لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

میان ریتا و چشمانم..، تفنگی ست.

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ
خشکسالی و دروغ

 

این تئاتر رو دوست داشتم. و برای اولین بار، پیمان معادی ش رو. علی سرابی و آیدا کیخانی ش رو. و شاید برای هزارمین بار دوست نداشتنِ بارانِ کوثری!

کار ساده و پر کِششی از محمد یعقوبی که اگر لایه های روی رو کنار می زدی، در لایه های زیرین قطعا مکث می کردی.. می ایستادی.. و ذهنت برای مدتی طولانی می رفت...

حاضرم باز هم این تئاتر رو ببینم. باز هم از آلای خیانت کار ( که هر چقدر مردی در معرض لغزش باشه، کبریت رو یک زن می کشه ! ) بدم بیاد، باز هم به آرشِ مرکز ثقل داستان و شخصیت ها افتخار کنم، و باز هم دلم بسوزه برای میترا.. و هنوز هم اصرار کنم که قسمت جوک تعریف کردن میترای مست و اون قورباغه و اون خنده های عصبی و اون داد و اشک ها..، نقطه ی اوج این قصه ست.

ما آدم ها یادمون میره. فراموشکاریم. درد ما آدم ها، چیزی ست به اسم « نِسیان ». یادمون میره کی و چی بودیم. یادمون می ره چه کارهایی کردیم. یادمون میره برای چی، از این زن یا مرد خوشمون اومده و بهش تعهد دوست داشتن داده ایم. که حالا اگر بر اثر گذر زمان ، تغییراتمون ، و شناختن بیشتر همدیگه، مسایلی هست که آزار مون می ده.. پشت پا نزنیم به اون همه تعهد پر طمطراق و حداقل خودمون و انتخاب خودمون رو زیر پا نگذاریم. ما آدم ها یادمون می ره...

دوست دارم یک بار دیگه این تئاتر رو ببینم، و از خودم بپرسم بهای هر دروغ.. هر خیانت.. هر زدن به سیم آخر از نارضایتی هایی که می تونه جوره دیگه ای بهشون نگاه بشه، چقدره ؟!

و از خودم بپرسم... چرا ؟!

 

 

میانِ ریتا و چشمانم ، تفنگی ست ...

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعده های فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لب ها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم ، تفنگی است.

 

/ محمود درویش /

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۲
دنیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی