لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

تسخیر قلب تمام شهرهای جهان

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ق.ظ

* این یادداشت سه‎شنبه، دوم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

جیمز جویس، در زمان کوتاهی پس از انتشار اولیس می‎گوید:

«در مورد خودم، من همیشه درباره‎‎ی دوبلین می‌‎نویسم. چرا که اگر بتوانم قلب دوبلین را تسخیر کنم، می‎‌توانم وارد قلب تمام شهرهای جهان شوم.»

 

*

نوشتن در مورد مردگان، آن هم فقط با یک بار خواندنش، آسان نیست. چند روز پیش آن را، آن هم نه به طور پیوسته، توی چند نوبت خواندمش، هر چند خیلی کوتاه‎تر از آن هست که نشود توی یک نوبت تمامش کرد.

یک داستانِ در ظاهر ساده که به راحتی هم خوانده می‎شود. ظاهرش سخت و پیچیده نیست.

قصه با یک میهمانی شروع می‎شود که پر از جزئیات و آدم‎های مختلف (با مکثِ پررنگ‎تر روی یکی از حاضران در میهمانی) است و در پایان همان شب هم به پایان می‎رسد. در اتاق تاریک یک مهمان‎خانه که قرار است همان اصلی‎ترین آدم قصه و همسرش، شب را در آن به صبح برساند.

اما پشت ظاهر ساده‎ی قصه، نکته‎ها و ماجراهای زیادی وجود دارد. و کشف و شهودی که گابریل کانرویِ سرِ شب را به آخر شب می‎رساند. دلم می‎خواست از تاثیر تک تکِ اتفاقات و حرف‎ها در رساندنِ قصه به آخرین خطوطش بنویسم. ولی این دو (+ و +) خیلی بهتر همه‎ی این‎ها را گفته‎اند. و خیلی چیزهایی را که شاید با یک بار خواندنِ قصه متوجه‎ی آن‎ها نشویم. مردگان را یک بار دیگر خواهم خواند. همین طور سایر قصه‎های مجموعه‎ی دوبلینی‎ها را. در اولین فرصت سراغِ چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی هم که چند سالی‎ست توی کتابخانه‎ام جا مانده است خواهم رفت.

باید بگویم جویس را پسندیده‎ام!

 

وقتِ خواندش دو مشکل اساسی داشتم. اول این‎که اصلا نمی‎توانستم چهره‎ی گابریل کانروی را جز در قالبِ علی مصفا جور دیگری تصور کنم، چهره‎ی همسرش را هم جز لیلا حاتمی البته. و البته به نظرم مدلِ شوخ‎طبعیِ خاصِ گابریل، اتفاقا شبیه علی مصفا هم بود. شاید اگر پله‎ی آخر را ندیده بودم، اصلا چنین احساسی نداشتم.

دوم این‎که، توی قصه مدام دنبالِ اتفاقاتِ پله‎ی آخر می‎گشتم. که خب آن هم کمال و تمام نبود. یعنی بخشی از پله‎ی آخر، برداشتی از مردگان بود و نه تمامش. برخلافِ تصورم، آن خطوطی که اواخر فیلم، توسط زنِ خدمتکار از روی کتاب خوانده می‎شود و بخشی از راز فیلم را آشکار می‏کند، اصلا از مردگان نبود. برخلاف خطوطی که توسط همان زن، اوایلِ داستان خوانده می‎شود.

 

توصیه‎ی من، حالا بعد از خواندنِ مردگان: حتما بخوانیدش.

خواندنش، حداکثر دو سه ساعت طول می‎کشد، و ضمن خواندنِ یک داستانِ کوتاهِ مهم از یک نویسنده‎ی مهم، و لذتِ خواندنش، با بخشی از مردم دوبلین هم آشنا می‎شوید.

شاید باز هم در موردش نوشتم.

 

این هم بخشِ کوتاهی از داستان:

«باز موجی از سرور که مهرآمیزتر و لطیف‎تر بود، از قلبش برخاست و به همراه خونِ گرمش در رگ‎هایش دوید. دقایقی از زندگی که با هم به سر برده بودند، مانند فروغ کم‎رنگ ستارگان در خاطر‎ه‎اش جان گرفت. دلش می‎خواست آن لحظه‎ها را به یاد گرتا بیندازد تا او نیز سال‏‎های یکنواخت زندگی مشترک‎شان را فراموش کند و تنها دقایق شور و وجد را به یاد آورد. احساس می‎کرد که گذشت سال‎ها روح خود وی و گرتا را خرد نکرده بود. بچه‏‎هاشان، نوشته‎هایش و گرفتاری‎های خانه‎داری گرتا، فروغ مهرانگیز زندگی را در آن‎ها خاموش نکرده بود. در نامه‎ای خطاب به گرتا چنین نوشته بود: چرا واژه‎هایی نظیر این‎ها چنین سرد و کسالت‎آور است؟ آیا به این علت است که واژه‎‎ای لطیف و ظریف نمی‎توانم پیدا کنم که شایسته‎ی نام تو باشد؟»

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی