لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۶آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، ششم آذر‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

آن‎هایی که من را می‎شناسند، احتمالا می‎دانند که خداحافظ گری کوپر، یکی از محبوب‎ترین کتاب‎های زندگی‎ام هست. این را کسی می‎گوید که از چهارسالگی رمان می‎شنیده و از هفت‎سالگی می‎خوانده و تا هجده‎سالگی تعداد زیادی از رمان‎های کلاسیک ادبیات جهانِ به فارسی ترجمه‎شده تا آن زمان و تعداد زیادی رمان غیرکلاسیک دیگر را خوانده بوده.

این را کسی می‎گوید که لیدی ال و زندگی در پیش رو، به نظرش آنقدر معمولی آمده بودند، از خواندن‎شان آن‎قدر توی ذوقش خورده بود، که اگر یک اتفاق باعث نمی‎شد، کلا قید رومن گاری خوانی را می‎زد. (رومن گاری، امیل آژار یا هر نام دیگری که بر روی خودش گذاشته باشد!)

اتفاق، اتفاق فرخنده‎ای بود! (فرخنده از آن لغت‎هاست که احتمالا برای اولین بار توی زندگی‎ام به کارش برده‎ام!)

تا این حد که، تعداد «خداحافظ گری کوپر»هایی که تا به حال هدیه داده‎ام، از دستم خارج شده است و حجم توصیه‎هایی که به خواندنِ این کتاب کرده‎ام هم!

پس طبیعی‎ست که این کتاب یک روز سر از این‎جا در بیاورد. چه زمانی بهتر از حالا، وسط این شلوغی‎ها... وسطِ این کم‎خوابی‎ها... وسطِ این فرمول‎ها و روابط و...

چه زمانی بهتر از حالا، برای یک تنفس کوتاه... نوشتن از کتابی‎که...

خواندنِ این کتاب، لذتِ بی‎نظیری را نصیب من کرد.

البته این سوال همیشه برای من باقی خواهد ماند که آن چند کتابی که توی آن دوره‎ی زمانی خواندم و همه‎شان در لیست تاپ‎های من جا گرفتند زیادی خوب بودند، یا حالِ من آن موقع زیادی مهیای به دل نشستن آن‎ها بوده است... زیادی مهیایِ دل‎چسب خواندنِ کتاب‎ها...

خانواده‎ی تیبو، برادران کارامازوف، خداحافظ گری کوپر، خدای چیزهای کوچک و... (بدون هیچ قصدی برای مقایسه‎ی آن‎ها و ارزش و اعتبارشان) را به فاصله‎ی کوتاهی از یکدیگر خوانده بودم و همه‌شان شدند جزو محبوب‎ترین‎های زندگی من. برادران کارامازوف که نشست در صدر لیستِ ذهنی من...

برادران کارامازوف و خانواده‎ی تیبو، البته به خاطر حجم زیادشان (مجموعه‎ی چهار جلدی خانواده‎ی تیبو، بیشتر از دوهزار و پانصد صفحه دارد و برادران کارامازوف هم احتمالا چیزی حدود نصف این مقدار)، با وجود لذتِ بی‎نظیرشان، نمی‎توانند توصیه‎های مناسبی برای این وبلاگ باشند (هر چند در موردشان حرف که می‎توانیم بزنیم با هم.) خدای چیزهای کوچک هم، با وجود لذتِ بی‌نظیر و شگفت‎زدگی من از کشفش، شاید زیادی برای این وبلاگ تلخ باشد و شاید... (البته توصیه‎ی اکید که می‎توانم کنم به خواندنش؟ و لذت بردن از کشفش، و جلو رفتن در کتاب و برداشتنِ لایه‎های آن تا رسیدن به هسته‎ی مرکزی قصه)... (گفته بودم که خدای آسمان و ریسمان به هم بافتنم؟ البته حتما خودتان تا به حال متوجه شده‎اید!)

 

اما خداحافظ گری کوپر، می‎تواند پیشنهاد بسیار مناسبی برای این‎جا باشد. یک رمانِ نسبتا کوچک، با شروعی طوفانی، آن «بالابالاها»، وسطِ ناکجاآبادطورِ آلپ، و فلسفه‎بافی‎های ذهنی (از دید دانای کل) که تا آخرش دچار تردیدی که زیادی خل و مشنگ هست یا باهوش! (از من بپرسید البته خواهم گفت لنی حتا اگر نابغه هم باشد که نیست، بی‎گمان رگه‎هایی قوی از خل و مشنگ بودن هم با خود دارد!)

بعد از شروعی طوفانی، لنی و دنیایش از ارتفاعات آلپ فرود می‎آیند و به شهر و آدم‎هایی کمی عادی‎تر برخورد می‎کنند. جایی که شاید (که من می‎گویم حتما) لذت ابتدای قصه را نداشته باشد، اما نگاه و حضور لنی، حتا به این دنیای جدی، و حتا به جرم و جنایت، رنگی شوخ و شنگ می‎زند.

خداحافظ گری کوپر را فقط یک بار خوانده‎ام. آن هم در آن سالِ...

نمی‎دانم دلم می‎خواهد یک بار دیگر هم بخوانمش یا ترجیح می‎دهم خاطره‎ی آن لذت بکر بماند، اما، به شدت توصیه می‎کنم به خواندنش. و اگر خوانده‎اید، بیایید با هم در موردش حرف بزنیم.

این رمان درست چهار سال پس از نوشته‎شدنش، توسطِ سروش حبیبی، به فارسی ترجمه شد و شاید در هیچ کجای دنیا به اندازه‎ی ایران محبوب و مشهور نشده باشد

شما را دعوت می‎کنم به دنیای «مغولستان خارجی»، «سرنوشت یونانی» و «مادگاساکار»... به دنیای شوخ و شنگ لنی...

 

* حالا که فکر می‎کنم، دلم می‎خواهد دوباره بخوانمش.

* کتاب پر از جمله و پاراگراف و حتا عبارت است برای نقل کردن، برای این‎جا نوشتن. حیف که وقتش را ندارم. شما بنویسیدشان.

* آشفتگی این پست را، به آشفتگی این روزهایم، ببخشید.

* دلم نمی‎خواهد این‎جا زیادی تعطیل باشد.

 

* ظهر پنج‎شنبه ششم آذر، دانشگاه، وسط انجام دسته‎جمعی پروژه با بچه‎ها

۲۶آذر

خب.. یه وقتها هم میشه مثل من امتحان داشته باشید و کلی گزارشکار ننوشته و ...، بعد همینطوری سری بزنید به لذتها که مدتهاست آدرسش توی نوار بالای فایرفاکستون خاک خورده و ببینید اِ.. هنوز یکی هست که اینجا رو سر پا نگه داره. هنوز یکی هست و مرور آخرین پستها، تو شما هم میل به نوشتن رو به جریان و غلیان بندازه.. ( دیشب خواب دیدم معلم شدهم.. در پیِ تداعیِ تلفظ جرَیان از استاد ادبیاتِ.. ) و خب..، گور بابای امتحان و هزار عذاب وجدان نخوندههات!..

دوست دارم امشب سه رنگِ کیشلوفسکی رو معرفی کنم. سهگانه ای که خیلی خیلی دوستش دارم و مطمئننم که درصد کثیری از شما هم ( علاوه بر اونها که حرفه ای و با دید منتقدانه هستند) خوشتون خواهد اومد. این سهگانه رو دقیقا یادم نیست چطور شد که کشفش کردم اما از آخر به اول تماشاش کردم. یعنی قرمز، آبی و بعد هم سفید. ( گرچه گویا کاملا اشتباه تصور میکردم که سفید اولین کار بوده و الآن که سرچ کردم، ترتیب در اصل هست: آبی، سفید، قرمز.) 

هر کدوم از این رنگها نماد پرچم فرانسه و معانی اون رنگها در کشور فرانسه و در روانشناسی هستند. مثلا رنگ آبی نماد آزادی و آرامش، سفید نماد برابری، و قرمز نشانهی عشق و دوستی و از طرفی شهوت هست. در هر کدوم از این فیلمها، بسته به اسم، طیف و تناژ همون رنگ رو مشاهده میکنید. در قرمز قوهی بصری شما به وضوح و بیشتر از همه، رنگ قرمز رو میبینه و.. و در جایجای فیلم بین این نمادها و رنگها زنجیرهای وجود داره که در انتهای فیلم، ( خصوصا اگر یک نقد خوب هم ازش بخونید) شگفت زده خواهید بود!

من از قرمز شروع کردم اما حالا دلم می‏خواد یک بار دیگه به ترتیب اصلی و از اول ببینم. پیشنهاد می‏کنم شما هم همین طور پیش برید. چون یکجورایی قرمز به لحاظ محتوی و پیام، تمام کننده و تکمیل کنندهی این سهگانه هست.

 


آبی: قصه ی ژولی ( بینوش ) هست که همسر و دخترش رو در یک تصادف از دست میده. همسر ژولی آهنگساز معروفی بوده در تدارک برپایی کنسرتی جهت احترام و اتحاد سراسر اروپا. حالا ژولی، ظاهرا، باید این آهنگ رو تکمیل کنه. او اما سعی داره از تمام گذشته و خاطراتش فاصله بگیره و زندگی جدیدی بسازه...

* بازی ژولیت بینوش، استخر، فضاها، موسیقی فیلم.. فوقالعاده بودند.

سفید: دومینیک برای جدایی از کارول که ناتوان در راضی نگه داشتن او در زندگی زناشویی هست، درخواست طلاق داده.. کارول به تنهایی به زادگاهش لهستان برمیگرده، ثروتمند میشه، و این بار ملاقات دوبارهی دومینیک و...

* مفهوم برابری.. عدم توازن.. استفادهی فوقالعاده از رنگ های سفید، تور عروسی..، و همچنین زاویه ی دوربین نسبت به شخصیتها در سکانس پایانی.. عالی هست

قرمز: ولنتین مُدل معروف، اما غمگین و نتهایی هست که شوهرش که در شهر دیگری زندگی میکنه به او شک داره و تنها رابطهی اونها تلفن هست. شبی ولنتین به سگی در خیابان میزنه و به دنبال اسم روی قلادهش آدرس صاحبش رو پیدا میکنه. صاحب سگ، قاضی پیر و بازنشسته ای هست که از طریق امواج، تلفن همسایههاش رو شنود میکنه.. تمام آدمها دائما در حال دروغ گفتن و خیانت به هم هستند...

* خودِ ولنتین، که استایل و معصومیت صورتش به شدت من رو یاد لیلا حاتمی میانداخت، دوست داشتنی هست. غمگینی نگاهش مخاطب رو جذب میکنه. و اساسا از وقتی قاضی وارد داستان میشه، این جذابیت بیشتر هم میشه.

 

~

 

به نظر شخصی من، آبی بهترین و قویترین اثر این سهگانه هست. اما احتمالا به دلیل گرمای رنگ قرمز، ولنتین، قاضی، و خود معقولهی عشق و خیانت، قرمز برام دوست داشتنیتر بود. آبی و افسردهگیش، سفید و هوشمندیش.. وای.. واقعا سخته انتخاب!:)

پیشنهاد میکنم وقتی فیلمها رو دیدید، که البته جدا امیدوارم با حوصله و دقیق ببینید، چند نقد هم ازش بخونید. اطلاعات بیشتر درباره‌ی خودکارگردان، مکتبهایی که ازش متأثر شده، کُدگزاریها و.. جالب و مفید خواهد بود. کشف روابط نمادینی که تو فیلم از چشمتون مخفی مونده، یا در شرف کشفش بودید، بسیار بسیار لذت بخش و تحسین برانگیزه. برای نمونه، خودنویسِ هدیهی دوست دختر آگوست و این سوال که اولین قضاوتت با این خودنویس چه خواهد بود؟ یا مثلا..

برای نمونه: http://naghdefarsi.com/forum.html?view=topic&catid=23&id=3596&layout=default

 

* حرکت منحصر بفرد و معرکهی دوربین در سه رنگ را نمیشه نادیده گرفت..

* از چشمها.. حرکات و میمیکهای صورت.. از اصالت وجودی بازیگرهای این فیلم، نمیشه گذشت. این، یکی از اون فیلمهاست که به آدم میفهمونه دلپی یا بینوش یا.. الکی بازیگر نشده. اصلا توی این فیلم، هیچکس الکی.. نه مثل اینجا..

* بعد با هم به تماشای « زندگی دوگانهی ورونیکا » خواهیم نشست

** سهگانه ساخته شده در سالهای 1993 و 19994 هست.

 

از اون فیلم‏هاست که میشه ساعتها درباره ش حرف زد..

 

hims دربارهی زندگی دوگانهی ورونیکا نوشته: http://shabneshinibadel.blogfa.com/post/30



۲۵آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، پانزدهم آبان‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود. (درست یک سال پیش!)

 

 

درسته که من، فرصتی برای هیچ کاری و هیچ لذت اضافه‎ای ندارم، درسته که دل من لک زده برای فیلم دیدن، یا کتاب خواندنِ با فراغِ بال، غیر از اون ده بیست دقیقه‎ی هر روز، توی راهِ شرکت، ولی، دلم نمی‎خواهد هر بار که به این‎جا سرمی‎زنید، با همان آخرین پستِ قبل مواجه شوید.

این بار، به دلیلِ کمبود وقت، بدون هیچ توضیح اضافه‎ای به شما توصیه می‎کنم، (این توصیه هم، یکی از همان توصیه‎های از قبل مانده هست) اگر جزو آن عده‎ای هستید که هنوز یه حبه قند رضا میرکریمی را تماشا نکرده‎اید، حتما ببینیدش. حتما و اکیدا.

این فیلم، یکی از لذت‎بخش‎ترین، دوست‎داشتنی‎ترین، ملوترین و نایس‎ترین فیلم‎های سینمای ایران هست. باور کنید.

پر از رنگ، طراوت و شور زندگی، پر از عاطفه، پر از خانواده، پر از احساسِ خوبِ با هم بودن، پر از دور همی، پر از حس خوب، پر از نوستالژی، پر از بازگشت به دورانِ کودکی‏، حتا اگر آن فضا هیچ ربطی به دوران کودکی آدم نداشته باشد، پر از...

 

 

 

توی این فیلم، هم جشن هست و هم عزاداری. که حتا مرگ و عزاداری فیلم هم، پر از شور زندگی‎ست.

و عشق...

از آن عشق‎های سرشار از سکوت و پر از نگفتن و پر از اشاره و... پر از نفهمیدن و فهمیدن و پر از انتظار و...

عشقِ نجیب...

 

 

 

تماشای این فیلم را از دست ندهید. و اگر از من می‎شنوید، حتما بیش از یک‎بار تماشایش کنید. بار اول، حتما طول خواهد کشید تا گفتگوها و صداها و اصلا قصه را از بین آن همه شلوغی و لهجه‎هایی که من صلاحیت ندارم که در مورد در آمدن یا نیامدنش اظهارنظر کنم، پیدا کنید. هر چند فیلم در نهایت از شلوغی و جنب و جوش، به آرامش و سکون می‎رسد، آرامش و سکونی زیر چرخش پره‎های پنکه‎ی سقفی، همان‎قدر سکرآور... همان‎قدر تعیین‎کننده...

نه حالا، حتما بعد از عبور از این مرحله، برای بار پنجم (یا ششم) فیلم را تماشا خواهم کرد و در موردش هم خواهم نوشت. در مورد همه‎ی حس‎های خوبی که این فیلم، به وجودم سرازیر کرد.

 

 ***

hims عزیز هم درباره‎ی یه حبه قند نوشته: به لطافت گل‌برگ، به صداقت یه عشق پاک، به شیرینی یه حبه قند

۲۵آذر

* این یادداشت جمعه، دوم آبان‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

از آن‎جا که قرار است یک ماهی به درون غار خودم فرو بروم (و البته راه بسیاری‎ست بین قرارهای من و آن‎چه بعد اتفاق خواهد افتاد!) و از آن‎جا که بیش‎تر از یک ماه هست که می‎خواهم در مورد این کتاب بنویسم و هنوز ننوشته‎ام، و از آن‎جا که تجربه ثابت کرده که اگر در مورد چیزی، فیلمی، کتابی، مطلبی، اتفاقی، حرفی، در گرماگرمِ حادثه ننویسم، دیگر هرگز نخواهم نوشت، و گرماگرمِ حادثه‎ی دوباره‎خوانی این کتاب هم سپری شده، ولی، کتاب، لذت‎بخش‎تر از آن است که بخواهم مثل خیلی کتاب‎ها و فیلم‎های دیگری که قرار بود از این‎جا سر دربیاورند، ولی به دلیل فراموشی یا تنبلی من، درنیاوردند، دستش خالی بماند، تا بامدادِ این روزِ دوم آبان، بیدار مانده‎ام تا چند خطی، با چشم‎پوشی از قدرتِ قانونِ گذرِ زمان، در موردش آن بنویسم.

اولین تجربه‎ی سلینجرخوانیِ من برمی‎گردد به ناتوردشت. از ناتوردشت آن‎قدر تعریف شنیده بودم، آن‎قدر بزرگش کرده بودند، آن‎قدر تحسینش کرده بودند، که خواندنش مثل ریختنِ یک سطل آبِ سرد بود، روی آتشِ اشتیاقم. ناتوردشت، اصلا، در حد و اندازه‎های انتظاراتِ من نبود. انتظاراتی که دیگران به وجود آورده بودند. خواندنش خوب بود. دوستش داشتم. ولی، لذتش ماندگار نبود. حتا تا بعد از تمام شدنِ کتاب هم باقی نماند. لذتِ خواندنِ جهان‎بینی و بعضی از تفکرات و حرف‎های هولدن کالفیلد، همان وقتِ خواندن‎شان، به پایان می‎رسید.

سلینجرخوانیِ من، همان‎جا می‎توانست تمام شود، اگر یک اتفاق باعث نمی‎شد فرنی و زویی را بخوانم. اتفاقی که به فالِ نیک گرفتمش.

فرنی و زویی، بر عکس ناتوردشت، سلینجر، این نویسنده‎ی باهوشِ مردم‎گریز و منزوی را برای من، آغاز کرد!

مثل یک عبور بود، از هولدن کالفیلد، به گلس‎های نابغه و باهوش و غریب! یک عبورِ البته لذت‎بخش و فاتحانه.

خانواده‎ی نه نفره‎ی گلس، برای من، با فرنی و زویی، شروع شدند. فرنیِ بیست ساله و زویی بیست و پنج‎ساله، آخرین فرزندانِ خانواده‎ی یهودیِ ایرلندیِ ساکنِ نیویورک، که تمامِ فرزندانش، از همان کودکی، به خاطر هوش و نبوغِ بالایشان، مهمانِ همیشگی مسابقاتِ بچه‎ی حاضر جواب بودند.

سیمور، فرزندِ بزرگ و بتِ خانواده، در سن سی و چندسالگی خودکشی کرده است و جایگاه بت و رهبر معنوی خانواده بودن را، با چند پله تنزل، برای بادی، دومین فرزند خانواده، رها کرده است. والت، یکی دیگر از پسرانِ گلس، در جنگ، در حاشیه‎ی جنگ، کشته شده است. فرنی، دانشجوست و زویی، یک هنرپیشه‎ی تلویزیون. دو فرزندی که دنباله‎ی همان نبوغ و هوش و غرابتِ گلس‎ها هستند. چیزی که زویی، چندین و چندین بار، توی همان چند ساعتی که قصه‎اش ادامه دارد، به اعتراض تکرارش می‎کند: هیولاهایی که آن دو تا (سیمور و بادی) از ما ساخته‎اند!

داریوش مهرجویی، پری را، براساسِ فرنی و زویی سلینجر ساخته است. براساسِ سرگذشت خاندانِ گلس. علی مصفا، زویی‎ست و نیکی کریمی فرنی. خسرو شکیبایی هم، هم‎زمان نقش سیمور و بادی را در آن فیلم بازی کرده بود.

پری را، خیلی پیش از سلینجرخوانی، دیده بودم. تصویری کم‎رنگ از فیلمی که توی همان سال‎های ابتدای نوجوانی هم دیدنش را دوست داشتم. برای همین، زویی، برای من، وقتِ خواندنِ کتاب، علی مصفا بود. اگرچه فرنی خیلی خیلی کم‎تر نیکی کریمی بود!

بعد از خواندنِ فرنی و زویی، تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران، سیمور: پیشگفتار را خواندم و خواندنِ آن هم، برای من، همین‎قدر، شاید هم بیشتر، لذت‎بخش بود. فرنی و زویی، البته، همیشه برای من، جایگاه کاشفِ لذتِ سلینجرخوانی را یدک خواهند کشید.

وقتی دنیا دلتنگی‎های نقاش خیابان چهل و هشتم را پیشنهاد داد، و توی اولین قصه، ناگهان، با سیمور گلسی که زنده بود و مستقیم حضور داشت، نه توی تعریف‎های بادی و زویی و دیگران، مواجه شدم، ناگهان هوس سلینجرخوانی، بعد از سال‎ها، در من زنده شده.

دلتنگی‎ها...، البته، با وجودِ چند قصه‎ی شاخص، مثل تقدیم به ازمه با عشق و نفرت، آن چیزی نبود که دلم می‎خواست و انتظار داشتم. خوب بود، ولی، گلس‎های سلینجر، قبلا، انتظار من را خیلی بالا برده بودند.

همان وقت، به دنیا گفتم، فرنی و زویی را بخوانیم. و همان وقت‎ها دوباره‎خوانی‎اش را شروع کردم. کتاب آن‎قدر کم‎حجم است که در طولِ چند ساعت به راحتی خوانده می‎شود. برای من، به خاطر مشغله‎هایم، خواندنش چند روزی طول کشید. اما، لذتش اگر بیشتر از بار اول نبوده باشد، کم‎تر هم نبود. آن‎قدر که، منتظر یک فرصتم، تا دوباره‎خوانیِ تیرهای سقف... را هم شروع کنم.

گلس‎ها، در چند داستان دیگر سلینجر و در چند تایی از داستان‎های کوتاهش هم حضور دارند. از جمله در چند داستان از دلتنگی‎ها...

 

 

 

فرنی و زویی، ترکیب دو قصه است. قصه‎ی فرنی که نسبتا کوتاه است و چند ساعت ملاقاتِ فرنیِ خسته و پریشانِ از دانشگاه برگشته، با دوست‎پسرش را حکایت می‎کند و زویی، که داستانِ بلندتر این کتاب است، شرح چند ساعت سر و کله زدنِ زویی، بعد از بازگشت فرنی پریشان و فروپاشیده و دچار بحران معنوی‎شده به خانه، با مادرش و سپس با اوست.

سر و کله زدنی که می‎گویم، همان لذتِ عمیق خواندنِ کتاب است. نوعِ نگاهِ این دو به زندگی و آدم‎ها و دانشگاه و مطالعه و درس و مذهب و همه چیز، جذاب و خواندنی‎ست. نوع نگاه گلس‎ها که در بقیه‎ی کتاب‎های این خانواده هم، وجود دارند. اصلا خواندنِ این آدم‎های نابغه‎ی دوست‎داشتنی، و لذتِ خواندن از نویسنده‎ای که حتما، حتما نابغه است، دلپذیر است. نابغه‎هایی تلخ...

به قول بس، مادر گلس‎ها، این که اون همه هوش و نبوغ به این همه تلخی ختم شود، غم‎انگیز است. (این نقل به مضمون بود. شاید هم بخشی از حرف مادر گلس‎ها و ادامه‎اش زاییده‎ی ذهن من بود!)

توی این کتابِ کم‎حجم، اتفاق خاصی نمی‏افتد. همه‎اش گفتگو و بحث است. پس اگر دنبالِ قصه و حادثه و اتفاق هستید، خواندنِ فرنی و زویی، چندان راضی‎کننده نخواهد بود. ولی اگر، به دنبالِ خواندنِ یک کتاب خوب می‎گردید، این کتاب، پیشنهادِ دلپذیری‌ست.

 ساختار کتاب، بر گفتگو بنا شده است، آن هم گفتگوی آدم‎های باهوش ِ سریع‎الانتقالی که حاضرجوابی، از کودکی، در آن‎ها نهادینه شده است.

گلس‎های سلینجر، برای من، تبدیل شده‎اند به نشانِ مخصوص او. جایی که گلس‎ها هستند، هولدن کالفیلد، درخشش و اعتباری ندارد.

 

* جز یکی دو مورد، همه‎ی فیلم‎ها و کتاب‎هایی که در این‎جا معرفی کرده‎ایم را دیده‎ام و خوانده‎ام. این‎که در مورد بعضی‎هاشان ننوشته‎ام، به خاطر همان قانونِ گذر زمان است. وگرنه در مورد بعضی‎هایشان کلی حرف برای نوشتن داشتم. مخصوصا برای سال بلوا.

شاید، وقتی پیش آمد...

۲۴آذر

* این یادداشت دوشنبه، چهاردهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

پیشنهاد ویژه‌ای که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد همین هست: غرور و تعصب.

 

 

فیلمی که احتمالا همه‎ی شما تماشایش کرده‎اید و احتمالا خیلی از شماها هم، مثل من، چندین بار تماشایش کرده‎اید، خیلی از شماها رمانش را خوانده‎اید و تعدادی از شما، مثل من، چند بار رمانش را خوانده‎اید.

شاید خیلی از شماها، مثل من، با این فیلم و رمانش، یک عالمه حس خوب و خاطره و نوستالژی داشته باشید.

این یک دوباره‎بینی و هم‎فیلم‎بینیِ مشترک هست. یک قرار مشترک. خیلی دوست داشتم که بگویم، مثلا، همه با هم، بیست و دوم مهر، ساعت پنج بعد از ظهر، هم‎زمان این فیلم را تماشا کنیم و بعد در موردش بنویسیم و حرف بزنیم. در مورد همه‎ی های حس‎‎های خوب‎مان با این فیلم. هر چیزی. اما خب، تجربه‎ی این وبلاگ، به من نشان داده که این‎جور قرارها، حتا با زمانِ کم‎تر مشخصی، مثلا یک ماه، حتا با دو سه نفر هم، تقریبا نشدنی‎ست.

پس، بیاید توی چند روز آینده، دوباره این فیلم را تماشا کنیم و اینجا، یا توی وبلاگ‎های‎تان در موردش بنویسید. حتا اگر فرصت تماشای دوباره‎اش را نداشتید هم، درباره‎ی تجربه‎ی گذشته‎تان بنویسید.

اگر شد، تا بیست و دوم مهر بنویسید. اگر نشد، بعدش هم بنویسید.

این یک کادوی تولد مجازی‎ست از طرف ما، برای دنیا.

اما این‎که چرا این فیلم، و چرا دنیا؟ خودش می‎داند!

 

 

 

 

***

 

یونیک، در تیری به چند نشانه در موردش نوشته. و آنقدر مفصل و خوب نوشته، که دیگر چیزی برای گفتن من باقی نگذاشته.

نازلی هم در موردش نوشته: برای دنیا

 

تولدت مبارک دنیا...

۲۴آذر

-  صحنه پشت صحنه، کلک پشت کلک، بهانه پشت بهانه. اون که بهترین و درست ترین دوست منه، می گه نکن، نشکن، خورد نکن، عصبانی نشو! همه فقط بلدن بگن نکن! این کارو نکن! اون کارو نکن! نه،نه! هیشکی نمی گه چیکار کن! همه فقط نکن رو بلدن! خب یکی بگه من چیکار کنم؟!!

 

این دریاست.

تازه از پاریس برگشته.

و از همه ی عالم خسته است.

 

-  مجسم کنین امشب شب عروسی منه. ازدواج درباره ی چیه؟ درباره ی پیونده. پیوند دو تا آدم. درباره ی مهر و محبته. درباره ی ساختن آینده ست. اما مگه می شه جلوی مامان رو گرفت که سنت ها رو.. جهیزیه و مهریه رو تبدیل نکنه به یه معامله؟! نمی شه.. امروز روز فارغ التحصیلی منه توی پاریس. من باید خوشحال باشم که تونستم با تلاش و مشقت یه چیزایی یاد بگیرم.. اما مگه می شه جلوی مامان رو گرفت که با یه ماشین دراز مثل کشتی که حتی از اسمشم بدم میاد..، با یه لیموزین.. بیاد دنبال من که بخواد جلوی دوستام و پدر مادرهاشون پُز بده..؟ نمی شه...

 

این هم دریاست.

بی طاقت، مواج، خروشان.

طراحی صنعتی خوانده.

مادرش باور دارد که مریض است.

و از مادرش هم.. خسته است.

 

-  امشب شنبه شب..، شب آخر هفته ی پاریسه.. نوزده ساله..، تازه یه ماهه وارد دانشگاه شدم. تلفن خوابگاه زنگ می زنه. از تهرانه. می شه جلوی مرگ رو گرفت؟ می شه جلوی اون تصادف احمقانه رو گرفت؟ ساعت دو بعد از نصف شب، جاده ی شمال.. تو بارون و مه، یه ماشین می ره ته دره.. پدر نازنینم.. نمی شه آقای دکتر. فایده ای نداره...

 

این یکی هم.. دریاست.

دلش برای پدرش تنگ شده...

 


 

این یکی هم دریاست: خوابیده توی وان.. خسته..، از جدالی بیهوده.. دست های خونی اش عقب می روند. جلو می آیند. لب هاش از درد، از.. آه.. باز می شود.. بسته می شود.. چشم هاش دکتر را می بیند. چشم هاش بسته می شود. پلک هاش روی هم می افتد. دکتر می نشید پایینِ وان. با پنس، پنبهی بتادینی را می کشد روی مُچ دریا. سوزن می زند. و اولین بخیه، چشم های دریا می افتد توی چشم های دکتر... حرف توی چشم هاش را می خواند دکتر؟ رنج چشم هاش را..؟ که سرش را می اندازد پایین...

 

من بلد نیستم جور بهتری این قصه را تعریف کنم. گاهی.. خیال می کنم من اصلا بلد نیستم قصه تعریف کنم. همه ی دریافت من از یک فیلم، سکانسهایی ست که به خاطرم می ماند. حرف هاست، نگاه هاست. مثل نگاه دریا و نگاه دکتر، که تا ابد توی خاطرم می ماند... مثلا می توانم برایتان از دسته گل زنبق بنفش دریا بگویم و شال بنفش و کبود سرش و تردید و جسارت توأمانش، وقتی پشت در خانهی دکتر ایستاده بود. می توانم بگویم یک آقای دکترِ انسانِ دوستِ فهیمِ صاحب این خانهی پر از آرامش و خواستنی را، شاید فقط توی قصه ها می شود پیدا کرد. یا می توانم از آن صحنه ی دلپذیری بگویم که لیلی هم گفت. از جا پای دکتر گذاشتنِ دریا. و اصلا کاری نداشته باشم به بُعد اجتماعی-روانی قضیه. به نیاز دریا برای داشتن تکیه گاه، حامی، پناهگاه ، در سایه ی ظهور یک انسان میان همه ی آن ها که رنجش داده اند. می بینید؟ من اصلا بلد نیستم قصه تعریف کنم، نقدی بنویسم. آن هم قصه ای که این همه دل پسندم باشد. این همه باب دلم باشد. حسم بهش عجیب باشد.. من فقط بلدم از دریا بنویسم. از انگشتان باریک و کشیده ی دریا.. وقتی پر از تردید، پر از خواستن و ندانستن، یقه ی پالتوی دکتر را لمس می کند. وقتی به همه بی اعتناست و به دکتر اعتنا می کند. اعتماد می کند. وقتی یک نفر " آدم " میان این همه که تو را از همه چیز خسته و بیزار می کنند، پیدا می شود، می شود بهش بی اعتنا بود؟

نمی شود. اما بالآخره انگار یک جایی هم هست که شیرین شاخکهاش کار بیافتد و دوباره یاد خود بیست و چند سال پیشش بیافتد و بیاید بنشیند توی ماشین دکتر، و بگوید: من با پول و مال و اموالی که دارم، خواستگارای زیادی داشتم. ولی هیچ وقت هیچ کس عاشقم نشده بود. یه عاشق داشتم.. که اونم از دست دادم.

که دکتر عشق سالهای جوانی جواب بدهد: نمی خوام.

و دریا.. پر از سوال و اضطراب و تردید.. آنجا ایستاده. پایین پله ها.

 

و من.. از چیِ دریا خوشم می آید؟ از دل به دریا زدنش. از جنگیدن برای آنچه که می خواهد. وقتی که حتی تغییرات ظاهری دکتر هم کارساز نیست. از حرکات موزون مورد اشاره ی لیلی هم بسی خوشم می آید. از همه چیز این فیلم خوشم می آید. و اصلا از خود باغ فردوس، توی برف، کمی بعد تر از پنج بعد از ظهر...

 

~ ~ ~

 

+ همه چیز را که ما لو دادیم! عجب فیلمی شد! :))

خدا را چه دیدید؟ شاید شما هم مثل من، سه چهار بار تماشایش کردید. http://www.blogfa.com/images/smileys/01.gif

 

+ من اما بر خلاف لیلی، آزیتا حاجیان این فیلم را دوست داشتم. انگار هزار بار این زن را در فیلم ها ، کتاب ها، خیابان ها، دیده ام. رضا کیانیان که جای خود دارد. بهداد هم.. خب، دقیقا برازنده ی نقشش است! :دی اما وای از جواد یحیوی.. وای از میزان تنفرم از او...

و اعتقاد دارم لادن مستوفی علی رغم قد و اندام و استایلی که دارد، به خوبی توانسته دختری بیست و یکی دو ساله را توی چشم هاش منعکس کند. در رفتارش، بازی بدنش، خامیِ گاه به گاه نگاهش.

به سلیقه ی این بار ما حسابی اعتماد کنید.http://www.blogfa.com/images/smileys/24.gif

 

 

+ خدا رحم کند پست بعدی لیلی را. http://www.blogfa.com/images/smileys/28.gif

 

* از فیلم.

۲۴آذر

* این یادداشت شنبه، دوازدهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

خواندنِ این پست، قبل از تماشای فیلم، «خطر»ِ لو رفتن ماجرا را به دنبال دارد!

 

1

برای نوشتن از این یکی، من و دنیا، درگیر بازیِ اول تو، اول تو، بودیم!

دقت کرده‎اید که ما چقدر افتراقِ سلیقه داریم؟ به دنیا گفتم فکر نکنم در مورد دو تا از لذت‎های این‎جا هم اشتراکِ سلیقه داشته باشیم.

این فیلم اما، یکی از اشتراکات‎مان است که مدت‎ها قبل از لذت‎ها، این اشتراکِ دوست‎داشتن را کشف کرده بودیم و از همان اولِ اولِ لذت‎ها این‎جا آمدنش جزو قرارهای‎مان بود.

و بنا به دلایلی دلم می‎خواست دنیا پست اول این فیلم را بنویسد. اما، من بودم که بازنده‎ی این بازی شدم! برای همین این پست، شبیه پست معرفی نیست و این همه لودهنده‎ی قصه است. چون قرار بود پست دوم باشد!

زورگویی، یکی از خصوصیات بارز دنیاست!

 

2

هشدار: این فیلم، فیلمی‎ست پر از گاف! پر از اشکال! پر از اتفاقات و رفتارهای غیرمنطقی! پر از...

اما فیلمی‎ست که ما خیلی دوستش داریم. بدون دلیل و با هزار و یک دلیل.



باغ فردوس، پنج بعد از ظهر فیلمی‎ست به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‎کنندگی سیامک شایقی و محصول سال 1384. با بازی رضا کیانیان، لادن مستوفی، آزیتا حاجیان، حامد بهداد و جواد یحیوی.

 

3

بهمن عطار، دانشجوی فوق تخصصِ (یکی از گاف‎ها و اشکالاتِ فیلم همین است! اگر فهمیدید روانشناسی یا روانپزشکی یا...) عاشق شیرین مجد است. شیرینِ مجد دختری پولدار است که سر آخرین قرارشان که مکانش باغ فردوس است، نمی‎رود و به جای این دانشجویِ فقیرِ عاشق، دوستش، عشقش، ازدواج با مردی پولدار و بانفوذ و زندگی‎ای مطمئن و بی‎دغدغه را انتخاب می‎کند و از زندگیِ بهمن می‎رود.

 

4

بیست و پنج سال بعد، شیرینِ مجد، به زندگی دکتر بازمی‎گردد. در حالی‎که به گفته‎ی دکتر، آن عشق به تاریخ پیوسته است. بازگشتِ شیرین نه به خاطر آن عشق و آن دوست داشتن (هر چند شاید یکی از دلایلش آن باشد) که به خاطرِ دخترِ مردی‎ست که باز یادآوری می‎کند که رقیبِ دکتر بوده. همان‎که شیرین او را، بهتر است بگوییم موقعیتِ او را، به دکتر ترجیح می‎دهد. در حالی‎که از آن رقیبِ سابق که حالا در قید حیات هم نیست جدا شده بوده و همسر مردی دیگر است. مردی که از زمین تا آسمان با دکتر و با توجه به اشاراتی که دریا، دختر شیرین، می‎کند، با همسر اولش هم، تفاوت دارد.

 

5

ماجرا، ماجرای تکرار عشق و عاشقی و زنده شدنِ احساساتِ به قولِ دکتر به تاریخ پیوسته نیست. «هر چند که تاریخ را نمی‎شود پاک کرد!»

شیرین به خاطر دریا، دختر باهوشش که دچارِ به گفته‎ی خودِ دریا، روان‎نژندی‎ست، و از نظر بقیه دچار مشکل ج. ن. سی‎ست که باعث شده از ازدواج فرار ‎کند، به دکتر مراجعه کرده. به خاطر دریایی که اگر آن عهدشکنی و آن انتخابِ مادرش نبود، حالا «اینجا نبود».

 

6

بقیه‎ی فیلم، که پر است از گاف، ماجرای حضور مداوم و در سکوت و ناظر بودنِ دکتر است. دکتری که همان اول با سوال دریا مواجه می‎شود: البته من مطمئن نیستم که شما ‎بینین. نمی‎دونم... می‎بینین یا فقط نگاه می‎کنین؟

و بعد نشان می‎دهد که اتفاقا خوب می‎بیند.

تا جایی که کم‎کم، دریای عاصی و همیشه مهاجم، یاد می‎گیرد که کمی آرام‎تر باشد. که کمی خودش را کنترل کند. که مثلا شاهکار خوب بودنِ یک روزش این نباشد که «امروز خیلی خوب بودم. فقط یک قندون شکستم!»

 

7

نقطه‎ی عطف فیلم شاید جایی باشد که دریا برای تشکر از دکتر به خاطر نجاتش از مرگ، بعد از اقدام به خودکشی‎اش، به خانه‎ی دکتر می‎رود تا به او بگوید که چون نجاتش داده، از حالا مسئولیت زندگی‎اش با اوست. نه به خاطر انداختنِ این مسئولیت (به قولِ خودش با پررویی) به گردنِ دکتر، بلکه به خاطر دیدنِ خانه‎ی دکتر. به خاطرِ آشنا شدن با وجهِ دیگری از دکتر. همان جاست که «یواشکی» پایش را روی جای پای دکتر می‎گذارد. و به نظر من، برخلافِ نظرِ خودِ دریا، همین صحنه نشان می‎دهد که او روی دکتر به عنوان یک حامی و پناهگاه، یک بزرگ‎تر که می‎شود به او اعتماد کرد و کارها (و خودش) را به دستش سپرد هم، حساب می‎کند. این یک لحظه را، این پایی که روی جای پای دکتر توی باغچه گذاشت و آن کنجکاوی و ذوق‎زدگیِ بدونِ لبخند و با نگاهِ کودکانه‎اش را دوست داشتم. یکی از بهترین صحنه‎های فیلم. یکی بهترین لحظه‎های فیلم. یکی از گویاترین لحظه‎های فیلم.

 

8

یک بارِ دیگر هم، دریا فوق‏العاده کودک شد. کودکِ حسودِ ترسیده. آن‎جایی که بعد از مهمانی، وقتی که مادرش از ماشین دکتر بیرون آمد (در مورد آن صحنه‎ی توی ماشین، دنیا خواهد نوشت که وقتی در حال تماشای دوباره‎‎ی فیلم بودم، به من پیغام داد که: اون سکانس آخر که مامان دریا می‎شینه تو ماشین دکتر، شب مهمونی...)، پایین پله‎ها ایستاده بود و جور ترسیده‎ی معصومانه‎ای، جوری که می‎خواست جواب این سوال فقط مثبت باشد، پرسید: کیفش رو جا گذاشته بود؟

 

9

خانه‎ی دکتر، یکی از دوست‎داشتنی‎ترین خانه‎هایی‎ست که توی سینما دیده‎ام. دوست‎داشتنی که می‎گویم، حسابش از زیبا و فوق‎العاده و بی‎نظیر و باشکوه جداست. خانه‎ی دوست‎داشتنی یعنی خانه‎ای که آدم دوست دارد توی آن زندگی کند. یعنی دنج. یعنی... یعنی خانه‎ای که به تو احساس آرامش و امنیت می‎دهد. خانه‎ای که حقیقی‎ست. همان چیزی که دریا دنبال آن است و تا قبل از شناختنِ دکتر، از پیدا کردنش و اصلا از وجود داشتنش ناامید بود. نه فقط از خانه، از آدمش!

 

10

باغ فردوس، یک صحنه‎ی دوست‎داشتنیِ حرکاتِ کمی تا قسمتی موزون (با مقیاس و شرایط سینمای ما) هم دارد. بدون رقص و با اجرای جذابِ لادن مستوفی، وسطِ باغ فردوس، کمی گذشته از پنج بعد از ظهر.

 

11

«من درباره‎ی دوست داشتن، خیلی چیزها خوندم و شنیدم. اما همیشه یک تصور خیلی دور و دور از دسترس ازش توی ذهنم بود. برای این که همه چیز دور و برم جعلی بود. صحنه. صحنه‎های جور واجور. اما... اما تازگی احساس می‎کنم که یه چیز واقعی، یه چیز راست راستی داره قلقلکم می‎ده. این احساس بهم می‎گه که یکی هست، یکی اونجا هستش که هیچ شباهتی، هیچ ربطی به بقیه نداره. یکی که راست راستی آدمه. یه آدم درست.»

 

12

رضا کیانیان این فیلم یکی از آن رضا کیانیان‎های دوست‎داشتنی‎ست. این‎جا، برخلاف ماهی‎ها عاشق می‎شوند، سکوتش کاری انجام می‎دهد. سکوتش پیش‏برنده و هوشیار است. مثل آن‎جا (که اتفاقا آن فیلم را هم دوست دارم) دچار رخوت و بی‎تصمیمی نیست. لادنِ مستوفی‎اش هم، خیلی خوب است. همین نگاه کردن به لادن مستوفی و حرکاتش، به خودی خود، گاهی خوب و دوست‎داشتنی و لذت‎بخش‏ست. آزیتا حاجیانش را ولی دوست ندارم. حامد بهدادش هم که شبیه کاریکاتورِ حامد بهداد است! باور کنید! بازی حامد بهداد (هر چند جز چند فیلم، بازی‎اش را دوست ندارم) در این فیلم شبیه یک شوخی‎ست!

 

13

چند وقت پیش دنیا پرسید: چرا ما این‎قدر این فیلم رو دوست داریم؟

و با هم به دنبالِ جوابِ این سوال، به دنبال دلایلش گشتیم. که البته در موردشان این‎جا حرفی نمی‎زنم!

اما شاید مهم‎ترین دلیلش این باشد که سیامک شایقی یک فیلمِ دلی ساخته، برای همین است که به دلِ ما نشسته.

 

14

سهمِ دوست‎داشتنی و دلی نوشتن از این فیلم، بر عهده‎ی دنیاست. من بلد نیستم.

 

 ***

نازلی هم در مورد این فیلم نوشته: مرا هم به جمع هوادارانش بیافزایید

یونیک هم، بر دیوار سفیدش، در مورد این فیلم نوشته: «باغ فردوس 5 بعد ازظهر»

 

***

پ.ن. 1:

عیدتون مبارک.

پ.ن. 2:

پست بعدی من، یک پیشنهاد ویژه است که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد. پست بعدی من، به خاطرِ دنیاست.

۲۴آذر

* این یادداشت یک شنبه، سی‎ام شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

از بلوار کرج به کاخ سرازیر می‎شویم. تو باید بروی به استالین. من باید بروم به فرهنگ. نه به سمت تو می‎رویم نه به سمت من. من و تو هر کدام اهل خانه‎یی هستیم. ولی این خانه‎ها ما را صمیمانه دعوت نمی‎کنند و آزادمان نمی‎گذارند. این خانه‎ها متعلق به ما نیستند. ما متعلق به این خانه‎ها هستیم... خیابان کاخ تاریک و مهربان است. و پناه‎دهنده.

*

-... من از همین الان مثل آفتاب می‎دونم که تو این بازی بردی ندارم. امیدوارم تو برنده باشی.

- این‎طوری از من جدا نشو.

- تو تهرون، وسط خیابون جور دیگه‎یی نمی‎شه از هم جدا شد.

***

 

گفته بودیم که خیلی از لذت‎های این‎جا، لذت‎های قبلا تجربه‎شده‎ی ما هستند. و از آن‎جا که تعدادِ این قبلا تجربه‎شده‎ها خیلی زیاد است، برای به این‎جا رسیدنِ هر کدام‎شان بهانه‎ای لازم است.

بهانه‎ی به این‎جا رسیدنِ این پست، دنیا بود که فکر نمی‎کنم خودش این کتاب را خوانده باشد. تا تیرماه پارسال که به او پیشنهاد خواندنش را داده بودم نخوانده بود و تصمیمی هم برای خواندنش نداشت. اما، امشب، سر شب، چند خط از خودِ دنیا، من را به یاد این کتاب که به نظرم یکی از بهترین رمان‎های فارسی‎ست انداخت. رمانی که اگر ترجمه می‎شد، شاید حتا می‎توانست در ادبیات جهان هم برای خودش، جایگاهی پیدا کند. هر چند شاید هم نه. شاید جذاب‎ترین عنصر این کتاب، نثرش باشد که باید دید آیا در ترجمه در می‎آمد یا نه.

متاسفانه این کتاب، به خاطر جبر زمانه، در همین ادبیات فارسی هم، مهجور ماند.

 

 

شب یک، شب دوی بهمن فرسی، در سال 1353 توسط سازمان چاپ و پخش پنجاه و یک، در 263 صفحه و با قیمت 165 ریال چاپ شد. کتابی که در آن سال‎ها، نتوانست به طور انبوه رنگ بازار را ببیند و پانصد نسخه‎ی چاپ‎شده‎ی آن در انبار آن انتشارات باقی‎ ماندند تا چند سال بعد و با چند دور چرخیدنِ این گنجینه‎ی پنهان بین صاحبانِ مختلفِ آن ملک، بالاخره، کشف شد و راهی به دستِ علاقه‎مندان پیدا کرد. این کتاب به دلیل محتوایش، بعد از انقلاب نمی‎توانست مجوز نشر بگیرد. نسخه‎های چاپ‎شده‎ی سال پنجاه و سه‎ی این کتاب بسیار اندک‎اند. تعداد زیادی چاپ افست هم دارد و احتمالا بسیاری از دیگرانی که خوانده‎اندش، مثل من، نسخه‎ی اینترنتی آن را خوانده‎اند. آن هم نه در فرمت پی.دی.اف. در فرمتِ قدیمیِ DJVU که خواندنش سخت‎تر هم هست.

کشف و خواندنِ این رمان برای من، یکی از آن لذت‎های واقعا نامنتظر بود. قاطعانه می‎گویم قدر و قیمت این کتاب خیلی بیشتر از چیزهایی بود که درباره‎ی آن شنیده یا خوانده بودم. تا آن‎جا می‎روم که می‎گویم، یکی از بهترین رمان‎های فارسی، با ساختاری مدرن که نثر آن برای بیشتر از چهل سال پیش، عجیب و باورنکردنی نو و امروزی به نظر می‎رسد. باید کمی از این رمان (داستانِ بلند) را بخوانید تا متوجه منظور من، در مورد جلوتر از زمانه بودنِ نثر و ساختار آن شوید.

زاوش ایزدان، نشسته و نامه‎های معشوقه‎ی سابقش بی‎بی را یکی یکی، بی‎ترتیب زمانی، برمی‎دارد و می‎خواند و می‎سوزاند. آن هم خواندنی به شیوه‎ی خودش. با ضمایر مخصوص خودش. گاهی آن‎ها را مستقیما می‎خواند، گاهی در موردشان حرف می‎زند، گاهی یک عکس یا یک نامه، او را به مرور خاطره‎ای می‎کشاند، گاهی خطاب به بی‎بی چیزی می‎گوید، و این بدون ترتیب خواندنِ نامه‎هایی که از تاریخِ بالای آن‎ها تقدم و تاخرشان مشخص می‎شود (نامه‎ها از سال 1962 آغاز می‎شوند و تاریخ آخرین نامه‎ها سال 1969 است. هفت سال.) ساختار خاصی به داستان داده است.

زاوش، یک عاصیِ تلخِ سرخورده است. آدمی که از همه‎چیز و همه‎کس متنفر و عصبانی است. تحمل هیچ‎کس و هیچ‎چیزی را ندارد. چیزی که شاید نمونه‎اش در ادبیات جهان وجود داشته باشد. و کشف این نمونه‎ی ایرانی‎اش، آن هم در اثری که بیش از چهل سال از عمرش می‎گذرد، هیجان‎انگیز است.

عشقِ داستان هم، عشق و خواستنی خاص است. خاص و طولانی و ممتد و غیرطبیعی و سرشار از دیوانگی و عصیان و سرخوردگی و آشوب و رها کردن و بازگشت و باز رفتن و...

زمانِ زیادی از وقتی که کتاب را خوانده بودم گذشته. شاید خیلی از رشته‎های قصه توی ذهنم از هم گسسته باشند. اما، لذتش ماندگار است. لذتی که البته دلنشین نیست. یک لذتِ توام با شگفتی. یک کتابِ عاصی و جذاب و پر از تلخی و سرخوردگی. کتاب پر است، نه، لبریز است از جملاتی که دلت می‎خواهد بنویسی‎شان، اگر نسخه‎ی کاغذی‎اش را داشته باشی، زیرشان خط بکشی، و اگر کسی را داشته باشی، برایش بخوانی‎شان. به زحمت چند تایی از این‎ها را برای‎تان گذاشته‎ام، از همان یادداشت‎های چند سال پیشم، که اگر نخواندید هم، بدانید از چه حرف می‎زنم. از چه نثری، از چه تفکری، از چه کتابی. تاکید می‎کنم که به زحمت انتخاب کرده‎ام. توی کتاب، پر است از تکه‎هایی که دلت ‎می‎خواهد بنویسی‌شان و دلم می‎خواست بنویسم‎شان برای‎تان.

 

آن‎قدر در مورد این کتاب می‎شود حرف زد...

اگر خواندیدش بیایید و در موردش حرف بزنید. تا من هم از حرف‎های شما، به یاد بیاورم و بگویم. از زاوش، از بی‎بی، از...

از آن هفت سال خواستنِ توام با عصیان...

از آن عصیان... از آن سرخوردگی‎ها...

از...

 

***

 

- تنها هستی، در آن شهر بزرگ کسی را نمی‎شناسی...

و من در این شهر بزرگ تنها هستم چون خیلی‎ها را می‎شناسم و خیلی‎ها هم مرا می‎شناسند...

با هیچ‎کس جرئت نمی‎کنی حرف بزنی،

من هم در تهران جرئت نمی‎کنم...

*

- حالا تو در تهران هستی. بر عکس همیشه: که تو می‎رفتی و من می‎ماندم. تو نبودی و من بودم. حالا من نیستم و تو هستی.

*

- تنها هستم. بی تو. بی همه، آسوده و پریشان.

*

-... خب کارت پستی بیش از این جا ندارد. و وقتی کارت پستی انتخاب میکنی، یعنی دلت میخواهد حرف بزنی، ولی حرفی نداری...

*

اصلا بگذار خیالها را راحت کنم، ادبیات واقعی و صمیمانه دفترچههای خاطرات هستند که کرورها در نهانخانههای آدمها حفاظت میشوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمیشوند. ادبیات واقعی همین نامهها هستند که در لحظه زاده میشوند و میمیرند.

*

- ما بسیار میگوییم بی آنکه چیزی به هم گفته باشیم.

*

شجاع باش و مردی را که ترک می‎کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده می‎کند تا احساس پیوندی ریشه‎دار.

به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود که بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می‎بینی که همیشه آنجا نمانده‎ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.

درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمی‎زاد، ما را طوری بار می‎آورند که هرگز نتوانیم فعل‎های یک‎رو و خالصی برای بیان کارهای‎مان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‎دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‎دهند که معنی آن، راضی نیستم [هستم]، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. بنابراین به تو توصیه می‎کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.

*

- اول، و فورا شراب می‎خوام.

- باید خودت درش را باز کنی.

-همه کار می‎کنم. ولی نه هر کاری که تو بگی.

*

حالای من برای تو گذشته خواهد شد. شکایت نمی‎کنم. من گذشته خواهم شد. و شکایت نمی‎کنم.

*

کار خوبی کردم که خانه‎ام را به تو نشان دادم. حالا تو می‎توانی مرا در خانه‎ام مجسم کنی، نه آواره در خیابان‎ها...

*

تو بردی. ولی تو برنده نیستی.

*

من متخصص نادیده گرفتن هستم. و متخصص در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می‎بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟

*

کاملا احتمال دارد که آدمی‎زاد غالبا فکرهای احمقانه بکند. ولی تو می‎دانی که من زیر مدار طبقاتی خیابان سپه بزرگ شده‎ام. خب دیگر، ما مردم زیر این مدار، این عدم رشد اجتماعی، و این بی‎تمدنی را داریم که با پول زن زندگی نکنیم. چه باید کرد؟!

*

این مرد، مرد بی‎حرص و ملایم مهربانی‎ست. تاریخ مشروطه و حافظ هم می‎خواند. ولی من برایش کلیات شمس آورده‎ام تا از حافظ خلاصش کنم. تا عشق رها و ناخوددار یادش بدهم. اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو هم برایش می‎آوردم.

 

*

بروم. فعل با ضمیر اول شخص. این درست است. امیدوارم این «بروم» را بی‎قصد ننوشته باشی. بر قصد نوشته باشی. هر چند می‎دانم که بی‎قصد و بی‎خیال آنرا نوشته‎ای. ولی یاد بگیر. یاد بگیر که کلمات را بر قصد و با تمام تعهد و ظرفیتی که دارند به کار ببری. اگر من و تو به سفر می‎رویم، ما به سفر نمی‎رویم. من به سفر می‎روم. تو هم به سفر می‎روی. این است بشریت و طبیعتی که هست. مخصوصا طبیعتی از آن‎گونه که تو داری.

*

- من هفت سال با اون زندگی کردم.

- چه حوصله‎یی، من که حوصله‎شو ندارم حتی هفت سال عاشق باشم. هفت سال زندگی؟! گرچه، بعید هم نیست، هر کسی برای خودش زندگیشو کرده، در ضمن با هم هم زندگی!! کرده‎اید.

*

من قسمتی از اروپا، و قسمتی از آمریکا را گشتم. و برگشتم. حالا دارم باز چیزهای خودم را می‎نویسم. خیال می‎کنم نود و نه درصد هم‎خاک‎های ما آنجاها چیزی ندیده‎اند. فقط آنجاها بوده‎اند. مشکل فقط مشکل زبان است. پیشنهاد نمی‎کنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد می‎کنم زمین را ویران کنیم. که در آن آدمی‎زاد اسیر زبان و جغرافیاست.

*

- دارم یه کارایی می‎کنم.

- می‎دونی اشکال تو چیه؟ باید «یه کارایی» رو بذاری کنار و فقط دنبال یه کار بری.

*

دلت می‎خواهد آزاد شوی. گاهی فکر می‎کنی این درست نبود. باید طور دیگری می‎شد. باید طور دیگری با هم بودیم. آنقدر همه چیز برایت نامعلوم است که هوس مردن می‎کنی. این دردها را تو خودت برای خودت درست کردی و می‎دانی که نمی‎توانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظۀ اول تا لحظۀ آخرش، همه‎اش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت.

...دلت می‎خواهد آن‎طور که او تو را می‎بیند می‎بودی. نمی‎داند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر می‎کنی. این را هیچ‎کس دیگر هم نمی‎داند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد...

*

...نمی‎دانم این خبرها چه‎جوری پخش می‎شود. من که پخش نمی‎کنم. باور کن. اگر این حرف‎ها برای تو بی‎تفاوت است پس بگذار هر چه می‎خواهند بگویند. من سعی می‎کنم گوشم را ببندم. سر راه صداها و خبرها نباشم. اما باور کن که من هیچ‎وقت هوس سر زبان افتادن نداشته‎ام. دیگر از همه چیز بیزارم. از تئاتر بیزارم. از طراحی بیزارم. از تماشا بیزارم. از تماشاچی بیزارم. و... و... و...

*

رسیدم. به بندری که همه چیز آن، در همه جا، و در هر لحظه، از من می‎خواهد که آرام نباشم.

 *

من حالا اینجا هستم. راضی هستم. می‎بینی چه شده‎ام؟ راضی هستم. از تعلق به اینجا و آنجا آزاد شده‎ام. ولی از این بندر تکان نخواهم خورد. چون همیشه می‎شود از اینجا رفت.

*

دیگر نمی‎خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می‎کنم. من از اعتیاد تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم.

*

- اگه چیزی که بین من و تو بود حقیقت داشت،

سکوت.

- چرا گفتم، بود؟ یعنی قصه‎ی ما داره تموم می‎شه؟


*

هر چه در دل دارم برایت می نویسم.

 

عزیزم، تصادف تماس با تو، آشنا شدن به وجود تو آنقدر برایم زیاد بود که کسی نمی‎تواند بفهمد. من توانستم تو را ببینم. تو را تماشا کنم. تو آن قدر عجیب و پر و زیاد و غیرعادی و نامعلوم و ساده و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تو را تحمل کند. که شجاعت تحمل تو را داشته باشد. ترسی که از تو داشتم، عشقی که به هر کلمه و هر حرکت تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، این‎ها را هرگز نمی‎توان تعریف کرد. من می‎خواستم، فقط مثل یک حیوان، چند سالی سرم را روی زانوی تو بگذارم، و لذت ببرم که سرم روی زانوی توست.

 

... باور کن، من حس می‎کردم که این حالت طبیعی نیست. و ادامه نمی‎یابد. تو آن‎قدر بالاتر بودی، و من هر بار که پیش تو بودم آن‎قدر خودم را هیچ‎تر می‎دیدم...

 

... تو تا این حد بزرگ و عزیز باشی، و در ضمن همیشه حوصلۀ دیدنم را داشته باشی؟

 

... ولی همیشه فکر می‎کنم با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیش تو بمانم. آن وقت مثل یک تکه آهن سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرئت ماندن پیش تو را نداشتم.

 

حالا یک زندگی معمولی دارم. مردی که در کنار من است گاه آن‎قدر احمق است که خودم را کمتر از او نمی‎بینم. و گاهی آن‎قدر مهربان است که وظیفه خودم می‎دانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتی‎های مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگ‎ترین و والاترین لحظات را با تو داشته‎ام. خواهش می‎کنم ببخش. دارم مهمل می‎گویم. همه‎اش بی‎خود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گول می‎زنم. بی‎خود از مدت صحبت می‎کنم. احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‎ام. خارج از قلمرو زمان. این‎ها همه تب و تاب است. ناتوانی‎ست و خالی بودن. اینجا هیچ‎چیز مرا پر نمی‎کند. تلقین هم نمی‎تواند مرا پر کند. تو درست فکر می‎کنی، ریشه من در تمدنی‎ست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن نمی‎خواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمی‎دانم چه می‎گویم. فقط می‎دانم که درهم ریخته‎ام. دیگر بس. فعلا بس. قربانت.

۲۴آذر

* این یادداشت شنبه، بیست و نهم شهریورماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ چند تا مرد رو فراموش کردی؟

ـ به اندازهی اون تعداد زنی که تو به یاد مییاری.

ـ هیججا نرو.

ـ من که جایی نرفتم.

ـ یه چیز قشنگ به من بگو.

ـ باشه. چی میل داری بشنوی؟

ـ به من دروغ بگو. بگو که در تمام این سالها منتظرم بودی. بگو.

ـ در تمام این سالها منتظرت بودم.

ـ بگو که اگه بر نمیگشتم میمردی.

ـ اگه برنمیگشتی میمردم.

ـ بگو که هنوز دوستم داری همونطور که من دارم.

ـ هنوز دوستت دارم. همونطوری که تو من رو دوست داری.

ـ متشکرم. خیلی متشکرم.

ـ دل به حال خود سوزوندن بسه دیگه! فکر میکنی فقط خودت زجر کشیدی؟ این کافه رو همینطوری پیدا نکردم. خودم بنا کردم. فکر میکنی چهجوری؟

ـ نمیخوام بدونم!

ـ ولی من میخوام بدونی. به خاطر هر تیکه تخت و تیر و الوار این ساختمون...

ـ هر چی که شنیدم بسه دیگه!

ـ باید حرفامو تا آخر گوش بدی!

ـ گفتم که دیگه نمیخوام بشنوم!

ـ دیگه نمیتونی دهن من رو ببندی جانی. دیگه نمیتونی. یه زمانی حاضر بودم به پات بیفتم فقط برای اینکه کنارت باشم. هر کی سر راهم قرار گرفت دنبال تو گشتم.

ـ ببین ویهنا، گفتی که رویای بدی داشتی. هر دومون داشتیم. ولی دیگه تموم شد.

ـ ولی نه برای من.

ـ درست مثل همون پنج سال پیشه. این وسط هیچ اتفاقی نیفتاده.

ـ ای کا...

ـ هیچ اتفاقی نیفتاده. لازم نیست به من توضیح بدی. چون که اون چیزا واقعیت نداره. فقط من و تو هستیم. اینه که واقعیت داره.

...

ـ خیلی انتظارت رو کشیدم جانی. اوه، چرا این قدر طولش دادی؟

 

***

سینما، نه فقط سینما که ادبیات هم، مدیونند به کسانی که از آنها مینویسند. منظورم فقط منتقدان نیستند. منظورم، حالا، کسانی هستند که جوری مینویسند که تو را نه تنها ترغیب، که وادار میکنند به تماشای فیلمها.

سینما مدیون است به این آدمها. مدیون است مثلا به محسن آزرمها، به پرویز دواییها که جوری نوستالژیک و خوب مینویسند از فیلمها که ندیده عاشقشان میشوی. یک عالمه اسم دیگر هم میتوانم اینجا قطار کنم. حتا از بینام و نشانهایی که من را وادار به تماشای فیلمها کردهاند. از آنهایی که باعث شدند خیلی از فیلمها را کشف کنم.

الان از محسن آزرم اسم بردم، چون شاید برای من، یکی از پررنگترینهایشان باشد. (چند وقت پیش نازلی هم گفته بود که یک بار میخواهد سر فرصت از وبسایت محسن آزرم بنویسد.) یک بار، چند سال پیش، با اشتیاق نشسته بودم و تک تک پستهایش را خوانده بودم. مثلا از فیلمهای لذتها، دختری روی پل را، از شمال از شمالِ غربی محسن آزرم کشف کردم. و واقعا هیچ جای دیگری هم چیزی در مورد آن نخواندم که آن جور ترغیبکننده و وسوسهآمیز باشد که محسن آزرم نوشته بود. هر چند الان مدتهاست که پستهای جدیدش را ذخیره میکنم برای روز مبادا. فقط هر بار میروم و نگاه میکنم که از چه نوشته و کوتاهترهایش را میخوانم. هفتهی پیش، آنجا یادم انداخت که جانی گیتار فیلمی بوده که مدتهاست دلم خواسته تماشایش کنم. و همان باعث شد چند شب بعد بالاخره تماشایش کنم.

همین سه شب پیش. قبل از مسافرت. حالا هم، به محض برگشتن از مسافرت در حال نوشتن از آنم.

*

نمیدانم شما وسترن دوست دارید یا نه. ژانر موردعلاقهی من نیست. ولی چند تا وسترن بوده که دوستشان داشتهام. جانی گیتار، برعکس ظاهرش، شاید اصلا وسترن نباشد. یا اگر باشد، این ژانر فقط در پوستهی ظاهری این فیلم جا مانده باشد.

جانی گیتار یک عاشقانه است. در کنار آن و حتا از آن مهمتر، فیلمی است در نمایش نفرت. نفرتی که فیلم را به پیش میبرد. جدالِ بین دو زنِ مقتدر، هر چند که شاید یکی بیشتر نمایش اقتدار میدهد برای پابرجا ماندن.

شاید این تعریف درستتری باشد: جدال بین زنی که دچار نفرتی کورکننده است، نفرتی که از عشق و حسادت زاییده شده است، و زن دیگری که برای پابرجا ماندن مبارزه میکند.

همهی مردانِ فیلم، حتا جانی گیتار (جانی لوگان) که فیلم به نامِ اوست، زیر سایهی این دو زن، و در واقع، متاثر از وجود و خواستهی آن دو هستند. بدون هیچ شکی، این دو هستند که فیلم را پیش میبرند و تمامِ اتفاقات را رقم میزنند.

 

 

فیلم را نیکلاس ری در سال 1954ساخته است. بر اساس رمان روی چسلر که در سال 1953 منتشر شده بود و در مقدمهاش آن را به جوآن کرافورد تقدیم کرده بود که سال بعد شد ویهنای فیلمنامهی حسابشدهای که فیلیپ یوردان با همکاری نیکلاس ری نوشت.  

جالب اینکه، فیلمی که مورد ستایش تعداد زیادی از کارگردانان و منتقدان بزرگ سینما نظیر فرانسوآ تروفو، ژان لوک گدار، اسکورسیزی و... است، در ابتدای نمایشش به شدت مورد انتقاد منتقدین آمریکایی قرار گرفته بوده.

تماشای فیلم را به شما پیشنهاد میکنم، اگر یک کمی وسترن دوست دارید، یک کمی روانشناسی دوست دارید، یک کمی عاشقانه دوست دارید، یک کمی...

فیلم علاوه بر همه چیز، علاوه بر جوآن کرافوردی که شاید مردانگی و ظاهرش حتا دافعه داشته باشد، علاوه بر تمامِ رنگبازیها و تمام مناظر و موسیقی‎‎اش، یک مرسدس کمبریج هم دارد که به شکل عجیبی نفرت زنانه را تصویر کرده است. شاید بهترین بازی فیلم از آن او باشد.

 

این هم ترانهی فیلم با صدای پگی لی: (+)

۲۴آذر

 -          من مادرمو می پرستیدم. حالا به مرگش عادت کرده م. به مرگ تو هم عادت می کنم. اون وقت کافیه که کاوه تو رو عاشقانه به یاد بیاره. هردومون زنیم. هردومون اینو خوب می فهمیم.

-          پس کاوه هم به مرگ من عادت می کنه..

-          اگه عادت می کنه..، دیگه چه فرقی می کنه که زنش کی باشه؟

خودت خواستی که بی رحم باشم. با این حال ازت معذرت می خوام. ولی چرا فکر کردی که تنهاییِ من مثل یه گلیم واخورده ست که تو مطبخ هر خونه ای میشه پهنش کرد؟ تنهایی من رنگ و بوی دیوار و پنجره و گلیم خونه ی خودمو داره. نمی دونم اینا چند می ارزه.. ولی تنهایی من مثل هر تنهایی دیگه ای محترمه.

 

باغ های کندلوس اسم زیبایی دارد. به این اسم، معصومیت و پاکی صورت خزر معصومی را هم اضافه کنید. بعد، یک محمدرضا فروتن عاشق پیشه ی به نسبت باقی نقش هاش دوست داشتنی. علاوه بر اینها، جاده های بی نظیر کندلوس و چالوس و کلاردشت و یک دنیا لوکیشن سرسبز و خواستنی. حالا، به همه ی این ها، به همه ی همه ی این ها، یک خانه ی عزیز و کهنه با در و پنجره های سبز و گِلیم و ماهیِ گُلی و یک عالم چیزِ روستایی و بدون تکلف و یک عشق ناب را هم..، اضافه کنید..!

حالا به من بگویید..، می شود از این فیلم گذشت؟

نمی شود.

نمی شود.

اگر هم بشود شما واقعا آدم بدسلیقه ای هستید و من به عنوان یکی از اعضای وبلاگ نویسِ پراکنده نویسِ لذت ها، هیچ هم شرمنده ی شما نیستم بابت این اظهار نظر رک و راستم! :)

پس به نفعتان است که فیلم را ببینید. بعد..، به نفعتان است که گوش هاتان بسپارید دست دیالوگ ها و مونولوگ ها.. غرق شوید در نگاه آرام و زلال آبان.. در احساس مخملی و قشنگ به تصویر کشیده شده ی کاوه.. به دلتنگی ها و گله شکایات و مرور خاطراتِ سعید و بیژن و علی - که حتی این دوست ها هم جذاب اند - که آمده اند به دنبالِ... این را که همان دقایق اول فیلم می فهمید. اصلا فیلم چیز پنهانی ندارد. یک مشت حرف دارد و یه بغل لوکیشن جذاب! یک آقای راننده ی رضا ناجی هم دارد با آن لهجه ی دوست داشتنی اش و زبانی که بلندگوی سیاسی - اجتماعی کارگردان است. آخر همه ی این ها، به نعفتان است که فیلم را دوست داشته باشید... :) آبان و کاوه را.. آقا سید را.. زن و شوهرِ آخر قصه را.. جاده های کندلوس را.. رودهاش را.. شعرهاش را... حتی دوستِ خوب آبان را...

 

 

-          شما چقدر شکسته شدین.

-          زن ها زود پیر می شن.. می دونین چرا؟ چون عروسک بازی شونم جدیه.. روی عمرشون حساب می شه. از دو سالگی مادرن. بعد مادر برادرشون می شن. بعد مادر شوهرشون می شن. باباشون که پا به سن می ذاره، ازشون پرستاری یه مادرو می خواد. گاهی وقتا حتی مادرِ مادرشونم می شن. من شوهر نکرده م، ولی مادر مادرم بوده م.. مادر پدرم بوده م.. مادر برادرم بوده م. تازه.. به همه ی اینا بچه های به دنیا نیاورده مم اضافه کن.. مادر اونا هم بوده م...

 

فیلم را چند سال قبل دیده بودم و امروز نشستم و یک بار دیگر تماشاش کردم. ازش رقص کاوه و آبان میان درهای سبز خانه ی قدیمی یادم مانده بود. امروز.. نماز خواندن آبان و استغاثه ی کاوه به آن سکانس اضافه شد.. قبرهایی که می گویند: « تو بمیر » ، هم اضافه شد.. یک بار دیگر یک بغل لذت پراکنده به روزم و لحظه هام اضافه شد.. باغ های کندلوس ماند یک گوشه ی پر رنگ ذهنم، تا یک روز راه بیافتم و... میان جاده هاش و. درخت هاش و حتی قبرهاش.. قدم بزنم و شاید.. به دنبال کاوه و آبان بگردم...

 

-          آبان ؟!

-          ها؟

-          شیر آب! چیکه هم می کنه ! مال ماست...

 

* فیلم سال 1383 به نویسندگی و کارگردانی ایرج کریمی ساخته شده.

* این فیلم از آن فیلم های ایرانی مهجور مانده است..