لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۲آذر

* این یادداشت دوشنبه، هجدهم فروردین 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

گروهی اولیسِ جیمز جویس را بزرگ‎ترین رمانِ قرن بیستم می‎دانند. رمانی که سال‎هاست توسط منوچهر بدیعی به فارسی هم ترجمه شده ولی هنوز مجوز انتشار پیدا نکرده‎است. البته فصل هفدهمش در انتهای کتابی دیگر از انتشاراتِ نیلوفر و با ترجمه‎ی منوچهر بدیعی، چاپ شده است.

چهره‎ی مرد هنرمند در جوانیِ جویس که شخصیت اصلی‎‎اش همان شخصیت اصلی رمان اولیس هست، چند سالی‎ست که توی کتابخانه‎ام در انتظار خوانده شدن مانده. قبلا یکی دو داستان کوتاه از جیمز جویس خوانده‎ام که حالا اسامی‎شان را به یاد نمی‎آورم. و چیزی هم از آن‎ها به خاطر نمی‎آورم.

این که مردگان شد سومین انتخاب لذت‎ها (البته از روی تصادف است که اسامی هر دو کتاب انتخابیِ تا حالای لذت‎ها به مرگ ربط دارد!) به فیلم پله‎ی آخرِ علی مصفا مربوط است که توی عید تماشایش کردم و دوستش داشتم و برداشتی از این کتاب بود و البته از مرگ ایوان ایلیچ تولستوی.

شده یک دفعه دلتان بخواهد کاری را انجام دهید؟

از وقتی که خدمتکارِ مادرِ پیرِ پزشکِ پله‎ی آخر، چند خطی از مردگان را از مجموعه داستان دوبلینی‎های جیمز جویس برای او می‎خواند تا به عنوان درمانی برای جلوگیری از آلزایمر تایپش کند، دلم خواسته که آن را بخوانم. بعد که حرف لذت‎ها شد، این میل بیشتر و بیشتر شد.

تا پیشنهادش را به دنیا دادم، به شکل جالبی خود کتاب هم پیدایش شد!

 

خب...

مردگان رمان نیست. یک داستانِ کوتاه است، در واقع آخرین و بلندترین داستان مجموعه‎ی دوبلینی‎ها، که توی نسخه‎ی پی‎دی‏‎افِ اسکن‎شده‎ی کتاب 55 صفحه است. دوبلینی‎ها ترجمه‎ی پرویز داریوش است و اولین انتشارش سال 1346 است. و مثل همه‎ی ترجمه‎های آن سال‏‎ها احتمالا لحن و کلماتش با لحنِ رایج این سال‎ها تفاوت دارد. نسخه‎ی چاپ‎شده‎ی کتاب مردگان که به دستِ من رسیده، ترجمه‎ی جدیدتری دارد و کتاب باریکی‎ست که فقط شامل مردگان است.

پیشنهاد اصلی و ترجیح ما تهیه‎ی نسخه چاپی کتاب‎هاست. ولی اگر سخت بود، نسخه‎ی پی‎دی‎افِ دوبلینی‎ها را سرچ و دانلود کنید و در سومین لذت، همراه ما باشید.

پیشنهاد می‎کنم پله‎ی آخر را هم ببینید. شاید یک روز یکی از لذت‎هایمان شد.

خب... مردگان برای ما هم، مثل یک هندوانه‎ی سربسته است. تا اول اردیبهشت فرصت داریم تا بخوانیم و ببینیم دوستش داریم یا نه یا...

و در موردش بنویسیم.

البته فرصت شما تا همیشه باقی‎ست. اما دوست داریم حالا، همراهی‎مان کنید.

 

* اگر توی وب‎سایت‎تان در مورد هر کدام از لذت‎های این‎جا نوشتید، خوشحال می‎شویم لینکش را برای به اشتراک گذاشتنش، به ما بدهید.

 

* موضوعات قبلی همیشه باز هستند.

 

بعدانوشت: فکر کردم خوب هست اگر خلاصه‎ی پشت جلد این کتاب را برای شما بگذارم:

«این داستان صرفا بیان تعدیل و تصحیح است، که در روابط میان شوهر و زنش در یک شب پدید می‎آید و این به واسطۀ آن است که زن در مجلس مهمانی خانوادگی از شنیدن سرودی تغییر حال می‎دهد و شوهر آن تغییر حال را درک می‎کند و به حق مربوط بدان می‎داند که زمانی زنِ او را دیگری می‎خواسته است. اما داستان را بخوانید و ببینید با وجود این توضیح، به همین سادگی است یا کشف معنی در آن لطفی دیگر دارد.»

۲۲آذر

آن قدر از کلوزر گذشته که امروز وقتی برای نوشتن ازش نشستم پشت میز، ذهنم پینگ پنگ می زد! چشم هایم را بستم و سعی کردم قصه را به خاطرم بیاورم.. سعی کردم، و انگار احتیاجی به سعی کردن نبود. ناتالی با همان قدم های بلند و گردن برافراشته و نگاه های بی اعتنا، مقابلم ایستاده بود! چشم هایم هنوز بسته است.. ناتالی را دوست دارم.. اول و آخر از همه، ناتالی ست که دوستش دارم... همین است. همه ی چیزی که از کلوزر به خاطر دارم – یا بهتر است بگویم کافی ست به خاطرم بماند – همین چهره و همین نقش و همین نگاه قرار نیافته است.
کلوزر فیلم خوبی بود. شاید اگر بعد از آن همه بی خوابی و زمان کوتاه در روز بارانی و گیج کننده ای که داشتم، نمی دیدمش، خیلی بهتر هم می شد. فیلم در کنار صراحت های تلخ و حقیقی از روابط پیچیده ی انسانی، سکانس های دلپذیر بسیاری داشت.. از نمایشگاه پرتره ی آنا و نیمکت های سبزِ کودکی دن و استیصالِ ناتالی برای رسیدن به پاسخ این پرسش که: « چرا عشق کافی نیست؟ » بگیر تا اولین نگاه و.. آخرین نگاه. و من بسیار دوست دارم این سبک ها را. این اشاره ها، مفاهیم.. این دیالوگ محوری را. و چیزی که همواره در این دست فیلم ها بهش غبطه می خورم، آشنایی های ساده.. حرف زدن های بی تکلف.. و کنار هم نشستن های بدون معنا است. همه ی آن چه که روح آدم ها را از آن چه که باید بی آلایش تر و بدون رنگ و لعاب تر و بی قید و بند تر، به هم نشان می دهد.
لری در عین باهوش بودن و بلد بودن بازیِ بُرد، برای من دوست نداشتنی ست. و شاید.. شاید دوست نداشتنی تر از او، آنا باشد! آنا را هم درک می کردم و هم درک نمی کردم... از آن دست آدم هایی ست که نمی دانند در زندگی با خودشان چند چند اند..؟! و شاید.. جای دل سوختن هم داشته باشد...

و دن.. که برای من نمونه ی انسانی مریض و خودخواه است. و این بیماری دقیقا وقتی توی مطب ایستاده و خیس باران است به وضوح به چشم می خورد. دقیقا وقتی صحبت از واکنش های دن هنگام رابطه می شود و.. مادرش.. اما خب، هر چی که باشد، من کلی حــــالِ ابراز علاقه Jude law را دوست داشتم! D:
در آخر شاید بیشترین چیزی که از این فیلم دوست داشتم، پایانش بود. انگار دقیقا همان چیزی بود که باید اتفاق می افتاد. موهای ناتالی، پاسپورتش، فرودگاه، و دوباره.. به مقصد هیچ کجا...

+ دیدی بالآخره نوشتم؟! :)

۲۱آذر

* این یادداشت شنبه، شانزدهم فروردین 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

غریبه‎ی غریبِ فیلم بی‎گمان شخصِ شخیص ِ ناتالی پورتمنِ نازنین می‎باشند!

همان که هیچ‎کس و از جمله مای تماشاگر هم هیچ‎گاه نمی‏‎فهمیم که واقعا چه کسی‎ست، از کجا آمده، چه می‎کرده و در انتهای فیلم به کجا رفت. تنها واقعیتی که ما تماشاگرهای فیلم خوب فهمیدیم، عشقش به دن (جود لا) بود که این را شخصِ دن هم فهمید، اما دست کمش گرفت. همان کاری که با همه‎چیز و همه‎کس می‎کرد بس که خودش را بزرگ می‎دید. شغلش، آلیس، لری. و در نهایت هم، مغلوب خودِ خود بزرگبینش شد.

چه بهتر!

آلیس/جین که شاید مهم‎ترین آدمِ قصه بود، که شاید سه‎تای دیگر آمده بودند تا این بخشِ قصه‎ی او، این فصل زندگی‎اش را بسازند ـ‎چون فیلم در آن صحنه‎ی قشنگِ ابتدایی که آمیخته بود با آهنگِ بی‎نظیرِ دامین راس (The Blower's Daughter) با آن راه رفتنِ استوار و بی‎توجهی‎اش به اطراف و... زل زدنِ او به چشم‎های غریبه‎ای که از بین آن همه آدم انتخابش کرده بود آغاز شد و با او هم به پایان رسیدـ را نه دن که معشوقش بود جدی گرفت، نه آنا که رقیبش بود و در همان اولین دیدار به او اعلام کرد که دزد نیست! (نبود؟) تنها کسی که او را جدی گرفت، لری بود. ضلعِ چهارم و اتفاقا ثقیل‎ترین ضلع قصه! همان برنده‎ی نهایی ماجرا، که در لحظه‎ی پیروزی، خودش فاتحانه به دنِ جذابِ رمانتیکی که عاجزانه دوست داشتنِ او را به دوست داشتنِ سگ تشبیه می‎کند، اعتراف می‎کند: حالا در مقابل قهرمان رمانتیک بلندپروازی مثل تو، شک ندارم که من تا اندازه‎ای عادی هستم. همان که در نهایت با وجودِ تمامِ زمختی و بی‎نزاکتی و خشونت و بدویتش، برنده‎ی ماجرا شد. با تمام صداقت و سماجتش... به خاطرِ اعتماد به نفسِ ذاتی و احساس مالکیت و جذابیتِ خشنِ لعنتی‏‎اش.

چه بهتر!

وقتی که فکر می‎کنم خوب به خاطر نمی‎آورم که جود لا را به خاطر Closer این‎قدر دوست ندارم، یا از دنیلِ Closer به خاطرِ جود لا بودنش «این‎قدر» بدم می‎آید! ولی خوب می‌‎دانم که از کلایو اوون فقط و فقط به خاطر Closer است که این‎قدر خوشم می‎آید!

به خاطرِ نقشِ جذابی که بازی کرد. به خاطرِ لری جذابی که از لریِ فیلمنامه ساخت. به خاطرِ این که به خاطرِ پیروزی نهایی اوست که این‏قدر آخر فیلم را دوست دارم و با وجودِ غم و رنجِ ناتالی پورتمن (که نه می‎شود آلیس نامیدش نه جین) به نظرم پایانِ خوش دارد. پایانی خیلی خوش!

البته بخشِ قال گذاشته شدنِ دنیل توسط هر دو زنِ ماجرا، مخصوصا آلیسی که آن طور در آخرین دیدار آسش را برای او رو کرد، ـ‎این که حتا نام دخترکی را که آن‎طور همه‎ی زوایای وجودی‏‎اش را کشف‎شده می‎دانسته، که با نوشتنِ داستانش از نظرش کاملا حل‎شده و بدونِ هیچ زاویه‎ و رمز و رازِ تازه‎ای برای گشودن بوده، نمی‎دانسته‎ـ عیش من را از این فیلم کامل کرد!

من، جدای از ناتالی پورتمن و کلایو اون، دوستدارِ عدالتم. عدالتی که حکمِ پایانی فیلم را داد. و منزجرم از خیانت. خیانتی که در پایان...

و چقدر Closer، علی‎رغمِ ظاهرش، طرفِ اخلاقیات است.

 

فیلمی که در مدت زمانی حدود دو ساعت، با ضرباهنگی تند و سریع با سرعت از ابتدا و انتهای روابط سر در می‎آورد، بدون این‎که به طول‎شان پرداخته باشد... و حرکتِ پاندول‎وارِ چرخشِ اضلاع مربع به سمتِ همدیگر و دور شدنشان را با یکی دو صحنه مختصر و مفید، نشان می‎دهد، با بازی معرکه‎ی بازیگرانش، با شخصیت‎پردازی و دیالوگ‏‎های فوق‎العاده و حساب‎شده‎ی فیلمنامه... با کارگردانیِ بسیار خوبِ مایک نیکولز. یک فیلم معرکه پر است از دوست داشتن و خیانت و روی گرداندن و دور شدن و بازگشت و باز دور شدن و بخشیدن و نبخشیدن و مبارزه و سرانجام انتقام!

می‎توانم ده بارِ دیگر... هم Closer را تماشا کنم و هر بار به نظرم به همان تازگی بار اول باشد. همانقدر زنده و فوق‎العاده و معرکه.

 

اگر تا به حال ندیدیدش، حتما تماشایش کنید. حتما.

و در موردش بنویسید. حرف بزنید.

خود من باز هم تماشایش خواهم کرد و باز هم با فراغ‎بالِ بیشتری در موردش خواهم نوشت.

در مورد آدم‎های فیلم. در مورد دنیای فیلم. در مورد خیانت‎ها، دروغ‎ها و بخشش‎ها و نبخشیدن‎های فیلم. در مورد عشق‎ها و خواستن‎ها و انتخاب‏‎ها و انتقام‎های فیلم. در مورد بزرگ‎بودن‎ها و کوچک‎بودن‎های فیلم. در مورد... «بدونِ بخشش ما وحشی‎‎‌ایم»ِ لری و «بدون حقیقت ما حیوان‎‌ایم» دن و...

 

همین الان می‎توانم بیست صفحه‎ی دیگر هم، همین‎طور در هم و برهم و آشفته بنویسم در موردش. چه بسا بیشتر.

و البته باز هم خواهم نوشت.

 

فیلم پر است از دیالوگ‎هایی که می‎توان اینجا نوشت. طوری‎که انتخاب از بین‎شان سخت است. که اصلا حیفم می‎آید که خیلی‎هایشان را ننویسم...

 

بخشی از صحنه‎ی پایانیِ نبرد مردهای فیلم. وقتی که لری، در نهایت آنا را برنده شده است. همان وقتی که می‎گوید: یه مبارزه‎ی خوب هرگز تمیز نیست.

 

ـ دلم می‎خواد آنا برگرده.

ـ اون انتخاب خودش رو کرده.

ـ من یه معذرت‎خواهی به تو بدهکارم. من عاشق آنا شدم، اما اصلا قصدم این نبود که تو رو اذیت کنم.

ـ عذرخواهیت کو؟ احمق!

ـ معذرت می‌‎خوام. اگه دوستش داری بذار بره... خب اون می‎تونه شاد باشه...

ـ آنا نمی‎خواد شاد باشه!

ـ هر کسی می‎خواد شاد باشه!

ـ افسرده‎ها نمی‎خوان! اونا دوست دارن غمگین باشن تا مهر تاییدی برای افسردگی‎شون باشه. اگه خوشحال باشن که دیگه نمی‎تونن افسرده باشن. اون وقت مجبورن برگردن توی دنیا و مثل آدم زندگی کنن، که البته این خودش افسرده‎کننده‎ست!

 

حق با لری نیست؟

  

* هر دو از جمله‎های ناتالی پورتمن (آلیس/جین) در فیلم

۲۱آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، بیست و هفتم اسفندماه 1392 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

سلام

بالاخره شد و آمدیم.

بعد از بیشتر از پنج ماه از اولین باری که فکرش وسطِ یک گفتگوی شبانه، شکل گرفت و بعد هی وسوسه‎مان کرد و بالاخره قرارش را گذاشتیم. قرارش سخت نبود. اتفاقا از آن قرارهای لذت‎بخش هم بود. از آن قرارها که حرف زدن از آن هم، حالِ آدم را خوب می‎کند. چهار آدمِ خیلی متفاوت که گاهی وجه اشتراک‎هایی هم داشتیم. داریم. گاهی!

درس و مشغله و تنبلی و... ما را به امروز رساند. امروز و این جا. چه خوب که امروز و امشب شد روز اول وبلاگ ما: شب چهارشنبه‎سوری. چه چیزی بهتر از این! همزمان با یک جشن و آیین باستانی. در آستانه‎ی نوروز.

همیشه قرارهای فیلم‎بینی و کتاب‎خوانی وسوسه‎ام کرده است. عاشق این جور قرارها و تجربه‎های مشترک بوده‎ام.

ایده‎ی این وبلاگ هم از چنین جایی آمده است. یک قرار با هم فیلم‎بینی و کتاب‎خوانیِ مجازی. ممکن است آن انتخاب را دوست نداشته باشیم ولی، همین با هم تجربه کردن‎مان لذت‎بخش است. شک ندارم که لذت‎بخش است. یک لذتِ اختیاری. بی‎اجبار و سخت‎گیری. حتا یکی از ما سه نفر (سه نفر، از آن چهار نفر توی این قرار ماندند)، به دلیل محدودیت‏‎های زمانی، ممکن است توی برنامه‎ای شرکت نکنیم. ولی حتما حضور خواهیم داشت. خواهیم خواند. که حتا درباره‎ی کتاب و فیلم خواندن هم همیشه برای من لذتبخش بوده است.

مهم این است که با هم باشیم. و شما هم همراه ما باشید. می‎توانید توی وب‎سایت یا وبلاگ خودتان بنویسید (مطلبی که حرف خودتان باشد. لازم نیست نقد و نظر حرفه‎ای باشد. که هیچ‎کدام‎مان منتقد نیستیم. فقط قرار است در مورد تجربه‎مان، در مورد احساس‎مان بنویسیم.) و لینک نوشته‎تان را برای ما بگذارید تا به اشتراک بگذاریمش. می‎توانید در بخش نظراتِ وبلاگ در موردش حرف بزنید. می‎توانید... می‎توانیم...

قرار فیلم و کتاب اول‎مان تا پایان تعطیلات است. می‎توانید زودتر شروع کنید و بیایید. می‎توانید دیرتر هم به ما بپیوندید. این مطالب و این وبلاگ، همیشه باز هستند. ولی قرارمان تا پایان تعطیلات باشد.

دوست داریم که با ما همراه باشید.

 

*

 

فیلم اول، انتخابِ تحمیلیِ من بود به بقیه! :)

تا حرفِ قرار فیلم‎بینی می‎شود، این جزو اولین فیلم‎هایی‎ست که به ذهنم می‎آیند. تجربه‎ی لذت‎بخشِ برگزاری یک قرار فیلم‎بینی واقعی را هم با این فیلم داشته‎ام. فیلم را دوست دارم. و دیدنش هر بار حالم را خوب کرده است.

و فکر می‎کنم فیلمی‎ست که می‎توان خیلی زیاد در موردش حرف زد و نوشت و...

و یک ناتالی پورتمن و جولیا رابرتز فوق‎العاده هم دارد.

و بقیه‎اش باشد برای بعد از تماشای فیلم!

 

خب...

و این هم اولین فیلم لذت‎ها...

 

Closer

ساخته‎ی مایک نیکولز

محصول سال 2004 آمریکا

با بازی جولیا رابرتز، ناتالی پورتمن، جود لاو و کلایو اوون

 

تعریف یک خطی این فیلم از سایت IMDb :

رابطه‎ی دو زوج، وقتی که مردی از یک زوج، زن زوج دیگر را ملاقات می‎کند، پیچیده و سرشار از فریب می‎شود.

 

 

* این فیلم رده‎ی سنی دارد.

امیدوارم شما هم «لذت» ببرید. :)

۲۱آذر


خیلی ساده بخواهم در مورد مرگ بازی بنویسم، این بود که دوستش داشتم.
راستش را بخواهید دلم نمی خواست این کتاب، اولین وعده مان باشد. دلم نمی خواست چون اسمش مرگ بازی بود، عید بود، و شاید انتخابی بهتر از این هم برای شروع لذت ها وجود داشت. و دلم می خواست... دلم می خواست چون این کتاب طی بازیِ قشنگی به دستم رسیده بود، کوتاه بود، و مدت ها توی لیست نخوانده هایم...
اگر بخواهم بیشتر از این راستش را بگویم، این می شود که ( به جز فانفار که همان اوایل خوانده بودمش) تا خودِ خود چهاردهم هم لایش راباز نکرده بودم! آن قدر برنامه ام پر بود و مشغول تمام کردن کتاب های نیمه کاره ام بودم که اصلا به این یکی نمی رسید... بعد، شبِ پانزدهم، مرگ بازی را باز کردم و .. باز کردم و.. نبستم..
دنیای ذهنی پدرام رضایی زاده، دنیای جذابی ست. می شود با هر چیزی که به تو ربط دارد یا ندارد، مواجه شد! از نسلی که به آن تعلق نداری.. تا حال و هوایی که در آن نفس می کشی. در عین دستچین شدن کلمات، انگار محدودیتی برای عناصر وجود ندارد. عناصر آزاد و رها هستند در دنیای ذهنی نویسنده و به هیچ کجا تعلق ندارند. شاید اولین قصه را که بخوانید، خیلی دوستش نداشته باشید. بعد شاید کتاب را بیاندازید گوشه ای و بگذارید برای وقتی که حوصله تان کشید یا آن قدری بیکار بودید که برگردید بهش.. اما اگر کتاب را زمین نگذارید، به شما قول می دهم که در داستان دوم جذب خواهید شد. و این کِشش تا انتها ادامه دارد... پیچیدگی های در عین حال ساده ی نثر.. روایت خاص نویسنده.. و فضای حول و حوش مرگ، شما را با خودش می کِشد.
اولین نقطه ی عطف من در داستان دوم، تابلوی جیغ اثر ادوارد مونش بود بر دیوار راهروی خانه ای که راوی به سویش روانه بود.. آن جا بود که حس کردم از همین لحظه، توی این داستان و شاید توی این کتاب، قرار است اتفاق بزرگی رخ بدهد! این اثر را اگر دیده باشید، حس مرا خواهید فهمید. راوی ای که نمی شناسی اش و تا همین چند دقیقه قبل قصد رها کردنش را داشته ای، روبروی تابلویی ایستاده که قبل از هر چیز، حسِ وقوع فاجعه را دربیننده القا می کند.. و اینجوری بود که من به هنرِ حواس جمعِ پدرام رضایی زاده پی بردم! بله، حواسِ جمع! نمی توانم به او صفت دنیا دیده و از این قبیل حرف ها بدهم.. اما می توانم بگویم نویسنده، آدمی ست که زندگی کرده.
از میان نُه داستان این مجموعه، « دفترچه ی کوچک خاطرات من» ، « ماه امشب در می زند» ، « آخرین بار کی آرزوی مرگش را کرده ای؟ » و « مرگ بازی » را از همه بیشتر دوست داشته ام...
و من شاید همه ی داستان را خواندم که برسم به آن تعریفِ « دلتنگی.. » ، یا « پدر و پسرِ » آرزو .. و یا شاید.. صندلی لهستانی...
احساس دلتنگی عمیقی می کنم. آخرین صفحه که تمام می شود، سپیده که دیگر روی صندلی لهستانی تاب نمی خورد..، غمگینم.. و پر از احساس خلأ.. و از دست رفتگی.. و از دست دادن.. پدرام رضایی زاده خوب می دانسته که کتاب را کجا و چطور تمام کند. می دانسته که با کدام قصه... که نه حتی با جلد، با اسم، و یا متن پشت کتاب، که با آخرین قصه و آخرین پاراگراف ها.. مجموعه داستانش را برای همیشه در ذهن مخاطبش نگه می دارد... که اگر تمام آن هشت تا می خواستند فراموش شوند، « مرگ بازی » نمی گذارد...
- وقتی کسی نداند که کجا و چطور همه چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگِ تکه تکه شده باید اشک بریزد، وقتی خاطره ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود و به یادت بیاورد همه چیز را، نبودن دیگر معنا ندارد؛ مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته..
 
- و فکر کنم به کلمه ی دل تنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی را ندارد و قشنگ ترین اتفاقِ بدِ دنیاست... چه حس بی کلامی ست دلتنگی! پر است از سکوت که انگار بُعد چهارم آن است و وقتی می آید، زندانِ سه بعدی بودنش را می شکند و بعد حس آشنای یک جور خلسه ی غریب...
 
- اینجا ده دقیقه مانده است به دو و نیم صبح؛ آن جا که تو خوابیده ای – باز صبح نشده، میان حرف ها خوابت برده – لابد مثل همیشه شب است هنوز. این همه صفحه ی خالی و من مثل دیوانه ها، باز حاشیه نویسِ داستان تو شده ام...
 
این ها را نوشتم.. که بگویم.. شاید به جز همین تکه های کوتاه، فضای اصلی قصه آن قدری در ذهن آدم نشست نکند، اما : همین تکه های کوتاه عمیق و مکث آورنده، دنیای کل قصه را عوض می کنند..
 
 * به محض اینکه کتاب را و خود مرگ بازی را تمام کردم، یاد آن شعر حامد ابراهیم پور افتادم. و شاید این یاد بود که دل مرا بیش از حد تنگ کرد... شعر « به هزار دلیل دوستت دارم.. » .
اگر نشنیده بودید، برایتان می گذارمش همین پایین.

* وعده ی ما هنوز سر جایش هست لیلی.
   من دست نمی کشم.
   باور کن.

* چقدر دلم می خواست توی این کتاب خط بکشم...:)
* عنوان از متن کتاب.

***
به هزار دلیل دوستت دارم..
آخرینش می‌تواند
کیفِ کوچکت باشد
باز شده در جویِ آب
یا وقتی که
گرفته بودی پیشانی‌ات را
 لبخند می‌زدی...
آخرینش می‌تواند
اولین بوسه‌ی مان باشد
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستنِ یواشکی
تویِ سینما.
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند دست‌هایت باشد
رویِ صورتِ من،
تا خدا و ابلیس
اشک‌هایم را نبینند!..
یا روزی که
در میدانِ ولی‌عصر
زمزمه کردی در گوشم:
قرار نیست هیچ‌کس بیاید...
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند
سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من
می‌تواند
ناشیانه آشپزی کردنت باشد
ناشیانه عشق بازی کردنت..
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند
لنگه کفشِ خونی‌ات باشد
رویِ پیاده رو
وقتی تن‌ات را
رویِ  دست می‌بردند...
می‌تواند حسرتِ گیسوانت باشد
برایِ بوسیدنِ آفتاب
وقتی با روسری خاکت کردند...
 

حامد ابراهیم پور


-----------------------------


شانزدهم فروردین ماه 93

۲۱آذر

* این یادداشت شنبه، شانزدهم فروردین 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

 دلم میخواهد فقط یک گوشه بنشینم و باقی را بسپارم به «مرگ‎‌بازی» تا شاید روی پای خودش بایستد و حفظ آبرو کند. حالا فقط می‎‌توانم سکوت کنم و به کارهای بعدی فکر کنم و امیدوار باشم که مخاطبان مرگ‎‌بازی هم، مثل من، چند داستان از این 9 داستان را دوست داشته باشند و خاطرات و دغدغه‎‌ها و زندگی خودشان را توی این داستان‌‎ها پیدا کنند؛ و مگر جز این، کار دیگری هم از دست من برمی‌‎آید؟

 نه آقای رضایی‌زاده. کار دیگری از شما بر نمی‎آید. سهم شما تا همان جا بود؛ تا خلق آن دنیا... باقی‎اش سهم ماست.

*

وقتی که دنیا مرگ‎بازی را برای اولین لذت‎مان انتخاب کرد، اولین سئوالی که به ذهنم رسید و بعد از چند ساعتی از خودش هم پرسیدم این بود: خب، حالا من چه‎جوری مرگ‎بازی رو بخونم؟

مرگ‎بازیِ من همان روزها، طی یک بازیِ جذاب، نه از این مرگ‎بازی‎ها!، به امانت رفته بود!

و من مجبور شدم برای نوشتن درباره‎ی آن به حافظه‎ام رجوع کنم. همان هم خوب است. نشان می‎دهد «بعضی» از قصه‎هایش، و نه همه، آن‏قدر ماندگار هستند که هنوز هم توی خاطرم، خاطره‎ای خوب از خواندنشان به جای گذاشته‎اند... هر چند که خاطره‎ای که خواندن‏شان با آن گره خورده است...

خواندنِ مرگ‎بازی مالِ چهار سال و نیم پیشِ من است. آن وقت‎ها که همیشه در حال خواندن بودم. همیشه. حتا توی مراسم ختم مادربزرگم. حالا نه توی خودِ خودِ مراسم. ولی واقعا تویِ خودِ خودِ مراسم. همان‏‎وقت که صدای قرآن و بوی مقدماتِ حلوا پیچیده بود، که همه در حال تماس گرفتن با این و آن و خبر دادن و در حال تماس گرفتن و تدارک مراسم بودند... همان‎ صبحی که همه توی شوکِ مرگِ نیمه‎شبِ قبل بودند، من، مچاله شده توی اتاقِ عقبی، بین کلی لباس و کیف و... مرگ‎بازی می‎خواندم. که اصلا مخصوصا، به خاطر نامِ مرگش، برای آن روز انتخابش کرده بودم. برای بازی با مرگی که دلم می‎خواست حداقل آن روز، یک شوخی تصورش کنم. شاید برای همین همه‌‎ی این مجموعه‎ی کوچک، به خصوص آخرین قصه‎اش برای من بدجوری با مرگ و حس از دست دادن و دلتنگی گره خورده‎اند... هر چند شاید مرگ‎شان خیلی هم مرگ نبود... مطابقِ آن تصور هولناکی که از مرگ داریم، که گاهی شوخ و شنگ هم بود... مثل فرشته‎ی عجیب و غریبِ مرگش. مگر شاید همان دو قصه‎ی عاشقانه‎ی پر از غمِ و دلتنگی‎ غریب و حسرتِ عشقِ رفته‎اش. که بیشتر از تمام قصه‎های مجموعه به دلم نشستند و دلم را خالی کردند. حتا همان وقت و توی همان شرایط هم. ماه امشب در می‎زند و مرگ‏‎بازی، که برای ما نسلِ عشقِ نوستالژی، پر از نوستالژی‎های دردناکِ لعنتی‎ هم هستند. و چه گره‎ای خورده این نوستالژی با غم و حسرتِ عشق...

این اولین باری‎ست که طی یک قرار «باید» در مورد یک کتاب بنویسم. قبلا هیچ بایدی نبود. خیلی کتاب‏‎ها بودند که به خاطر نبودنِ این اجبارِ دلپذیر هیچ چیزی در موردشان ننوشتم تا که خاطره‎شان هم کمرنگ شد. که البته به خاطر تنبلی زیاد هم اتفاق افتاد. البته قبلا در مورد مرگ‎بازی نوشته بودم. اخیرا اینجا و اینجا. قبل‎ترها هم جاهایی دیگر.

این‎جا هم قرار نیست که نقد کنیم. قرار است از حس و حال‎مان در مورد یک کتاب بنویسیم. یا هر چیز دیگری که دلمان خواست. اصلا شاید فقط دلمان خواست بنویسیم؛ از این کتاب متنفرم. یا عاشق این کتابم. یا.... بی‎دلیل. اصلا مگر دوست داشتن یا نداشتن هم دلیل می‎خواهد؟

من معمولا مجموعه‎های داستان را دوست ندارم. هر چند کتابخانه‎ام پر است از مجموعه‎های داستان کوتاه. ولی بین همه‎ی مجموعه‎ داستان‎هایی که خوانده‎ام، دور از واقعیت نیست اگر بگویم همین مرگ‎بازی را بیشتر از همه دوست داشته‎ام. و واقعا دوست داشته‎ام، نه در قیاس با سایر مجموعه‎های داستان کوتاه. این کتاب و قصه‎هایش بدجوری به دلم نشسته بودند. این... مالِ منِ چهار سال پیش است. در طی این مدت فقط امشب ماه در می‎زند را یکی دوبار دیگر خوانده‎ام. بقیه‎شان مال همان وقت‎اند. البته که الان دلم خواست دوباره بخوانمش و وقتی که خواندم، شاید باز هم در موردش اینجا نوشتم. می‎شود... محدودیتی نیست. این‎جا قانونِ خاصی ندارد. شاید با دوباره‎خوانی‎اش نظرم خیلی فرق کرد. بیشتر از چهار سال و نیم گذشته!

پدرام رضایی‎زاده را قبل از مرگ‎بازی از ناتورش می‎شناختم. ناتور و یادداشت‎هایش توی مطبوعات و البته مهندس عمران بودنش (چه سری‎ست که خیلی از نویسنده‎های جوان این سال‎های ما مهندس عمران‎اند؟ ارتباط بین عمران و ادبیات را خودم باید کشف کنم! :)) ) و البته اسامی سید رضا شکر‌اللهی و مهدی یزدانی‎خرم به عنوان ویراستاران مجموعه و البته یادداشت‎هایی که در موردش خوانده بودم و اسمِ غریبش انگیزه‎های من برای خواندنش بودند و خوشبختانه دوستش داشتم و بعد از خواندنش اصلا به خودم نگفتم: همین بود؟!

مرگ‎بازی مجموعه‎ای ست که فارغ از فرم و شکل و استاندارد (مگر نوشتن اصلا چهارچوبِ استاندارد دارد؟) و ارزش ادبی و... می‎توانم خواندنش را به دیگران پیشنهاد بدهم و مطمئن باشم که حداقل یکی دو قصه از مجموعه‎ی قصه‎هایش هست که دوست داشته باشند.

ضمن این که نثر و نگارش و انتخاب کلمات و جمله‎هایش را دوست دارم. دقیق است. برای هر کلمه و جمله‎ای که نوشته وقت صرف کرده. انرژی گذاشته. باری به هر جهت ننوشته و جمله‎هایش به هم ربط دارند و همه در خدمت کلیتِ قصه‎اند. پیچیدگی‎های قصه‏‎هایش هم گیج‎کننده و بی‎ربط نیستند... ظاهر نوشته‎اش هم (اولین چیزی که در برخورد با هر اثر مکتوبی، توی ذوق من می‎زند یا جذبم می‎کند) تمیز و آراسته است. که البته همان چیزی‎ست که آدم انتظار دارد از پدرام رضایی‎زاد‎ه‎ی صاحبِ وب‎سایتِ ناتور و از رضا شکراللهی و مهدی یزدانی‎خرم.

من هیچ‎وقت از خواندنش پشیمان نشدم. هر چند دو سه داستانِ این مجموعه را اصلا دوست نداشتم!

فانقار، دفترچه‎‌ی کوچک خاطرات من، سیگار نیم‌‎سوخته‌‎ی روی دیوار، خورشید گرفتگی، ماه امشب در می‎‌زند، آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشته‌‎ای؟، یک روز آفتابی برای جغد، در خیابان برف می‎‌بارد یا وقتی آسمان ابری است، یا اگر در خیابان برف نبارد پس کجا؟ و مرگ‎‌بازی اسامی داستان‎های این مجموعه‎ی کوچکِ 73 صفحه‏‎ای هستند.

«سنگ قبرهای شکسته، سنگ قبرهای کهنه و بی‎رنگ و لعاب، سنگ قبرهای فراموش‎شده این‎جا، سنگ‎ها به بودن آدم‎های زیرشان معنا می‎دهند، دنیای ناتمام‎مانده‎ها و ناممکن‎ها.

دراز کشیدی روی یکی از سنگ قبرهای شکسته، دست‎هایم را حلقه می‎کنم دور کمرت، چشم‎هایت را می‎بندی عابران پیاده نگاه‎مان می‎کنند اما خودت را کنار نمی‎کشی، نفس هم نمی‎کشی، خاک زیر بدنت نرم شده است.»

...

«وقتی کسی نداند که کجا و چه‎‌طور همه‌‎چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگِ تکه تکه شده باید اشک بریزد، وقتی خاطره‎‌ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همه‌چیز را، نبودن دیگر معنا ندارد؛ مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته.» (داستان مرگ‎بازی)

 

بغضِ من هم آخر کتاب ترکید... با کتاب... شاید هم به خاطرِ جبرِ زمان و مکانی که در آن قرار گرفته بودم...


شاید هم به خاطر آن صندلی لهستانی خالی‎مانده... شاید هم به خاطر حسرتِ همه‎ی جاهای خالی‎مانده... تا ابد    ..

و

این یادداشت شاید دنباله‎ای داشته باشد.

 

راستی آقای رضایی‎زاده...

من چند داستان این مجموعه را دوست داشته‎ام. ماه امشب در می‎زند و مرگ‎‏بازی را «خیلی» دوست داشته‏‎ام.

مرسی

 

راستی دنیا... یادت هست با مرگ‎بازی و ماه امشب در می‎زندش و کافه بلوط قراری داشتیم؟ حیف شد. سوخت!

 

 *از متن کتاب (داستان ماه امشب در می‎زند)

 

۲۱آذر


برای انتخاب کتابی که هم مناسب تعطیلات عید باشد، هم مناسب اولین انتخاب، و دلتان نخواهد حال مرا هم خوب کند، سردرگمی های بسیار داشتم! این را بارها به نزدیکانم تأکید کرده ام که قدرت انتخابم میان دو چیز، تقریبا صفر است! به هر حال بعد از کلی فکر کردن و غر زدن، حسِ تا به حال به تماشا نشسته ام خودی نشان داد و کمک کرد که اولین کتابِ لذت ها را.. انتخاب کنم.فکر می کنم « مرگ بازی » عنوان جذابی ست تا آدم را پای قفسه ی کتابی نگه دارد و واداردش تا چند خطی را بخواند. اگرچه نسخه ای که حالا در دست من است، تا پای هیچ قفسه ای نکشانده ام، جز آن قفسه ی سبز رنگِ سمت راستِ ردیف چهارِ انتهای سالنِ... ;)
بعد از اتمامش، می گویم چرا دلم نمی خواست این کتاب، اولین لذتِ ما باشد. همان وقت هم می گویم که چرا دلم خواست که اولین انتخاب باشد!
" مرگ بازی / پدارم رضایی زاده /نشر چشمه "
می گفتند رو به روی خانه اش ایستاده بوده و توی کیف کوچکش دنبال کلیدِ در می گشته، که موج انفجار، یا شاید یک ترکش سرگردان، سرش را پرت می کند وسطِ خیابان. شاید آژیر خطر را نشنیده بوده، یا در همان چند ثانیه ی آخر با خودش زمزمه کرده که این بار هم نوبت دیگری است و کسی با او کاری ندارد.
همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یاد آوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانه ای حتا کوچک، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می آورد به گذر دقیقه های آن روزت.
- از متن کتاب -


* دوره ی کتاب خوانی هر کتاب بسته به زمان و فصل و.. متفاوت است. برای مرگ بازی تا پایان تعطیلات را در نظر گرفته ایم. دیدگاه هامان را اینجا می نویسیم و کتاب بعد را معرفی می کنیم. :)

* راستی، سلام . :)

-------------------------

منتشر شده در 27 اسفندماه 92

 

۲۱آذر

...