لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱ارديبهشت

1

پشت این همه سال
دیوار با دیوار
دربند، آزاد بوده‎ام
زندان بود که در کوچه پرسه می‎زد
زندان بود که در خیابان میله‎های ممتد می‎کشید
زندان! که هدف داشت در شهر محاصره‎ام کند

+ منیره حسینی


2

+ اگر دیگران دروغی را که حزب تحمیل میکرد میپذیرفتند و اگر تمام اسناد همان دروغها رو میگفتند آنگاه دروغ به عرصه‎ی تاریخ وارد میشد و حقیقت میگشت.

+ تله‎اسکرین‎ها شب و روز آمار و ارقام بر کله‎ات می‎کوبیدند تا ثابت کنند که امروزه مردم غذا و لباس بیشتر، خانه و تفریحات بهتری داشتند، عمر درازتری می‎کردند، ساعات کمتری کار می‎کردند و از مردمان پنجاه سال قبل بزرگ‎تر و سالم‎تر و خوشحال‎تر و باهوش‎تر و باسوادتر بودند. هیچ‎گاه نمی‎شد کلمه‎ای از آن را اثبات یا رد کرد.

+ چگونه می‎توانستی بگویی چه مقدار از آن دروغ است؟ شاید راست بود که انسان معمولی اکنون روزگاری بهتر از پیش از «انقلاب» داشت. تنها گواه مخالف، اعتراض گنگی در استخوان‎هایت بود، این احساس غریزی که وضعیتی که در آن می‎زیستی تحمل‎ناپذیر بود و زمانی دیگر توفیر می‎کرد. به ذهنش خطور کرد که خصوصیت واقعی زندگی جدید، شقاوت و ناامنی نبود که عریانی و ملالت و بی‎تفاوتی بود. به پیرامونت اگر می‎نگریستی، زندگی نه تنها به دروغ‎هایی که از تله‎اسکرین‎ها سرریز می‎شدند، که با آرمان‎هایی که «حزب» در تلاش نیل به آن‎ها بود نیز شباهتی نداشت. حوزه‎های بزرگی از زندگی، حتا برای عضو «حزب» خنثی و غیرسیاسی بود. لولیدن در میان کارهای خوف‎انگیز و جنگیدن برای جایی در قطار زیرزمینی و وصله‎کردنِ جورابِ مستعمل و گدایی حبه‎ای قند و ذخیره‎کردنِ ته‎سیگار. آرمانِ‎ تنظیمی «حزب» چیزی بود هیولاوار و ترسناک و درخشان ـ عالمی از فولاد و سیمان، ماشین‎های هیولاوار و سلاح‎های مخوف ـ ملتی از رزمندگان و متعصبین که در وحدت کامل پیش بروند، همه یک فکر داشته باشند و شعاری یکسان را فریاد بزنند، تا ابدالاباد کار کنند و بجنگند و پیروز شوند و به دار آویخته شوند ـ سیصد میلیون آدمِ هم‎چهره. واقعیت، شهرهای ویران‎شده و چرکینی بود که در آن آدم‎های خوب تغذیه‎نشده با کفش‎های سوراخ می‎آمدند و می‎رفتند و در خانه‎های تعمیرشده‎ی قرن نوزدهمی که همواره بوی کلم و مستراح می‎دادند، زندگی می‎کردند.

+ 1984- جورج اورول

 

3

به قول سیاوش*، تصور کن اگه حتا، تصور کردنش سخته...؛

یک روز نشسته‎ای توی خانه‎ات، در شرق یا غرب تهران، پدرت رفته است آن سمت تهران سرکار، یا مادرت، یا برادرت، یا خواهر، یا همسرت... هر کسی از خانواده‎ات، اصلا خودت از خانه خارج شده‎ای و آمده‎ای این سمتِ شهر برای کاری، اصلا به دلیلی... توی شهری که وابستگان و دوستانت در نقاط مختلفش پراکنده شده‎اند، بعد یک‎هو، توی همه‎ی این پراکندگی، یک قدرت قهریه‎ی بدون منطق و درک و احساس، شروع ‎کند به کشیدن دیواری غیرقابل عبور، در وسط شهر. بی‎خیال همه‎ی این پراکندگی‎ها و بی‎توجه به یگانگیِ شهر. بعد تو چشمت را باز می‎کنی و مواجه می‌شوی با آدم‎هایی که دو طرفِ دیوار از هم جامانده‎اند... جامانده‎اید... آدم‎هایی چه بسا از یک خانواده... بعد فرض کن این اتفاق نه اتفاقی یک‎روزه و دو روزه و حتا یک‌‎ساله، که یک دیوار و جدایی و مرز بیست و هشت‌ساله باشد. تصورش سخت نیست، غیرممکن است. برای همین است که تراژدی دیوار برلین، این‎قدر تلخ و غیرقابلِ هضم است. حتا حالا که بیشتر از بیست و هفت سال از فروریختنش می‎گذرد و از یکی ‎شدنِ و یکپارچگیِ دوباره‎ی شهر. اما این زخم هیچ‎وقت التیام خواهد یافت؟ بیست و هشت سال! تصورش حتا برای ما که این سر دنیا هستیم، سخت است... دردش حتا ما را می‎آزارد... بعد از این همهسال... تصورش...

برای همین است که در عین تلخی، مطالعه‎ی داستانِ دیوار برلین، یکی از جذاب‎ترین و ضروری‎ترین مطالعات ممکن هست. برای من کلا مطالعه‎ی تاریخ سیاسی اروپا در قرن بیستم، به‌خصوص تمام اتفاقاتِ بعد از شروعِ (و البته آن‎ها که منجر به) جنگِ دوم و بعدتر دورانِ جنگِ سرد، جذاب است. جذاب و البته عبرت‎آموز. مخصوصا تاریخ مربوط به شکل‎گیری و سلطه‎ی کمونیسم که فکر می‎کنم مطالعه‎اش برای جلوگیری از به قدرت رسیدنِ دوباره‎ی چنین جریانی، چنین تفکری، یا هر چیزی مشابه آن، هر جور نظام توتالیتر و سرکوب‎گری، به‌‎خصوص هر نظامی که اندیشه را سرکوب کند، برای هر نوجوانی، در تمامِ کشورهای دنیا، واجب و الزامی‎ست.

جدا از مطالعه، تماشای فیلم‎هایی مربوط به این جریانات هم برایم جذاب است. بیش از حد جذاب. قبلا توی این وبلاگ درباره‎ی درباره‎ی چندتایی از فیلم‎های مربوط به این دوران نوشته بودیم و این ماجرا ادامه خواهد داشت.

 

4

دیوار برلین ارثیه‎ی شرایط ژئوپولتیک پایان جنگ دوم جهانی و دوقطبیشدن جهانِ بعد از جنگ است. دولتهای متفق، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، ایالات متحده آمریکا، فرانسه و انگلستان، بعد از پیروزی، در جریان کنفرانس «یالتا» که به کنفرانس «تقسیم جهان» به ویژه آلمان مشهور شد، تصمیم گرفتند که پس از شکست آلمان هیتلری، ضمن تقسیم این کشور به دو بخش شرقی و غربی، شهر برلین پایتخت «رایش سوم» را نیز به دو بخش تقسیم کنند، بهطوریکه در بخش غربی برلین نیروهای آمریکا، انگلیس و فرانسه (دولت‎های کاپیتالیتسی) و در بخش شرقی برلین که ضمنا پایتخت آلمانشرقی میشد قوای کمونیستی آلمانشرقی و اتحادجماهیر شوروی بهطور مشترک مستقر شوند.
 
از آن پس کشور آلمان و نیز برلین به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شدند. مردم آلمانشرقی که از زندگی در زیر لوای کمونیسم ناراضی بودند و برخلاف میل باطنی خود ناچار به اقامت در بخش شرقی و همزیستی با کمونیسم شده بودند میکوشیدند به هر وسیله و بهانهای که شده از بخش شرقی برلین به بخش غربی فرار کنند. هر روز تعداد فراریان از قلب منطقه کمونیستی آلمانشرقی به جهان آزاد بیشتر میشد.
 
سیل این مهاجرتهای پنهانی و قاچاقی به برلینغربی آنقدر افزایش یافت که سرانجام نیکلای خروشچف دبیر اول حزب کمونیست و نخستوزیر اتحاد جماهیرشوروی به والتر اولبریخت دبیرکل حزب کمونیست آلمانشرقی و رئیسجمهوری آن کشور دستور داد برای جلوگیری از سیل مهاجرتها در دو طرف دروازه‎ی براندنبورک یک دیوار بلند بتنی محصور در سیمهای خاردار ایجاد کند.
 
در ۱۳اوت ۱۹۶۱ این دستور صادر و کار ساخت دیوار بتنی برلین آغاز شد. ۱۴هزار نظامی و ۶هزار سگ تربیتشده محافظت از این دیوار را به عهده گرفتند. این موانع برای آن ایجاد شده بود که مردم آلمانشرقی قادر به فرار به آلمانغربی نباشند. آمارها نشان می‎دهند بین سالهای ۱۹۴۹تا ۱۹۶۱میلادی حدود ۳ میلیون نفر آلمانشرقی را ترک کردند که دلایل عمده آن «نبود آزادی» و «سختی معیشت» در آلمانشرقی بود.
 
پس از احداث دیوار بسیاری از کسانی که تلاش داشتند از این دیوار عبور کنند جان خود را از دست دادند و بسیاری نیز به جرم تلاش برای ترک آلمانشرقی دستگیر و زندانی شدند. 
سرانجام میخائیل گورباچف رئیسجمهوری شوروی در ۶ ژوئیه ۱۹۸۹ تز خانه‎ی مشترک اروپایی را مطرح ساخت و در روز ۹ نوامبر ۱۹۸۹ یعنی نزدیک به سی سال پس از احداث دیوار برلین، این دیوار فرو ریخت. بعد از این واقعه در سراسر آلمان بهویژه در برلین همه‎ی مردم به شادی و سرور پرداختند و سرانجام در ۱۲ سپتامبر ۱۹۹۰ اصل وحدت آلمان پذیرفته شد و دو نیمه‎ی شرقی و غربی آلمان پس از ۴۶ سال به یکدیگر پیوستند و آلمان واحد دوباره تشکیل شد.

میخائیل گورباچف ۱۵ سال بعد، در سال ۲۰۰۴ عنوان کرد که وقتی در ژوئیه ۱۹۸۹ با هلموت کهل صدراعظم آلمانغربی مذاکره کرده‌ بود، بهطور مشترک به این نتیجه رسیدند که هنوز زمان وحدت دو آلمان فرانرسیده‌است. در نهایت هم به این توافق کردند که از میان برداشتن دیوار به قرن بیست و یکم موکول شود. او عنوان می‌کند که البته مردم آلمان تصمیم دیگری گرفتند و با پافشاری روی برچیدن دیوار، رهبری تاریخ را به دست گرفتند. مردم سایر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی نیز بلافاصله از آن‌ها سرمشق گرفتند و موانع رسیدن به آزادی را از سر راه خود برداشتند.

 

+ برگرفته ویکی‎پدیا و سایت فرارو

 

5

تا آگاه نشده‎اند، هیچ‎گاه عصیان نمی‎کنند، و تا عصیان نکنند، نمی‎توانند آگاه شوند.

+ 1984

 

6

خوب یادم هست که همه‌ی این ماجراها چطور شروع شد. یکی از همکاران روزنامه‌نگارم، درست قبل از آنکه بازنشسته شود، در نیمه‌ی سپتامبر 1989 از مرز اتریش-مجارستان برگشت و در حالیکه از شدت هیجان اشک می‌ریخت،‌ برایمان تعریف کرد «مردم آلمانشرقی دارن هزارتا هزارتا از مرز رد می‌شن. فکر نمی‌کردم تا زنده‌م همچین منظره‌ای رو به چشم ببینم!». من هم فکر نمی‌کردم. در این گوشه‌ی دنیا آدم را همین‌جور بار می‌آورند،‌ جوریکه خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارت می‌آورند که از تغییر بترسی که وقتی عاقبت اولین نشانه‌های تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیده‌ای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم می‌آید اولین واکنش‌ خود من به خبرهای تازه‌ی همکارم، البته بعد از خوشحالی،‌ ترس بود،‌ انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم می‌خواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم،‌ اما به همان شدت هم زمینِ ‌زیر پایم داشت می‌لرزید. دنیایی که در آن بودم،‌ دنیایی که خیال می‌کردم ابدی، استوار و محکم است ناگهان داشت فرو می‌ریخت.

 

+ کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم - اسلاونکا دارکولیچ

 

 

7

گودبای لنین، برخلاف ماجرای تلخش، فیلمِ شوخ و شنگی است. شوخ و شنگ و پرطراوت، مطابق با شور و هیجانی که هم‎عصرِ داستانش است. برچیده‎شدنِ دیوار و یک‎پارچگی دوباره‎ی شهر... کشور. فیلم ریتمِ تند و پرضربی هم دارد. پر از گزارش و اخبار مستند و شبهمستند. و سرشار از ذوق‎زدگی و بهت و جاخوردگی و گاهی حتا مقاومت مردمِ این شهرِ غریب و زخم‎خورده در برابر برچیده‎شدنِ مرزی که انگار همه از یاد برده بودند دورانی را که نبود... بیست و هشت سال! کم نیست. یک عمر است برای خودش. و چه خاطره‎هایی، چه خاطره‎هایی که به رویا تبدیل شدند پشت این حصار ممتدِ بتنی.


 

 

8

خانواده‎ی کرنر از آدم‎های جامانده در سمتِ شرق دیوارند. سمتی که با وجودِ برآمدنِ خورشید از سمتش، درخششی نداشت. جامانده بود سمت تیرگی و خفقان و فقر. پدر، آن کسی بود که رهایی سهمش شده بود از این خانواده‎ی چهارنفره. هر چند برای رهایی‎اش تاوانی بزرگ پرداخته بود؛ خانواده‎ای که در هاله‎ای از دروغ، از او دریغ شد. و این جدایی، کریستین، مادر خانواده را تبدیل به وفادار سرسخت و متعصب حزب و آرمان‎هایش کرد. شاید از سر لجبازی، از سر عصبانیت، به‎خاطرِ تنهاماندن و جاگذاشته شدن...

آن‎قدر که دیدن الکس، پسر جوانش، در تظاهرت علیه جمهوری دموکراتیک آلمان، را تاب نیاورد و دچار حمله‎ی قلبی مهلکی شد که پیامدش کمایی هشت‎ماهه بود و گذر از فروپاشی دیوار و اتحاد دو آلمان و ورود کاپیتالیسم به آلمانِ سوسیالیست و هجومِ موجِ سهمگین و غیرقابل کنترل تغییرات به سمتِ عقب‎نگهداشته‎ی شهر. کریستین در چنین شرایطی به هوش آمد. با این هشدار پزشک که هر گونه شوکی می‎تواند منجر به مرگ او شود. از این‎جا به بعد، بخش اعظم فیلم، به تلاش‎های سرسختانه‎ی الکس برای پنهان کردنِ شرایط، از اوست. کاری که گاهی غیرممکن به نظر می‎آید...

 

9

Good Bye, Lenin! فیلمی آلمانی‎ست به کارگردانی ولفگانگ بکر محصول سال ۲۰۰۳ و با بازی دانیل برول، کاترین زاس و جولپن خاماتووا.

سینمای آلمان را... درست‎ترش این‎که، فیلم‎هایی را که از این سینما دیده‎ام، دوست دارم.

اروپای زخم‎خورده، بهترین فیلم‎ها را می‎سازد از آن‎چه که از سر گذراند. تاثیرگذارتر از آن‎چه که هالیوود درباره‎اش می‎سازد.

 


10

فیلم، یک کمدی سیاه است، سرشار از عشقِ فرزند به مادر و جای جایش، وسط این سرخوشی‎هایی که صورتی تلخ را پشت خود پنهان کرده‎اند، تلنگرهایی هم می‎زند و هشدارهایی هم می‎دهد. که یادمان نرود که چه بود و چه شد... که اول چه بود و بعد چه شد و بعدترها چه شد.

تماشای فیلم، به‎شدت توصیه می‎شود.

 

* ترانه‎ی تصور کن از یغما گلرویی با صدای سیاوش قمیشی


۲۰ارديبهشت

گاهی

دوری آدمها

از مکان میگذرد

و به زمان میرسد

مثلِ ما

که این روزها

داریم

خیلی از هم

«دیر» میشویم...

 

مهتاب سالاری

 

*

 

همین اواخر The Martian را دیدم و دوستش داشتم. دیدنِ آدمهای باهوش و اهل عمل توی فیلمها، حالم را خوب میکند. و از آن مهمتر، دیدنِ قهرمانً... و مت دیمون قهرمانِ این فیلمِ سرخوشِ علمی تخیلیِ ریدلی اسکات است. برای تماشای دستهجمعیِ خانوادگی توی یک بعدازظهر نوروزی، فیلم خوب و جذاب و البته مناسبی بود.

کمی بعد، وقتیکه Interstellar (اینجا یک توضیحِ داخلِ پرانتز هست، که آن را آن پایین خواهم نوشت) نولانِ نابغه را دیدم، The Martian در مقابلش به یک شوخی شبیه بود. بعدتر، همین چند روز پیش، Gravity را تماشا کردم و برندهی اسکار شدنِ این فیلم، و حتا کاندیدای اسکار نشدنِ Interstellar (اگرچه این دو فیلم مربوط به دو دورهی مختلف اسکار بودند) نه یک شوخیِ ساده، که شوخیای تلخ بود.

البته انصاف میگوید که توضیح بدهم که هیچکدام از این فیلمها را سهبعدی ندیدم که تماشای سهبعدی این فیلمها با آن جلوههای ویژه و فیلمبرداری،‌ حتما بسیار متفاوت میبود.

*

توضیحِ داخل پرانتزی که حرفش را زده بودم: تا همین چند سال پیش، مثلا چهار سال پیش شاید، اینطور بود که انگار با خودم و آکادمی و... مسابقه گذاشته باشم، تند و در همان اولین روزهای در دسترس قرار گرفتنِ هر فیلمی، تماشایش میکردم. همهی فیلمهای مربوط به اسکار را، از خیلی قبلتر میدیدم. بدی اینجور فیلم دیدن این است که جو متراکمی که اطراف فیلمهای تازه اکرانشده را گرفته، این همنوایی جهانی، تو را هم درگیر میکند. انگار عیار واقعی فیلم هم توی این هیاهوی کاذب، ناشناخته باقی میماند. اینکه فیلم چقدر فیلمِ ماندگاری هست، آیا «سینمای ناب» هست یا نه... «آن» دارد یا نه، توی مسابقهی همگانی عقب نماندن از تماشای فیلمهای جدید و تیترهای هر روزهی سایتها سینمایی و وبلاگها، مورد غفلت قرار میگیرد. کسی سر فرصت و با تانی فیلم را تماشا نمیکند انگار. مسابقه هست برای زودتر تماشا کردن و عقب نماندن از موج. برای همین هست که توی این سالهای اخیر، با وجود داشتنِ اکثر فیلمهای جدید در هارد اکسترنالم، جز موارد معدودی که به دلیلی نتوانستهام، عامدانه در مقابل تماشای فیلمهای جدید مقاومت میکنم. برای همین است که مثلا، برای تماشای Interstellar (مگر من آدمی بودم که در مقابل تماشای فیلمی از نولان مقاومت کنم؟!) و Gravity که برندهی اسکار بود، اینقدر صبر کردم.

تماشای سریال True Detective (که حتما اینجا در موردش خواهم نوشت) و متیو مککانهی فوقالعادهاش، من را به تماشای Interstellar رساند و تماشای این فیلم هم به تماشای Gravity، برای مقایسه، منتهی شد.

*

Interstellar به نظر من، معرکه بود. فیلمی در مورد عشق و عاطفه و خانواده و نه فقط یک فیلم علمی تخیلی؛ سرشار از احساسات و سرشار از نبوغ و هوشمندی.

فیلم با نمایش آیندهای احتمالا نزدیک، غرق در خاک، کاملا و عمیقا متفاوت با آیندهای که در همهی فیلمهای مربوط به آینده نشانمان دادهاند، جایی که کاوشگری در فضا، مسائل نظامی و هر جور خرج اضافهای ممنوع و احمقانه هست و دغدغهی غذا کل زمین را فرا گرفته. فضایی خاکآلود، بدون کوچکترین اثری از ماشینهای پیشرفته، یکجور رجعت به گذشته، به عصر کشاورزی، جایی که سفر انسان به ماه و فضا، افسانه تصویر میشود و ترجیح داده میشود که به آن به دیدهی تخیل بنگرند... تا بشر به زمین دل ببندد و هرگونه رویاپردازیِ پرهزینه را به فراموشی بسپارد... و به نیازِ ملموسِ حاضر بپردازد: غذا!

کوپر، خلبان ناسایی که مجبور شده از رویایش دست بردارد و خودش را با شرایط سازگار کند و به جای فضا تخصصش را روی ماشینهای کشاورزی و مزرعهاش پیاده کند (ببین این چیزها باید بفهمن چطور سازش پیدا کنن، مورف... مثل بقیهمون) جایی، همان اوایل، در مورد این دنیا فیلم میگوید: قبلا به آسمون نگاه میکردیم و دنبال جای خودمون میون ستارهها میگشتیم، حالا پایین رو نگاه میکنیم و نگران این چرک و کثافتی که توش گیر کردیم هستیم.

کوپر زمینگیر شده، در حالیکه در سرش رویای آسمانهاست. با دخترش که انگار همهی عشق و دلیلِ زندگیاش است و پسر عزیزش که کمی با او فاصله دارد و... زمین و دنیایی که بدقلقی میکند.

***

خلاصهی قصهی فیلم را، اگر تماشایش نکردهاید، میتوانید از ویکیپدیا بخوانید. خلاصهاش را نمیتوانم در چند خط اینجا بنویسم. مسائل فیزیک نظری به زبانی نسبتا ساده در فیلم بیان میشود. موضوع سیاهچاله و کرمچاله و اتساع زمان گرانشی و... (یکی از اشکالاتی که میتوان به فیلم گرفت، بیان این مسائل به شکلی ساده و قابل فهم برای مخاطب است، در گفتگوهای بین دانشمندان ناسا و کوپر که یک خلبان ناساست، در حالیکه اصولا نباید چنین توضیحات بدیهیای بین خودشان داده شود. اما در هر صورت قابل‏قبول هست که به خاطر فیلم و مخاطب، باید توضیح داده میشد.

در این فیلم، زمان همراه با طبیعت، انگار در جایگاه طرفِ شر ماجرا قرار گرفتهاند... زمانی که بیرحمانه و با سرعتی شبیه نور میگذرد برای پدری که با گذر هر لحظه، سالهایی از زندگی فرزندانش را از دست میدهد... و امید به نجات نسل بشر، نسل ساکنِ زمینِ بشر، نه آن کلونی تخمکهای بارور که قرار است به عنوان نقشهی B برای نجات نوع بشر، در نظر گرفته شود.

کوپر: به نظرت طبیعت نمیتونه پلید باشه؟

آملیا برند: نه. میتونه خیلی نیرومند باشه. ترسناک باشه. ولی پلید نه. مگه یه شیر از سر پلیدی و شرارت یک آهو رو تیکه پاره میکنه؟

***

در فیلم جایی هست که کوپر و آملیا بعد از دو سه ساعتِ ناقابل دست و پنجه نرمکردن با اقیانوسِ ساکن و هولناک و موجهای عظیم مردهی سیارهای در ناکجا، در آن انگار که واقعا تهِ دنیا، با زحمت به سفینهی فضایی برمیگردند و در بهت متوجه میشوند که در این وقفهی دو سه ساعته، بیست و سهسال در مقیاس زمان در زمین، برای آنها سپری شده است. بعد کوپر، برای دیدن پیامهای تصویری خانوادهاش در طی این سالهای غیبت مقابل مونیتوری مینشیند و گذر سالیان متمادی بر فرزندانی که روی زمین جایشان گذاشته است را میبیند... پسر نوجوانی که قد کشیده و عاشق شده و ازدواج کرده و پدر شده و فرزندش را از دست داده است... و همهی اینها در عرض فقط چند ساعت برای... دختر محبوبش که قد کشیده و تبدیل شده به دانشمندی در ناسا... بهت و ناباوری و حسرت و اشکهایی که صورت متیو مککانهی را میپوشانند...

آن بهت و حسرت و استیصال...

***

 

دعا کن هیچ وقت نفهمی که چقدر خوبه یه چهرهی دیگه رو ببینی.

 

***

 

کریستوفر نولان Interstellar را در سال 2014 برای اساس فیلمنامهای که خود به همراه برادرش جاناتان نوشتهاند کارگردانی کرده و بازیگرانی مثل متیو مککانهی، آن هاتاوی، جسیکا چستین، مایکل کین و مت دیمون در آن بازی کردهاند. فیزیکدان نظری، کیپ تورن، یکی از تهیه‌کنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است.

 

***

 

کوپر: تارس اندورنس رو همونجایی که نیاز داشتیم نگه داشته. ولی سفر بیشتر از اون چیزیکه پیشبینی کرده بودیم پیش رفت. سوختمون آنقدری نمونده که بتونیم هر دو سیاره رو ببینیم، پس باید انتخاب کنیم.

رمیلی: ولی چطور؟

کوپر: هر دو امیدوارکنندهست. دادههای ادموندز بهتره ولی دکتر مان کسیه که هنوزم اطلاعات رو منتقل میکنه. پس...

آملیا: دلیلی نداره که فکر کنیم دادههای ادموندز بهدردنخوره. سیارهی اون عناصر کلیدی حمایت از زندگی انسان رو داره.

کوپر: دادههای دکتر مان هم همینطور.

آملیا: کوپر! این تخصص منه! و واقعا اعتقاد دارم سیارهی ادموندز آیندهی بهتری داره!

کوپر: چرا؟

آملیا: به خاطر سیاهچالهی گارگانتوا. به سیارهی میلر نگاه کن. درسته هیدروکربن و مواد آلی داره، ولی زندگی توش وجود نداره. توی سیارهی مان هم همینطوره.

رمیلی: به خاطر سیاهچاله؟

آملیا: قانون مورفی، هر چیزی که بتونه اتفاق بیفته، میافته. اتفاقات تصادفی جرقههای تکامل هستن. ولی وقتی دور یه سیاهچاله بچرخی، اتفاق زیادی نمیافته. بین سیارکها و ستارههای دنبالهدار گیر میکنه و اتفاقات از مسیر دیگهای پیش میرن. باید مسافت زیادی رو بریم.

کوپر: خودت یه بار گفتی دکتر مان بین ما بهترینه.

آملیا: قابل تحسینه. به خاطر اونه که الان اینجاییم.

کوپر: و هنوزم اینجاست. پاهاش روی زمینه، و یه پیام کاملا شفاف هم فرستاده که بهمون میگه بریم به سیارهش.

آملیا: لطف کرده. ولی اطلاعات سیارهی ادموندز امیدوارکنندهتره.

رمیلی: باید رایگیری کنیم.

کوپر: خب اگه قراره رای بگیریم، یه چیزی رو باید بدونی. برند، اون حق داره حقیقت رو بدونه.

آملیا: ربطی به این موضوع نداره.

رمیلی: چی؟

کوپر: اون عاشق ولف ادموندز شده.

رمیلی: راست میگه؟

آملیا: ...آره! و همین باعث میشه قلبم رو دنبال کنم. شاید برای فهمیدن این نظریه زیادی وقت گذروندیم.

کوپر: تو یک دانشمندی برند!

آملیا: پس به حرفم گوش کن، وقتی میگم ما عشق رو از خودمون در نیاوردیم. عشق، قابل دیدن و قدرتمنده. حتما یه مفهمومی داره.

کوپر: عشق معنی داره. آره. منفعت... برقراری پیوند، پروروش بچه...

آملیا: عاشق کسایی هستیم که مردن، کجای این منفعته؟

کوپر: هیچ جا.

آملیا: شاید این یه چیز مهمتر باشه. چیزی که هنوز نمیتونیم درکش کنیم. شاید یه جور گواهیه، یه جور... محصولی با ابعاد بالاتره، که نمیتونیم آگاهانه درکش کنیم. من به دنیای کسی کشیده شدم که یک دهه هست ندیدمش. کسی که میدونم احتمالا مرده. عشق تنها چیزیه که ما توانایی درک فراتر از بعد زمان و مکان اون رو داریم. شاید بهتره بهش اعتماد کنیم. حتا اگه هنوز درکش نکرده باشیم.... باشه کوپر. آره. کوچکترین احتمال دیدن ولف، من رو هیجانزده میکنه. ولی معنیش این نیست که اشتباه میکنم.

کوپر: راستشو بخوای آملیا... ممکنه اشتباه کنی.

 

***

فیلم سرشار از احساسات عمیق انسانی، از لطیفترین تا بدترین نوعش (جایی که دکتر مان که نمایندهی بهترین خصایل انسانی و یک الگو بوده، برای نجات خودش بدترین میشود)، فلسفه، سرشار از نبوغ، بازیهای خیلی خوب، جلوههای ویژهی عالی،‌ مقدار مناسبی شوخطبعی و موسیقی زیبای هانس زیمر هست.

***

کوپر: پس فقط همینایی که هستیم رو با خودمون می بریم اونجا؟

آملیا: آره. این تیم نماینده بهترین خصوصیات انسانیه.

کوپر: حتا من؟

آملیا: خب می دونی چیه؟ ما سر 90 درصد صداقت توافق کردیم!

 

 

* پارهای از شعری از مهتاب سالاری