۲۲آذر
خشکسالی و دروغ
این تئاتر رو دوست داشتم. و برای اولین بار، پیمان معادی ش رو. علی سرابی و آیدا کیخانی ش رو. و شاید برای هزارمین بار دوست نداشتنِ بارانِ کوثری!
کار ساده و پر کِششی از محمد یعقوبی که اگر لایه های روی رو کنار می زدی، در لایه های زیرین قطعا مکث می کردی.. می ایستادی.. و ذهنت برای مدتی طولانی می رفت...
حاضرم باز هم این تئاتر رو ببینم. باز هم از آلای خیانت کار ( که هر چقدر مردی در معرض لغزش باشه، کبریت رو یک زن می کشه ! ) بدم بیاد، باز هم به آرشِ مرکز ثقل داستان و شخصیت ها افتخار کنم، و باز هم دلم بسوزه برای میترا.. و هنوز هم اصرار کنم که قسمت جوک تعریف کردن میترای مست و اون قورباغه و اون خنده های عصبی و اون داد و اشک ها..، نقطه ی اوج این قصه ست.
ما آدم ها یادمون میره. فراموشکاریم. درد ما آدم ها، چیزی ست به اسم « نِسیان ». یادمون میره کی و چی بودیم. یادمون می ره چه کارهایی کردیم. یادمون میره برای چی، از این زن یا مرد خوشمون اومده و بهش تعهد دوست داشتن داده ایم. که حالا اگر بر اثر گذر زمان ، تغییراتمون ، و شناختن بیشتر همدیگه، مسایلی هست که آزار مون می ده.. پشت پا نزنیم به اون همه تعهد پر طمطراق و حداقل خودمون و انتخاب خودمون رو زیر پا نگذاریم. ما آدم ها یادمون می ره...
دوست دارم یک بار دیگه این تئاتر رو ببینم، و از خودم بپرسم بهای هر دروغ.. هر خیانت.. هر زدن به سیم آخر از نارضایتی هایی که می تونه جوره دیگه ای بهشون نگاه بشه، چقدره ؟!
و از خودم بپرسم... چرا ؟!
میانِ ریتا و چشمانم ، تفنگی ست ...
و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست
نماز میگذارد!…
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.
و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.
و من ریتا را به یاد میآورم
به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد میآورد
آه… ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده های فراوانی
که تفنگی… به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا در خونم عروسی بود.
و من در راه ریتا… دو سال گم شدم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم
و در شراب لب ها
و دوباره زاده شدیم!
آه…ریتا
چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.
میان ریتا و چشمانم ، تفنگی است.
/ محمود درویش /
این تئاتر رو دوست داشتم. و برای اولین بار، پیمان معادی ش رو. علی سرابی و آیدا کیخانی ش رو. و شاید برای هزارمین بار دوست نداشتنِ بارانِ کوثری!
کار ساده و پر کِششی از محمد یعقوبی که اگر لایه های روی رو کنار می زدی، در لایه های زیرین قطعا مکث می کردی.. می ایستادی.. و ذهنت برای مدتی طولانی می رفت...
حاضرم باز هم این تئاتر رو ببینم. باز هم از آلای خیانت کار ( که هر چقدر مردی در معرض لغزش باشه، کبریت رو یک زن می کشه ! ) بدم بیاد، باز هم به آرشِ مرکز ثقل داستان و شخصیت ها افتخار کنم، و باز هم دلم بسوزه برای میترا.. و هنوز هم اصرار کنم که قسمت جوک تعریف کردن میترای مست و اون قورباغه و اون خنده های عصبی و اون داد و اشک ها..، نقطه ی اوج این قصه ست.
ما آدم ها یادمون میره. فراموشکاریم. درد ما آدم ها، چیزی ست به اسم « نِسیان ». یادمون میره کی و چی بودیم. یادمون می ره چه کارهایی کردیم. یادمون میره برای چی، از این زن یا مرد خوشمون اومده و بهش تعهد دوست داشتن داده ایم. که حالا اگر بر اثر گذر زمان ، تغییراتمون ، و شناختن بیشتر همدیگه، مسایلی هست که آزار مون می ده.. پشت پا نزنیم به اون همه تعهد پر طمطراق و حداقل خودمون و انتخاب خودمون رو زیر پا نگذاریم. ما آدم ها یادمون می ره...
دوست دارم یک بار دیگه این تئاتر رو ببینم، و از خودم بپرسم بهای هر دروغ.. هر خیانت.. هر زدن به سیم آخر از نارضایتی هایی که می تونه جوره دیگه ای بهشون نگاه بشه، چقدره ؟!
و از خودم بپرسم... چرا ؟!
میانِ ریتا و چشمانم ، تفنگی ست ...
و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست
نماز میگذارد!…
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.
و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.
و من ریتا را به یاد میآورم
به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد میآورد
آه… ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده های فراوانی
که تفنگی… به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا در خونم عروسی بود.
و من در راه ریتا… دو سال گم شدم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم
و در شراب لب ها
و دوباره زاده شدیم!
آه…ریتا
چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.
میان ریتا و چشمانم ، تفنگی است.
/ محمود درویش /