لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۴آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، سیزدهم شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

دنیا که پست Gloomy Sunday را گذاشت، قرار گذاشتیم کتاب سیاه را هم بگذاریم. این سومین فیلم اروپایی با موضوع جنگ جهانی دوم هست که توی لذت‎ها گذاشتیم که از سر حسن تصادف، توی هر سه تایشان، آقای سباستین کخ، بازی می‎کند. (آن یکی و از نظر من، از نظر جذابیت اولی، همان زندگی دیگران است) ببخشید بابت تراکمش.

شما اگر پایه بودید، لذت‎ها حداقل هفته‎ای سه پست داشت.

کتاب سیاه، پر خرج‎ترین فیلم تاریخِ سینمای هلند هست. اصلا پرخرج‎ترین فیلم آلمانی زبانِ تاریخ هم هست.

سریال ارتش سری را دوست داشتید؟ من چیز زیادی از سریال یادم نیست. جز این‎که در مورد اعضای مقاومت بود توی بلژیک و چند تا افسر آلمانی داشت که مخاطب با آن‎ها به شدت احساس سمپاتی داشت و دوستشان داشت و از مرگ‏‎شان، دلش خالی می‎شد.

بزر‎گ‎ترها می‎گویند، سریال بسیار جذابی بوده که البته بسیار هم سانسور شده بوده! توی ذهنِ من، تصویر آن کافه و آن شخصیت‎ها هست و البته بیشتر از همه مونیکا (؟) و ناتالی و آلن (؟) صاحب کافه و آن افسر بی‎رحم آلمانی (کسلر یا هسلر یا؟) و آن افسر جذاب آلمانی که یکی از زن‎های فیلم عاشقش بود (مونیکا آیا؟).

کتاب سیاه یک فیلم بلند با مدت زمانی بیشتر از دو ساعت هست، که در آن همه‎چیز هست. از جمله جنگ و گروه مقاومت و خیانت و غافلگیری و عشق ناهمگونِ بین آدم‎های دو طرفِ ماجرا. کتابِ سیاه، شاید، کمی ارتش سری را به خاطر بیاورد. (این را با احتیاط می‎گویم چون می‎دانم یکی از سریال‎های خوبِ بی‎بی‎سی بوده و احتمالا از اشکالات این فیلم هم مبرا بوده. در ضمن همین نزدیکی، توی خانواده‎ام، طرفدارانِ سرسختی دارد!)

کتاب سیاه را قبلا دو یا سه بار دیده بودم و امروز که برای سومین یا چهارمین بار تماشایش کردم، فهمیدم هیچ‎وقت ابتدای آن را ندیده بودم. البته دفعات قبل توی ماهواره تماشایش کرده بودم. حالا که فیلم را به طور کامل تماشا کردم، می‎توانم بگویم که ابتدا و انتهای فیلم، نقطه‎ی ضعفش بود. همین‎طور بیانیه‎ی سیاسیِ فیلم.

خب، ما قرار نیست این‎جا به بیانیه‎های سیاسی توجهی کنیم. داریم در مورد فیلم حرف می‎زنیم. قرارمان هم نیست که خیلی به بعد فنی فیلم‎ها توجه کنیم. قرارمان از ابتدا احساس و لذت بردن بوده.

از این نظر، من به اندازه‎ی کافی از تماشای این فیلم لذت بردم و دوستش داشتم.

کاریس ون هوتن، هنرپیشه‎ی اصلی فیلم، به اندازه‎ی کافی خوب بود تا بار فیلم را تا آخر به دوش بکشد. بعد از مدت‎ها فیلمی دیدم که با وجود مدت زمانِ طولانی‎اش، هی متوقفش نکردم. حتا با وجود این‎که قبلا حداقل دو بار تماشایش کرده بودم.

 

 

 

فیلم را پل ورهوفن ساخته. کارگردانِ هلندیِ غریزه‎ی اصلی. او و نویسنده‎ی فیلمنامه‎اش، حدود بیست سال برای نوشتنِ فیلمنامه وقت صرف کرده‎اند و چند سالی هم برای جذبِ سرمایه‎گذار.

بالاخره فیلم سال 2006 ساخته شده. با بازی کاریس ون هوتن، سباستین کخ و تام هافمن. (کاریس ون هوتن و سباستین کخ، در زندگی واقعی هم با زندگی می‎کنند. لااقل تا چند سال پیش که با هم بودند.)

قصه‎ی فیلم هم در مورد راشل، دختر یک خانواده‎ی یهودی ثروتمند است که قبل از جنگ خواننده بوده و حالا، مدام در حال گریختن است تا جان خود را نجات بدهد. آلیس (نام مستعار دختر) بعد از مرگ خانواده‎اش، درگیر گروه مقاومت می‎شود و همین قصه‌ی فیلم را شکل می‎دهد. حضور آلیس توی آن گروه و بعد راه‎یابی‎اش به مقر آلمانی‎ها و بعد به اتاق خواب و سرانجام قلبِ کاپیتان مونتزه و بعد...

فیلم طولانی‎تر و شلوغ‎تر از آن است که بتوان این خط را به همین سادگی ادامه داد.

چند صحنه‎ی خیلی خوب هم دارد. چند جمله‎ی خیلی خوب هم.

مثلا جایی که آلیس از شنیدن خبر پایان جنگ ناراحت می‎شود و می‎گوید هیچ‎وقت فکر نمی‎کردم که از آزادی بترسم.

پایان فیلم را دوست ندارم. یعنی ترجیح می‎دادم فیلم خیلی قبل از پایانِ فعلی‎اش به پایان می‎رسید. این اول و انتهای حضورِ راشل در اسرائیل و کشورِ خودش خواندنِ آن‎جا یک جورهایی خوشایند نبود. یعنی کاملا تحمیلی به نظر می‎رسید. وصله‎ی ناجوری بود که اشتباها چسبیده به فیلم.

شائبه‎ی یهودی بودنِ فیلم، وجود ندارد. (کارگردان فیلم، یک مسیحی دوآتشه است!) سفارشی بودن... شاید کمی تا قسمتی. اما همان‏طور که گفتم، می‎شود از ده دقیقه‎ی ابتدا و انتهای فیلم، صرفنظر کرد و به همان فلاش بکِ طولانیِ میانی فیلم بسنده کرد و به اندازه‎ی کافی لذت برد. از انتهای فلاش بک هم می‎شود کمی عقب‎تر آمد و مثلا وقتی که شوکِ فیلم وارد می‎شود متوقف شد.

فیلم به اندازه‎ی کافی انسانی هم هست. مهم نیست که کدام طرفِ ماجرا باشی. توی هر طرف، می‎توان انسان (به معنای واقعی کلمه) بود یا نبود. توی هر دو طرف می‎توان خیانت کرد، می‎توان مهربان و بخشنده بود و می‎توان عاشق شد. توی هر دو طرف می‎توان غمگین بود. همسر و فرزندان کاپیتان مونتزه را هم، بمباران هواپیماهای انگلیسی کشته‎اند. توی فیلم، فقط یهودی‎ها بد نبودند! می‎توان از این هم گذشت.

بی‎توجه به همه‎ی حرف‎های من، اگر فیلم را تماشا نکرده‎اید، تماشایش کنید و به اندازه‎ی کافی لذت ببرید. لذت ببرید از بازی هنرپیشه‎ی جذابی که صدای خوبی هم دارد و در سراسر فیلم، به شکلی محیرالعقول، از همه‎ی خطرها، جانِ سالم به در می‎برد!

چشم‎تان را هم روی ورود و پیش‎روی سریع آلیس به درون مقر گشتاپو ببندید. به هر حال این سینماست و هر چیزی در آن امکان‎پذیر است!

و سینما، قبل از هر چیز، برای من، یعنی لذت بردن.

لذت ببرید. مطمئن لذت ببرید.

 

* جمله‎ای که آلیس پس از شنیدن خبر مرگ کاپیتان می‎گوید.

۲۴آذر

* این یادداشت یکشنبه، نهم شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

لطفا قبل از تماشای فیلم این پست را نخوانید.

پست معرفی این فیلم، پست دنیاست.

آیا من آدم بی‎احساسی هستم؟

مطلقا نه!

 

*

تاثیرگذارترین و زیباترین فیلم‎ها در مورد جنگ‎های جهانی را، اروپایی‎ها ساخته‎اند. واضح و مشخص هست که در این خصوص باید هم از هالیوود تاثیرگذارتر باشند، و نه لزوما از نظر فنی بالاتر، چون آن‎ها بودند که با تمام وجود درگیر این جنگ بودند.

مثل این‎که هالیوود در مورد جنگ ما فیلم بسازد...

ولی، یکشنبه‎ی غم‎انگیز، از نظر من، فیلم تاثیرگذاری نیست. فیلم خوش‎‎آب و رنگی هست، ولی تاثیرگذار... نه.

هر چند از نظر خیلی از اطرافیانم خیلی تاثیرگذار و زیبا بود ولی... مورد پسند من نیست. نه که بدم بیاید. در حد یک بار دیدن خوب هست.

ایلونا زیبا بود و همین از اول تا آخر فیلم، چشم را نوازش می‎کرد... ولی دست‎کم من، کوچک‎ترین احساس سمپاتی، یا ترحم، یا درکی، نسبت به شخصیت‎های فیلم نداشتم. شاید، با کمی تخفیف بشود گفت که از اول تا آخر فیلم، کمی تا قسمتی، دلم برای لاسلو سوخت. برای لاسلویی که سراسر فیلم، مهربان بود و قلبش را وسط گذاشته بود و تمام چیزی که نصیبش شد، یک محبت معمولی بود، ترحم و... خیانت.

شاید چیزی که عاشقانه‎ی فیلم را برای من بی‎اثر کرد، عاشقانه نبودن رابطه‎ها بود. در واقع... توی منطق من، عشق شراکت‎پذیر نیست. و این... مخصوصا آن صحنه‎ای که دنیا به آن اشاره کرد، هم‎آغوشی سه‎نفره‎ی کنار دریاچه... چیزی نبود که با منطق و احساس من سازگار باشد.

مثلا عاشقانه‎ی فیلم، از نظر من، عشقِ (البته واقعیِ) دو مرد بود، به زنی که با یکی از روی هوس و با دیگری به خاطر ترحم، مانده بود. شاید اگر امکانش بود، می‎توانست، هم‏‎زمان با هانس هم بماند... و البته دو مرد هم به ناچار، به این رابطه‎ی نامانوس تن داده بودند.

 

جذاب‎ترین شخصیت فیلم از نظر من، افسر آلمانی‎ای بود که نقشی خیلی کوتاه توی فیلم داشت، (آقای سباستین کخ)، آن هم به خاطر احساس سمپاتی‎ای که به او به خاطر دو نقش بسیار دوست‎داشتنی‎اش توی زندگی دیگران و کتاب سیاه داشتم! همان که لاسلوی یکشنبه‎ی... را کتک زد!

اما...

یک موضوع می‎تواند کلا مفهموم فیلم را عوض کند و از یک ملودرامِ ساده، به مفاهیمِ پیچیده‎تری بکشاندش.

این‎که، ماجرای فیلم، خون‎خواهیِ پدر بود یا پدرکشی؟

این‎که پسر ایلونا، پسر لاسلوست یا هانس؟

جواب این سوال می‎تواند خیلی چیزها را تغییر دهد.

اگر فیلم را تماشا کردید (که امیدوارم اگر قصد تماشایش را دارید و هنوز تماشا نکرده‎اید، تا اینجای پست نرسیده باشید)، به نظر شما کدام یکی هست؟

من هم البته حدس و نظرم را خواهم گفت.

 

*

من اصلا فکر نمی‎کردم و متوجه نشده بودم که این همه وقت است که اینجا ننوشته‎ام! آن‎قدر مرتب به اینجا سر می‎زنم و نظرات شما و پست‎هایی دنیا را می‎خوانم که حواسم نبود که خیلی وقت هست که پست نگذاشته‎ام.

لازم است همین جا، از دنیا تشکر کنم که این وبلاگ را توی این مدت، یک‎تنه سرپا نگه داشته بود و مهم‎تر از این، یک خسته‎نباشید رسمی به حضورِ نویسنده‎ی بسیار فعال وبلاگ، میراژ هم عرض کنم!

و این‎که، استقبال می‎کنیم از این که توی وبلاگ‎تان، در مورد موضوعات لذت‎ها بنویسید و لینکش را به ما بدهید. نوشته‎ای که برای خودتان باشد.

 

* بخشی از ترانه‎ی یکشنبه‎ی غم‎انگیز

۲۴آذر

دوست دارم امروز از یکشنبه ی غم انگیز حرف بزنم. از یکشنبه ای که در یک پنج شنبه ی آرام تابستانی دیده شد و آنقدری تأثیر گذار بود که تا یکشنبه ی بعد هم حواسم را پی خودش نگه دارد..
یکشنبه ی غم انگیز درام عجیبی ست. قصه ی مثلثی عشقی به زعم اهل فن که به نظر من مثلث نبود، یک خط صاف با سه نقطه ی متزلزل بود که سرنخش هم در دستان زنی زیبا و خوش صدا به نام ایلونا قرار داشت و این عاشقانه ی عجیب مجاری با جنگ جهانی دوم و کشتار یهودیان همراه شد. ایلونا زیباست. از همان سکانس اول زیباست. زیبا و خوش صدا و به قول آن افسر آلمانی، زنی کامل. اما این زن کامل از نظر احساسی به شدت بلوغ نیافته است و این تا آن جا پیش می رود که دو مرد را با هم می خواهد. نمی تواند دست رد به سینه ی هیچ کدام بزند و نمی خواهد. ایلونا شبیه بچه های کوچک و قدری خودخواهی ست که می خواهند همه چیز را با هم داشته باشند و این « همه چیز » وقتی تبدیل به دو مرد می شود، غیر قابل تصور و تحمل خواهد بود. لااقل برای منی که هیچ جوره نمی توانم تصور کنم و ذهن دو دو تا چهارتایم که هیچ، ذهن احساسی ام هم جواب قابل قبولی به این مساله نمی دهد. شاید ایلونا را باید در گذشته اش جستجو کرد، و در فیلم صحبت خاصی از گذشته نیست.. پس ایلونای قصه را همین طور که هست می پذیرم. با وجودی که از تماشای صحنه ی در آغوش گرفتن دو مرد کنار دریاچه ( که نه از نظر جنسی، از نام عشق گذاشتن روی این احساس منطق و احساسم به کل نمی پذیرد و دچار مشکل شده ) مبهوتم و یا کمی بعدتر توی دلم این امکان هست که اگر یکی از این دو مرد نبودند، شاید جواب مساعد تری به افسر آلمانی هانس ویک داده می شد ، باز هم ایلونای قصه را می پذیرم. شاید چون قصه را دوست دارم..
قصه ی رستورانی در بوداپست که صاحبش لاسلو و مهماندار جذابش ایلونا هستند و پیانیستی استخدام می کنند و شب هایشان با قطعه ی « یکشنبه ی غم انگیزِ » آندراس به اوج خودش می رسد... از سراسر بوداپست برای شنیدن این ترانه ی معروف میز رزرو می کنند.. رادیو خبر پنج خودکشی را پخش می کند که همگی در حال شنیدن این قطعه بوده اند.. بعد در یکی از همین شب ها، باز سر و کله ی آن افسر آلمانی ( که از اتفاق دوستش داشتم! ) پیدا می شود.. حالا قرار است یهودی ها قتل عام شوند.. و لاسلو یهودی ست. آندراسِ مغموم قصه از نواختن یکشنبه برای هانس خودداری می کند و اینجاست که یکی از زیباترین سکانس های فیلم رخ می دهد... صدای به حق دلنشین ایلونا و پرچم صلح و یا شاید آتش بسی که بالا می رود.. بعد، یک اسلحه هست و پیانیست معروف رستوران بوداپست.
لاسلو که یک بار جان هانس را نجات داده یهودی ست و حالا جانش در دستان هانس. همه چیز بهم ریخته... جنگ، این عاشقانه ی عجیب را تحت تأثیر قرار داده.. و ایلونا.. ایلونا هنوز هم شیفتگانی دارد که به خاطرش قوانین چنگ را نادیده بگیرند. اما جاه طلبی عاشقانه و قدرت طلبی، ورای قوانین جنگ است. و هانس این را بهتر از هر کسی می داند..
فکر می کنم همه ی فیلم را تعریف کردم. اما خیلی بد هم نشد. قصه را بدانید هم، چیزی از ارزش هایش کم نمی کند! :) همان طور که من حاضرم یکی دو بار دیگر هم تماشایش کنم و لذت ببرم. نه لذتی شگرف و فوق العاده و خاص. لذتی غم انگیز و باز.. عجیب...
 
 
یکشنبه ی غم انگیز اثری ست از رالف شوبل ( بر اساس رمانی نوشته ی نیک بارکو ) ساخته شده در سال 1999 و محصول آلمان، با امتیاز 7.9 از منتقدین. فیلم آمیخته ای از احساسات، شعور، حماقت، و شجاعت است. برخی شخصیت ها هم واقعی هستند مثل هانس ویک و علاوه بر آن ، سلسله خودکشی هایی که ابتدا در مجارستان اتفاق افتاد و بعد از نقاط دیگر دنیا هم گزارش شد. تا آن جا که بی بی سی و بسیاری رادیوهای جهان پخش این آهنگ را ممنوع کردند.
 
تا آخر شهریور این فیلم را تماشا کنید و برای ما بنویسید. من هم همین حالا موضعم را نسبت به پایانش مشخص می کنم: پایانی تراژیک را خیلی خیلی بیشتر دوست داشتم. اگر ایلونا آن شیشه ی سم که از دستان لاسلو بر پیانو افتاد را پیدا می کرد...
 
موسیقی هم که، واقعا زیباست. عجیب و زیبا. انگار که به قول هانس می خواهد پیامی به تو بدهد. حقیقتی را به تو بگوید... صدها نفر در گوشه و کنار دنیا، پس از شنیدن آهنگ «یکشنبه غم انگیز» دست به خودکشی زدند. این سلسله خودکشی ها اولین بار در سال ۱۹۳۶ کشف شد؛ زمانی که پلیس بوداپست در تحقیقاتش درباره ی خودکشی کفاشی به نام جوزف کلر، متوجه شد که او در یادداشتی که پیش از مرگش نوشته بود، به سطرهایی از ترانه ی «یکشنبه غم انگیز» اشاره کرده بود. آهنگساز این قطعه ، رزو سرس هم اندکی بعد از تولد 69 سالگی اش از پنجره ی آپارتمانش در بوداپست پایین پرید و شاید این سلسله را تکمیل کرد...
 
این هم لینک موسیقی: http://negaare.persiangig.com/audio/Gloomy%20Sunday%20%28Budapest%20Concert%20Orchestra%29.mp3/download?010d
 

* عنوان اصلی فیلم.

۲۴آذر
این می تواند یک لذت واقعی باشد!

بله! :)

با این اسم معرکه که البته اگر اشتباه نکنم در ایران، عنوان دیگر این مجموعه داستان ( نه داستان ) از سلینجر هست و اتفاقا به نظر من علی رغم فوق العاده بودنش، خودِ داستان آنقدرها دِین اسم را ادا نمی کرد.

کتاب را اتفاقی پیدا کردم و دلبسته ی نامش شدم و بعد شیفته ی نگارشش. سلینجر را با ناطور دشت می شناسیم اما به نظر من اگر کسی حالا حوصله ی خواندن داستان های بلند ندارد و از او هم چیزی نخوانده، این مجموعه را از دست ندهد. تضمین می کنم اولین داستان را، اصلا همان اولین خطوط را که بخوانید، دنبالش می افتید و خوشتان می آید. بس که این نگارش و این نگاه گیرا و هیجان انگیز و جالب است! بله، فکر می کنم « جالب » از بهترین صفاتی ست که می شود به جی. دی. سلینجر داد. نویسنده ای منزوی و اجتماع گریز که این ویژگی ها را در شخصیت هاش هم منعکس کرده و وای از شخصیت ها و فضاسازی ها...

نمی دانم.. شاید این مجموعه برای کسی که می نویسد ، جذاب تر از خواننده ای عادی باشد. واقعا نمی دانم و دوست دارم نظر شما را هم بدانم. اما برای ذهنی که قصه ساز و حادثه ساز و شخصیت پرداز است.. برای ذهنی که با دیدن آدم هایی عادی شاید به بهانه ی حرکتی، حسی، جمله ای، قصه ها در ذهنش می پروراند..، خواندن از سلینجر تجربه ای بی نظیر باشد! حتی استفاده ی خاصش از آدم ها در قصه های متفاوت. داستان ها را که می خوانی، انگار داری روی سطحی صاف راه می روی.. بعد یکهو زیر پات خالی می شود و حفره... کمی جلوتر، دوباره عمیق می شود سطح صاف. داستان هایی که عمق ندارند. فضاسازی هایی دوست داشتنی و زاویه ی دیدی دوست داشتنی تر دارند، خواننده اما در انتهای هر داستان انگار باورش نمی شود که اینجا نقطه ی پایان است. شاید هنوز منتظر است باز هم بخواند تا به نقطه ی اوج بهتری برسد. اما.. سلینجر همین طوری ست. صفحه ای صاف، که در لحظه هایی عمیق می شود و فرو می رود. و آن لحظه ها درست اتفاقی هستند در شخصیت ها. گفته ای، توصیفی، نگاهی.. چیزی که به تو این فرصت را می دهد تا شخصیت ( مثل سیمور گلسِ از جنگ برگشته ) در ذهنت رنگ بگیرد و ماندگار شود تا بعد سر فرصت، وقتی حتی حواست نیست، در ذهنت راه بیفتد و خودش را نشان بدهد و... بیافتی دنبال اینکه چه شگفت است شخصیت پردازی و آشنایی با آدم های قصه ای که خیال می کردی چقدر عادی و بدون حرف اند، تنها با چند نقطه ی عمیق.. با چند گِرای کوچک..

دلپذیر است نگارش سلینجر و ترجمه ی اجمد گلشیری و دلپذیرتر است زاویه ی دید متفاوت نویسنده.

بخوانید و هرگز پشیمان نشوید. من تا به حال پنج قصه اش را خوانده ام. گمان نمی کنم بشود یادداشتی روی این قصه ها نوشت اما قطعا اینجا می نویسم که کدام قصه و کدام شخصیت را دوست تر داشتم. شما هم بنویسید.

 

 

* این کتاب را  انتشارات ققنوس منتشر کرده.

* اینقدر کم کار و کم حرف نباشید!

۲۲آذر


معروفی را با سال بلوا و سمفونی اش می شناسم و به نظرم.. روایت گرِ بی نظیر جبری ست که آدم های قصه اش در زنجیر فارغ از آزادیِ شهرشان.. خانواده شان.. حکومتشان.. تحمل می کنند. سال بلوا روایت گر تلخکامی ها، سیاهی ها و جبر ست.

داستان از زبان دو راویِ دانای کل و نوشا ( شخصیت زن قصه ) بیان می شود و چه هنرمندانه و بدیع است این روایت.. این فضاسازی.. این سیال ذهن.

سال بلوا را نه به خاطر سبک خاص و بدیعش، نه به خاطر آدم هاش و فضای تاریکش، که به خاطر حس فوق العاده ای که بعد از خواندن آخرین شب و آخرین خطوط کتاب نصیبتان می شود، توصیه می کنم. حتی از همین حالا می دانم وقتی تمام بشود دلتان می رود که دوباره دست بگیریدش و فصل های ابتدایی را که ممکن است، ممکن است مثل من بی حوصله خوانده باشد، از نو و این بار با چشم هایی که از شگفتی کتاب برق می زنند بخوانید!

سال بلوا قصه ی یک شهر است. شهری در اواخر حکومت رضا خان و جنگ جهانی دوم، که مسئولینش سرِ برپایی « دار » بحث می کنند و تصمیم می گیرند. سال بلوا قصه ی نوشا ست، با آن اسم قشنگش و روایت خوب معروفی از زبان او. نوشا دختر سرهنگ نیلوفری که پدرش آرزو داشت ملکه بشود.. نوشا ملکه نشد. زن خوشبختی هم نشد. مادر هم نشد. حتی به اندازه ی هفده سالگی اش هم ، قدِ آرزوهای خودش و پدرش نشد... نوشا از همان اول کتاب زن دکتری دوست نداشتنی به اسم معصوم است و از همان ابتدای کتاب دوستش ندارد و همه ی آرزوها و دنیایش سیاه شده ست و از همان ابتدای کتاب عاشق حسینا ست...

عاشق حسیناست نوشا. حسینا که کوزه گر است و بوی خاک می دهد. عاشق انتهای آن کوزه گری و عشق بازی اش با حسینا. بوی خاک حسینا. خطر با حسینا...

خود را به آب و آتش زدن برای حسینا...؟ نه. نوشا زن سر به راه و مطیعی ست. یک بار می جنگد، دو بار می جنگد، دیگر نه بلد است نه توانش را دارد.. نوشا زن مبارزه های بزرگ نیست. آن هم برای مردی که : تا سر حد مرگ دوستش داشت اما شاید نمی خواست یا نمی توانست او را به چنگ آورد...

 

دوست دارم یکی از لذت های مرداد ماهِ مان سال بلوا باشد.

 

 

 

- مگر آدم های نخستین چه می کرده اند که گناهشان را می شوریم و بهشان می گوییم وحشی؟ آدم ها از ترس وحشی می شوند، از ترس به قدرت رو می آورند که چرخ آدم های دیگر ا از کار بیندازند، وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هست، اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا هیچ چیز از تاریخ نمی دانند؟ چرا ما این همه در تیره بختی تکرار می شویم؟ این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده اند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. فقط می جنگیده اند که چند سالی جنگیده باشند. حالا ما حسرت چی را می خوریم ؟

 

- وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت، چه حوصله ای! این موها ، این چشم ها... خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم..

 

* خواهش می کنم شما هم مثل من و سابی، نوشا را از یاد نبرید. آخر نوشا خیلی غریب است..

-  کوچولو، من را از یاد نبر. من خیلی غریبم.

۲۲آذر

* این یادداشت شنبه، بیست و یکم تیرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ وقتی کوچیک بودم، تنها چیزی که می‎خواستم این بود که بزرگ بشم. خیلی هم زود. ولی حالا اصلا دلیلش رو نمی‎فهمم. نه دیگه. حالا که بزرگ‎تر شدم من آینده‎م رو مثل نشستن تو اتاق انتظار می‎بینم، توی یک ایستگاه بزرگ قطار، پر از نیمکت و تابلو. در حالی‎که مردم زیادی بدون دیدن من از کنارم رد می‎شن. همه‎شون عجله دارند که سوار کابین‎های قطار بشن. اونها جایی برای رفتن دارند یا کسی رو برای دیدن ولی من اونجا منتظر نشستم.

ـ منتظر چی آدل؟

ـ منتظر یه اتفاق که برام بیفته.

 

لذت نامنتظر، یعنی تماشای یک فیلمِ دلنشینِ نسبتا کوتاهِ سیاه و سفید فرانسوی، در موردِ یک دلبستگی و وابستگیِ متفاوت، توی یکی دو ساعتِ چسبیده به سحرِ یک شبِ نزدیک نیمهی ماهرمضان.

لذت نامنتظر، یعنی دوست داشتنِ فیلمی که شاهکار نیست، ولی احتمالا نمیشود دوستش نداشت.

شاید اینجا، این وبلاگ، آن نظمی را که فکرش را میکردیم، پیدا نکرده. ولی من این بینظمی را هم دوست دارم. قرارمان از اول جمع کردنِ لذتهای پراکنده و سهیم شدنش با هم بود دیگر. نبود؟ میشد که لذتم را با شما سهیم نشوم؟

*

The Girl On The Bridge با عنوان اصلیِ La Fille Sur Le Pont ، یک فیلمِ فرانسویِ سیاه و سفید محصولِ آخرین سال قرن بیستم است. فیلمی که باید سیاه و سفید ساخته میشد تا بهیادماندنی شود. فکر که میکنم شاید اگر رنگی بود، به اینجا نمیرسید. به لذتها. شاید...

 

 

 

کارگردانِ فیلم دختری روی پل، پاتریس لوکونت است و بازیگرانش دانیل اوتوی و ونسا پارادی، مجریان نمایشِ این دلبستگیِ نامتعارف که با عشقِ به ریسک کردن بر روی زندگی و با شانس گره خورده. مفهومِ اغراقشدهی نیمهی گمشده. با مجموعهای از دیالوگهای نزدیک به شاهکار که برای اینجا نقل کردن، واقعا انتخاب کردن از بینشان سخت است. پس ترجیح میدهم به جای نقل کردن، شما را ترغیب کنم به تماشای فیلمی که هیچ چیزی که نداشته باشد، که به نظرِ من دارد، مجموعهای دیالوگِ خوشگل دارد، که مدام دلت میخواهد یادداشتشان کنی، یک دخترکِ دلربای سبکسر که به هر مردی که میرسد دلش میخواهد همراهش برود و مردی که همان نگاهِ نافذش کافیست تا دخترک خود را با اطمینان، مدام در معرض مرگ قرار دهد، و چند دقیقهی شاهکار اولش که دخترک نشسته و رو به یک نفر (؟)، داستانِ زندگیاش را تعریف میکند، جوری که تا وقتیِ که چشمهایش غرق اشک نشده، انگار دارد از موضوعِ بیاهمیتی مثل آب و هوا حرف میزند. انگار این خودش نیست که در موردش میگوید: شاید لیاقتم بیشتر از این نبوده. باید قانون طبیعت باشه! بعضی از مردم به دنیا مییان که خوشحال باشن. در عوض من در تمام روزهای زندگیم گول میخوردم. هر قولی رو که بهم میدادند باور میکردم. ولی آخرش هیچی نصیبم نمیشد. هرگز برای کسی مفید یا با ارزش نبودم. یا خوشحال و یا حتا غمگین. قبلا فکر میکردم که وقتی چیزی رو از دست بدی ناراحت میشی. ولی من هیچوقت چیزی به جز بدشانسی نداشتم.

انگار دربارهی خودش نیست که مثل یک کارشناس خبره میگوید: کاغذهای چسبناکِ مگسکش رو دیدی؟ من خیلی شبیه به اونهام. همهی آشغالهای دور و برم به من میچسبن. مثل یه جاروبرقی میمونم. هر چی آشغال باقی مونده رو جمع میکنم. هیچوقت شانس در خونهم رو نمیزنه. هر کاری میکنم اشتباه از آب در مییاد. دست به هر چی میزنم خاکستر میشه... نمیتونی بدشانسی رو توصیف کنی. میدونی مثل استعداد موسیقی میمونه. یا داری یا نداری.

 

و البته که بالاخره شانس در خانهی او را میزند، درست وقتی که میخواهد همهچیز را تمام کند و «لامپِ سالم را دور بیندازد و اسراف کند». اگر که قدر بداند. اگر که بماند.

نیمهی گمشده میدانید مثل چیست؟ و میدانید که برای هر کسی، فقط یک نفر است؟ یک نفر و فقط یک نفر؟

و شاید نه آن کسی که در ابتدا به نظر میآید؟ و شاید دقیقا آن کسی که در ابتدا اصلا به نظر نمیآید؟

 

***

 

دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: دختری روی پل

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، دهم تیرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

هر کدام‎مان یک گوشه‎ی نشیمنِ آن ویلای کوچکِ جزیره را اشغال کرده بودیم. یکی روی کاناپه دراز کشیده بود، یکی روی قالیچه‎ی جلوی تلویزیون، دو سه نفر توی رختخواب دراز کشیده بودند، یکی مدام مسیر نشیمن و آشپزخانه را می‎رفت و می‎آمد و مدام چایی می‎آورد و هر بار می‎پرسید: چایی؟

هوای گرمِ مرداد و کولرهای گازی که با شدت کار میکردند. شاید، یکی از دلپذیرترین سفرهای دوستانهی عمرم بود. قبل از اینکه اینطور پراکنده شویم. همهمان خوب و خوش بودیم. دو ترم به پایانِ دورهی پر از رویا و سرشار از لذتِ کارشناسی باقیمانده بود و تصور و رویامان از آینده، فتحِ دنیا بود. حالِ خوبِ بیست و یکسالگی.

اولش بی‌حوصله بودیم و گذری فیلم را تماشا میکردیم و دل به فیلم نمیدادیم و من، هی توی دلم خط و نشان میکشیدم برای آن کسی که این فیلم را با من راهی کرده بود برای شبهای طولانیِ کیش که قرار نبود خواب به چشمانمان بیاید.

ولی وقتی که نوبتِ اپیزودِ دوم، آدمهای دوم قصه رسید، مخصوصا با آن شروعِ طوفانیاش با ترانهی California Dream ِ بیتلز... و بعد همهی رقصها و سرخوشیها و عاشقی کردنهای پنهان دخترک، که پسزمینهی همهشان این ترانه بود... همهمان میخِ فیلم و تلویزیونِ 24 اینچِ ویلا شدیم. با تمامِ عشقبازیهای دخترک با وسایل آپارتمان معشوق، با همهی گفتگوهای مرد با وسایلِ آپارتمانش که فکر میکرد مثل او تابِ تحملِ دوریِ آدم رفته را ندارند. با... وقتی که تمام شد، توی دلِ همهمان پر از شور بود و هیچکداممان دلمان نمیخواست در مورد فیلم حرف بزنیم تا خوب تهنشین شود. سه روز بعد، توی آسمان، حرفش باز شد و هی در موردش حرف زدیم، هی حرف زدیم، تا حدودِ یک ساعت و سی دقیقهی پرواز به سمتِ تهران را با خاطرهی Chungking Express و فایِ دلپذیرش گره زده باشیم.

این فیلمِ کاروای آن قدر خوب است، مثل چند تا فیلمِ بعدیاش، مثل In The Mood For Love، مثلِ 2046، مثل My Blueberry Nights، که هر کدامشان میتوانند موضوع لذتها باشند. اما لذتِ این پست، فیلم نیست. هر چند که به شدت پیشنهاد میدهم این فیلمها را ببینید و اینجا در موردش حرف بزنید.

دیشب جایی حرفش بود و من گفتم به نظر من، اولین کتابی که از یک نویسنده میخوانیم باید بهترین یا یکی از بهترین کتابهایش باشد. اینجا اما میگویم، فیلمهای کاروای را، باید به ترتیب سالِ ساخت‌شان دید. باید. و با همین Chungking Express شروع کرد.

فکر اولیهی این وبلاگ، با هم فیلمبینی و کتابخوانی بود. ولی وقتی که اسمِ لذتها را برایش انتخاب کردیم، برای لذتهایمان محدودیتی قائل نشدیم. همانطور که دنیا توی پست قبل گفت، این لذتها میتوانند هر چیزی باشند.

لذتِ اینبار، آهنگیست که تا مدتها به آن معتاد شده بودیم. بعد از آن سفرِ کیش و تماشای فیلم، چه شبها که با این آهنگ، هر کداممان، از خیابانهای این شهر عبور نکردیم. چه شبها که با این آهنگ شبهای دلپذیر کیش، آدمهای دلپذیر کاروای و جادویِ فای و آن رستوران کوچک و آن آپارتمان سبز را به یاد نیاوردیم.

 

دیشب، تماشای دوبارهاش، دوباره من را به رویا برگرداند. به قولِ فایِ فیلم: میتوان رویا را ذخیره کرد؟

 

 

این هم، یک نوع لذت است. مطمئن نیستم این همان نسخهی پخششده توی فیلم باشد. شاید آنجا به خاطرِ شورِ فیلم، پرشورتر به نظر میرسید. اگر لذت نبردید، پس بدانید که معجزهی فیلم بوده که این آهنگِ مشهورِ گروهِ بیتلز را اینقدر برای من لذتبخش کرده است.

California Dream و California Dreaming را میتوانید از این لینک بشنوید یا دانلود کنید.

 

شاید، یکبار اینجا، در مورد فیلمهای کاروای هم نوشتم. مخصوصا حالا که دوباره شروع کردهام به تماشایشان.

 

+ به این میگویند زیرآبی رفتن! شما که متوجه نشدید؟ :)) فهیمه، فقط به خاطرِ تو!

 

۲۲آذر
خشکسالی و دروغ

 

این تئاتر رو دوست داشتم. و برای اولین بار، پیمان معادی ش رو. علی سرابی و آیدا کیخانی ش رو. و شاید برای هزارمین بار دوست نداشتنِ بارانِ کوثری!

کار ساده و پر کِششی از محمد یعقوبی که اگر لایه های روی رو کنار می زدی، در لایه های زیرین قطعا مکث می کردی.. می ایستادی.. و ذهنت برای مدتی طولانی می رفت...

حاضرم باز هم این تئاتر رو ببینم. باز هم از آلای خیانت کار ( که هر چقدر مردی در معرض لغزش باشه، کبریت رو یک زن می کشه ! ) بدم بیاد، باز هم به آرشِ مرکز ثقل داستان و شخصیت ها افتخار کنم، و باز هم دلم بسوزه برای میترا.. و هنوز هم اصرار کنم که قسمت جوک تعریف کردن میترای مست و اون قورباغه و اون خنده های عصبی و اون داد و اشک ها..، نقطه ی اوج این قصه ست.

ما آدم ها یادمون میره. فراموشکاریم. درد ما آدم ها، چیزی ست به اسم « نِسیان ». یادمون میره کی و چی بودیم. یادمون می ره چه کارهایی کردیم. یادمون میره برای چی، از این زن یا مرد خوشمون اومده و بهش تعهد دوست داشتن داده ایم. که حالا اگر بر اثر گذر زمان ، تغییراتمون ، و شناختن بیشتر همدیگه، مسایلی هست که آزار مون می ده.. پشت پا نزنیم به اون همه تعهد پر طمطراق و حداقل خودمون و انتخاب خودمون رو زیر پا نگذاریم. ما آدم ها یادمون می ره...

دوست دارم یک بار دیگه این تئاتر رو ببینم، و از خودم بپرسم بهای هر دروغ.. هر خیانت.. هر زدن به سیم آخر از نارضایتی هایی که می تونه جوره دیگه ای بهشون نگاه بشه، چقدره ؟!

و از خودم بپرسم... چرا ؟!

 

 

میانِ ریتا و چشمانم ، تفنگی ست ...

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعده های فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لب ها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم ، تفنگی است.

 

/ محمود درویش /

۲۲آذر
گفته بودم اینجا لذت ها طیف وسیعی دارند؟ گفته بودم هیچ محدودیتی وجود ندارد و ما حتی می توانیم به شما عکسی از یک خیابان پر خاطره و زیبا را جهت لذت بردن معرفی کنیم؟!

گفته بودم که می شود تئاتر هم دید؟

حالا قرار است با هم تئاتر ببینیم.

این پیشنهاد صرفا شبیه نسیم خنک و ملایمی ست میان این همه فیلم و کتاب معرفی شده ی اینجا. شبیه وقت استراحتی کوتاه. حتی برای من، مثل نوشیدن یک لیوان آب خنک بود .

هیچ چیز این پستِ بی موقع من و این معرفی هماهنگ شده نیست. همین حالا هم رخصت می طلبم بابتش از میراژ و لیلی. اما خب.. چه کنم که وسوسه ی دیدنش با شما ها، قوی تر از صبر کردن تا آخر مرداد ماه است !

خب.. این تئاتر کاری ست از محمد یعقوبی و اگر اشتباه نکنم تا همین یک ماه پیش ، دوباره روی صحنه ی تماشاخانه ی ایرانشهر بود. البته که اتمسفر تئاتر و صحنه در برقراری حس ها حدود سی چهل درصد – به نظر من البته – تأثیر کار را بیشتر می کند، اما دیدن فیلم آماده شده ی نمایش هم، آن قدر ها بد نیست. و باز هم البته که به خود نمایش هم بستگی دارد، اما به نظر شخصی من با دیدن فیلمِ نمایشِ « خشکسالی و دروغ » چیز زیادی را از دست نداده اید.

خب، این هم از اسمش.

خشکسالی و دروغ.

بازیگران این تئاتر پیمان معادی، علی سرابی، آیدا کیخانی و باران کوثری هستند.

 

من که از تماشایش لذت بردم. و باید بگویم برای اولین بار از پیمان معادی خوشم آمد. حتی از آیدا کیخانی که تا به حال روی صحنه ی نمایش ندیده بودمش، و تصور می کنم نقطه ی عطف داستان ، او بود.

 

سی دی این نمایش بیرون آمده و گمانم در شهر کتاب ها به راحتی یافت می شود. نسخه ی جهت دانلودش هم موجود است، اما شما اگر می توانید، لطفا بخریدش. لطفا.

 

 

 

اهورامزدا ، این سرزمین را از دشمن ، از خشکسالی ، از دروغ ، دور بدار.

 

 

* راستی، اطلاعات و نظرات روی این نمایش را می توانید از سایت Tiwall پیگیری کنید.

۲۲آذر

* این یادداشت یکشنبه، یازدهم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

من برای آخرین بار آمدم! قول!

 

*

تا حالا شده عاشقِ اسمِ یک فیلم شده باشید و به خاطر همان اسم دلتان بخواهد ببینیدش؟ یا یک کتاب؟

ماجرای من است و اسم این فیلم. بله دنیا! تو تنها نیستی!

Love Me If You Dare یا عنوان فرانسوی‎اش Jeux d'enfants یک چنین فیلمی هست!

البته یک چیزهایی هم در مورد فیلم شنیده‎ام که برای دیدنش بیشتر وسوسه شده‎ام. فقط در همین حد. یکی از فیلم‎هایی که چند سال هست که توی لیست فیلم‎هایی که باید و دلم ‎می‎خواهد ببینم‎شان هست. و البته دنبالش هم گشته بودم و پیدا نشده بود. امروز بالاخره باز دلم آن را خواست و کلی جستجو کردم تا پیدایش کردم. لینک سالم دانلودش را هم این‎جا می‎گذارم تا شما راحت به آن برسید و مثل من این‎قدر دنبالش نگردید.

یک فیلم فرانسوی محصول سال 2003  به کارگردانی یان ساموئل. با بازی ماریون کوتیار و Guillaume Canet (که انگار همسر ماریون هست).

این هم خلاصه‎ی یک خطی فیلم:

«جولین» و «سوفی» به عنوان دو دوست قدیمی که از دوران کودکی با هم بوده‎اند، اما اکنون که هردو بالغ شده‎اند...

این طور که شنیده‎ام فیلم در مورد بازی و کل‎کلی‎ست که تمامی ندارد و حتا تا پای قربانی کردن احساس و عشق هم می‎رسد...

آن قدر که من شنیده‎ام فیلم خوبی‎ست. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! شاید هم اصلا خوب نبود!

 

 

 

 

این هم لینک دانلود فیلم: (+)

 

*

سـِ عزیز و میراژ و دنیا و لیلی و لعیا و... اول درس و امتحان، بعد فیلم! 50 روز برای این فیلم‎ها وقت هست. تازه حداقل 50 روز. پس اول درس بعد فیلم!

بعد هم حالا که به من تذکر دادید، دیگر سعی می‎کنم پیشنهاد جدیدی نداشته باشم.