لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۱بهمن

در قسمتِ عادی پرواز، دوروتی بوید، درگیر حساسیتِ پسرک خردسالش به پتوی هواپیما، صدای جری مگوایر را میشنود که کمی آنطرفتر، در قسمت فرستکلاس نشسته و برای همراهش، ماجرای خواستگاریاش از نامزدش را تعریف میکند. حسرتی عمیق و علاقه‎‎ای دستنیافتنی، در نگاه و صورت دوروتی که نیمخیز شده تا چیزی از این رویا را، تصویری که مردی که از دور تحسینش میکند ساخته، از دست ندهد، موج میزند. وقتی که جری، غافل از گوش و نگاه و حواسی که بیشتر از هر چیزی در دنیا، روی او متمرکز شده، ترسیم رویا را به پایان میرساند، دوروتی صاف مینشیند و رو به پسرش میگوید: قبلاها، فقط غذاش بهتر بود. الان زندگی آدمهاش هم بهتره. و در این جمله که با لحنی عادی ادا شده، حسرت و تلخی عمیق نهفته است. حقیقتِ تلخِ معمولی بودن.

و این، گویاترین صحنه برای معرفی وضعیت دو شخصیتِ اصلی این رمانس است. دوروتی بوید، مادرِ بیوهی جوانِ نهچندان جذابی که یکی از کارمندان رده پایین شرکت امور ورزشکاران سرشناس به نام اس ام آی هست (که چند دقیقه بعد معلوم میشود که جری قبلا هم او را دیده و حتا جزئیات پارتیشنی را که توی آن مینشیند میداند) و با مشکلات مالی دست و پنجه نرم میکند و جری مگوایر، یکی از مدیران موفقِ برنامه‎‎ی ورزشکاران آن شرکت که توانایی عجیبی در جذب آدمها و شروع روابط دارد، محبوب بین تمام اطرافیانش، با لبخندی جذاب و همیشگی در تمام صورتش.

اولین سلام، (بعد از چه مدت فقط دیدن و عبور کردن برای این یکی؟ و تماشا و مکث و تحسین کردن برای آن یکی؟) در پایانِ همین پرواز، در قسمتِ تحویل بار اتفاق میافتد و کاتالیزور... پسر کوچک دوروتی که نیروی محرکهی پیشبرد این رابطه در مراحل بعدی هم هست.

*

دوروتی، جایی از فیلم، به خواهر بزرگترش که هیچگاه دست از نگران بودن برای او و زندگیاش برنمیدارد، میگوید من پیرترین دختر بیست و شش‌سالهی دنیام. و این، فقط همین یک جمله و جوری و جایی که بیانش میکند، انگار معرفی کاملی از او به دست میدهد.

*

جری مگوایر، هر چقدر در آغاز و شکل دادنِ دوستیهای سطحی، مهارت دارد، در عمقدادن به روابطش و نگهداشتنِ آنها، ضعف دارد. او محبوبِ تمامِ همکاران و اطرافیانش است، ولی زندگی توانِ آن را دارد که با اولین اشتباه کاری او، انتشار دلنوشتهای در مورد مسئولیتِ قلبی مدیرانِ برنامه، در مقابل ورزشکارانی که مسئولیتشان را برعهده دارند، برای انسانتر بودن، تمامِ اینها را از او بگیرد. هیچکدام از دوستان و همکارانش،‌ با وجود تحسین او برای نوشتن آن، حاضر نیستند او را همراهی کنند، غیر از دوروتی که ناخودآگاه و بی هیچ امید و انتظاری، به این مرد غیرقابلِ دسترسِ فرستکلاسنشین، خیلی ساده، دل بسته است. همانطور که یک نفر ممکن است به یک هنرپیشه دل ببندد و تحسینش کند و آرزوی ناممکنش را جایی در ناخودآگاه در سر بپروراند. دوروتی، وقتی که بدون فکر و سنجیدنِ هیچچیزی، قبول میکند که همراه جری شود، حتما فقط به امکانی که این تصمیم برای نزدیکتر شدن به او، به رویا، در اختیارش میگذاشته، فکر میکرده. نه به تمام هزینههای زندگی، هزینهی بیمهی درمانی پسرش و... هر چیز مهمِ دیگری.

در شرایطی که نامزد جری، با فکر و سنجیدنِ همهچیز، به سرعت او را ترک میکند.

*

راد تیدول، ورزشکار سیاهپوستِ‌مغرور و کلهشقی که از دوران اوجش فاصله گرفته و در موقعیت فعلی درجا میزند و خریداری ندارد و بیش از هر چیزی در دنیا، عاشق خانوادهاش است، طی یک صحنهی نفسگیر، انتخاب میکند که همراه جری مگوایر بماند، اگر جری قول میدهد که او را (خانوادهی او را) به پول برساند! فیلم پر است از صحنهی تقابلِ جری مگوایر با راد تیدول، رقبا، درگیری، اضطراب، تلاش، شکست و...

*

تنها لحظاتِ آرامِ زندگی جری، آن وقتهایی هستند که دوروتی حضور دارد. دوروتی که در اولین قرارش با جری، به او میگوید بیا غم و غصههایمان را برای هم تعریف نکنیم... که عشق شاید کار سختی نباشد. زنی که جری، فقط وفاداریاش را میبیند، نه عشقش را. و یکبار، یکلحظه، تحتِ تاثیر همان وفاداری او، به خاطرِ حسِ مسئولیت در قبالِ او، به او پیشنهاد ازدواج میدهد. پیشنهادی که دوروتی در قبولش لحظهای تردید نمیکند. مگر میشود که بکند. مردِ رویاهایش! پیشنهادی که جز دوروتی و پسرش، هیچکسی را خوشحال و راضی نمیکند. حتا خود جری را که خیلی زود متوجه عواقبِ تصمیم ناگهانی و نسنجیدهاش میشود.

دوروتی هم البته، خیلی زود متوجه اشتباهش میشود. جایی که به جری اعتراف میکند که به خاطر خودخواهی خودش، او را به طرف چنین پیشنهادی سوق داده است... یا به عبارت دقیقتر،‌ از سوق دادنِ او به این سمت، جلوگیری نکرده است و حالا، حاضر است خودش را از زندگی جری کنار بکشد. هر چند که بعد در جمعِ دوستانِ مطلقهی خواهرش میگوید که اگرچه مردها دشمن هستند، ولی با این وجود، او این دشمن را دوست دارد.

این رها کردن، شاید بهترین تصمیمی بود که دوروتی گرفت. که گاهی باید چیزهایی را که میخواهی، رها کنی. که اگر باز به سمتِ تو بازگشتند، مال تو بودهاند. که اگر برنگردند... باید میرفتند.

و جری، باز میگردد... اینبار، با قلبش... وقتی که وسطِ هیاهوی موفقیت، با تمام وجودش حس میکند که چقدر دوروتی را کم دارد. وقتی که هر چه منتظر است، آن کسی که باید، تماس نمیگیرد!

و با آن سخنرانی پایانیاش، لبخند و اشک را به چشمانِ دوروتی و جمعِ زنانِ ناامید و افسردهی نشیمنِ خواهرش... و لبخند را به مایِ تماشاگر، هدیه میکند.

Jerry Maguire را کامرون کرو، در سال 1996 با بازی تام کروز، رنه زلوگر (که با این فیلم ستاره شد) و کوبا گودینگ جونیور، کارگردانی کرد.

*

دیالوگ:

شاید حرف من رو باور نکنید... نبوغ همهجا ریخته ولی تا بیاد به مرحلهی حرفهای برسه عین پاپکورنی که بو میدن، بعضیها باز میشن... بعضیهام باز نمیشن.

*

من اونیام که شما معمولا نمیبینینش.

*

 

جری مگوایر: اگر اینجا قراره اتفاقی بیفته، پس بذار همین جا اتفاق بیفته.

من نمیذارم از شر من خلاص بشی. چطوره؟

این قبلا یه جورایی تخصص من بود. من توی اتاق نشیمن خیلی خوب بودم. اونا من رو فرستادن اون تو، و اون تو تنها بودم. ولی حالا، من فقط... نمیدونم... اما امشب... پروژهی کوچیکمون، مشارکتمون... یک شب فراموش نشدنی داشت... یه شب خیلی خیلی بزرگ. اما هنوز کامل نشده. کاملا به اونجایی نرسیده که همه چی تقریبا کامل بشه. چون من نتونستم این شادی رو با تو قسمت کنم. من نتونستم صدای تو رو بشنوم... یا با تو بهش بخندم. من دلم تنگ... من دلم برای همسرم تنگ شده... ما تو دنیایی پر از بدبینی زندگی میکنیم. دنیایی پر از بدبینی... و همهش توی کارهامون به فکر چشم و همچشمی هستیم... من عاشقتم. تو من رو کامل میکنی. من فقط...

دوروتی: ساکت شو... فقط ساکت شو... تو منو با همون سلام اول مال خودت کردی...

+ جملههای ایتالیک توی دیالوگ بالا، بخشهایی از «گزارش کار»ی هست که جری اول فیلم نوشت. که کل زندگیاش را تغییر داد.

 

* از دیالوگهای فیلم.


۱۱بهمن

راستش فکر نمیکردم یک روز فیلمِ ماموریت غیرممکن را، به اختیار خودم، ببینم. آن هم هر پنج قسمتِ این سری را. آن هم با علاقه. و تازه دیدن آن را هم به دیگران توصیه کنم. هیچوقت فکر نمیکردم از تام کروز خوشم بیاید و تازه دوستش هم داشته باشم!

شد. شد. شد. شد. شد. شد. همهی «فکر نمیکردم»های بالا اتفاق افتادند.

تماشای یک نفسِ‌هر پنج فیلمِ‌ سری ماموریت غیرممکن در سه روز (سه تای اول را توی تعطیلی جمعه دیدم و دوتای بعدی را شب‏های دو شب بعد که روز کاری بودند) آنقدر سر شوقم آورد و سرحالم کرد که تصمیم گرفتم در مورد تمام پیش حسهای قبلیام در مورد فیلمهای اکشن تجدیدنظر کنم (البته این هم از عواقب همان ذوقزدگی هست! وگرنه،‌ من و فیلمهای اکشن، در درازمدت آبمان از یک جوی نمیگذرد!). البته اکشنهای خوشساخت،‌ مخصوصا از نوع جاسوسیشان،‌ چیزی نبود که مخالفش باشم (بدساختهایی که هر سال مثل گیاه خودرو میرویند که جای خود دارند). اما جزو فیویریتهای من نیستند. گاهی برای تفریح و بیشتر از سر اتفاق و نه انتخاب دیدهام و گاهی راضی هم بودهام. چندتایی از باندها را هم بدون ترتیب دیدهام (هم از قدیمیترها و هم اکثر باندهای پیرس برازنان و دنیل گریک (یکی از برنامههای آیندهام هم،‌ تماشای با ترتیب و پشت سر هم مجموعه فیلمهای باند است)). البته باید بگویم که اتان هانت و ماموریتهای غیرممکن را از جیمزباند و فیلمهایش دوستتر داشتم. اتان هانت انگار انسانیتر و آسیبپذیرتر بود،‌ با وجود تمامِ‌کارهای غیرقابل باور و مافوق بشریاش! حتا تا پای ازدواج هم رفت (در فیلم سوم) (هر چند انگار یکی از جیمزباندهای جورج لازنبی هم تا این مرحله پیش رفته). جایی دیگر هم برای نجات دوستش، خودش و کل ماموریت (به نوعی کل بشریت) را به خطر انداخت (فیلم چهارم). توی فیلم اول (که بعد از پنجمی،‌ از بقیه دوستترش داشتم) خشمش به خاطر ماموریت نمایشیای که منجر به مرگ فجیعِ تمام دوستانش شد، تا در افتادن با سازمان قدرتمند و عریض و طویل IMF و در لیست تحت تعقیب قرار گرفتن هم کشید.

و خودِ تام کروز،‌ شاید یکی از دلایل مهمِ‌ این ذوقزدگی بود. تام کروزی که در فیلمِ‌پنجم، در سنِ‌پنجاه و دو سالگی هم کماکان سرحال به نظر میرسد،‌ با در نظر گرفتنِ اینکه از بدل استفاده نمیکند. حالا،‌ بعد از تماشای فیلمها،‌ تصور اینکه کس دیگری میتوانست جای او باشد و تمامِ آنچه را که تام کروز به این شخصیت و فیلمها بخشیده،‌ به فیلم بدهد،‌ سخت است. به یاد بیاورید،‌ احساسات و شخصیت تام کروز بیست سال جوانتر در اولین فیلم سری (به کارگردانی دیپالما) در آن فضای پر از شک و تردید و سوءظن،‌ جوری که تماشاگر هم همراه اتان هانت به هیچکس نمیتوانست اعتماد کند‌،‌ حتا به دوستانی که همان ابتدای فیلم،‌ به طرزی فجیع کشته شدند! به مرور و در قسمتهای بعدی رنگی از شوخطبعی هم به نقش اضافه شد و دشمن هم به لایهای عقبتر از سازمان عقب رانده شد.

بلافاصله بعد از تمام شدنِ‌پنج فیلم،‌ شب چهارم جری مگوایر رادیدم که احتمالا در موردش در پستی جداگانه خواهم نوشت. راستی باید اعتراف کنم که این آدم چقدر قشنگ میخندد!

فیلمِ‌اول و پنجم را از مجموعهی این فیلمها بیشتر از بقیه دوست داشتم. فیلمِ پنجم یک قهرمانِ زنِ‌ خیلی خوب و دوستداشتنی هم دارد که شبیه سایر زنهای این فیلمها،‌ نقشی علیالسویه و تزئینی ندارد.

توصیه میکنم،‌ حتا اگر مثل من اهل اینجور فیلمها نیستید،‌ یک بار،‌ وقتی برای تماشایشان بگذارید. و البته در مدت تماشایش سعی کنید ورِ ایرادگیر و منطقیِ ذهنتان را به استراحت بفرستید تا از فکر کردن به همهی حرکات محیرالعقول و جابهجاشدن و عملیاتی که در ابتداییترین خط،‌ حتا با منطق «زمان» هم تداخل دارد و به خصوص وفورِ‌ استفاده از تمهید تغییر چهره که از فرطِ استفاده شدن،‌ هیچ مجالی برای غافلگیری هم برایتان نمیگذارد،‌ معاف باشد.

اسامی و سال ساخت فیلمهای این مجموعه:

فیلم اول  Mission: Impossible در سال 1996 به کارگردانی برایان دیپالما؛



فیلم دوم  Mission: Impossible II در سال 2000 به کارگردانی جان وو؛


فیلم سوم  Mission: Impossible III در سال 2006 به کارگردانی جی. جی. آبرامز؛



فیلم چهارم  Mission: Impossible – Ghost Protocol در سال 2011 به کارگردانی براد برد؛



فیلم پنجم  Mission: Impossible – Rogue Nation در سال 2015 به کارگردانی کریستوفر مککوری؛


۰۳بهمن


There are no two words in the English language more harmful than 'good job'.

*

وقتی که فیلم به پایان میرسد،‌ بعد از آن ضیافت پایانی موسیقی و درام و نگاه‏ها،‌ بعد از رها شدن از جادوی آن نبرد و دوئلِ جذابِ دونفره، با خودت فکر میکنی که آیا این فیلم،‌ پایانی خوشتر از این هم میتوانست داشته باشد؟

و فکر میکنی،‌ پایان خوش یعنی این! جایی که ضدقهرمانِ جذاب و کاریزماتیک و ستمگر،‌ به شیوهی ظالمانهی خودش،‌ از دل پسرک معمولی و فاقد جاذبهی قهرمانیِ محکوم به شکستِ برآمده از خانوادهای شکستخورده،‌ قهرمانی بیرون کشیده و لبخند فتح و رضایت را بر لبهای خودش،‌ قهرمان متولدشده روی صحنه از پس نبردی نفسگیر و تماشاگر مینشاند. قهرمانی که خواست و مبارزه کرد و بالاخره،‌ »بهخاطر» فلچر،‌ مگر مهم است چگونه،‌ چطور، از چه راهی؟، آنچه را که آرزویش داشت،‌ هر دو نفر داشتند، در آن یکی بیشتر حسرتی ناکام بود،‌ انجام داد.

فلچر شیطان است یا فرشته یا فقط بیمار خطرناکی که نوجوانان و جوانان عاشق موسیقی به راحتی و آزادانه در اختیارش قرار گرفتهاند تا او،‌ به «روشِ خودش» ستارهاش را که سالها،‌ بیتابانه، در جستجویش بوده و در این بین چه جوانانِ مشتاقی را قربانی نکرده، بین آنها کشف کند؟ معلم سختگیری که مرز سختگیریهایش از قلمرو عرف و عادتهای آشنای گذشته و به قلمروی جنون وارد شده. یادآورِ سختگیریها و رفتار وحشیانهی گروهبان هارتمنِ‌ غلافِ تمام فلزی کوبریک،‌ حتا با همان جنسِ بددهنیها و به سخرهگرفتنها و شکنجههای روحی و خشونتهایی که با پرتکردنِ هر چه به دستش میآید،‌ حتا اگر شده صندلی یا آلاتِ موسیقی،‌ به سمتِ هدفِ خشونت، ابراز میشود.

و کسی که این قلمرو را تاب بیاورد،‌ یا به اوج درخشش روی صحنه (کدام صحنه؟) میرسد،‌ یا به عرصهی نابودی فرو میافتد. که اندرو هم،‌ یکبار تا نابودی همهی رویاهایش رفت... وقتیکه ناچار شد از همهی آنها دست بکشد و درامش را به تاریکی گنجه بسپارد... اگر چه برعکس شاگرد محبوبِ سابق فلچر،‌ بازگشت... هر چند در مورد آینده چه کسی میداند که چه پیش خواهد آمد. اگرچه اندرو،‌ برخلاف آن شاگرد محبوب،‌ عاشق موسیقیست و درام. که به خاطر آن،‌ به خاطر رسیدن به موفقیت، حاضر است تا مرز نابودی تلاش کند و از هرچیز دیگری، هر چیزی،‌ بگذرد.

کاریزمای استاد،‌ عطش موفقیت، ‌جادوی موسیقی، جاذبهی جاز،‌ همان چیزهایی که اندرو را علیرغم همهچیز باز می‏گرداند به عرصه... میکشاند به جایی که در مقابل نام فلچر بر روی اعلانِ کافه نمیتواند مقاومت کند... باز میگردد و این بازگشت،‌ آغاز همهچیز است. فروپاشی‏ای که به شکوه برخاستنی ققنوسبار میانجامد.

ققنوس بهپامیخیزد و چه کسی میتواند تضمین کند که دوباره نابود نگردد؟

Whiplash دری را باز میکند تا بخشی از مرارتها و سختیهای طاقتفرسایی را که پشتِ به بار نشستنِ قطعاتِ موسیقیایست که به سادگی میشنویم،‌ نشانمان بدهد. و جنون و دردی که گاهی،‌ جاهایی، دور از نگاه و گوش ما،‌ پنهان شده است. که گاهی، این نواهای موسیقی از میانِ خون عبور کردهاند.

*

اندرو: من ترجیح میدم توی 34سالگی مست و ورشکسته بمیرم و باشند کسانی که سر میز شام در موردم صحبت کنند تااینکه طوری زندگی کنم که تو 90 سالگی پولدار و هوشیار باشم و کسی یادش نیاد که من کی بودم.

*

خلاصهای از ویپلش از ویکیپدیای فارسی:

Whiplash فیلمی مستقل آمریکایی محصول سال ۲۰۱۴ است. دیمین شزل این فیلم را براساس تجربیاتش در باند دبیرستان پرینستون نوشته و کارگردانی کرده است. اندرو نیمن (مایلز تلر) در نقش دانش‌آموزی بازی می‌کند که نوازندهی درام است و سعی دارد تا استاد خودش، ترنس فلچر (جی. کی. سیمونز) را تحت تأثیر قرار دهد. این فیلم در جشنواره فیلم ساندنس ۲۰۱۴ اکران شد و از همان ابتدا مورد توجه مردم و منتقدین قرار گرفت. سونی پیکچرز حق انتشار جهانی آن را خرید. نامزد پنج جایزه در هشتاد و هفتمین دوره جوایز اسکار از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم، جایزه اسکار بهترین فیلم‌نامه اقتباسی، جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، جایزه اسکار بهترین صدابرداری و جایزه اسکار بهترین تدوین فیلم شد که فقط در بردن جایزه بهترین فیلم و جایزه بهترین فیلم نامه اقتباسی در این میان ناموفق بود.