشت. حوزه‎های بزرگی از زندگی، حتا برای عضو «حزب» خنثی و غیرسیاسی بود. لولیدن در میان کارهای خوف‎انگیز و جنگیدن برای جایی در قطار زیرزمینی و وصله‎کردنِ جورابِ مستعمل و گدایی حبه‎ای قند و ذخیره‎کردنِ ته‎سیگار. آرمانِ‎ تنظیمی «حزب» چیزی بود هیولاوار و ترسناک و درخشان ـ عالمی از فولاد و سیمان، ماشین‎های هیولاوار و سلاح‎های مخوف ـ ملتی از رزمندگان و متعصبین که در وحدت کامل پیش بروند، همه یک فکر داشته باشند و شعاری یکسان را فریاد بزنند، تا ابدالاباد کار کنند و بجنگند و پیروز شوند و به دار آویخته شوند ـ سیصد میلیون آدمِ هم‎چهره. واقعیت، شهرهای ویران‎شده و چرکینی بود که در آن آدم‎های خوب تغذیه‎نشده با کفش‎های سوراخ می‎آمدند و می‎رفتند و در خانه‎های تعمیرشده‎ی قرن نوزدهمی که همواره بوی کلم و مستراح می‎دادند، زندگی می‎کردند.

+ 1984- جورج اورول

 

3

به قول سیاوش*، تصور کن اگه حتا، تصور کردنش سخته...؛

یک روز نشسته‎ای توی خانه‎ات، در شرق یا غرب تهران، پدرت رفته است آن سمت تهران سرکار، یا مادرت، یا برادرت، یا خواهر، یا همسرت... هر کسی از خانواده‎ات، اصلا خودت از خانه خارج شده‎ای و آمده‎ای این سمتِ شهر برای کاری، اصلا به دلیلی... توی شهری که وابستگان و دوستانت در نقاط مختلفش پراکنده شده‎اند، بعد یک‎هو، توی همه‎ی این پراکندگی، یک قدرت قهریه‎ی بدون منطق و درک و احساس، شروع ‎کند به کشیدن دیواری غیرقابل عبور، در وسط شهر. بی‎خیال همه‎ی این پراکندگی‎ها و بی‎توجه به یگانگیِ شهر. بعد تو چشمت را باز می‎کنی و مواجه می‌شوی با آدم‎هایی که دو طرفِ دیوار از هم جامانده‎اند... جامانده‎اید... آدم‎هایی چه بسا از یک خانواده... بعد فرض کن این اتفاق نه اتفاقی یک‎روزه و دو روزه و حتا یک‌‎ساله، که یک دیوار و جدایی و مرز بیست و هشت‌ساله باشد. تصورش سخت نیست، غیرممکن است. برای همین است که تراژدی دیوار برلین، این‎قدر تلخ و غیرقابلِ هضم است. حتا حالا که بیشتر از بیست و هفت سال از فروریختنش می‎گذرد و از یکی ‎شدنِ و یکپارچگیِ دوباره‎ی شهر. اما این زخم هیچ‎وقت التیام خواهد یافت؟ بیست و هشت سال! تصورش حتا برای ما که این سر دنیا هستیم، سخت است... دردش حتا ما را می‎آزارد... بعد از این همهسال... تصورش...

برای همین است که در عین تلخی، مطالعه‎ی داستانِ دیوار برلین، یکی از جذاب‎ترین و ضروری‎ترین مطالعات ممکن هست. برای من کلا مطالعه‎ی تاریخ سیاسی اروپا در قرن بیستم، به‌خصوص تمام اتفاقاتِ بعد از شروعِ (و البته آن‎ها که منجر به) جنگِ دوم و بعدتر دورانِ جنگِ سرد، جذاب است. جذاب و البته عبرت‎آموز. مخصوصا تاریخ مربوط به شکل‎گیری و سلطه‎ی کمونیسم که فکر می‎کنم مطالعه‎اش برای جلوگیری از به قدرت رسیدنِ دوباره‎ی چنین جریانی، چنین تفکری، یا هر چیزی مشابه آن، هر جور نظام توتالیتر و سرکوب‎گری، به‌‎خصوص هر نظامی که اندیشه را سرکوب کند، برای هر نوجوانی، در تمامِ کشورهای دنیا، واجب و الزامی‎ست.

جدا از مطالعه، تماشای فیلم‎هایی مربوط به این جریانات هم برایم جذاب است. بیش از حد جذاب. قبلا توی این وبلاگ درباره‎ی درباره‎ی چندتایی از فیلم‎های مربوط به این دوران نوشته بودیم و این ماجرا ادامه خواهد داشت.

 

4

دیوار برلین ارثیه‎ی شرایط ژئوپولتیک پایان جنگ دوم جهانی و دوقطبیشدن جهانِ بعد از جنگ است. دولتهای متفق، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، ایالات متحده آمریکا، فرانسه و انگلستان، بعد از پیروزی، در جریان کنفرانس «یالتا» که به کنفرانس «تقسیم جهان» به ویژه آلمان مشهور شد، تصمیم گرفتند که پس از شکست آلمان هیتلری، ضمن تقسیم این کشور به دو بخش شرقی و غربی، شهر برلین پایتخت «رایش سوم» را نیز به دو بخش تقسیم کنند، بهطوریکه در بخش غربی برلین نیروهای آمریکا، انگلیس و فرانسه (دولت‎های کاپیتالیتسی) و در بخش شرقی برلین که ضمنا پایتخت آلمانشرقی میشد قوای کمونیستی آلمانشرقی و اتحادجماهیر شوروی بهطور مشترک مستقر شوند.
 
از آن پس کشور آلمان و نیز برلین به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شدند. مردم آلمانشرقی که از زندگی در زیر لوای کمونیسم ناراضی بودند و برخلاف میل باطنی خود ناچار به اقامت در بخش شرقی و همزیستی با کمونیسم شده بودند میکوشیدند به هر وسیله و بهانهای که شده از بخش شرقی برلین به بخش غربی فرار کنند. هر روز تعداد فراریان از قلب منطقه کمونیستی آلمانشرقی به جهان آزاد بیشتر میشد.
 
سیل این مهاجرتهای پنهانی و قاچاقی به برلینغربی آنقدر افزایش یافت که سرانجام نیکلای خروشچف دبیر اول حزب کمونیست و نخستوزیر اتحاد جماهیرشوروی به والتر اولبریخت دبیرکل حزب کمونیست آلمانشرقی و رئیسجمهوری آن کشور دستور داد برای جلوگیری از سیل مهاجرتها در دو طرف دروازه‎ی براندنبورک یک دیوار بلند بتنی محصور در سیمهای خاردار ایجاد کند.
 
در ۱۳اوت ۱۹۶۱ این دستور صادر و کار ساخت دیوار بتنی برلین آغاز شد. ۱۴هزار نظامی و ۶هزار سگ تربیتشده محافظت از این دیوار را به عهده گرفتند. این موانع برای آن ایجاد شده بود که مردم آلمانشرقی قادر به فرار به آلمانغربی نباشند. آمارها نشان می‎دهند بین سالهای ۱۹۴۹تا ۱۹۶۱میلادی حدود ۳ میلیون نفر آلمانشرقی را ترک کردند که دلایل عمده آن «نبود آزادی» و «سختی معیشت» در آلمانشرقی بود.
 
پس از احداث دیوار بسیاری از کسانی که تلاش داشتند از این دیوار عبور کنند جان خود را از دست دادند و بسیاری نیز به جرم تلاش برای ترک آلمانشرقی دستگیر و زندانی شدند. 
سرانجام میخائیل گورباچف رئیسجمهوری شوروی در ۶ ژوئیه ۱۹۸۹ تز خانه‎ی مشترک اروپایی را مطرح ساخت و در روز ۹ نوامبر ۱۹۸۹ یعنی نزدیک به سی سال پس از احداث دیوار برلین، این دیوار فرو ریخت. بعد از این واقعه در سراسر آلمان بهویژه در برلین همه‎ی مردم به شادی و سرور پرداختند و سرانجام در ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۰ اصل وحدت آلمان پذیرفته شد و دو نیمه‎ی شرقی و غربی آلمان پس از ۴۶ سال به یکدیگر پیوستند و آلمان واحد دوباره تشکیل شد.

میخائیل گورباچف ۱۵ سال بعد، در سال ۲۰۰۴ عنوان کرد که وقتی در ژوئیه ۱۹۸۹ با هلموت کهل صدراعظم آلمانغربی مذاکره کرده‌ بود، بهطور مشترک به این نتیجه رسیدند که هنوز زمان وحدت دو آلمان فرانرسیده‌است. در نهایت هم به این توافق کردند که از میان برداشتن دیوار به قرن بیست و یکم موکول شود. او عنوان می‌کند که البته مردم آلمان تصمیم دیگری گرفتند و با پافشاری روی برچیدن دیوار، رهبری تاریخ را به دست گرفتند. مردم سایر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی نیز بلافاصله از آن‌ها سرمشق گرفتند و موانع رسیدن به آزادی را از سر راه خود برداشتند.

 

+ برگرفته ویکی‎پدیا و سایت فرارو

 

5

تا آگاه نشده‎اند، هیچ‎گاه عصیان نمی‎کنند، و تا عصیان نکنند، نمی‎توانند آگاه شوند.

+ 1984

 

6

خوب یادم هست که همه‌ی این ماجراها چطور شروع شد. یکی از همکاران روزنامه‌نگارم، درست قبل از آنکه بازنشسته شود، در نیمه‌ی سپتامبر 1989 از مرز اتریش-مجارستان برگشت و در حالیکه از شدت هیجان اشک می‌ریخت،‌ برایمان تعریف کرد «مردم آلمانشرقی دارن هزارتا هزارتا از مرز رد می‌شن. فکر نمی‌کردم تا زنده‌م همچین منظره‌ای رو به چشم ببینم!». من هم فکر نمی‌کردم. در این گوشه‌ی دنیا آدم را همین‌جور بار می‌آورند،‌ جوریکه خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارت می‌آورند که از تغییر بترسی که وقتی عاقبت اولین نشانه‌های تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیده‌ای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم می‌آید اولین واکنش‌ خود من به خبرهای تازه‌ی همکارم، البته بعد از خوشحالی،‌ ترس بود،‌ انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم می‌خواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم،‌ اما به همان شدت هم زمینِ ‌زیر پایم داشت می‌لرزید. دنیایی که در آن بودم،‌ دنیایی که خیال می‌کردم ابدی، استوار و محکم است ناگهان داشت فرو می‌ریخت.

 

+ کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم - اسلاونکا دارکولیچ

 

 

7

گودبای لنین، برخلاف ماجرای تلخش، فیلمِ شوخ و شنگی است. شوخ و شنگ و پرطراوت، مطابق با شور و هیجانی که هم‎عصرِ داستانش است. برچیده‎شدنِ دیوار و یک‎پارچگی دوباره‎ی شهر... کشور. فیلم ریتمِ تند و پرضربی هم دارد. پر از گزارش و اخبار مستند و شبهمستند. و سرشار از ذوق‎زدگی و بهت و جاخوردگی و گاهی حتا مقاومت مردمِ این شهرِ غریب و زخم‎خورده در برابر برچیده‎شدنِ مرزی که انگار همه از یاد برده بودند دورانی را که نبود... بیست و هشت سال! کم نیست. یک عمر است برای خودش. و چه خاطره‎هایی، چه خاطره‎هایی که به رویا تبدیل شدند پشت این حصار ممتدِ بتنی.


 

 

8

خانواده‎ی کرنر از آدم‎های جامانده در سمتِ شرق دیوارند. سمتی که با وجودِ برآمدنِ خورشید از سمتش، درخششی نداشت. جامانده بود سمت تیرگی و خفقان و فقر. پدر، آن کسی بود که رهایی سهمش شده بود از این خانواده‎ی چهارنفره. هر چند برای رهایی‎اش تاوانی بزرگ پرداخته بود؛ خانواده‎ای که در هاله‎ای از دروغ، از او دریغ شد. و این جدایی، کریستین، مادر خانواده را تبدیل به وفادار سرسخت و متعصب حزب و آرمان‎هایش کرد. شاید از سر لجبازی، از سر عصبانیت، به‎خاطرِ تنهاماندن و جاگذاشته شدن...

آن‎قدر که دیدن الکس، پسر جوانش، در تظاهرت علیه جمهوری دموکراتیک آلمان، را تاب نیاورد و دچار حمله‎ی قلبی مهلکی شد که پیامدش کمایی هشت‎ماهه بود و گذر از فروپاشی دیوار و اتحاد دو آلمان و ورود کاپیتالیسم به آلمانِ سوسیالیست و هجومِ موجِ سهمگین و غیرقابل کنترل تغییرات به سمتِ عقب‎نگهداشته‎ی شهر. کریستین در چنین شرایطی به هوش آمد. با این هشدار پزشک که هر گونه شوکی می‎تواند منجر به مرگ او شود. از این‎جا به بعد، بخش اعظم فیلم، به تلاش‎های سرسختانه‎ی الکس برای پنهان کردنِ شرایط، از اوست. کاری که گاهی غیرممکن به نظر می‎آید...

 

9

Good Bye, Lenin! فیلمی آلمانی‎ست به کارگردانی ولفگانگ بکر محصول سال ۲۰۰۳ و با بازی دانیل برول، کاترین زاس و جولپن خاماتووا.

سینمای آلمان را... درست‎ترش این‎که، فیلم‎هایی را که از این سینما دیده‎ام، دوست دارم.

اروپای زخم‎خورده، بهترین فیلم‎ها را می‎سازد از آن‎چه که از سر گذراند. تاثیرگذارتر از آن‎چه که هالیوود درباره‎اش می‎سازد.

 


10

فیلم، یک کمدی سیاه است، سرشار از عشقِ فرزند به مادر و جای جایش، وسط این سرخوشی‎هایی که صورتی تلخ را پشت خود پنهان کرده‎اند، تلنگرهایی هم می‎زند و هشدارهایی هم می‎دهد. که یادمان نرود که چه بود و چه شد... که اول چه بود و بعد چه شد و بعدترها چه شد.

تماشای فیلم، به‎شدت توصیه می‎شود.

 

* ترانه‎ی تصور کن از یغما گلرویی با صدای سیاوش قمیشی


۲۶آذر

اگر سبکی تحمل‎ناپذیر هستی (بار هستی)، یا هر کدام از کتاب‎های (نمی‎گویم رمان‎های) کوندرا را خوانده باشید، حتما می‎دانید که «ماجرا» و «قصه» کم‎ترین سهم ممکن را در آثار کوندرا دارند. یعنی، اگر قرار باشد، قصه‎ی هر کدام از آن‎ها گفته شود، ماجرایی ساده و چندخطی، بدون جذابیتی خاص، در برابر کل اثر، از کار درخواهند آمد.

آن‎چه که در آثار کوندرا مهم است، و عامل جذابیت، نه صرف قصه و ماجرا، که فلسفه و درون و ذهنیات جهان اثر و ابعاد گسترده‎ی فلسفی، اجتماعی، روان‎شناختی و سیاسی آنهاست.

پس، اگر به عنوان فیلمی بر اساس شاخص‌ترین اثر کوندرا به The Unbearable Lightness of Being نگاه کنیم، حتما سرخورده خواهیم شد. چون در این فیلم 171دقیقه‎ای، نه اثری از جهان یکتای آثار کوندراست و نه اکثر قریب به اتفاق شخصیت‎ها، ربطی به شخصیت‎های کوندرا دارند. البته من این را، این‎بار، وقتی که با فاصله از خواندن کتاب، به تماشای فیلم نشستم، بیشتر و با وضوح مشخص‎تری فهمیدم. بار قبل (یک بار هم، بار اول در واقع، سال‎ها پیش، فیلم را، بدون این‎که بدانم ربطی به کوندرا و مشهورترین اثرش دارد، تماشا کرده بودم. شاید بدون این‎که اصلا در مورد کوندرا چیزی بدانم حتا!)، شاید با توجه به نزدیکی مطالعه‎ی کتاب و دیدن فیلم، اختلاطی بین جهان دو اثر به وجود آمده بود و خالی و لخت و غریبه بودن آدم‎های فیلم، مخصوصا توما، با شخصیت‎های کتاب را، درک نکرده بودم.

این بار اما، با توجه به فاصله‎ای که از کتاب و شخصیت‎هایش گرفته بودم (بار هستی را تنها یک‎بار، چند سال پیش خواندهام)، به نظرم همه چیز مشخص‎تر بود. درست‎تر این است که، باید بگویم، به نظر من، جز قصه‎ و ماجرا (آن هم نه کاملا) که سهم زیادی در کتاب کوندرا ندارند، بین این دو، قرابتی وجود ندارد.

پس، همین اول، بهتر است حساب فیلم را از کتاب، کمی تا قسمتی جدا کنیم و به فیلم، نه از وسط خطوط کتاب، که به صورت اثری کمابیش مستقل نگاه کنیم.



با وجود همه‎ی سبکی‎ تحمل‎ناپذیر هستیِ کوندرا نبودنِ فیلم، فیلم را دوست دارم.

از بین همه‎ی شهرهای اروپایی، دیدن و زیستنِ کوتاه‎مدت در دو شهر را بیشتر از بقیه دوست دارم. رویای پراگ و پاریس. و جالب این‎که، پراگِ فیلم کافمن، پاریس است. پاریسی که شبیه پراگِ تصویر شده است. و چه تصاویر چشم‎نوازی.

فیلم‎برداری و تصاویر و قابهای فیلم را دوست داشتم. موسیقی را هم.

و بازی بازیگران را (با توجه به این‎که شبیه نبودن‎شان به شخصیت‎های کوندرا، کم‎تر از هر کسی، به بازیگرانش مرتبط است)؛ به خصوص لنا اولین، که نقشِ شخصیت محبوب من در اثر کوندرا، سابینا را بر عهده دارد. دنیل دی‎لوئیسِ همیشه عالی و بی‎نقص (هر چند که هیچ ارتباطی به تومای کوندرا نداشته باشد (تاکیدی چندباره)) و ژولیت بینوشِ جوانی که احتمالا، نقش‎آفرینی‎اش در نقش ترزا، یکی یا شاید مهم‎ترین دلیل دوست نداشتنش از طرفِ من باشد. البته، این بار، کم‎تر از بار قبل، دوستش نداشتم. توی کتاب و فیلمِ منسوب به آن کتابی که سابینایی وجود دارد، دوست داشتنِ هر زنِ دیگری، به خصوص اگر به نوعی، رقیب او باشد، برای من، سخت است و دوست نداشتنش راحت. هر چند، توی شخصیتِ ترزا هم، حتما بخشی از من (منِ وجودی هر زنی) وجود دارد. اصلا خاصیت شخصیتهای کوندرا همین است. این‎که، هر کدام، انگار آینه‎ای به دست گرفته‎اند و بخشی از ما را، به ما نشان می‎دهند. و در رمانی مثل سبکی تحمل‎ناپذیر هستی، وفورِ این آینه‎ها، در دستِ شخصیت‎های اصلی، تکلیف مخاطب را با آن‎ها، سخت‎تر می‎کند. که آیا تومایی، یا سابینا یا ترزا یا...؟

گاهی تومایی، گاهی سابینا، گاهی ترزا... گاهی حتا فرانتس...

 

بهار پراگ... پراگِ رویایی... پراگِ دربند... ژنو... هجوم ارتش شوروی کمونیست... مبارزه... تبعید... خفقان... خیانت... تفتیشِ عقاید... همراه شدن با جریانِ آب... پشت پا زدن به باورها و آرمان‎ها... عشق... رقص... مهمانی‎های پرشور... هوس... دوستی... تردید... ترس... فرار... مهاجرت دسته‎جمعی... اجبار... تن دادن به... خوشبختی... تنهایی... استیصال... حسادت... رقابت... محاصره... موسیقی... سرخوشی... عذاب... عکاسی... عکس... خیابان... آدم‎ها... زندگی... زندگی... کتاب... کتاب... کتاب... وفور کتاب... همه‎جا کتاب... همه‎جا آدم‎هایی که با کتاب‎ها زندگی می‎کنند و لذت می‎برند...

کافی نیست؟ یک فیلم، باید چه چیزهای دیگری داشته باشد برای خوب بودن؟

پراگِ کوندرا... پراگِ هرابال... پراگِ کلیما... حتا پراگِ کافکا و یاروسلاو هاشک...

*

صحنه‎ی برگزیده؛ شاید نه بهترین، ولی یکی از صحنه‎هایی که دوست داشتم و وقت تماشای آن فکر کردم حتما به آن اشاره کنم، مهمانی گولم است، اولین مهمانی فیلم، همان که با حضور کمونیست‎هاست و اولین حضور توما با ترزا در میان دوستانش و بعد بازی سرخوشانه‎ی شناسایی عیاش‎ها از روی قیافه‎شان، اظهارنظرِ توماس در مورد اودیپ و شباهتشان به کمونیست‎ها و بعد همه‎گیر شدنِ رقصِ سرخوش و شادمانه‎‎‎ای که روس‎ها و کمونیست‎ها را از مهمانی فراری می‎دهد.

*

ـ بعضی آدم‎ها هیچ‎وقت عوض نمی‎شوند. بعضی آدم‎ها همیشه عیاش هستند.

ـ از کجا می‎شه تشخیص داد؟

ـ همیشه از خودم پرسیدم می‎شه از چهره‎ی مردها تشخیص داد؟ می‎شه از روی صورت آدم‎ها قضاوت کرد که عیاش هستند یا نه؟

*

توماس: فکر می‎کنی دارم کار احمقانه‎ای انجام می‎دم؟ شاید این‎طوری باشه، چطور ممکنه بدونم؟

سابینا: در مورد چی داری حرف می‎زنی؟

توما: ترزا... اگر من دو تا زندگی داشتم، با اولی می‎‎تونستم اون رو دعوت کنم به خونه‎ام و تو زندگی دوم از خونه می‌‎انداختمش بیرون. این‎طوری می‎تونستم ببینم و مقایسه کنم که کدوم یکی کار درسته. ولی ما فقط یک‎بار زندگی می‎کنیم. زندگی خیلی سبکه. درست مثل یک طرح کلی که ما حتا نمی‎تونیم پرش کنیم. درستش کنیم و یا حتا بهترش کنیم. وحشتناکه.

 

*

برای چندمین بار، تماشا یا خواندنِ یک اثر، پر رنگِ و با شدت به من یادآوری کرد که تاریخ، مدام، مدام، مدام، تکرار می‎شود... حتا شده در کوچک‎ترین وجوهش...

*

حال ترزا، وقتی‎ می‏بیند عکس‎هایی که گرفته، وسیله‎ای شده‎اند برای شناسایی معترضان...

*

کارگردان فیلیپ کافمن، محصول سال 1988، بازیگران دانیل دی-لوئیس، ژولیت بینوش، لنا اولین

 

* از فیلم

۲۶آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، ششم آذر‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

آن‎هایی که من را می‎شناسند، احتمالا می‎دانند که خداحافظ گری کوپر، یکی از محبوب‎ترین کتاب‎های زندگی‎ام هست. این را کسی می‎گوید که از چهارسالگی رمان می‎شنیده و از هفت‎سالگی می‎خوانده و تا هجده‎سالگی تعداد زیادی از رمان‎های کلاسیک ادبیات جهانِ به فارسی ترجمه‎شده تا آن زمان و تعداد زیادی رمان غیرکلاسیک دیگر را خوانده بوده.

این را کسی می‎گوید که لیدی ال و زندگی در پیش رو، به نظرش آنقدر معمولی آمده بودند، از خواندن‎شان آن‎قدر توی ذوقش خورده بود، که اگر یک اتفاق باعث نمی‎شد، کلا قید رومن گاری خوانی را می‎زد. (رومن گاری، امیل آژار یا هر نام دیگری که بر روی خودش گذاشته باشد!)

اتفاق، اتفاق فرخنده‎ای بود! (فرخنده از آن لغت‎هاست که احتمالا برای اولین بار توی زندگی‎ام به کارش برده‎ام!)

تا این حد که، تعداد «خداحافظ گری کوپر»هایی که تا به حال هدیه داده‎ام، از دستم خارج شده است و حجم توصیه‎هایی که به خواندنِ این کتاب کرده‎ام هم!

پس طبیعی‎ست که این کتاب یک روز سر از این‎جا در بیاورد. چه زمانی بهتر از حالا، وسط این شلوغی‎ها... وسطِ این کم‎خوابی‎ها... وسطِ این فرمول‎ها و روابط و...

چه زمانی بهتر از حالا، برای یک تنفس کوتاه... نوشتن از کتابی‎که...

خواندنِ این کتاب، لذتِ بی‎نظیری را نصیب من کرد.

البته این سوال همیشه برای من باقی خواهد ماند که آن چند کتابی که توی آن دوره‎ی زمانی خواندم و همه‎شان در لیست تاپ‎های من جا گرفتند زیادی خوب بودند، یا حالِ من آن موقع زیادی مهیای به دل نشستن آن‎ها بوده است... زیادی مهیایِ دل‎چسب خواندنِ کتاب‎ها...

خانواده‎ی تیبو، برادران کارامازوف، خداحافظ گری کوپر، خدای چیزهای کوچک و... (بدون هیچ قصدی برای مقایسه‎ی آن‎ها و ارزش و اعتبارشان) را به فاصله‎ی کوتاهی از یکدیگر خوانده بودم و همه‌شان شدند جزو محبوب‎ترین‎های زندگی من. برادران کارامازوف که نشست در صدر لیستِ ذهنی من...

برادران کارامازوف و خانواده‎ی تیبو، البته به خاطر حجم زیادشان (مجموعه‎ی چهار جلدی خانواده‎ی تیبو، بیشتر از دوهزار و پانصد صفحه دارد و برادران کارامازوف هم احتمالا چیزی حدود نصف این مقدار)، با وجود لذتِ بی‎نظیرشان، نمی‎توانند توصیه‎های مناسبی برای این وبلاگ باشند (هر چند در موردشان حرف که می‎توانیم بزنیم با هم.) خدای چیزهای کوچک هم، با وجود لذتِ بی‌نظیر و شگفت‎زدگی من از کشفش، شاید زیادی برای این وبلاگ تلخ باشد و شاید... (البته توصیه‎ی اکید که می‎توانم کنم به خواندنش؟ و لذت بردن از کشفش، و جلو رفتن در کتاب و برداشتنِ لایه‎های آن تا رسیدن به هسته‎ی مرکزی قصه)... (گفته بودم که خدای آسمان و ریسمان به هم بافتنم؟ البته حتما خودتان تا به حال متوجه شده‎اید!)

 

اما خداحافظ گری کوپر، می‎تواند پیشنهاد بسیار مناسبی برای این‎جا باشد. یک رمانِ نسبتا کوچک، با شروعی طوفانی، آن «بالابالاها»، وسطِ ناکجاآبادطورِ آلپ، و فلسفه‎بافی‎های ذهنی (از دید دانای کل) که تا آخرش دچار تردیدی که زیادی خل و مشنگ هست یا باهوش! (از من بپرسید البته خواهم گفت لنی حتا اگر نابغه هم باشد که نیست، بی‎گمان رگه‎هایی قوی از خل و مشنگ بودن هم با خود دارد!)

بعد از شروعی طوفانی، لنی و دنیایش از ارتفاعات آلپ فرود می‎آیند و به شهر و آدم‎هایی کمی عادی‎تر برخورد می‎کنند. جایی که شاید (که من می‎گویم حتما) لذت ابتدای قصه را نداشته باشد، اما نگاه و حضور لنی، حتا به این دنیای جدی، و حتا به جرم و جنایت، رنگی شوخ و شنگ می‎زند.

خداحافظ گری کوپر را فقط یک بار خوانده‎ام. آن هم در آن سالِ...

نمی‎دانم دلم می‎خواهد یک بار دیگر هم بخوانمش یا ترجیح می‎دهم خاطره‎ی آن لذت بکر بماند، اما، به شدت توصیه می‎کنم به خواندنش. و اگر خوانده‎اید، بیایید با هم در موردش حرف بزنیم.

این رمان درست چهار سال پس از نوشته‎شدنش، توسطِ سروش حبیبی، به فارسی ترجمه شد و شاید در هیچ کجای دنیا به اندازه‎ی ایران محبوب و مشهور نشده باشد

شما را دعوت می‎کنم به دنیای «مغولستان خارجی»، «سرنوشت یونانی» و «مادگاساکار»... به دنیای شوخ و شنگ لنی...

 

* حالا که فکر می‎کنم، دلم می‎خواهد دوباره بخوانمش.

* کتاب پر از جمله و پاراگراف و حتا عبارت است برای نقل کردن، برای این‎جا نوشتن. حیف که وقتش را ندارم. شما بنویسیدشان.

* آشفتگی این پست را، به آشفتگی این روزهایم، ببخشید.

* دلم نمی‎خواهد این‎جا زیادی تعطیل باشد.

 

* ظهر پنج‎شنبه ششم آذر، دانشگاه، وسط انجام دسته‎جمعی پروژه با بچه‎ها

۲۵آذر

* این یادداشت جمعه، دوم آبان‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

از آن‎جا که قرار است یک ماهی به درون غار خودم فرو بروم (و البته راه بسیاری‎ست بین قرارهای من و آن‎چه بعد اتفاق خواهد افتاد!) و از آن‎جا که بیش‎تر از یک ماه هست که می‎خواهم در مورد این کتاب بنویسم و هنوز ننوشته‎ام، و از آن‎جا که تجربه ثابت کرده که اگر در مورد چیزی، فیلمی، کتابی، مطلبی، اتفاقی، حرفی، در گرماگرمِ حادثه ننویسم، دیگر هرگز نخواهم نوشت، و گرماگرمِ حادثه‎ی دوباره‎خوانی این کتاب هم سپری شده، ولی، کتاب، لذت‎بخش‎تر از آن است که بخواهم مثل خیلی کتاب‎ها و فیلم‎های دیگری که قرار بود از این‎جا سر دربیاورند، ولی به دلیل فراموشی یا تنبلی من، درنیاوردند، دستش خالی بماند، تا بامدادِ این روزِ دوم آبان، بیدار مانده‎ام تا چند خطی، با چشم‎پوشی از قدرتِ قانونِ گذرِ زمان، در موردش آن بنویسم.

اولین تجربه‎ی سلینجرخوانیِ من برمی‎گردد به ناتوردشت. از ناتوردشت آن‎قدر تعریف شنیده بودم، آن‎قدر بزرگش کرده بودند، آن‎قدر تحسینش کرده بودند، که خواندنش مثل ریختنِ یک سطل آبِ سرد بود، روی آتشِ اشتیاقم. ناتوردشت، اصلا، در حد و اندازه‎های انتظاراتِ من نبود. انتظاراتی که دیگران به وجود آورده بودند. خواندنش خوب بود. دوستش داشتم. ولی، لذتش ماندگار نبود. حتا تا بعد از تمام شدنِ کتاب هم باقی نماند. لذتِ خواندنِ جهان‎بینی و بعضی از تفکرات و حرف‎های هولدن کالفیلد، همان وقتِ خواندن‎شان، به پایان می‎رسید.

سلینجرخوانیِ من، همان‎جا می‎توانست تمام شود، اگر یک اتفاق باعث نمی‎شد فرنی و زویی را بخوانم. اتفاقی که به فالِ نیک گرفتمش.

فرنی و زویی، بر عکس ناتوردشت، سلینجر، این نویسنده‎ی باهوشِ مردم‎گریز و منزوی را برای من، آغاز کرد!

مثل یک عبور بود، از هولدن کالفیلد، به گلس‎های نابغه و باهوش و غریب! یک عبورِ البته لذت‎بخش و فاتحانه.

خانواده‎ی نه نفره‎ی گلس، برای من، با فرنی و زویی، شروع شدند. فرنیِ بیست ساله و زویی بیست و پنج‎ساله، آخرین فرزندانِ خانواده‎ی یهودیِ ایرلندیِ ساکنِ نیویورک، که تمامِ فرزندانش، از همان کودکی، به خاطر هوش و نبوغِ بالایشان، مهمانِ همیشگی مسابقاتِ بچه‎ی حاضر جواب بودند.

سیمور، فرزندِ بزرگ و بتِ خانواده، در سن سی و چندسالگی خودکشی کرده است و جایگاه بت و رهبر معنوی خانواده بودن را، با چند پله تنزل، برای بادی، دومین فرزند خانواده، رها کرده است. والت، یکی دیگر از پسرانِ گلس، در جنگ، در حاشیه‎ی جنگ، کشته شده است. فرنی، دانشجوست و زویی، یک هنرپیشه‎ی تلویزیون. دو فرزندی که دنباله‎ی همان نبوغ و هوش و غرابتِ گلس‎ها هستند. چیزی که زویی، چندین و چندین بار، توی همان چند ساعتی که قصه‎اش ادامه دارد، به اعتراض تکرارش می‎کند: هیولاهایی که آن دو تا (سیمور و بادی) از ما ساخته‎اند!

داریوش مهرجویی، پری را، براساسِ فرنی و زویی سلینجر ساخته است. براساسِ سرگذشت خاندانِ گلس. علی مصفا، زویی‎ست و نیکی کریمی فرنی. خسرو شکیبایی هم، هم‎زمان نقش سیمور و بادی را در آن فیلم بازی کرده بود.

پری را، خیلی پیش از سلینجرخوانی، دیده بودم. تصویری کم‎رنگ از فیلمی که توی همان سال‎های ابتدای نوجوانی هم دیدنش را دوست داشتم. برای همین، زویی، برای من، وقتِ خواندنِ کتاب، علی مصفا بود. اگرچه فرنی خیلی خیلی کم‎تر نیکی کریمی بود!

بعد از خواندنِ فرنی و زویی، تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران، سیمور: پیشگفتار را خواندم و خواندنِ آن هم، برای من، همین‎قدر، شاید هم بیشتر، لذت‎بخش بود. فرنی و زویی، البته، همیشه برای من، جایگاه کاشفِ لذتِ سلینجرخوانی را یدک خواهند کشید.

وقتی دنیا دلتنگی‎های نقاش خیابان چهل و هشتم را پیشنهاد داد، و توی اولین قصه، ناگهان، با سیمور گلسی که زنده بود و مستقیم حضور داشت، نه توی تعریف‎های بادی و زویی و دیگران، مواجه شدم، ناگهان هوس سلینجرخوانی، بعد از سال‎ها، در من زنده شده.

دلتنگی‎ها...، البته، با وجودِ چند قصه‎ی شاخص، مثل تقدیم به ازمه با عشق و نفرت، آن چیزی نبود که دلم می‎خواست و انتظار داشتم. خوب بود، ولی، گلس‎های سلینجر، قبلا، انتظار من را خیلی بالا برده بودند.

همان وقت، به دنیا گفتم، فرنی و زویی را بخوانیم. و همان وقت‎ها دوباره‎خوانی‎اش را شروع کردم. کتاب آن‎قدر کم‎حجم است که در طولِ چند ساعت به راحتی خوانده می‎شود. برای من، به خاطر مشغله‎هایم، خواندنش چند روزی طول کشید. اما، لذتش اگر بیشتر از بار اول نبوده باشد، کم‎تر هم نبود. آن‎قدر که، منتظر یک فرصتم، تا دوباره‎خوانیِ تیرهای سقف... را هم شروع کنم.

گلس‎ها، در چند داستان دیگر سلینجر و در چند تایی از داستان‎های کوتاهش هم حضور دارند. از جمله در چند داستان از دلتنگی‎ها...

 

 

 

فرنی و زویی، ترکیب دو قصه است. قصه‎ی فرنی که نسبتا کوتاه است و چند ساعت ملاقاتِ فرنیِ خسته و پریشانِ از دانشگاه برگشته، با دوست‎پسرش را حکایت می‎کند و زویی، که داستانِ بلندتر این کتاب است، شرح چند ساعت سر و کله زدنِ زویی، بعد از بازگشت فرنی پریشان و فروپاشیده و دچار بحران معنوی‎شده به خانه، با مادرش و سپس با اوست.

سر و کله زدنی که می‎گویم، همان لذتِ عمیق خواندنِ کتاب است. نوعِ نگاهِ این دو به زندگی و آدم‎ها و دانشگاه و مطالعه و درس و مذهب و همه چیز، جذاب و خواندنی‎ست. نوع نگاه گلس‎ها که در بقیه‎ی کتاب‎های این خانواده هم، وجود دارند. اصلا خواندنِ این آدم‎های نابغه‎ی دوست‎داشتنی، و لذتِ خواندن از نویسنده‎ای که حتما، حتما نابغه است، دلپذیر است. نابغه‎هایی تلخ...

به قول بس، مادر گلس‎ها، این که اون همه هوش و نبوغ به این همه تلخی ختم شود، غم‎انگیز است. (این نقل به مضمون بود. شاید هم بخشی از حرف مادر گلس‎ها و ادامه‎اش زاییده‎ی ذهن من بود!)

توی این کتابِ کم‎حجم، اتفاق خاصی نمی‏افتد. همه‎اش گفتگو و بحث است. پس اگر دنبالِ قصه و حادثه و اتفاق هستید، خواندنِ فرنی و زویی، چندان راضی‎کننده نخواهد بود. ولی اگر، به دنبالِ خواندنِ یک کتاب خوب می‎گردید، این کتاب، پیشنهادِ دلپذیری‌ست.

 ساختار کتاب، بر گفتگو بنا شده است، آن هم گفتگوی آدم‎های باهوش ِ سریع‎الانتقالی که حاضرجوابی، از کودکی، در آن‎ها نهادینه شده است.

گلس‎های سلینجر، برای من، تبدیل شده‎اند به نشانِ مخصوص او. جایی که گلس‎ها هستند، هولدن کالفیلد، درخشش و اعتباری ندارد.

 

* جز یکی دو مورد، همه‎ی فیلم‎ها و کتاب‎هایی که در این‎جا معرفی کرده‎ایم را دیده‎ام و خوانده‎ام. این‎که در مورد بعضی‎هاشان ننوشته‎ام، به خاطر همان قانونِ گذر زمان است. وگرنه در مورد بعضی‎هایشان کلی حرف برای نوشتن داشتم. مخصوصا برای سال بلوا.

شاید، وقتی پیش آمد...

۲۴آذر

* این یادداشت دوشنبه، چهاردهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

پیشنهاد ویژه‌ای که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد همین هست: غرور و تعصب.

 

 

فیلمی که احتمالا همه‎ی شما تماشایش کرده‎اید و احتمالا خیلی از شماها هم، مثل من، چندین بار تماشایش کرده‎اید، خیلی از شماها رمانش را خوانده‎اید و تعدادی از شما، مثل من، چند بار رمانش را خوانده‎اید.

شاید خیلی از شماها، مثل من، با این فیلم و رمانش، یک عالمه حس خوب و خاطره و نوستالژی داشته باشید.

این یک دوباره‎بینی و هم‎فیلم‎بینیِ مشترک هست. یک قرار مشترک. خیلی دوست داشتم که بگویم، مثلا، همه با هم، بیست و دوم مهر، ساعت پنج بعد از ظهر، هم‎زمان این فیلم را تماشا کنیم و بعد در موردش بنویسیم و حرف بزنیم. در مورد همه‎ی های حس‎‎های خوب‎مان با این فیلم. هر چیزی. اما خب، تجربه‎ی این وبلاگ، به من نشان داده که این‎جور قرارها، حتا با زمانِ کم‎تر مشخصی، مثلا یک ماه، حتا با دو سه نفر هم، تقریبا نشدنی‎ست.

پس، بیاید توی چند روز آینده، دوباره این فیلم را تماشا کنیم و اینجا، یا توی وبلاگ‎های‎تان در موردش بنویسید. حتا اگر فرصت تماشای دوباره‎اش را نداشتید هم، درباره‎ی تجربه‎ی گذشته‎تان بنویسید.

اگر شد، تا بیست و دوم مهر بنویسید. اگر نشد، بعدش هم بنویسید.

این یک کادوی تولد مجازی‎ست از طرف ما، برای دنیا.

اما این‎که چرا این فیلم، و چرا دنیا؟ خودش می‎داند!

 

 

 

 

***

 

یونیک، در تیری به چند نشانه در موردش نوشته. و آنقدر مفصل و خوب نوشته، که دیگر چیزی برای گفتن من باقی نگذاشته.

نازلی هم در موردش نوشته: برای دنیا

 

تولدت مبارک دنیا...

۲۴آذر

* این یادداشت یک شنبه، سی‎ام شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

از بلوار کرج به کاخ سرازیر می‎شویم. تو باید بروی به استالین. من باید بروم به فرهنگ. نه به سمت تو می‎رویم نه به سمت من. من و تو هر کدام اهل خانه‎یی هستیم. ولی این خانه‎ها ما را صمیمانه دعوت نمی‎کنند و آزادمان نمی‎گذارند. این خانه‎ها متعلق به ما نیستند. ما متعلق به این خانه‎ها هستیم... خیابان کاخ تاریک و مهربان است. و پناه‎دهنده.

*

-... من از همین الان مثل آفتاب می‎دونم که تو این بازی بردی ندارم. امیدوارم تو برنده باشی.

- این‎طوری از من جدا نشو.

- تو تهرون، وسط خیابون جور دیگه‎یی نمی‎شه از هم جدا شد.

***

 

گفته بودیم که خیلی از لذت‎های این‎جا، لذت‎های قبلا تجربه‎شده‎ی ما هستند. و از آن‎جا که تعدادِ این قبلا تجربه‎شده‎ها خیلی زیاد است، برای به این‎جا رسیدنِ هر کدام‎شان بهانه‎ای لازم است.

بهانه‎ی به این‎جا رسیدنِ این پست، دنیا بود که فکر نمی‎کنم خودش این کتاب را خوانده باشد. تا تیرماه پارسال که به او پیشنهاد خواندنش را داده بودم نخوانده بود و تصمیمی هم برای خواندنش نداشت. اما، امشب، سر شب، چند خط از خودِ دنیا، من را به یاد این کتاب که به نظرم یکی از بهترین رمان‎های فارسی‎ست انداخت. رمانی که اگر ترجمه می‎شد، شاید حتا می‎توانست در ادبیات جهان هم برای خودش، جایگاهی پیدا کند. هر چند شاید هم نه. شاید جذاب‎ترین عنصر این کتاب، نثرش باشد که باید دید آیا در ترجمه در می‎آمد یا نه.

متاسفانه این کتاب، به خاطر جبر زمانه، در همین ادبیات فارسی هم، مهجور ماند.

 

 

شب یک، شب دوی بهمن فرسی، در سال 1353 توسط سازمان چاپ و پخش پنجاه و یک، در 263 صفحه و با قیمت 165 ریال چاپ شد. کتابی که در آن سال‎ها، نتوانست به طور انبوه رنگ بازار را ببیند و پانصد نسخه‎ی چاپ‎شده‎ی آن در انبار آن انتشارات باقی‎ ماندند تا چند سال بعد و با چند دور چرخیدنِ این گنجینه‎ی پنهان بین صاحبانِ مختلفِ آن ملک، بالاخره، کشف شد و راهی به دستِ علاقه‎مندان پیدا کرد. این کتاب به دلیل محتوایش، بعد از انقلاب نمی‎توانست مجوز نشر بگیرد. نسخه‎های چاپ‎شده‎ی سال پنجاه و سه‎ی این کتاب بسیار اندک‎اند. تعداد زیادی چاپ افست هم دارد و احتمالا بسیاری از دیگرانی که خوانده‎اندش، مثل من، نسخه‎ی اینترنتی آن را خوانده‎اند. آن هم نه در فرمت پی.دی.اف. در فرمتِ قدیمیِ DJVU که خواندنش سخت‎تر هم هست.

کشف و خواندنِ این رمان برای من، یکی از آن لذت‎های واقعا نامنتظر بود. قاطعانه می‎گویم قدر و قیمت این کتاب خیلی بیشتر از چیزهایی بود که درباره‎ی آن شنیده یا خوانده بودم. تا آن‎جا می‎روم که می‎گویم، یکی از بهترین رمان‎های فارسی، با ساختاری مدرن که نثر آن برای بیشتر از چهل سال پیش، عجیب و باورنکردنی نو و امروزی به نظر می‎رسد. باید کمی از این رمان (داستانِ بلند) را بخوانید تا متوجه منظور من، در مورد جلوتر از زمانه بودنِ نثر و ساختار آن شوید.

زاوش ایزدان، نشسته و نامه‎های معشوقه‎ی سابقش بی‎بی را یکی یکی، بی‎ترتیب زمانی، برمی‎دارد و می‎خواند و می‎سوزاند. آن هم خواندنی به شیوه‎ی خودش. با ضمایر مخصوص خودش. گاهی آن‎ها را مستقیما می‎خواند، گاهی در موردشان حرف می‎زند، گاهی یک عکس یا یک نامه، او را به مرور خاطره‎ای می‎کشاند، گاهی خطاب به بی‎بی چیزی می‎گوید، و این بدون ترتیب خواندنِ نامه‎هایی که از تاریخِ بالای آن‎ها تقدم و تاخرشان مشخص می‎شود (نامه‎ها از سال 1962 آغاز می‎شوند و تاریخ آخرین نامه‎ها سال 1969 است. هفت سال.) ساختار خاصی به داستان داده است.

زاوش، یک عاصیِ تلخِ سرخورده است. آدمی که از همه‎چیز و همه‎کس متنفر و عصبانی است. تحمل هیچ‎کس و هیچ‎چیزی را ندارد. چیزی که شاید نمونه‎اش در ادبیات جهان وجود داشته باشد. و کشف این نمونه‎ی ایرانی‎اش، آن هم در اثری که بیش از چهل سال از عمرش می‎گذرد، هیجان‎انگیز است.

عشقِ داستان هم، عشق و خواستنی خاص است. خاص و طولانی و ممتد و غیرطبیعی و سرشار از دیوانگی و عصیان و سرخوردگی و آشوب و رها کردن و بازگشت و باز رفتن و...

زمانِ زیادی از وقتی که کتاب را خوانده بودم گذشته. شاید خیلی از رشته‎های قصه توی ذهنم از هم گسسته باشند. اما، لذتش ماندگار است. لذتی که البته دلنشین نیست. یک لذتِ توام با شگفتی. یک کتابِ عاصی و جذاب و پر از تلخی و سرخوردگی. کتاب پر است، نه، لبریز است از جملاتی که دلت می‎خواهد بنویسی‎شان، اگر نسخه‎ی کاغذی‎اش را داشته باشی، زیرشان خط بکشی، و اگر کسی را داشته باشی، برایش بخوانی‎شان. به زحمت چند تایی از این‎ها را برای‎تان گذاشته‎ام، از همان یادداشت‎های چند سال پیشم، که اگر نخواندید هم، بدانید از چه حرف می‎زنم. از چه نثری، از چه تفکری، از چه کتابی. تاکید می‎کنم که به زحمت انتخاب کرده‎ام. توی کتاب، پر است از تکه‎هایی که دلت ‎می‎خواهد بنویسی‌شان و دلم می‎خواست بنویسم‎شان برای‎تان.

 

آن‎قدر در مورد این کتاب می‎شود حرف زد...

اگر خواندیدش بیایید و در موردش حرف بزنید. تا من هم از حرف‎های شما، به یاد بیاورم و بگویم. از زاوش، از بی‎بی، از...

از آن هفت سال خواستنِ توام با عصیان...

از آن عصیان... از آن سرخوردگی‎ها...

از...

 

***

 

- تنها هستی، در آن شهر بزرگ کسی را نمی‎شناسی...

و من در این شهر بزرگ تنها هستم چون خیلی‎ها را می‎شناسم و خیلی‎ها هم مرا می‎شناسند...

با هیچ‎کس جرئت نمی‎کنی حرف بزنی،

من هم در تهران جرئت نمی‎کنم...

*

- حالا تو در تهران هستی. بر عکس همیشه: که تو می‎رفتی و من می‎ماندم. تو نبودی و من بودم. حالا من نیستم و تو هستی.

*

- تنها هستم. بی تو. بی همه، آسوده و پریشان.

*

-... خب کارت پستی بیش از این جا ندارد. و وقتی کارت پستی انتخاب میکنی، یعنی دلت میخواهد حرف بزنی، ولی حرفی نداری...

*

اصلا بگذار خیالها را راحت کنم، ادبیات واقعی و صمیمانه دفترچههای خاطرات هستند که کرورها در نهانخانههای آدمها حفاظت میشوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمیشوند. ادبیات واقعی همین نامهها هستند که در لحظه زاده میشوند و میمیرند.

*

- ما بسیار میگوییم بی آنکه چیزی به هم گفته باشیم.

*

شجاع باش و مردی را که ترک می‎کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده می‎کند تا احساس پیوندی ریشه‎دار.

به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود که بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می‎بینی که همیشه آنجا نمانده‎ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.

درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمی‎زاد، ما را طوری بار می‎آورند که هرگز نتوانیم فعل‎های یک‎رو و خالصی برای بیان کارهای‎مان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‎دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‎دهند که معنی آن، راضی نیستم [هستم]، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. بنابراین به تو توصیه می‎کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.

*

- اول، و فورا شراب می‎خوام.

- باید خودت درش را باز کنی.

-همه کار می‎کنم. ولی نه هر کاری که تو بگی.

*

حالای من برای تو گذشته خواهد شد. شکایت نمی‎کنم. من گذشته خواهم شد. و شکایت نمی‎کنم.

*

کار خوبی کردم که خانه‎ام را به تو نشان دادم. حالا تو می‎توانی مرا در خانه‎ام مجسم کنی، نه آواره در خیابان‎ها...

*

تو بردی. ولی تو برنده نیستی.

*

من متخصص نادیده گرفتن هستم. و متخصص در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می‎بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟

*

کاملا احتمال دارد که آدمی‎زاد غالبا فکرهای احمقانه بکند. ولی تو می‎دانی که من زیر مدار طبقاتی خیابان سپه بزرگ شده‎ام. خب دیگر، ما مردم زیر این مدار، این عدم رشد اجتماعی، و این بی‎تمدنی را داریم که با پول زن زندگی نکنیم. چه باید کرد؟!

*

این مرد، مرد بی‎حرص و ملایم مهربانی‎ست. تاریخ مشروطه و حافظ هم می‎خواند. ولی من برایش کلیات شمس آورده‎ام تا از حافظ خلاصش کنم. تا عشق رها و ناخوددار یادش بدهم. اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو هم برایش می‎آوردم.

 

*

بروم. فعل با ضمیر اول شخص. این درست است. امیدوارم این «بروم» را بی‎قصد ننوشته باشی. بر قصد نوشته باشی. هر چند می‎دانم که بی‎قصد و بی‎خیال آنرا نوشته‎ای. ولی یاد بگیر. یاد بگیر که کلمات را بر قصد و با تمام تعهد و ظرفیتی که دارند به کار ببری. اگر من و تو به سفر می‎رویم، ما به سفر نمی‎رویم. من به سفر می‎روم. تو هم به سفر می‎روی. این است بشریت و طبیعتی که هست. مخصوصا طبیعتی از آن‎گونه که تو داری.

*

- من هفت سال با اون زندگی کردم.

- چه حوصله‎یی، من که حوصله‎شو ندارم حتی هفت سال عاشق باشم. هفت سال زندگی؟! گرچه، بعید هم نیست، هر کسی برای خودش زندگیشو کرده، در ضمن با هم هم زندگی!! کرده‎اید.

*

من قسمتی از اروپا، و قسمتی از آمریکا را گشتم. و برگشتم. حالا دارم باز چیزهای خودم را می‎نویسم. خیال می‎کنم نود و نه درصد هم‎خاک‎های ما آنجاها چیزی ندیده‎اند. فقط آنجاها بوده‎اند. مشکل فقط مشکل زبان است. پیشنهاد نمی‎کنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد می‎کنم زمین را ویران کنیم. که در آن آدمی‎زاد اسیر زبان و جغرافیاست.

*

- دارم یه کارایی می‎کنم.

- می‎دونی اشکال تو چیه؟ باید «یه کارایی» رو بذاری کنار و فقط دنبال یه کار بری.

*

دلت می‎خواهد آزاد شوی. گاهی فکر می‎کنی این درست نبود. باید طور دیگری می‎شد. باید طور دیگری با هم بودیم. آنقدر همه چیز برایت نامعلوم است که هوس مردن می‎کنی. این دردها را تو خودت برای خودت درست کردی و می‎دانی که نمی‎توانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظۀ اول تا لحظۀ آخرش، همه‎اش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت.

...دلت می‎خواهد آن‎طور که او تو را می‎بیند می‎بودی. نمی‎داند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر می‎کنی. این را هیچ‎کس دیگر هم نمی‎داند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد...

*

...نمی‎دانم این خبرها چه‎جوری پخش می‎شود. من که پخش نمی‎کنم. باور کن. اگر این حرف‎ها برای تو بی‎تفاوت است پس بگذار هر چه می‎خواهند بگویند. من سعی می‎کنم گوشم را ببندم. سر راه صداها و خبرها نباشم. اما باور کن که من هیچ‎وقت هوس سر زبان افتادن نداشته‎ام. دیگر از همه چیز بیزارم. از تئاتر بیزارم. از طراحی بیزارم. از تماشا بیزارم. از تماشاچی بیزارم. و... و... و...

*

رسیدم. به بندری که همه چیز آن، در همه جا، و در هر لحظه، از من می‎خواهد که آرام نباشم.

 *

من حالا اینجا هستم. راضی هستم. می‎بینی چه شده‎ام؟ راضی هستم. از تعلق به اینجا و آنجا آزاد شده‎ام. ولی از این بندر تکان نخواهم خورد. چون همیشه می‎شود از اینجا رفت.

*

دیگر نمی‎خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می‎کنم. من از اعتیاد تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم.

*

- اگه چیزی که بین من و تو بود حقیقت داشت،

سکوت.

- چرا گفتم، بود؟ یعنی قصه‎ی ما داره تموم می‎شه؟


*

هر چه در دل دارم برایت می نویسم.

 

عزیزم، تصادف تماس با تو، آشنا شدن به وجود تو آنقدر برایم زیاد بود که کسی نمی‎تواند بفهمد. من توانستم تو را ببینم. تو را تماشا کنم. تو آن قدر عجیب و پر و زیاد و غیرعادی و نامعلوم و ساده و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تو را تحمل کند. که شجاعت تحمل تو را داشته باشد. ترسی که از تو داشتم، عشقی که به هر کلمه و هر حرکت تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، این‎ها را هرگز نمی‎توان تعریف کرد. من می‎خواستم، فقط مثل یک حیوان، چند سالی سرم را روی زانوی تو بگذارم، و لذت ببرم که سرم روی زانوی توست.

 

... باور کن، من حس می‎کردم که این حالت طبیعی نیست. و ادامه نمی‎یابد. تو آن‎قدر بالاتر بودی، و من هر بار که پیش تو بودم آن‎قدر خودم را هیچ‎تر می‎دیدم...

 

... تو تا این حد بزرگ و عزیز باشی، و در ضمن همیشه حوصلۀ دیدنم را داشته باشی؟

 

... ولی همیشه فکر می‎کنم با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیش تو بمانم. آن وقت مثل یک تکه آهن سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرئت ماندن پیش تو را نداشتم.

 

حالا یک زندگی معمولی دارم. مردی که در کنار من است گاه آن‎قدر احمق است که خودم را کمتر از او نمی‎بینم. و گاهی آن‎قدر مهربان است که وظیفه خودم می‎دانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتی‎های مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگ‎ترین و والاترین لحظات را با تو داشته‎ام. خواهش می‎کنم ببخش. دارم مهمل می‎گویم. همه‎اش بی‎خود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گول می‎زنم. بی‎خود از مدت صحبت می‎کنم. احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‎ام. خارج از قلمرو زمان. این‎ها همه تب و تاب است. ناتوانی‎ست و خالی بودن. اینجا هیچ‎چیز مرا پر نمی‎کند. تلقین هم نمی‎تواند مرا پر کند. تو درست فکر می‎کنی، ریشه من در تمدنی‎ست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن نمی‎خواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمی‎دانم چه می‎گویم. فقط می‎دانم که درهم ریخته‎ام. دیگر بس. فعلا بس. قربانت.

۲۲آذر


معروفی را با سال بلوا و سمفونی اش می شناسم و به نظرم.. روایت گرِ بی نظیر جبری ست که آدم های قصه اش در زنجیر فارغ از آزادیِ شهرشان.. خانواده شان.. حکومتشان.. تحمل می کنند. سال بلوا روایت گر تلخکامی ها، سیاهی ها و جبر ست.

داستان از زبان دو راویِ دانای کل و نوشا ( شخصیت زن قصه ) بیان می شود و چه هنرمندانه و بدیع است این روایت.. این فضاسازی.. این سیال ذهن.

سال بلوا را نه به خاطر سبک خاص و بدیعش، نه به خاطر آدم هاش و فضای تاریکش، که به خاطر حس فوق العاده ای که بعد از خواندن آخرین شب و آخرین خطوط کتاب نصیبتان می شود، توصیه می کنم. حتی از همین حالا می دانم وقتی تمام بشود دلتان می رود که دوباره دست بگیریدش و فصل های ابتدایی را که ممکن است، ممکن است مثل من بی حوصله خوانده باشد، از نو و این بار با چشم هایی که از شگفتی کتاب برق می زنند بخوانید!

سال بلوا قصه ی یک شهر است. شهری در اواخر حکومت رضا خان و جنگ جهانی دوم، که مسئولینش سرِ برپایی « دار » بحث می کنند و تصمیم می گیرند. سال بلوا قصه ی نوشا ست، با آن اسم قشنگش و روایت خوب معروفی از زبان او. نوشا دختر سرهنگ نیلوفری که پدرش آرزو داشت ملکه بشود.. نوشا ملکه نشد. زن خوشبختی هم نشد. مادر هم نشد. حتی به اندازه ی هفده سالگی اش هم ، قدِ آرزوهای خودش و پدرش نشد... نوشا از همان اول کتاب زن دکتری دوست نداشتنی به اسم معصوم است و از همان ابتدای کتاب دوستش ندارد و همه ی آرزوها و دنیایش سیاه شده ست و از همان ابتدای کتاب عاشق حسینا ست...

عاشق حسیناست نوشا. حسینا که کوزه گر است و بوی خاک می دهد. عاشق انتهای آن کوزه گری و عشق بازی اش با حسینا. بوی خاک حسینا. خطر با حسینا...

خود را به آب و آتش زدن برای حسینا...؟ نه. نوشا زن سر به راه و مطیعی ست. یک بار می جنگد، دو بار می جنگد، دیگر نه بلد است نه توانش را دارد.. نوشا زن مبارزه های بزرگ نیست. آن هم برای مردی که : تا سر حد مرگ دوستش داشت اما شاید نمی خواست یا نمی توانست او را به چنگ آورد...

 

دوست دارم یکی از لذت های مرداد ماهِ مان سال بلوا باشد.

 

 

 

- مگر آدم های نخستین چه می کرده اند که گناهشان را می شوریم و بهشان می گوییم وحشی؟ آدم ها از ترس وحشی می شوند، از ترس به قدرت رو می آورند که چرخ آدم های دیگر ا از کار بیندازند، وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هست، اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا هیچ چیز از تاریخ نمی دانند؟ چرا ما این همه در تیره بختی تکرار می شویم؟ این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده اند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. فقط می جنگیده اند که چند سالی جنگیده باشند. حالا ما حسرت چی را می خوریم ؟

 

- وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت، چه حوصله ای! این موها ، این چشم ها... خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم..

 

* خواهش می کنم شما هم مثل من و سابی، نوشا را از یاد نبرید. آخر نوشا خیلی غریب است..

-  کوچولو، من را از یاد نبر. من خیلی غریبم.

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، شانزدهم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

اول این‎که، کاملا اتفاقی شد که همه‎ی کتاب‏‎های لذت‎ها تا این‎جا مجموعه‎ی داستان یا داستان کوتاه بودند. واقعا، داستان کوتاه هیچ‎وقت ترجیح و انتخابِ من نبوده.

دوم این‎که باز هم کاملا اتفاقی بوده که بعد از دو کتابِ اول که مرگ کاملا در عنوان‎شان موج می‎زد، هر چند توی یکی بازی‎گوشانه، این‎بار، زندگی در عنوانِ سومین انتخاب، کاملا موج می‎زند. در کنار مامان، که خود لفظی سرشار از عشق و زندگی‎ست.

و نیچه گریست، یکی از آن کتاب‎هایی‎ست که باید می‎خواندم و تا به حال نخوانده‎ام. یک زمانی اولین عنوان در لیستِ «باید بخرم»هایم بود. بارها تا برداشتنش از توی قفسه‎ی کتابفروشی پیش رفته‎ام ولی هر بار بدون آن به صندوق پرداخت رفته‎ام.

 

اما... دلیل این پستِ وسطِ راه:

حقیقتش این که وقتی دنیا این کتاب را به عنوان چهارمین لذت انتخاب کرد، یک کمی توی ذوقم خورد. خب نه عنوان کتاب جذبم کرد، نه مجموعه‎ی داستان بودنش، و نه آن توصیفِ «داستانِ روان‎درمانگر» بودنش. ولی خب، خوبیِ لذت‎ها برای من به همین است. به همین انتخاب‎های غیرمنتظره. مثل یک هدیه‎ی غیرمنتظره. مثل کشف‎های نامنتظره... مثل جمع کردن لذت‎های پیدا و پنهان پراکنده در اطراف‎مان...

مثل هدیه‎ای که امروز گرفتم. وقتی که برای فقط کاری کردن، شروع به خواندنِ اولین داستان کتاب، همان «مامان و معنای زندگی» کردم و به سرعت جذب آن شدم. داستانی که برای من کاملا غیرمنتظره بود. شگفت‎زده‎ام کرد. با خواندنِ اولین خطوط به درونِ آن پرتاب شدم و با سرعت تا انتهایش رفتم.

برایِ من، داستان، جور خاصی جذاب بود. توضیح بیشتری در موردش نمی‎دهم. باید بخوانید تا متوجه‎ی منظورم شوید. و به قولِ دنیا، پر از تکه‎هایی که دلت می‎خواهد این‎جا نقلشان کنی.

حتا اگر این کتاب را کامل هم نمی‎خوانید، خواندنِ حداقل اولین داستانش که کمتر از بیست صفحه هست، توصیه‎ی من به شماست. تصور من این است، که انگیزه‎ی خواندنِ بقیه‎اش را، خودش به همراه می‏‎آورد.

مامان و معنای زندگی را بخوانید. به‎خصوص توی این روزهایی که فاصله‎ی بین روز مادر و روز پدر است. و آخرش شاید، شما هم، مثل من مجبور شوید چند لحظه چشم‎هایتان را ببندید و بغض‎تان را فرو دهید.

 

+ مرسی دنیا بابت پیشنهادت...

 

۲۲آذر

از وقتی پیدایش کردم، بی تاب بودم برای خواندنش! زندگی کردنش!

اولین داستانِ مجموعه اش را که خواندم، بدجوری دلم می خواست اینجا معرفی اش کنم و سهم وسیع لذتش را با شما هم شریک شوم...

 

 

 

 

پروفسور اروین د. یالوم را از « و نیچه گریست » می شناسم. از آن شاهکار بی نظیر! کتابی که لحظه ای نمی توانی زمینش بگذاری و چنان تو را با مفاهیم عمیق فلسفی و روان شناسی و معنایی به چالش می کشد، که هر وقت اسمش از ذهنت می گذرد، تمام آن کش مَکش های درونی و تمام آن آگاهی های خوب، یک جا و با قوت قبل در وجودت باقی اند! اروین د. یالوم را از شاهکارش می شناسم و حالا که قرار است کتاب دیگری ازش بخوانیم، بی قرار ترم..!

و البته که در کنار اسم این روان شناس محبوب در میان جامعه ی روان شناسان، اسم دکتر سپیده ی حبیب هم بدجوری می درخشد! اعتقاد دارم مترجم، باید بداند که قرار است چه چیزی را ترجمه کند. باید به زوایای ذهن نویسنده، به دغدغه هایش، حرفه اش، و تمام آن چیزی که می خواهد ازش حرف بزند و آن حرف را با زبانی دیگر به گوش آدم هایی دیگر هم برساند، آگاه باشد. و عجیب.. و تحسین برانگیز، که سپیده حبیب به زیبایی تمام از پس این کار برآمده!

مترجم، زبانِ نویسنده را می فهمد.

 

اسم لذت این بارِ ما « مامان و معنای زندگی » است. مجموعه داستانی کوتاه از روان درمانگری که به زعم من، قدرت قصه پردازی فوق العاده ای هم دارد! گرچه وقتی از او می خوانی.. جایی می رسد که به قدری با مفاهیم و معنا و روان شناسی سرگرم می شوی که قصه فراموشت می شود..

مطمئنم که اگر شما هم مثل من، مباحث روان شناسی را دوست داشته باشید، از خواندن این کتاب لذت خواهید برد. چه بسا که خیلی بیشتر خوشتان بیاید و مثل من راه بیافتید دنبال بقیه ی کتاب هایش..:)

 

درباره اروین د یالوم:

اروین یالوم در ۱۳ ژوئن ۱۹۳۱، در شهر واشنگتن دی‌سی از والدینی به دنیا آمد که از مرز روسیه و لهستان مهاجرت کرده بودند. نخستین نوشته‌های او، مقالاتی علمی بود که در ژورنال‌های علمی منتشر شد. کتاب نخست او، «نظریه و عمل در روان‌درمانی گروهی»، به طور گسترده‌ای در درمانگران مخاطب یافت (هفتصدهزار نسخه) و به دوازده زبان ترجمه شد. نوشته‌های مشهور دیگر او عبارت است از « روان‌درمانی وجودی» و « روان‌درمانی گروهی بالینی.» اما بعد از این چند اثر تخصصی، به منظور آموزش جنبه‌های مختلف درمان وجودی، به زبانی ادبی گرایش پیدا کرد و کتاب‌های زیر را به صورت داستان نوشت: «جلاد عشق»، «وقتی نیچه گریست»، «خوابیدن روی نیمکت»، «مامان و معنی زندگی» که همگی آمیزه‌ای از داستان‌های واقعی و تخیلی در مورد روان‌درمانی هستند.

سپیده حبیب:

سپیده حبیب در ۱۱ بهمن سال ۱۳۴۹ در تهران به‌دنیا آمد. در سال ۱۳۷۵ با درجه‌ی دکترای عمومی از دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران فارغ‌التحصیل شد و در سال ۱۳۸۱ دانشنامه‌ی تخصصی خود را در رشته‌ی روانپزشکی از همان دانشگاه اخذ کرد. او در حال حاضر در تهران به طبابت، پژوهش و ترجمه در زمینه‌های مورد علاقه‌ی خود مشغول است. سپیده حبیب آثار دکتر اروین یالوم را با اطلاع و اجازه‌ی ایشان به فارسی ترجمه می‌کند.

منبع: سایت انتشارات کاروان

 

 

این هم قسمتی از اولین داستانِ این مجموعه و با همین نام، که من شیفته اش شدم:

- معنی زندگی؟ معنای زندگی ام. همه ی کتاب های تلنبار شده روی میز مامان که هر لحظه در خطر سقوط بود، حاوی پاسخ های پر مدعایی به این پرسش هاست. نوشته ام: « ما موجوداتی در جست و جوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتا بی معناست، کنار بیاییم. » و سپس توضیح داده ام که برای پرهیز از پوچ گرایی، باید وظیفه ای مضاعف را تقبل کنیم: ابتدا طرحی چنان سترگ برای معنای زندگی ابداع کنیم که پشتوانه ی زندگی باشد. بعد، تدبیری بیندیشیم تا عمل ابداعمان را فراموش کنیم و خود را متقاعد سازیم که ما معنای زندگی را ابداع نکرده ایم، بلکه کشفش کرده ایم، به عبارتی این معنا وجودی مستقل دارد.

 

+ البته اگر بخواهم تمام تکه هایی که شیفته شان هستم را نقل کنم.. داستانی می شود! :))

+ امیدوارم اگر توانایی اش را دارید، کتاب را تهیه کنید و اگر نه.. نسخه ی پی دی افش در فضای مجازی به فراوانی یافت می شود.

+ « مامان و معنای زندگی » حاوی شش داستانِ روان درمانی است که نشر قطره منتشر کرده و فکر می کنم در این فصل شلوغ، تا آخر اردیبهشت برایش وقت بگذاریم، خوب باشد.

 

***

مدت زمان این کتاب را به خاطر حجم زیاد و شلوغی این ماه بیشتر می کنم. تا آخر خرداد فرصت داریم.

۲۲آذر


یادم نمی آید قبلا کدام کارِ پرویز داریوش را خوانده ام، اما می دانم که از ترجمه اش لذت نمی برم. و هر چقدر از ترجمه ی او لذت نمی برم، از توصیفات عالی جیمز جویس، حظ می کنم..!
مردگان را دوست داشتم.. و این دوست داشتن باعث شد دلم بخواهد اولیس را هم بخوانم. داستان، ساده بود. ساده و در عین حال کشش دار. و من دقیقا نمی دانم چه چیزی در قلم جویس وجود داشت که از همان خط اول مرا به دنبال خودش کشید و خسته ام نکرد. از اولین کلمه و اولین شخصیتی که وارد داستان شد، لیلی، تا آن برف سنگینِ بی سابقه .. تک تک اعضای جشن .. حس غریب گابریل به گرتا.. و فضا سازی خیلی خوبش.
چیز دیگری که در این داستان ازش لذت بردم، بی قضاوتی نویسنده است. تمام داستان به روایت می گذرد و خبری از خوب یا بد نیست.. همه چیز در پی مفهومی بارز و عمیق می گردد: مرگ. که از همان ابتدای داستان هم گوشه و کنار بهش اشاره می شود..و بالآخره این کشف و شهود ها و این اشارات، در جایی بهم می پیوندند.

داستان آن قدری ساده و گزیده گو بود، که من هم نخواهم درباره اش پر حرفی کنم. :)
 
« از هوای اتاق شانه هایش یخ کرد. با احتیاط خود را زیر لحاف کشید و کنار زنش دراز کشید. یکایک، همه می رفتند. چه بهتر که با شجاعت، و همراه جلال علاقه و محبت به آن دنیا برویم، تا خرد خرد و بر اثر کثرت سن پژمرده شویم و درگذریم. گابریل به فکر آن افتاد که چگونه زنی که کنار او خفته بود سال ها تصویر چشمان معشوق خود را آن گاه که به او گفته بود نمی خواهد زنده بماند، در صندوق سینه حفظ کرده بود... »
 
- از متن کتاب -

+ لیلی تکه ای که نقل کرده بودی، از بخش های دوست داشتنی کتاب بود..:)

+ نسخه ای که من خواندم، ترجمه ی پرویز داریوش بود.

-----------------------

منتشر شده در 4 اردیبهشت ماه 93