لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۲آذر

من آدم خل و دیوانه ای هستم، می دانم!

اینکه صرفا به خاطر یک اسم، و به خاطر رنگ قرمز فوق العاده ی پوستر یک فیلم (علی رغم بد آمدنت از هنرپیشه ی اصلی ) بخواهی تماشایش کنی، چیزی کم از دیوانگی ندارد!

خب، حالا پیشنهاد می کنم در دیوانگی من سهیم شوید و شما هم این فیلم را ببینید. Her اثری ست از اسپایک جونز با بازی یواکین فنیکس ( که از همان بازی اش در گلادیاتور ازش بدم می آمد، با آن ریخت مضحکش در این فیلم و پوسترش ) اِمی آدامز و اسکارلت یوهانسون. Her اسکار بهترین فیلمنامه را برده و نامزد جوایز بسیاری هم در سال 2013 شده. ژانر فیلم هم درام ، عاشقانه و علمی - تخیلی ست.

 

 

 

خلاصه: نویسنده ای تنها که شغلش نوشتن نامه های عاشقانه از زبان مردم برای یکدیگر است. او یک روز برای کامپیوترش سیستم عامل جدیدی می خرد که توانایی های زیادی دارد. از جمله ی این توانایی ها، صحبت کردنش با خریدار است. تئودور از قابلیت های سامانتا در شناخت حالت های روحی انسان شگفت زده شده، و کم کم دلبسته ی او می شود ...

 

دیوانه بازی کنیم کمی! :)

 

+ تولدت مبارک خردادیِ... تولدت مبارک لیلی.

۲۲آذر

* این یادداشت شنبه، دهم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

فکر کنید به این که دو نفر، توی خیابان‎ها و کافه‎ها و کوچه پس‎کوچه‎های یک شهر، آن هم نیمه‎شب، راه بروند و حرف بزنند. در مورد چیزهایی که دوست دارند. در مورد چیزهایی که شما دوست دارید. آن هم شهری که نیمه‎شبش هم زنده و پر از انرژی‎ست. رقص و شعر و سکوت و...

بعد فکر کنید که این‎ها، همه توی یک فیلم باشد. یک فیلم از همین راه رفتن و گشتن و چرخیدن و حرف زدن و عاشق شدن‎ها...

رویایی نیست؟

شاید هم به نظر کسل‎کننده بیاید.

برای من مثل یک رویا بود. هم تصورش، هم کشف فیلمش.

شش، هفت سال از وقتی که اولین فیلم از این سه‎گانه را دیدم گذشته. حالا کمی این طرف‎تر یا آن طرف‎تر. بعد به فاصله‎ی کوتاهی دومی را دیدم. سومی‎اش مال همین پارسال بود. این‎جوری بود: پیش از طلوع 1995، پیش از غروب 2004 و پیش از نیمه‎شب 2013.

و دو هنرپیشه‎اش، ژولی دلپی و اتان هاوک، که گذر زمان به اندازه‎ی گذر این سال‎ها، روی آن‎ها هم تاثیر گذاشته بود.

کارگردان هر سه فیلم، ریچارد لینکلیتر است که ایده‎ی ساختن فیلم زمانی به ذهنش رسید که خودش با دختری با نام امی، ساعت‎ها با هم صحبت کرده بودند.

 

بگذارید در مورد این سه‎گانه‎ی محشر هم حرفی نزنم تا بعد از تماشایش.

 

این هم خلاصه از ویکی‎پدیا:

نه!

 

بگذارید این بار خودم خلاصه‎اش را بنویسم!

این سه فیلم، داستان سلی و جسی‎ست، یک دختر فرانسوی و یک پسر آمریکایی، که خیلی اتفاقی توی یک قطار همدیگر را کشف می‎کنند و بعد....

 

حالا باید سه فیلم را ببینید تا ادامه‎اش را بفهمید.

 

 

 

 

پشیمان نخواهید شد از تماشایشان. اگر هم قبلا دیده‎اید، با هم دوباره تماشایشان می‎کنیم و در موردشان حرف می‎زنیم.

به‎نظر من دوست‎داشتنی‎ترین سه‎گانه‎ی سینماست. (البته پدرخوانده که شاهکار و فوق‏‎العاده دوست‎داشتنی هست، ولی فقط دو قسمت اولش، نه هر سه قسمتش.)

 

دوست داشتم، پیشنهاد تماشای این فیلم باشد برای روز تولدم.

 

*

 

قصد کرده‎ایم که توی این مدت فیلم‎باران کنیم این‎جا را! این که میراژ هم بالاخره آمد، نشان از خاصیت ایام امتحانات دارد!

 

قرار تماشای این سه‎گانه هم باشد تا همان انتهای مرداد. اگر زودتر شد که چه بهتر، اگر دیرتر هم شد، خب چه اشکالی دارد!

 

من خودم، خواندنِ کتاب را به تماشای فیلم، ترجیح می‎‎دهم. ضمن این که شیفته‎ی سینما هم هستم. ولی حالا، به خاطر کمبود وقت، همه‎ی لذت‎های‎مان شده است فیلم دیدن. تازه هنوز هم هست. می‎دانم که دنیا هم به زودی یک فیلم دیگر پیشنهاد خواهد داد. تضمین نمی‎کنم که فیلم دیگری در کار نباشد!

 

۲۲آذر

از همان وقت که اکران شد، دلم به رفتن و دیدنش روی پرده ی سینما بود. مثل همه ی این اواخر اما یک سینمای درست و حسابی هم جور نشد و اگر حافظه ام یاری کند، عوضش رفتیم و « یکی می خواد باهات حرف بزنه » را دیدیم. حالا... اسمش مدت ها بود از خاطرم رفته بود و دیروز غروب دوستی یادم انداختش. به لیلی گفتم فیلم ایرانی را من معرفی کنم؟ و گذاشتمش در لیست لذت ها...

دروغ نگویم همان دیشب نصفش را هم دیدیدم! :)) از همان سکانس اول که خط چشم کشیدن در آینه ی ماشین است تا مکالمه ی عاطفی میان صابر ابر و غزل شاکری، آدم را جذب می کند.. که من چقدر حرف دارم بزنم از همان خط چشم کشیدن، از آن مکالمه، از اسم آدینه اصلا.. که مث روز جمعه، وسط ایستاده؛ بلاتکلیف.. تا آنجا که من دیدم، خیلی خوب بود! باب سلیقه ام بود و الآن که اینجا می نویسم دل می زنم برای آخر شب که باقیمانده اش را هم تماشا کنم.

 

این معرفی فیلم از ویکی پدیا :

رعنا و آدینه دو زن جوان از دو موقعیت کاملا متفاوت خانوادگی و اجتماعی، بر اثر حادثه‌ای با هم مواجه و همسفر می‌شوند. رعنا زنی کم تجربه و مذهبی است که بخاطر نیاز مالی، پنهانی مسافرکشی می‌کند و آدینه دختری سرکش و مرفه است که از خانه خود فرار کرده است. در میانه راه رعنا متوجه می‌شود که همسفرش دارای جنسیتی دو گانه است و قصد تغییر جنسیت دارد... واقعیتی که درک و پذیرش آن برای رعنا، غیرممکن و به منزله عبور از همه مرزهای اعتقادی و سنتی است.

 


 

فقط بگویم بازی این زن « شایسته ایرانی » در این فیلم، بی نظیر است! من شیفته ی آن سرسختیِ توی چشم ها و مردانگی توی رفتارش هستم!

۲۲آذر

* این یادداشت چهار‎شنبه، هفتم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

لذتی که در دوباره دیدنِ بعضی از شاهکارهاست، قابل مقایسه با...

اصلا لذتِ دوباره‎ دیدنِ بعضی از فیلم‎ها، از اولین بار تماشا کردن‎شان هم بیشتر است.

دنیا و میراژ را نمی‎دانم، ولی خودِ من ترجیح می‎دهم این‎جا بیشتر، با شما، دوباره فیلم‏‎بینی کنم. که همراه هم، تماشای فیلم‎هایی را باز، تجربه کنیم.

اصلا قرارمان هم‎فیلم‎بینی بود.

 

نظرتان در مورد تماشای یک فیلمِ بی‎نظیرِ آلمانی چیست؟ فیلمی که اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال 2006 را هم برده، و اگر از من بپرسید، بهترین فیلم خارجی‎زبانِ برنده‎ی اسکار، در تمامِ دوره‎هایش بوده. نه که همه‎ی فیلم‎های برنده‎ی اسکار خارجی‎زبان را دیده باشم. ولی چندتایی‎ از مهم‎ترین‎هایشان را که دیده‎ام.

 

فیلمی که آخرش، حال‎تان را خوب خواهد کرد.

 

ترجیح می‎دهم در مورد قصه و فیلم، الان هیچ چیزی نگویم. باید ببینیدش. یک فیلم در برلینی که وسطش دیواری بود که دنیایی فاصله انداخته بود بین مردمِ یک شهر و کشور.

 

زندگی دیگران، اولین فیلمِ فلوریان هنکل فون دونرسمارک هست، و اگر این فیلم را ندیده باشید، احتمالا از بین هنرپیشه‎هایش فقط سباستین کخ را می‎شناسید. همان افسرِ نازی‎ای که در فیلم Black Book) Zwartboek) (راستی این فیلم هم گزینه‎ی خوبی‎ست برای باهم‎بینی) بازی کرده. و اتفاقا من در آن فیلم بیشتر از اینجا دوستش دارم. کلا هنرپیشه‎ایست که نمی‎شود توی فیلم دوستش نداشت.

 

طبق روال قبل، این هم خلاصه‎ی داستان از ویکی‎پدیا:

گئرد وایسلر (با کد شناسائی: HGW XX/7)، بازجوی ارشد اشتازی، پلیس امنیت جمهوری دموکراتیک آلمان و یکی از باورمندان به حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی است. او مأمور زیر نظر گرفتن زندگی گئورگ دریمن یک کارگردان تئاتر می‎‌شود که مقامات ارشد نیروی امنیتی، به توصیه‎ی وزیر فرهنگ و هنر آلمان شرقی، در پی یافتن بهانه‌‎ای برای ایجاد محدودیت و خانه‎‌نشین کردنش هستند.

تیمی ویژه از ماموران اشتازی با کارگذاری وسایل شنود در تمامی نقاط خانه گئورگ دریمن اقدام به زیر نظر گرفتن او و دوست دخترش که یک هنرپیشه‎ی محبوب است، می‎‌کنند.

 

ادامه‎ی ماجرا را وقتِ تماشای فیلم ببینید.

 

 

 

 

تماشای فیلم، به شدت توصیه می‎شود.

 

قرارمان تا آخر مرداد باشد. اگر زودتر شد که چه بهتر.

 

 

 

***

 

دربارهی این فیلم، نازلی هم نوشته: سرودی برای انسان نیک

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، ششم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

1

Eternal… فیلم یک بار دیدن نیست. این را به ضرس قاطع می‎گویم. یعنی حتا اگر قصه‎ی فیلم را هم بدانید (مثل من) شاید در بسیاری از لحظات فیلم سردرگم شوید و خیلی از قطعاتِ پازلِ دقیق و در هم‎ پیچیده‎ی فیلم را از دست بدهید. البته این مانع لذت بردن‎تان، یا دوست داشتنِ فیلم نمی‎شود. ولی خب، خیلی از فیلم را از دست خواهید داد. فیلمنامه‎ای که این‎قدر دقیق نوشته شده است و فیلمی که این‎قدر دقیق تدوین شده است.

پس فیلم را حداقل باید برای بار دوم هم دید. من توی این دو سه هفته، دو بار فیلم را دیدم. و بار دوم، واقعا بیشتر لذت بردم و دوست‎ترش داشتم.

 

2

«کلمنتاین کروزینسکی، جوئل بریش را از حافظه‎اش پاک کرده است. لطفا هرگز دوباره رابطه‎شان را به او یادآوری نکنید.

با تشکر»

 

این ایده‎ی معرکه‎ی فیلم هست. شرکت یا کلینیکی که بخشی از حافظه و خاطراتِ آدم را پاک می‎کند. که بعضی از آدم‎ها را از ذهنِ آدم پاک می‎کند. طبیعتا مهم‎ترین و پررنگ‎ترین آدم‎های زندگی آدم را.

 

3

عاشقانه‎ی فیلم یک کمی هم که نه، شاید زیادی غریب است. عشقِ بین یک مرد ساکت و کم‎حرف و خجالتی (که نقشش را جیم کری بازی می‎کند!) و یک دخترِ سربه هوا و بازیگوش و به قول خودش بی‏‎فکر (Impulsive). مردی که اهل کتاب خواندن است و دختری که مجله‎خوان است و کلمات را اشتباه ادا می‎کند و به گفته‎ی مرد، گاهی آدم توی جمع از با او بودن خجالت‎زده می‎شود. که فکر می‎کند مدام دنبال جلب‎توجه است و بی‎رحمانه، وقتی که کار به دعوا و اختلاف می‎رسد، در موردش می‎گوید که حتا به خاطر جلب‎توجه دیگران، با دیگران «رابطه» هم برقرار می‎کند. حتا با دو نفر در طول یک شب هم.

که مثلا وقتی که دلش بچه می‎خواهد، از نظر مرد موضوع کاملا منتفی‎ست، با گفتن این که: فکر می‏‎کنی از عهده‎اش برمی‎آیی؟ و از نظر تماشاگری که فیلم را تماشا می‎کند و از نظر اطرافیان هم، جوابِ این سئوال، «نه» هست. کلمنتاین فیلم، سربه‎هواتر از آن است که بتوان در نقشِ یک مادر تصورش کرد. آن‎قدر سربه‎هوا و بی‎فکر (Impulsive)، که بعد از یکی از دعواهایشان، می‎رود و جوئل را از حافظه‎اش پاک می‎کند!

 

4

جوئلِ کم‎حرفِ خجالتیِ گاهی به شدت کم‎رو، اما، به شدت دوست‎داشتنی‎ست.

چه آنجا که صادقانه اعتراف می‎کند: چرا من عاشق هر زنی که به من توجه نشون می‎ده می‎شم؟!

یا آنجا که سر درگم می‎گوید: من امروز کار رو ول کردم. یک قطار به خارج مونتاک گرفتم. نمی‎‎دونم چرا؟! من آدم بی‎فکری نیستم!

یا جایی که اعتراف می‎کند: اگر فقط می‎توانستم با یک نفرِ جدید ملاقات کنم! فکر کنم شانس‎های این اتفاق برای من به شدت کم شده... دیدن این که در ارتباط برقرار کردن با یک زن این‎قدر عاجزم... من از یک لحظه تا  یک لحظه‎ی دیگه نمی‎‏دونم چی دوست دارم...

چه جایی که در برابر توجهاتِ کلمنتاین، در اولین دیدار (چه بار اول، چه بار دوم) بیشتر توی خودش فرو می‏‎رود و خجالت‎زده و دست‎پاچه می‎شود و گارد می‎گیرد.

چه آن‎جا که تا به کلم توجه نشان می‎دهد و به سوار شدن به ماشین، دعوتش می‏‎کند، کلم به او مشکوک می‎شود و او به سرعت و با تعجب از خودش دفاع می‎کند:

ـ تو که تورزن نیستی؟ هستی؟

ـ نه من تورزن نیستم! تو اول با من حرف زدی! یادت نمی‎یاد؟!

ـ اوه، این قدیمی‎ترین حقه توی کتاب تورزن‎هاست!

و از همه بیشتر وقتی که از فهمیدن این‎که کلمنتاین او را از حافظه‎‎اش پاک کرده شوکه می‎شود و با حرص و عصبانیت تصمیم می‎گیرد حالا که او را پاک کرده، خودش هم او را پاک کند! مقابله به مثل! برای کم نیاوردن، در مقابل این رودست خوردن و این‎جور تحقیر شدن. و هی توی روندِ پاک شدنِ حافظه‎اش از خاطراتِ کلم، این را با ناباوری «باور نمی‎کنم تو این کاررو با من کردی!»، و گاهی با حرص «دارم تو رو پاک می‎کنم و خوشحالم!» به او یادآوری می‎کند.

و چه جایی که بالاخره در مقابل حذفِ خاطراتشان کم می‏‎آورد و با تمامِ توان برای حفظِ خاطراتش تلاش می‎کند و دنبالشان می‎دود. و سرانجام، توی یکی از زیباترین لحظات فیلم، وقتی که بعد از سئوال کلمنتاین در مورد زشت بودنش و اعترافش به این‎که وقتی که بچه بوده این تصور و این موضوع چقدر آزارش می‎داده، به او می‎گوید خوشگل است و بعد از خاطره‎ی لذت‎بخشِ بوسه، فریاد می‎زند: تو رو خدا متوقفش کن. و با التماس و اصرار می‎گوید: لااقل اجازه بده این یک خاطره را برای خودم نگه دارم!

چه وقتی که باز بعد از شنیدنِ اعترافاتِ کلمنتاین در کلینیک، او را از خود می‏‎راند و باز در خانه، با اعترافاتِ همراه با عصبانیت و حرصِ خودش در مورد کلم، مواجه می‎شود.

 

5

فیلم، به شدت توصیه می‎شود.

دیدنِ این فیلم، بالاخره به من ثابت کرد که کیت وینسلت هم می‎تواند، گاهی، فقط گاهی، دوست‎داشتنی باشد!

خیلی چیزهای دیگر هم بود...

شاید باز هم نوشتم.

 

* از دیالوگ‎های فیلم

 

بعدانوشت: مثلا یادم رفت در مورد آن لایه‎ی پنهان تحقیرها و سرخوردگی‎ها بنویسم! فکر پنهان کردنِ کلمنتاین در این لایه‎ی غیرقابل دسترس برای دیگران، که اتفاقا به فکر خود کلمنتاین رسید و کلی هم به خاطر این فکرِ بکر به خودش می‎بالید و هی یادآوری می‎کرد: پس من هم باهوشم!

 

بعدانوشت 2: این که جوئل و کلمنتاین باز به همان نقطه برسند، به همان جایی که کلمنتاین را رسانده بود به تصمیم پاک کردنِ جوئل، بسیار محتمل به نظر می‎رسد! زندگی که فقط خاطرات خوش نیست. هر چند شاید همان‎ها ماندگارتر باشند. همه‎ی اختلاف سلیقه‎ها و درگیری‎ها و مشکلات، دست‌نخورده، سرجای‎شان باقی‎اند. هر چند شاید با قدرت عشق، بتوان بر آن‎ها غلبه کرد.

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، ششم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

وقتی کوچک بودم، خوشمزهترین بخش غذا را برای آخر نگه میداشتم. یک جورهایی، در راستای همان قانونِ قورباغهات را اول از همه قورت بده، ولی در جهت عکس. و البته خوشمزهترین قسمت غذا برای منِ حالا هم حتا، معمولا تهدیگِ آن است. : )

بزرگتر که شدم، عادتم برعکس شد. از بخشِ خوشمزهی غذا شروع میکردم و...

چه ربطی به لذتها دارد؟

مدتیست که گهگاهی، عادتِ بچگیهایم به من سر میزند. چیزهایی را نگه میدارم برای آخر سر، روز مبادا. توی کتابخانهام چند کتابِ خیلی خوب و وسوسهکننده منتظرند، برای روز مبادا، توی کشویِ میز، چند فیلمِ وسوسهکننده نشستهاند برای روز مبادا.

این فیلم را باید خیلی قبلتر میدیدم. خیلی خیلی قبلتر. دیویدیاش نزدیک چهار سال است که دقیقا توی کشوی میز است. (فیلمهای دیگر من توی کمد هستند یا روی هارد اکسترنال) و چهار سال به انتظار روزِ مبادا مانده است (چه بسا که دیگر قابل دیدن هم نباشد!). این فیلم و چند فیلم دیگر.

تا یکی از پنجشنبههای خوب اسفند، وقتی کنار میترا نشسته بودم و با هم از دوستداشتنیهایمان می‏گفتیم، از کتابهایی که دوست داریم، از بعضی خاطراتمان، که میترا بار دیگر شهری که دوست میدارمِ پر از خاطرهاش را نشانم داد، همان روزی که فهمیدم چقدر نقطهی مشترک با او دارم، که اتفاقا حرف فیلمی دیگر شد، که تماشایش کردهام و بسیار دوستش دارم، و تماشای دوبارهاش را دوست دارم با لذتها و شما شریک باشم، (دنیا منظورم دومین فیلم است، گفته بودم که دوست دارم توی لذتها باشد) و همان روزی که در مورد Closer گفت، فیلم مریضی است (و این مریض از آن مریضهای تعریفی بود و نه انتقادی)، یک تصویرِ مشهور فیلم Eternal Sunshine of the… را نشانم داد و با اطمینان گفت: این را هم که دیدهای؟ و من گفتم: نچ. چند سال است که قرار است ببینمش! و نگفتم که گذاشتهاماش برای روز مبادا.

میترا با تاکید و جدیت گفت: ببین! حتما توی اولین فرصت ببین.

ماند تا امروز. امروز که به قول قیصر امینپور... شاید، برای من، روز مباداست.

 

*

Eternal Sunshine of the Spotless Mind محصول سال 2004 است.

فیلمنامهی آن را چارلی کافمن نوشته و کارگردانش میشل گوندریست. با بازی جیم کری، کیت وینلست، کریستین دانست، مارک رافالو، الیجا وود، جین آدامز و...

اسم طولانی فیلم از شعری از الکساندر پوپ گرفته شده است با نام Elosia to Abelard.

و همین دیگر... 

 

 

 

بیایید با هم تجربه‏اش کنیم.

از آن جا که شما هم شاید مثل ما درگیر اردیبهشت و شلوغیهایش باشید، قرار ما، مثل کتابِ مامان و معنای زندگی تا اول خرداد باشد. اگر زودتر دیدیم، زودتر در موردش مینویسیم. اگر هم دیرتر شد که خب دیرتر میشود. اگر قبلا هم تماشایش کردهاید، میتوانید دربارهاش با ما صحبت کنید. یا در موردش بنویسید. یا دوباره تماشایش کنید. اگر هم مثل من تماشایش نکردهاید، شاید این فرصت خیلی خوبی باشد.

با ما همراه باشید. 

 

***

دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: درخشش ابدی یک ذهن پاک

نازلی هم، درباره‎ی این فیلم نوشته: درخشش ابدى...

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، شانزدهم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

اول این‎که، کاملا اتفاقی شد که همه‎ی کتاب‏‎های لذت‎ها تا این‎جا مجموعه‎ی داستان یا داستان کوتاه بودند. واقعا، داستان کوتاه هیچ‎وقت ترجیح و انتخابِ من نبوده.

دوم این‎که باز هم کاملا اتفاقی بوده که بعد از دو کتابِ اول که مرگ کاملا در عنوان‎شان موج می‎زد، هر چند توی یکی بازی‎گوشانه، این‎بار، زندگی در عنوانِ سومین انتخاب، کاملا موج می‎زند. در کنار مامان، که خود لفظی سرشار از عشق و زندگی‎ست.

و نیچه گریست، یکی از آن کتاب‎هایی‎ست که باید می‎خواندم و تا به حال نخوانده‎ام. یک زمانی اولین عنوان در لیستِ «باید بخرم»هایم بود. بارها تا برداشتنش از توی قفسه‎ی کتابفروشی پیش رفته‎ام ولی هر بار بدون آن به صندوق پرداخت رفته‎ام.

 

اما... دلیل این پستِ وسطِ راه:

حقیقتش این که وقتی دنیا این کتاب را به عنوان چهارمین لذت انتخاب کرد، یک کمی توی ذوقم خورد. خب نه عنوان کتاب جذبم کرد، نه مجموعه‎ی داستان بودنش، و نه آن توصیفِ «داستانِ روان‎درمانگر» بودنش. ولی خب، خوبیِ لذت‎ها برای من به همین است. به همین انتخاب‎های غیرمنتظره. مثل یک هدیه‎ی غیرمنتظره. مثل کشف‎های نامنتظره... مثل جمع کردن لذت‎های پیدا و پنهان پراکنده در اطراف‎مان...

مثل هدیه‎ای که امروز گرفتم. وقتی که برای فقط کاری کردن، شروع به خواندنِ اولین داستان کتاب، همان «مامان و معنای زندگی» کردم و به سرعت جذب آن شدم. داستانی که برای من کاملا غیرمنتظره بود. شگفت‎زده‎ام کرد. با خواندنِ اولین خطوط به درونِ آن پرتاب شدم و با سرعت تا انتهایش رفتم.

برایِ من، داستان، جور خاصی جذاب بود. توضیح بیشتری در موردش نمی‎دهم. باید بخوانید تا متوجه‎ی منظورم شوید. و به قولِ دنیا، پر از تکه‎هایی که دلت می‎خواهد این‎جا نقلشان کنی.

حتا اگر این کتاب را کامل هم نمی‎خوانید، خواندنِ حداقل اولین داستانش که کمتر از بیست صفحه هست، توصیه‎ی من به شماست. تصور من این است، که انگیزه‎ی خواندنِ بقیه‎اش را، خودش به همراه می‏‎آورد.

مامان و معنای زندگی را بخوانید. به‎خصوص توی این روزهایی که فاصله‎ی بین روز مادر و روز پدر است. و آخرش شاید، شما هم، مثل من مجبور شوید چند لحظه چشم‎هایتان را ببندید و بغض‎تان را فرو دهید.

 

+ مرسی دنیا بابت پیشنهادت...

 

۲۲آذر

از وقتی پیدایش کردم، بی تاب بودم برای خواندنش! زندگی کردنش!

اولین داستانِ مجموعه اش را که خواندم، بدجوری دلم می خواست اینجا معرفی اش کنم و سهم وسیع لذتش را با شما هم شریک شوم...

 

 

 

 

پروفسور اروین د. یالوم را از « و نیچه گریست » می شناسم. از آن شاهکار بی نظیر! کتابی که لحظه ای نمی توانی زمینش بگذاری و چنان تو را با مفاهیم عمیق فلسفی و روان شناسی و معنایی به چالش می کشد، که هر وقت اسمش از ذهنت می گذرد، تمام آن کش مَکش های درونی و تمام آن آگاهی های خوب، یک جا و با قوت قبل در وجودت باقی اند! اروین د. یالوم را از شاهکارش می شناسم و حالا که قرار است کتاب دیگری ازش بخوانیم، بی قرار ترم..!

و البته که در کنار اسم این روان شناس محبوب در میان جامعه ی روان شناسان، اسم دکتر سپیده ی حبیب هم بدجوری می درخشد! اعتقاد دارم مترجم، باید بداند که قرار است چه چیزی را ترجمه کند. باید به زوایای ذهن نویسنده، به دغدغه هایش، حرفه اش، و تمام آن چیزی که می خواهد ازش حرف بزند و آن حرف را با زبانی دیگر به گوش آدم هایی دیگر هم برساند، آگاه باشد. و عجیب.. و تحسین برانگیز، که سپیده حبیب به زیبایی تمام از پس این کار برآمده!

مترجم، زبانِ نویسنده را می فهمد.

 

اسم لذت این بارِ ما « مامان و معنای زندگی » است. مجموعه داستانی کوتاه از روان درمانگری که به زعم من، قدرت قصه پردازی فوق العاده ای هم دارد! گرچه وقتی از او می خوانی.. جایی می رسد که به قدری با مفاهیم و معنا و روان شناسی سرگرم می شوی که قصه فراموشت می شود..

مطمئنم که اگر شما هم مثل من، مباحث روان شناسی را دوست داشته باشید، از خواندن این کتاب لذت خواهید برد. چه بسا که خیلی بیشتر خوشتان بیاید و مثل من راه بیافتید دنبال بقیه ی کتاب هایش..:)

 

درباره اروین د یالوم:

اروین یالوم در ۱۳ ژوئن ۱۹۳۱، در شهر واشنگتن دی‌سی از والدینی به دنیا آمد که از مرز روسیه و لهستان مهاجرت کرده بودند. نخستین نوشته‌های او، مقالاتی علمی بود که در ژورنال‌های علمی منتشر شد. کتاب نخست او، «نظریه و عمل در روان‌درمانی گروهی»، به طور گسترده‌ای در درمانگران مخاطب یافت (هفتصدهزار نسخه) و به دوازده زبان ترجمه شد. نوشته‌های مشهور دیگر او عبارت است از « روان‌درمانی وجودی» و « روان‌درمانی گروهی بالینی.» اما بعد از این چند اثر تخصصی، به منظور آموزش جنبه‌های مختلف درمان وجودی، به زبانی ادبی گرایش پیدا کرد و کتاب‌های زیر را به صورت داستان نوشت: «جلاد عشق»، «وقتی نیچه گریست»، «خوابیدن روی نیمکت»، «مامان و معنی زندگی» که همگی آمیزه‌ای از داستان‌های واقعی و تخیلی در مورد روان‌درمانی هستند.

سپیده حبیب:

سپیده حبیب در ۱۱ بهمن سال ۱۳۴۹ در تهران به‌دنیا آمد. در سال ۱۳۷۵ با درجه‌ی دکترای عمومی از دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران فارغ‌التحصیل شد و در سال ۱۳۸۱ دانشنامه‌ی تخصصی خود را در رشته‌ی روانپزشکی از همان دانشگاه اخذ کرد. او در حال حاضر در تهران به طبابت، پژوهش و ترجمه در زمینه‌های مورد علاقه‌ی خود مشغول است. سپیده حبیب آثار دکتر اروین یالوم را با اطلاع و اجازه‌ی ایشان به فارسی ترجمه می‌کند.

منبع: سایت انتشارات کاروان

 

 

این هم قسمتی از اولین داستانِ این مجموعه و با همین نام، که من شیفته اش شدم:

- معنی زندگی؟ معنای زندگی ام. همه ی کتاب های تلنبار شده روی میز مامان که هر لحظه در خطر سقوط بود، حاوی پاسخ های پر مدعایی به این پرسش هاست. نوشته ام: « ما موجوداتی در جست و جوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتا بی معناست، کنار بیاییم. » و سپس توضیح داده ام که برای پرهیز از پوچ گرایی، باید وظیفه ای مضاعف را تقبل کنیم: ابتدا طرحی چنان سترگ برای معنای زندگی ابداع کنیم که پشتوانه ی زندگی باشد. بعد، تدبیری بیندیشیم تا عمل ابداعمان را فراموش کنیم و خود را متقاعد سازیم که ما معنای زندگی را ابداع نکرده ایم، بلکه کشفش کرده ایم، به عبارتی این معنا وجودی مستقل دارد.

 

+ البته اگر بخواهم تمام تکه هایی که شیفته شان هستم را نقل کنم.. داستانی می شود! :))

+ امیدوارم اگر توانایی اش را دارید، کتاب را تهیه کنید و اگر نه.. نسخه ی پی دی افش در فضای مجازی به فراوانی یافت می شود.

+ « مامان و معنای زندگی » حاوی شش داستانِ روان درمانی است که نشر قطره منتشر کرده و فکر می کنم در این فصل شلوغ، تا آخر اردیبهشت برایش وقت بگذاریم، خوب باشد.

 

***

مدت زمان این کتاب را به خاطر حجم زیاد و شلوغی این ماه بیشتر می کنم. تا آخر خرداد فرصت داریم.

۲۲آذر


یادم نمی آید قبلا کدام کارِ پرویز داریوش را خوانده ام، اما می دانم که از ترجمه اش لذت نمی برم. و هر چقدر از ترجمه ی او لذت نمی برم، از توصیفات عالی جیمز جویس، حظ می کنم..!
مردگان را دوست داشتم.. و این دوست داشتن باعث شد دلم بخواهد اولیس را هم بخوانم. داستان، ساده بود. ساده و در عین حال کشش دار. و من دقیقا نمی دانم چه چیزی در قلم جویس وجود داشت که از همان خط اول مرا به دنبال خودش کشید و خسته ام نکرد. از اولین کلمه و اولین شخصیتی که وارد داستان شد، لیلی، تا آن برف سنگینِ بی سابقه .. تک تک اعضای جشن .. حس غریب گابریل به گرتا.. و فضا سازی خیلی خوبش.
چیز دیگری که در این داستان ازش لذت بردم، بی قضاوتی نویسنده است. تمام داستان به روایت می گذرد و خبری از خوب یا بد نیست.. همه چیز در پی مفهومی بارز و عمیق می گردد: مرگ. که از همان ابتدای داستان هم گوشه و کنار بهش اشاره می شود..و بالآخره این کشف و شهود ها و این اشارات، در جایی بهم می پیوندند.

داستان آن قدری ساده و گزیده گو بود، که من هم نخواهم درباره اش پر حرفی کنم. :)
 
« از هوای اتاق شانه هایش یخ کرد. با احتیاط خود را زیر لحاف کشید و کنار زنش دراز کشید. یکایک، همه می رفتند. چه بهتر که با شجاعت، و همراه جلال علاقه و محبت به آن دنیا برویم، تا خرد خرد و بر اثر کثرت سن پژمرده شویم و درگذریم. گابریل به فکر آن افتاد که چگونه زنی که کنار او خفته بود سال ها تصویر چشمان معشوق خود را آن گاه که به او گفته بود نمی خواهد زنده بماند، در صندوق سینه حفظ کرده بود... »
 
- از متن کتاب -

+ لیلی تکه ای که نقل کرده بودی، از بخش های دوست داشتنی کتاب بود..:)

+ نسخه ای که من خواندم، ترجمه ی پرویز داریوش بود.

-----------------------

منتشر شده در 4 اردیبهشت ماه 93

 

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، دوم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

جیمز جویس، در زمان کوتاهی پس از انتشار اولیس می‎گوید:

«در مورد خودم، من همیشه درباره‎‎ی دوبلین می‌‎نویسم. چرا که اگر بتوانم قلب دوبلین را تسخیر کنم، می‎‌توانم وارد قلب تمام شهرهای جهان شوم.»

 

*

نوشتن در مورد مردگان، آن هم فقط با یک بار خواندنش، آسان نیست. چند روز پیش آن را، آن هم نه به طور پیوسته، توی چند نوبت خواندمش، هر چند خیلی کوتاه‎تر از آن هست که نشود توی یک نوبت تمامش کرد.

یک داستانِ در ظاهر ساده که به راحتی هم خوانده می‎شود. ظاهرش سخت و پیچیده نیست.

قصه با یک میهمانی شروع می‎شود که پر از جزئیات و آدم‎های مختلف (با مکثِ پررنگ‎تر روی یکی از حاضران در میهمانی) است و در پایان همان شب هم به پایان می‎رسد. در اتاق تاریک یک مهمان‎خانه که قرار است همان اصلی‎ترین آدم قصه و همسرش، شب را در آن به صبح برساند.

اما پشت ظاهر ساده‎ی قصه، نکته‎ها و ماجراهای زیادی وجود دارد. و کشف و شهودی که گابریل کانرویِ سرِ شب را به آخر شب می‎رساند. دلم می‎خواست از تاثیر تک تکِ اتفاقات و حرف‎ها در رساندنِ قصه به آخرین خطوطش بنویسم. ولی این دو (+ و +) خیلی بهتر همه‎ی این‎ها را گفته‎اند. و خیلی چیزهایی را که شاید با یک بار خواندنِ قصه متوجه‎ی آن‎ها نشویم. مردگان را یک بار دیگر خواهم خواند. همین طور سایر قصه‎های مجموعه‎ی دوبلینی‎ها را. در اولین فرصت سراغِ چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی هم که چند سالی‎ست توی کتابخانه‎ام جا مانده است خواهم رفت.

باید بگویم جویس را پسندیده‎ام!

 

وقتِ خواندش دو مشکل اساسی داشتم. اول این‎که اصلا نمی‎توانستم چهره‎ی گابریل کانروی را جز در قالبِ علی مصفا جور دیگری تصور کنم، چهره‎ی همسرش را هم جز لیلا حاتمی البته. و البته به نظرم مدلِ شوخ‎طبعیِ خاصِ گابریل، اتفاقا شبیه علی مصفا هم بود. شاید اگر پله‎ی آخر را ندیده بودم، اصلا چنین احساسی نداشتم.

دوم این‎که، توی قصه مدام دنبالِ اتفاقاتِ پله‎ی آخر می‎گشتم. که خب آن هم کمال و تمام نبود. یعنی بخشی از پله‎ی آخر، برداشتی از مردگان بود و نه تمامش. برخلافِ تصورم، آن خطوطی که اواخر فیلم، توسط زنِ خدمتکار از روی کتاب خوانده می‎شود و بخشی از راز فیلم را آشکار می‏کند، اصلا از مردگان نبود. برخلاف خطوطی که توسط همان زن، اوایلِ داستان خوانده می‎شود.

 

توصیه‎ی من، حالا بعد از خواندنِ مردگان: حتما بخوانیدش.

خواندنش، حداکثر دو سه ساعت طول می‎کشد، و ضمن خواندنِ یک داستانِ کوتاهِ مهم از یک نویسنده‎ی مهم، و لذتِ خواندنش، با بخشی از مردم دوبلین هم آشنا می‎شوید.

شاید باز هم در موردش نوشتم.

 

این هم بخشِ کوتاهی از داستان:

«باز موجی از سرور که مهرآمیزتر و لطیف‎تر بود، از قلبش برخاست و به همراه خونِ گرمش در رگ‎هایش دوید. دقایقی از زندگی که با هم به سر برده بودند، مانند فروغ کم‎رنگ ستارگان در خاطر‎ه‎اش جان گرفت. دلش می‎خواست آن لحظه‎ها را به یاد گرتا بیندازد تا او نیز سال‏‎های یکنواخت زندگی مشترک‎شان را فراموش کند و تنها دقایق شور و وجد را به یاد آورد. احساس می‎کرد که گذشت سال‎ها روح خود وی و گرتا را خرد نکرده بود. بچه‏‎هاشان، نوشته‎هایش و گرفتاری‎های خانه‎داری گرتا، فروغ مهرانگیز زندگی را در آن‎ها خاموش نکرده بود. در نامه‎ای خطاب به گرتا چنین نوشته بود: چرا واژه‎هایی نظیر این‎ها چنین سرد و کسالت‎آور است؟ آیا به این علت است که واژه‎‎ای لطیف و ظریف نمی‎توانم پیدا کنم که شایسته‎ی نام تو باشد؟»