لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
۲۷آذر

بعضی فیلم‎ها هستند که با تو باقی می‎مانند، گاهی چند روز، بعضی چند هفته، چند ماه، چند سال، تا آخرِ آخر...

بعضی فیلم‎ها هم هستند که بعد از تماشای‎شان... فراموش می‎شوند... اگر هم بلافاصله از یاد نرفتند، لااقل تا صبح روز بعد، اثر خاصی در ذهنت باقی نخواهند گذاشت.

Begin Again برای من، از دسته‎ی دوم بود. تماشایش سرگرم‎کننده بود. کمابیش دوستش داشتم وقتیکه تماشایش می‎کردم و از تماشایش راضی بودم ولی... چیز زیادی از آن باقی نماند.

 

 

این‎که هفته‎ی پیش تماشایش کردم و امروز، چیز زیادی برای نوشتن به ذهنم نمی‎آید، این‎بار، به خاطر همین خاصیت این فیلم، حداقل برای من، هست. البته در مورد بعضی فیلم‎ها هم، نمی‎توان چیزی نوشت، بس که کلمات کم می‎آیند وقت نوشتن در موردشان... بس که نمی‎دانی از کدام بخش آن بنویسی. از کدام حس، از کدام...

به عنوان یک فیلم سرگرم‎کننده و کمابیش حال‎خوب‎کن، تماشایش توصیه می‎شود. فیلمی که قهرمان اصلی‎اش موسیقی‎ست. موسیقی هست که زندگی و روابطِ شخصیت‎های قصه را سر و سامان می‎دهد و همه را به مقصود می‎رساند و... شهر نیویورک... نه به خوبی بهترین نیویورک‎های سینما، ولی به هر حال فیلمی‎ست که شهر در آن حضور دارد، جغرافیا به چشم می‎آید و... ستایش می‎شود. آن‎جا که تصمیم می‎گیرند مکان اجرایشان جای جای شهر نیویورک باشد... «و شهر هم می‎شه اتاق ضبط صدامون... همه‎جا... توی تمام نیویورک... و تبدیل به یک آهنگِ قابل احترام برای این شهر زیبا و دیوونه‎بار نیویورک خواهد شد... مثل زیر پل محله‎ی لاور ایست ساید، بالای ساختمان امپایر استیت... قایق‌سواری توی پارک مرکزی... توی محله‌ی چینی‎ها، توی کلیساها، توی مترو، توی محله‌ی هارلم... همه‎جا... حتا اگه بارون اومد... هر چی که شد ما بازم ضبط می‎کنیم... اگه دستگیر هم شدیم، باز هم ادامه می‎دیم...»

چند سال قبل، از جان کارنی، کارگردان فیلم، Once را دیده بودم که آن یکی، اثر ماندگارتری در ذهنم داشت. شاید حالا اگر تماشایش کنم، مثل آن وقت‎ها دوستش نداشته باشم ولی، خاطره‎ی خوبی از تماشای سال‎های قبلش دارم. خط داستانی آن فیلم هم، خیلی شبیه این فیلم بود و آن‎جا هم موسیقی نجات‎دهنده بود. نجات‎دهنده‎ی شخصیت‎های فیلم، خانواده و... عشق.

کیرا نایتلی، انگار، هیچ‎وقت، حتا قرار نیست به سایه‎ای از کیرا نایتلیِ غرور و تعصب نزدیک شود. توی فیلم‎هایی مثل این که، چیزی بیشتر از یک هنرپیشه‎ی معمولی نیست. هنرپیشه‎ی معمولی‎ای که حتا زیاد دوست‎داشتنی (آن‎طور که از سایهی هنرپیشه‎ی الیزابت بنتِ غرور و تعصب جو رایت انتظار می‎رود) هم نیست. خیلی حضور ذهن ندارم، ولی، یادم نمی‎آید توی هیچ فیلمِ با قصه‎ی دوران معاصر، درخشیده باشد. (The Edge of Love هم که یکی از بهترین‎ حضورهای اوست، البته مربوط به دوران معاصر نیست)

نویسنده و کارگردان جان کارنی، محصول سال 2013، بازیگران مارک رافالو، کیرا نایتلی، هیلی استاینفلد، آدام لوین و...

 

ـ این چیه؟

ـ این یه دوراهیه. دو تا هدفون رو می‎زنی توی یه ورودی. در واقع این مال اولین قرارم با میریام هست. ما تمام شهر رو قدم زدیم و به سی‎دی پلیز گوش دادیم. فکر نکنم اون شب دو تا کلمه بیشتر به هم گفته باشیم. شب تحویل سال بود و ما دو ماه بعدش با هم ازدواج کردیم.

*

ـ چه موزیک‎هایی توی موبایلت داری؟

ـ عمرا لیست آهنگهامو بهت بدم. جدی می‎گم! آهنگ‎های خیلی آبروبری توشونه.

ـ مال منم همین طور.  از روی لیست آهنگ‎های یک نفر می‎تونی کلی چیز در موردش بگی.

ـ می‎دونم می‎تونی این کار رو بکنی. همین هم هست که نگرانم می‎کنه.

ـ خب می‎خوای انجامش بدیم؟

ـ خیلی خب! بیا این کار رو بکنیم.

*

ـ خیلی استرس دارم. چون ممکنه این آهنگ به نظرت مسخره بیاد، اما این یکی از بهترین آهنگهام توی یکی از فیلمهای محبوب منه. آماده ای؟

*

به خاطر همینه عاشق موسیقی‎ هستم. باعث می‎شه یکی از معمولی‎ترین منظره‎ها، یهویی برات کلی خاطره‎انگیز بشه. تمام این چیزای معمولی با موسیقی یهویی برات تبدیل می شن به چیزای زیبا یا یه چیز قیمتی.

*

باید بگم، باید اعتراف کنم که هر چی بزرگ‎تر می‎شم شانسم برای پیدا کردن نیمه گمشده‎ام کم‎تر و کم‎تر می‎شه. باید کلی بگردی تا نیمه گمشده‎ات رو پیدا کنی. این زمان، غنیمته گرتا.

 

*

شاید خدا همیشه کنارمون نباشه، ولی به موقعش می‎یاد پیشمون. ما هیچ‎وقت تنها نیستیم.

 

 

پ. ن.: هشت و نیمِ فلینی، که هفته‎ی پیش برای دومین بار تماشایش کردم، یکی از آن‎ فیلم‎هایی‎ست که نمی‎توانم در مورد آن بنویسم، به این خاطر که نمی‎دانم چی و از کدام حسش و از کدام بخشش بنویسم. ضمن این‎که، گذاشتنِ آن توی لذت‎های پراکنده هم، کمی جسارت می‎خواهد. فیلمی نیست که هر کسی از دیدنِ آن لذت ببرد و شاید، بیشتر تماشاگرانش را به شدت خسته و دلزده کند ولی... اگر دوستش داشته باشند، اگر کمی، فقط کمی با آن همراه باشند... فوق‏العاده می‎شود.

۲۷آذر

مداد و کاغذ برداشتم و Pulp Fiction رو پلی کردم، برای یادداشت کردنِ زمانِ دیالوگ‎هاش (که پر از دیالوگ‎هایی هست که می‎توان نوشت، شدیدا می‎توان نوشت) که بعد کپی‎شان کنم برای اینجا؛ قبل از تیتراژ نوشتم دقیقه‎ی یک و... همان شد! تمام.

وقتی به خودم آمدم که فیلم دو ساعت و سی و چهار دقیقه‎ای تمام شده بود و روی کاغذ من فقط نوشته شده بود، دقیقه‎ی 1! این است، جادوی تارانتینو در Pulp Fiction!

نمی‎گویم این فیلم را بیست بار تماشا کرده‎ام و.... نه. هر چند خیلی‎ها را می‎شناسم که شاید این‎قدر، یا نزدیک به این تعداد بار، تماشایش کرده‎اند. برای من، این دومین بار بود (نه به این دلیل که دلم نمی‎خواست باز تماشایش کنم، بیشتر این‎که دنبال فرصت بودم و این‎جا، لذت‎های پراکنده، فرصت و بهانه‎ی دوباره دیدنِ خیلی از فیلم‎ها را برایم فراهم کرده است... خواهد کرد) و البته، اگر نگویم بیشتر، حداقل به اندازه‎ی بار اول برایم جذابیت و هیجان داشت. بهخصوص این‎که، خیلی از چیزهایی که بار اول نمی‎دانستم را، این بار می‎دانستم. مثلا ساختار غیرخطی فیلم که دانستنِ ترتیبِ وقایع، و دلایل خیلی از اتفاقات، این بار، خیلی کمک‎کننده بود.

 

جنونِ غریبِ فیلمی سرشار از خون و خشونت و مخدر و... طنز و...

بله. یک فیلم گنگستری، در حد شاهکارهای گنگستری سینما، که در صدرشان پدرخوانده‎های 1 و 2 قرار دارند، با چاشنی طنز! فیلمی شوخ و شنگ، پر از خون و جرم و جنایت (از هر نوعش، کشتن، فروش مواد مخدر (که کم از کشتن ندارد از نظر جنایت بودن)، تجاوز (که کم از کشتن و مواد مخدر ندارد، که خیلی هم فجیع‎تر است گاهی) و...).

اگر بعد از تماشای فیلم، اهل فکر کردن باشید، این فیلم، به شدت فکرتان را مشغول خواهد کرد. فکر کردن به همه‎ی نشانه‎هایش، همه‎ی ارجاعاتش، همه‎ی فلسفه‎اش، همه‎ی... و به اندازه‎ی کافی گیج‎تان خواهد کرد... (مخصوصا اگر مثل من، یکی دو بار بیشتر تماشایش نکرده باشید).

ساختار غیرخطی دایره‎وار فیلم، در عین جذابیت، نظام فکری‎تان را، بر هم خواهد زد. این‎که، آخر فیلم، وصل شده‎است به صحنه‎ی قبل از تیتراژ... این‎که صحنه‎های بعد از تیتراژ ابتدای فیلم، بعد از صحنه‎ی آخر اتفاق افتاده‎است... این‎که وقتی که آخر فیلم را تماشا می‎کنید، می‎دانید که بعدش چه خواهد شد و آخر فیلم، در واقع ابتدای فیلم است (نه از آن فیلم‎هایی که انتهای فیلم را ابتدایش تماشا می‎کنید و بعد با یک فلش بک‎، برمی‎گردید به قبل و... نه. این‎جا با یک فیلم پست مدرن، یک فیلم شاخص پست مدرن روبه‎رو هستید). این فیلم، در جای خودش، فلش بک و فلش فوروارد هم دارد البته.

یک فیلم گنگستری جذاب، که گاهی به چیزهایی می‎پردازد که هیچ‎گاه، به آن‎ها پرداخته نشده است. مثلا این‎که، بعد از یک قتلِ خونین، پاک کردنِ اثر جنایت، حتا برای قاتلین حرفه‎ای و این‎کاره، چه دردسرهایی به دنبال دارد. یک فیلم گنگستری، که به شما فرصت غافلگیر شدن هم نمی‎دهد. این‎که قهرمانِ فیلم، در نیمه‎های فیلم، توی یک صحنه‎ی از فرط سادگی، شبیه به شوخی، کشته می‎شود، و تازه، به شما فرصت غافلگیر شدن، وقتِ تماشای فیلم را هم نمی‎دهد، فقط از نابغه‎ای مثل تارانتینو بر می‎آید. این‎که هیچ چیزی، وقتی بار اول فیلم را تماشا می‎کنیم، مطابق انتظارمان پیش نمی‎رود و در عین حال، بعد از رخ دادن، بسیار هم طبیعی به نظر می‎آید، فقط از فیلمی بر می‎آید که قطعا، شاهکار است.

وقتی همهی صحنه‎ها و اتفاقات پیش‎پاافتاده و جزئی فیلم، بعد بولد و پررنگ و کلیدی می‎شوند... وقتی که...

فقط این‎که، اگر تماشایش نکرده‎اید، فرصت را از دست ندهید، و اگر تماشایش کرده‎اید، باز هم، به تماشایش بنشینیم.

+ تارانتینو، زمانی، عنوان بدترین کارگردان سینما را هم اختصاص داده بوده است به خودش.

+ قطعا یکی دیگر از کارهای تارانتینو را که خیلی دوست دارم هم، این‎جا با هم مرور خواهیم کرد.

+ برای این فیلم، هیچ موسیقیای ساخته نشده و متناسب با هر صحنه‎ای، از موسیقی محیطی، استفاده شده است. که اتفاقا کاملا به فیلم نشسته است و قطعات انتخاب‎شده، مناسب صحنه‎های موردنظر هستند.

+ در مورد این فیلم، چقدر، می‎شود حرف زد، بحث کرد... چقدر جا دارد برای کشف شدن، برای کشف شدنِ تک تکِ لحظاتش... که راستی آن‎جا... که راستی آن لحظه... که دیدی آن‎جا... که فهمیدم!... که یافتم! یافتم!

+ عنوان بعضی فیلم‎ها را نباید ترجمه کرد. این فیلم، به نظر من، یکی از آن فیلم‎هاست.

*

نویسنده و کارگردان کوئنتین تارانتینو، محصول سال 1994، بازیگران جان تراولتا، ساموئل ال. جکسون، اما تورمن، بروس ویلیس، هاروی کیتل، تیم راث، آماندا پلامر، کریستوفر واکن و...

*

میا: از این متنفر نیستی؟

وینست: از چی؟

میا: از این سکوت ناخوشایند. واسه چی احساس میکنیم لازمه مدام وراجی کنیم تا واسمون خوشایند بشه؟

وینست: نمیدونم. سوال خوبیه.

میا: اون مال زمانیه که میفهمی یه شخص واقعا خاص رو پیدا کردی. اون وقته که میتونی واسه یه دقیقه خفه خون بگیری و این سکوت خوشایند رو باهاش سهیم بشی.

وینست: خب، فکر نکنم هنوز به اونجا رسیده باشیم. ولی نگران این موضوع نباش. ما تازه با هم آشنا شدیم.

*

پ. ن.: یک لیست تا به حالا، چهارصد و خرده‎ای فیلمه(با فیلم‎هایی که حاضر و آماده‎اند) دارم، از فیلم‎های تابه‎حال تماشا نکرده و آن‎هایی که تماشایشان کرده‎ام و دلم می‎خواهد باز هم تماشایشان کنم. خدا به این‎جا رحم کند... و به شما.

۲۶آذر

اگر سبکی تحمل‎ناپذیر هستی (بار هستی)، یا هر کدام از کتاب‎های (نمی‎گویم رمان‎های) کوندرا را خوانده باشید، حتما می‎دانید که «ماجرا» و «قصه» کم‎ترین سهم ممکن را در آثار کوندرا دارند. یعنی، اگر قرار باشد، قصه‎ی هر کدام از آن‎ها گفته شود، ماجرایی ساده و چندخطی، بدون جذابیتی خاص، در برابر کل اثر، از کار درخواهند آمد.

آن‎چه که در آثار کوندرا مهم است، و عامل جذابیت، نه صرف قصه و ماجرا، که فلسفه و درون و ذهنیات جهان اثر و ابعاد گسترده‎ی فلسفی، اجتماعی، روان‎شناختی و سیاسی آنهاست.

پس، اگر به عنوان فیلمی بر اساس شاخص‌ترین اثر کوندرا به The Unbearable Lightness of Being نگاه کنیم، حتما سرخورده خواهیم شد. چون در این فیلم 171دقیقه‎ای، نه اثری از جهان یکتای آثار کوندراست و نه اکثر قریب به اتفاق شخصیت‎ها، ربطی به شخصیت‎های کوندرا دارند. البته من این را، این‎بار، وقتی که با فاصله از خواندن کتاب، به تماشای فیلم نشستم، بیشتر و با وضوح مشخص‎تری فهمیدم. بار قبل (یک بار هم، بار اول در واقع، سال‎ها پیش، فیلم را، بدون این‎که بدانم ربطی به کوندرا و مشهورترین اثرش دارد، تماشا کرده بودم. شاید بدون این‎که اصلا در مورد کوندرا چیزی بدانم حتا!)، شاید با توجه به نزدیکی مطالعه‎ی کتاب و دیدن فیلم، اختلاطی بین جهان دو اثر به وجود آمده بود و خالی و لخت و غریبه بودن آدم‎های فیلم، مخصوصا توما، با شخصیت‎های کتاب را، درک نکرده بودم.

این بار اما، با توجه به فاصله‎ای که از کتاب و شخصیت‎هایش گرفته بودم (بار هستی را تنها یک‎بار، چند سال پیش خواندهام)، به نظرم همه چیز مشخص‎تر بود. درست‎تر این است که، باید بگویم، به نظر من، جز قصه‎ و ماجرا (آن هم نه کاملا) که سهم زیادی در کتاب کوندرا ندارند، بین این دو، قرابتی وجود ندارد.

پس، همین اول، بهتر است حساب فیلم را از کتاب، کمی تا قسمتی جدا کنیم و به فیلم، نه از وسط خطوط کتاب، که به صورت اثری کمابیش مستقل نگاه کنیم.



با وجود همه‎ی سبکی‎ تحمل‎ناپذیر هستیِ کوندرا نبودنِ فیلم، فیلم را دوست دارم.

از بین همه‎ی شهرهای اروپایی، دیدن و زیستنِ کوتاه‎مدت در دو شهر را بیشتر از بقیه دوست دارم. رویای پراگ و پاریس. و جالب این‎که، پراگِ فیلم کافمن، پاریس است. پاریسی که شبیه پراگِ تصویر شده است. و چه تصاویر چشم‎نوازی.

فیلم‎برداری و تصاویر و قابهای فیلم را دوست داشتم. موسیقی را هم.

و بازی بازیگران را (با توجه به این‎که شبیه نبودن‎شان به شخصیت‎های کوندرا، کم‎تر از هر کسی، به بازیگرانش مرتبط است)؛ به خصوص لنا اولین، که نقشِ شخصیت محبوب من در اثر کوندرا، سابینا را بر عهده دارد. دنیل دی‎لوئیسِ همیشه عالی و بی‎نقص (هر چند که هیچ ارتباطی به تومای کوندرا نداشته باشد (تاکیدی چندباره)) و ژولیت بینوشِ جوانی که احتمالا، نقش‎آفرینی‎اش در نقش ترزا، یکی یا شاید مهم‎ترین دلیل دوست نداشتنش از طرفِ من باشد. البته، این بار، کم‎تر از بار قبل، دوستش نداشتم. توی کتاب و فیلمِ منسوب به آن کتابی که سابینایی وجود دارد، دوست داشتنِ هر زنِ دیگری، به خصوص اگر به نوعی، رقیب او باشد، برای من، سخت است و دوست نداشتنش راحت. هر چند، توی شخصیتِ ترزا هم، حتما بخشی از من (منِ وجودی هر زنی) وجود دارد. اصلا خاصیت شخصیتهای کوندرا همین است. این‎که، هر کدام، انگار آینه‎ای به دست گرفته‎اند و بخشی از ما را، به ما نشان می‎دهند. و در رمانی مثل سبکی تحمل‎ناپذیر هستی، وفورِ این آینه‎ها، در دستِ شخصیت‎های اصلی، تکلیف مخاطب را با آن‎ها، سخت‎تر می‎کند. که آیا تومایی، یا سابینا یا ترزا یا...؟

گاهی تومایی، گاهی سابینا، گاهی ترزا... گاهی حتا فرانتس...

 

بهار پراگ... پراگِ رویایی... پراگِ دربند... ژنو... هجوم ارتش شوروی کمونیست... مبارزه... تبعید... خفقان... خیانت... تفتیشِ عقاید... همراه شدن با جریانِ آب... پشت پا زدن به باورها و آرمان‎ها... عشق... رقص... مهمانی‎های پرشور... هوس... دوستی... تردید... ترس... فرار... مهاجرت دسته‎جمعی... اجبار... تن دادن به... خوشبختی... تنهایی... استیصال... حسادت... رقابت... محاصره... موسیقی... سرخوشی... عذاب... عکاسی... عکس... خیابان... آدم‎ها... زندگی... زندگی... کتاب... کتاب... کتاب... وفور کتاب... همه‎جا کتاب... همه‎جا آدم‎هایی که با کتاب‎ها زندگی می‎کنند و لذت می‎برند...

کافی نیست؟ یک فیلم، باید چه چیزهای دیگری داشته باشد برای خوب بودن؟

پراگِ کوندرا... پراگِ هرابال... پراگِ کلیما... حتا پراگِ کافکا و یاروسلاو هاشک...

*

صحنه‎ی برگزیده؛ شاید نه بهترین، ولی یکی از صحنه‎هایی که دوست داشتم و وقت تماشای آن فکر کردم حتما به آن اشاره کنم، مهمانی گولم است، اولین مهمانی فیلم، همان که با حضور کمونیست‎هاست و اولین حضور توما با ترزا در میان دوستانش و بعد بازی سرخوشانه‎ی شناسایی عیاش‎ها از روی قیافه‎شان، اظهارنظرِ توماس در مورد اودیپ و شباهتشان به کمونیست‎ها و بعد همه‎گیر شدنِ رقصِ سرخوش و شادمانه‎‎‎ای که روس‎ها و کمونیست‎ها را از مهمانی فراری می‎دهد.

*

ـ بعضی آدم‎ها هیچ‎وقت عوض نمی‎شوند. بعضی آدم‎ها همیشه عیاش هستند.

ـ از کجا می‎شه تشخیص داد؟

ـ همیشه از خودم پرسیدم می‎شه از چهره‎ی مردها تشخیص داد؟ می‎شه از روی صورت آدم‎ها قضاوت کرد که عیاش هستند یا نه؟

*

توماس: فکر می‎کنی دارم کار احمقانه‎ای انجام می‎دم؟ شاید این‎طوری باشه، چطور ممکنه بدونم؟

سابینا: در مورد چی داری حرف می‎زنی؟

توما: ترزا... اگر من دو تا زندگی داشتم، با اولی می‎‎تونستم اون رو دعوت کنم به خونه‎ام و تو زندگی دوم از خونه می‌‎انداختمش بیرون. این‎طوری می‎تونستم ببینم و مقایسه کنم که کدوم یکی کار درسته. ولی ما فقط یک‎بار زندگی می‎کنیم. زندگی خیلی سبکه. درست مثل یک طرح کلی که ما حتا نمی‎تونیم پرش کنیم. درستش کنیم و یا حتا بهترش کنیم. وحشتناکه.

 

*

برای چندمین بار، تماشا یا خواندنِ یک اثر، پر رنگِ و با شدت به من یادآوری کرد که تاریخ، مدام، مدام، مدام، تکرار می‎شود... حتا شده در کوچک‎ترین وجوهش...

*

حال ترزا، وقتی‎ می‏بیند عکس‎هایی که گرفته، وسیله‎ای شده‎اند برای شناسایی معترضان...

*

کارگردان فیلیپ کافمن، محصول سال 1988، بازیگران دانیل دی-لوئیس، ژولیت بینوش، لنا اولین

 

* از فیلم

۲۶آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، بیست و هفتم فروردین‎ماه 1394 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ اون یه دلقک هالیوودی تو لباس پرنده‎ست.

ـ آره، درسته. ولی فرداشب ساعت هشت، اون می‎یاد روی صحنه و همه‎چیزش رو به خطر می‎ندازه، تو چه‎کار می‎کنی؟

ـ اصلا نگران نباش که من ممکنه در مورد شما بد بنویسم.

ـ مطمئنم که بد می‎نویسی...، البته اگه من بد اجرا کنم.

 

*

گفتگوی کوتاه بالا، شاید تعریف کوتاهی از داستانِ فیلم Birdman باشد. البته تعریف قصه‎ی The Unexpected Virtue of Ignorance خیلی مفصل‎تر از این‎هاست. خیلی...

مایک شاینر، با بازی خوبِ ادوارد نورتون، به نظر من جذاب‎ترین شخصیت فیلم هست. شاید به خاطر این‎که عاصی و رام‎نشدنی و عوضی و دیوانه و غیرقابل پیش‎بینی و خودخواه و بدجنس است. شایدتر به خاطر این‎که، یکی از بازیگرانِ خیلی محبوب من هست. بازیگر کم‎تر قدرشناخته‎شده‎‎ی هالیوود. دقیقا نمی‎دانم از کدام فیلم، این‎قدر برای من محبوب شد. اما، شاید بد نباشد که از فرصت استفاده کنم و اسم آن فیلمی که محبوبیتش را برای من کاملا تثبیت کرد، و قرار بود دوباره تماشایش کنم و حتما این‎جا در موردش بنویسم، را همین‎جا بگویم. شاید دیگر فرصتش پیش نیامد. مثل خیلی از فیلم‎های دیگری که فرصت این‎‎جا آمدنشان، تا حالا پیش نیامده: The Painted Veil محصول سال 2006 با بازی همین نوآمی واتس، فیلمی بر اساس داستانِ کوتاهی از سمرست موآم. آنقدر این فیلم را دوست دارم، که حقش یک پست مجزا برای خودش باشد، و آن‎جا در موردش خواهم نوشت و درباره‎ی دلایلم برای دوست داشتنِ آن. ولی شما، اگر ندیده‎ایدش، زودتر تماشایش کنید.

مایک شاینر، بازیگر مشهور تئاتری هست که به دنبالِ حادثه‎ای که یک شب مانده به پیش‎نمایش تئاترِ «وقتی از عشق حرف می‎زنیم، از چه حرف می‎زنیم» که ریگن تامسون (مثل خودِ مایکل کیتون)، یک هنرپیشه‎ی معروفِ فیلم‎های ابرقهرمانی دو دهه قبل (ریگن تامسون ـ Birdman، مایکل کیتون ـ Batman)، آن را براساس داستانِ کوتاهی از ریموند کارور نوشته، و کارگردانی و نقش اول آن را بر عهده دارد و قرار است آن را توی برادوی به صحنه ببرد، برای یکی از هنرپیشه‎های آن پیش می‎آید، به این تئاتر اضافه می‎شود. کاری که کاملا مال خود ریگن است. برای اثبات خودش و به دست آوردن اعتبار و قدر و هر آن‎چه که می‎خواهد، برای خودش، خودش، خودش، و دخترش سم (اما استون) که تازه از بازپروری بازگشته و هنوز هم، دست از مصرف مواد برنداشته است. ریگن تامسون، البته شخصیت اصلی فیلم است.

 

 

 

Birdman یا The Unexpected Virtue of Ignorance، که من بیشتر دوست دارم این  Ignorance را مانند مترجم نسخه‎ی زیرنویسی که داشتم، بی‎تجربگی ترجمه کنم تا جهالت، ترکیبی از فانتزی، سورئال، درام، هجو، فلسفه، کمدی‎ای تلخ و همین‎طور، فیلم‎های ابرقهرمانی است. البته تلخی این فیلم، برای من، از همه‎ی جنبه‎های فیلم پررنگ‎تر بود. تلخیِ از دست رفتن، از دست دادن، نادیده گرفته شدن، هدر رفتن، به آن‎چه که فکر می‎کنی حق توست نرسیدن. تلخیِ خود را برتر از آن‎چه که واقعا هستی دیدن. تلخی قدرناشناخته ماندن، فراموش شدن، شکست، رودست خوردن، تحقیر شدن، دوست داشته نشدن، قدر ندیدن. تلخی عقب ماندن از زمانه. تلخیِ مقاومت در برابر زمانه‎ای که با زمانه‎ی تو فرق دارد. تلخی مقاومت در برابر مظاهر تکنولوژی و رسانه‎های جمعی و شبکه‎های اجتماعی و شکست خوردن در برابر هجوم آن‎ها. تلخی فراموش شدن به خاطر این مقاومت. تلخی از دست رفتنِ... تلخیِ یک کابوس بی‎پایان. تلخیِ...

تا چند خط دیگر هم می‎توانم لیست کنم احساساتِ تلخ این فیلم را.

تلخی‎های قابل درک. تلخی‎هایی که خیلی از ما، حداقل یکی دو موردش را، تازه اگر خوش‎شانس‎تر بوده باشیم، در طول زندگی‎مان حس کرده‎ایم.

تلخی‎ای که زیر سایه‎ی جنبه‎ی فانتزی فیلم، کم‎رنگ که نه، تلطیف شده است.

راستی یک نفر به من بگوید چرا این فیلم نامزد جایزه‎ی بهترین فیلم «کمدی و موزیکال» گلدن گلاب شده بود؟!

*

ـ منو ببین. می‎دونی من همیشه آرزو داشتم که یک بازیگر برادوی باشم. از موقعی که بچه بودم آرزو داشتم. حالا اینجام و... من یه بازیگربرادوی نیستم. فقط یه بچه‎ی کوچولوام... و هی منتظر یه نفرم که بهم بگه، تو موفق شدی.

 

*

ریگن تامسون، مایک شاینر، همسر سابقِ تامسون، سم، لارا (آندریا رایزبورو) معشوقه‎ی ریگن، لزلی (نوآمی واتس) ... هر کدام تلخی خودشان را دارند و در طول فیلم، با بخشی از قصه‎ی تلخ هر کدام، آشنا می‎شویم. بدون پرگویی. بدون این‎که مستقیم قصه بگوید. با یکی دو جمله، با یکی دو گفتگوی کوتاه، وسطِ دعوا، قصه‎شان گفته می‎شود.

 

*

ـ چرا ما طلاق گرفتیم؟

ـ چون تو به سمتم چاقو پرت کردی و یه ساعت بعدش داشتی بهم می‎گفتی دوستم داری. چون که من اون نمایش کمدی مزخرفت رو با «گلدی هاون» دوست نداشتم، دلیل نمی‎شه که عاشقت نبودم. تو همیشه همین‎جوری هستی. عشق رو با تحسین اشتباه میگیری.

*

کل فیلم، به جز ابتدا و انتهای آن، با تکنیک کات نامرئی (Invisible cut)، شبیه یک پلان ـ سکانس طولانی و بی‎وقفه و جنون‎آمیز به نظر می‎رسد که همین، به مانندِ کابوس بودنِ فیلم دامن زده. البته کابوسی جنون‎آمیز برای ریگن تامسون که در طول فیلم، لحظه به لحظه، از وجودش کاهیده می‎شود تا جایی که او را می‎رساند به پرده‎ی آخرِ نمایش در شب افتتاحیه.

فیلمی که بر خلافِ ریتم تند و به هم پیوسته و بدون توقفش، آرام آرام جلو آمد و در عرض مدت کوتاهی، وقتی که هیچ رقیب قدری برای Boyhood تصور نمی‎شد، به سرعت جای آن را گرفت و جوایز اصلی اسکار 2015 را (بهترین فیلم، بهترین کارگردان و همین‎طور بهترین فیلم‎برداری برای امانوئل لوبزکی که سال قبل برای جاذبه هم همین جایزه را برده بود) مال خودش کرد.

بازیگران فیلم، همه‎شان، خیلی خوب هستند. حتا باید اعتراف کنم، اما استونش هم با وجودِ همه‎ی دافعه‎ای که برای من دارد، خوب بود!

*

شاید تلخ‎ترین حرفِ فیلم و چه بسا مهم‎ترین جمله‎اش را، سم، دختر ریگن، وسط دعوا به زبان آورد:

تو آدم مهمی نیستی... بهش عادت کن!

 

*

فکر می‎کنم، از بین خواننده‎های این وبلاگ، من، آخرین نفری باشم که فیلم را تماشا کردم. و برای فیلمی که همین دو ماه پیش اسکار را برد، توصیه به تماشا کردن، لزومی نداشته باشد. ولی مهم، حرف زدن‎مان هست دیگر. در موردش حرف بزنیم.

فیلم را دوست داشتم. فیلم، با وجود جنبه‎های فانتزی‎اش، با وجود بسیار دور بودن از فضا و زندگی ما (اکثر لحظات فیلم پشت صحنه و روی صحنه‎ی تئاتر برادوی می‎گذشت)، انگار، خیلی خیلی نزدیک بود. آدم‎های فیلم، دردهایشان، احساساتشان، برای من زیادی قابل درک بود. زیادی آشنا.

فیلم، هیچ ربطی به اسم سرشار از دافعه‎اش ندارد. Birdman، اگر شما را حتا یک لحظه به یاد یک فیلم ابرقهرمانی انداخت، باورش نکنید. فیلم، از قهرمانی و دنیایش کاملا به دور است. سرشار از آدم‎هایی که سرشارند از شکست. از ناکامی. از دریغ و افسوس. آدم‎های فیلم، لااقل برای من، زیادی قابل باور بودند.

 

*

- تا کنون آن‎چه که از زندگی می‎خواستی، گرفته‎ای؟

- گرفته‎ام.

- و چه می‎خواستی؟

ـ که خودم را محبوب بنامم. که خودم را روی زمین، محبوب حس کنم.

(ریموند کارور، تیتراژ ابتدایی فیلم)

 

+ وقتی از عشق حرف می‎زنیم، از چی حرف می‎زنیمِ ریموند کارور را هم، بخوانید.

 

 + راستی، اسفند، وبلاگ، یک‎ساله شد.

۲۶آذر

* این یادداشت جمعه، یکم اسفند‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

این بار آسان و واقعی لذت ببرید.

حتا اگر قرار نبود امشب (در واقع 2 اسفند، 1 بامداد) تلویزیون باز این فیلم را پخش کند که سال‎هاست در فهرست محبوب‎ترین فیلم‎های IMDB اول است یا دوم، باز هم بالاخره این فیلم به این‎جا راه پیدا می‎کرد.

این فیلم در زمان پخشش یکی از قدرناشناخته‎ترین فیلم‎های تاریخ سینما بود که حتا شکست هم خورد، و بعد، تازه کشف شد و محبوب شد.

تماشای این فیلم، اگر تا آخرش با دقت تماشایش کنید، یک لذت فوق‎العاده هست. از آن آخرهای واقعا، واقعا، حال خوب کن دارد.

اگر، حتا فیلم‎های درباره‎ی زندان و محیط زندان را دوست ندارید، مطمئن باشید که این فیلم را دوست خواهید داشت.

این فیلم، اصلا، فیلمی درباره‎ی «امید» است!

حتما، حتما، حتما، امشب تماشایش کنید. (این از آن فیلم‎ها نیست که به خاطر پخش از تلویزیون، خیلی از آن کم کرده باشند.)

به لیست هنرپیشه‎هایش هم نگاه نکنید. شک نکنید که مثلا تیم رابینز، بعد از این فیلم، جزو محبوب‎هایتان خواهد شد.

این یک پست هول هولکی‎ست، به مناسبت پخش امشب این فیلم از شبکه اول. بعد، در ادامه‎ی همین پست، درباره‎ی این فیلم فوق‎العاده‎ی فرانک دارابونت خواهم نوشت.

آن‎هایی که قبلا تماشایش هم کرده‎اند، می‎دانند که تماشای دوباره و چندباره‎اش هم، لذت‎بخش است.

 

 

 

فیلم محصول سال 1994 است و فرانک دارابونت آن را بر اساس داستان کوتاهی از استفن کینگ با نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک» ساخته است. تیم رابینز و مورگان فریمن، هنرپیشه‎های اصلی آن هستند.

 

حتما تماشایش کنید.

۲۶آذر

* این یادداشت جمعه، هفدهم بهمن‎ماه 1393 در لذتهای پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

 

اگر ور غرغروی ایرادگیر ذهن من بین 3 تا 5 نیمه‎شب نرفته بود بخوابد، اگر بعد از تماشای Gone Girl نمی‎نشستم به تماشای این فیلم، اگر ذهنم آمادگی تحمل یک فیلم سرخوش و سرحال را نداشت، شاید، این فیلم را دوست نمی‎داشتم. البته شاید باز هم دوستش می‎داشتم!

یک فیلم پر از اشکالات روایی و... (از آن‎ها که هر جا که لازم داشته، آدم‎ها و اتفاقات وسط زمین و آسمان سر رسیده‎اند یا...) ولی سرخوش و سرحال. پر از موسیقی و...

In July به آلمانی Im Juli از آن فیلم‎های جاده‎ای فانتزی سرخوش که همه‎ی اتفاقات و مصیبت‎های ممکن بر سر شخصیت اصلی قصه می‎بارند، و زمین و آسمان، هر جا که لازم است، به کمکش می‎شتابند، تا بالاخره چشمش باز شود و از به دنبال سراب رفتن دست بردارد و آن کسی را که همراهش هست ببیند. آن کسی را که باید، دوست بدارد.

 

 

 

اصلا، فکر این‎که این فیلم را فاتح آکین ساخته، یک کمی سخت هست. به نظر زنگ تفریح می‎آید! دومین فیلم اوست که در سن بیست و هفت سالگی آن را ساخته. شوخ و شنگ و پر از فانتزی! اصلا انگار مخصوصا دز فانتزی و شوخی بودنش را هم پررنگ کرده که نشان دهد جدی نیست. صحنه‎ی تعقیب و گریز و فرار دانیل با اتوبوس لونا از برابر پلیس‎ها، یا صحنه‎ی ازدواج صوری لب مرز، یا اصلا صحنه‎ای که نامزد ملک به پلیس‎ها اطلاع می‎دهد که جنازه متعلق به عمویش هست و اگر توی یک فیلم دیگر بود، عکس‎العمل پلیس‎ها شوخی و بازی به نظر می‎رسید و...

البته فیلم سال 2000 ساخته شده، قبل از Head-On و تازه آقای هنرپیشه‎ی اصلی Head-On توی این فیلم یک نقش خیلی فرعی دو سه دقیقه‎ای هم دارد. البته خود فاتح آکین هم بیکار ننشسته و نقش پلیس لب مرز رومانی را که شاهد ازدواج صوری دانیل و ژولی‎ست و آخرش اتوبوس‎شان را (که آن هم مال لونا‎ست) به عنوان کادوی ازدواج، برای خودش برمی‎دارد، هم بازی می‎کند. تازه برادرش هم نقش یک پلیس لب مرز ترکیه را بازی می‎کند!

دانیل، یک دانشجوی دانش‎سرا، اهل هامبورگ است که در حال گذراندن دوره‎ی کارآموزی برای آموزگاری هم هست. یک «چلمن» به تمام معنا! که حتا دانش‎آموزان کلاسش هم جدی‎اش نمی‎گیرند. هیچ‎کس جدی‎اش نمی‎گیرد. هیچ چیزی هم از لذت‎های زندگی نمی‎داند. زندگی‎اش در درس خواندن و حرفه‎ی آینده‎اش خلاصه شده. احتمالا این‎که چنین آدمی، چشم ژولی، دخترک کولی فروشنده (در واقع ما هیچ چیزی از دختر نمی‎دانیم. جز این‎که فروشنده است و به نظر می‏‎آید خانواده‎ای هم ندارد و هر جا که سرنوشت او را ببرد خواهد رفت، با آن فلسفه که چند بار توی فیلم هم دنبالش کرد که به هر جا که اولین ماشینی که ایستاد او را ببرد، می‎رود!، که اسم فیلم هم انگار پهلو به نام او هم می‎زند) را می‎گیرد، بزرگ‎ترین شانس زندگی اوست! حتا دوست ژولی هم بعد از اولین باری که ژولی بالاخره با پسرک حرف می‎زند و به او انگشتر شانسش را می‏فروشد و متقاعدش می‎کند که عشق زندگی‎اش دختری‌ست که نشان خورشیدی شبیه نشان روی انگشتر را با خود دارد، با تعجب از او می‎پرسد: این چی بود؟! چه چیزی دارد که چشم تو را گرفته؟!

اشتباه روزگار و چند دقیقه دیر رسیدنِ ژولی باعث می‎شود که دانیل دختر اشتباه، ملک، را پیدا کند و آن‏قدر افسانه را باور کند که به خاطر رسیدن به او، قدم در راه طولانی و پر پیچ خمی بگذارد که فیلم 93 دقیقه‎ای را شکل می‎دهد؛ از هامبورگ به استامبول تا او را سر روز و ساعت مقرر زیر پل ملاقات کند.

ژولی، با آن موهای ریزبافت و صورت خوش‎فرم و لبخندهای سرحال و عشق مصممش، از سر اتفاق همراه دانیل می‎شود و...

فیلم پیشنهاد خوبی‎ست برای لحظات فراغت. وقت‎هایی که ور غرغروی ایرادگیر ذهنتان هم به مرخصی رفته است! گاهی کمدی‎ست، گاهی حادثه‎ای، گاهی رمانتیک، گاهی، آن‎جاهایی که دلت برای ژولی‎ای که همراه دانیل است و شاهد عشق وزیدن او به دختری دیگر، یا جایی که دانیل با او دعوا می‎کند و همه‎ی تقصیرها را به گردن او می‎اندازد، یا اول از همه، جایی که دانیل به او می‎گوید، این‎که پول کافی برای سفر دریایی ندارد، مشکل خودش است، ناراحت‎کننده (فقط برای چند ثانیه البته) و بیشتر از همه، فانتزی! و البته دلنشین.

از آن‎جا که فاتح آکین ترک‎تبار است، جای جای فیلم پر است از ترک‎تبارها!

فیلم انگار آدم بد هم ندارد. تقریبا همه‎ی آدم‎های فیلم، حتا دزدهایش هم، خوب و به وقتش کمک‎دهنده‎ هستند.

فیلم را کمابیش دوست داشتم. حتا شاید دلم برایش تنگ هم شود. یک جاهایی، من را به یاد دختری روی پل انداخت. البته فقط یک جاهایی. شاید به خاطر جاده‎ای بودن هر دو فیلم. وگرنه که...

محصول 2000 آلمان هست و بازیگران اصلی‎اش، موریتز بلیبترو، کریستین پائول هستند.

دیالوگ ویژه: یادداشت نکردم!

یک جا غریبه‎ای که توی ساحل هامبورگ به دانیل و ملک دو بطری آبجو هدیه‎ می‎دهد می‎گوید: بیشتر چیزهای خوب دنیا مجانی‎اند.

 

صحنه‎ی ویژه:

جایی که دانیل برای فریب ژولی و متقاعد کردنش برای پریدن از رود کم‎عرضی که به نظرش مرز می‎آید، روی زمین مثلا محاسبات فیزیکی می‎کند، و ژولی مدام می‎گوید بیچاره شاگردهات، و نتیجه‎اش و بعد، مواجه شدن با دانوب، مرز واقعی!

 

+ فهمیه، فیلم را با تورنت دانلود کردم. برخلاف تصورم زیرنویس فارسی هم داشت.

۲۶آذر

* این یادداشت یکشنبه، دوازدهم بهمن‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

گفته بودم که فیلم‎های قبلا دیده‎شده، کتاب‎های قبلا خوانده‎شده، لذت‎های قبلا تجربه‎شده، نیازمند یک تلنگر، یک اتفاق‎اند تا پای‎شان برسد به این‎جا. وگرنه که می‎شود پشت سر هم و بی‎وقفه لذت نام برد و به این‎جا اضافه کرد. بی هیچ مکث و تاملی.

 

این یکی، دیشب، وسط کتابخانه‎ام، سر برآورد. (یک سری از فیلم‎هایم که قرار است آن‎ها را به کسی بدهم، یا تازه از کسی پس گرفته‎ام، چند روزی، چند وقتی جلوی کتاب‎های طبقه‎ی وسط کتابخانه‎ام می‎مانند)

...انیمیشن خمیری فوق‎العاده‎ی آدام الیوت.

 

 

 

داستانِ دوستیِ عجیب و غریب و پر از تلخی و نجات‎دهنده‎ی مری هشت ساله از استرالیا و مکس چهل و چهارساله از آمریکا. دوستی‎ای که از یک نامه سربرمی‎آورد، در طول سال‎ها، با نامه ادامه پیدا می‎کند و سرانجام با نامه به پایان می‎رسد.

راستی به پایان می‎رسد؟

فیلم پر از تلخی‎ و تنهایی‎ست. تلخی و تنهایی‎ای که این دوستی را از فراز اقیانوس‎ها شکل می‎دهد و مثل یک نیاز ادامه می‎دهد ولی...

آن‎قدر خوب است، آن‎قدر شگفت‎آور است که می‎تواند در این‎جا، در لذت‎های پراکنده توصیه شود.

یک جور تلخیِ شیرین...

شک نکنید که لذت خواهید بود. از تماشایش، از تماشای لحظه به لحظه‎اش، شگفت‎زده خواهید شد. از فلسفه‎ی پنهانش. از آدم‎شناسی و روانشناسی حرفه‎ای‎اش...

انیمیشن خمیریِ استاپ موشنی در ستایش دوستی. مرثیه‎ای برای تنهایی.

*

ـ افسانه‎ی 1900 را سال‎ها قبل وقتی تلویزیون نشانش داد دیده بودم و آن‎قدر دوستش نداشتم که دنبالش بگردم و دوباره تماشایش کنم.

_ خشکسالی و دروغ را هم روی صحنه‎ و هم نسخه‎ی دی‎وی‎دی تماشا کرده بودم و دوستش داشتم و آن‎قدر فاصله افتاده بود که نوشتن از آن آسان نبود. مثل همین نوشتن در مورد مری و مکس که فقط یک یادآوری دور است.

ـ وقتی Her را دیدم، قرار بود در موردش بنویسم و آن‎قدر ننوشتم که از دهان افتاد. اما... یک ترس توی ذهنم پررنگ است، از مسیری که در آن پیش می‎رویم.

ـ قرار بود در مورد سال بلوا بنویسم. خیلی زیاد. باز هم، همان. اولین رمان معروفی که خوانده‎ام

ـ قرار بود برای چندمین بار (؟) باغ‎های کندلوس را تماشا کنم و در موردش بنویسم. فرصتش پیش نیامد.

ـ در مورد غرور و تعصب، شماها آن‎قدر خوب نوشتید که حرفی برای من باقی نماند.

_ سه رنگ کیشلوفسکی را دوباره تماشا کردم. آبی را خیلی سال قبل، روی وی‎اچ‎اس دیده بودم (انگار یک قرن پیش بود زندگی همراه وی‎اچ‎اس‎ها!) و تماشای قرمز و سفید به همین سال‎های اخیر برمی‎گشت. تماشای پشت سر هم این سه فیلم، بیش از همه‎چیز موسیقی معرکه‎ی آن‎ها را به چشم من آورد. در مورد قرمز و سفید نه زیاد، ولی در مورد آبی (که به نظرم با فاصله‎ی زیاد بهترین فیلم این سه‎گانه است، حتا با این‎که ژولیت بینوش دارد! (لطفا اجازه ندهید نظرم در مورد او را این‎جا بنویسم!)) حرف‎های زیادی داشتم که به سرنوشت همان حرف‎های قبلی مبتلا شد.

ـ قبل از دوباره‎بینی سه‎گانه، زندگی دوگانه‎ی ورونیکا را، برای اولین بار دیدم. محشر! چقدر دوستش داشتم و چقدر، چقدر، چقدر دلم می‎خواست در موردش بنویسم. حیف. دیر شد. شاید باز تماشایش کردم و این‎بار بلافاصله، قبل از فاصله افتادن، نوشتم.

ـ تنها عاشقان زنده می‎مانند را همین چند روز پیش تماشا کردم و در موردش، «حتما» خواهم نوشت.

ـ The Reader را همان سالی که کیت وینسلت به خاطرش اسکار گرفت، دیده بودم، و علی‎رغم حضور رالف فاینس، دوستش نداشتم. هر چند... غافلگیری‎هایی داشت که به خاطر آن‎ها، یک بار دیدنش خوب بود.

در مورد کیت وینسلت هم... نه به شدت ژولیت بینوش، ولی کلا نگذارید اظهارنظر کنم!

_ دلم می‎خواهد In July فاتح آکین را تماشا کنم، ولی هیچ‎جا پیدایش نمی‎کنم! چرا بیشتر آدم‎ها اسمش را هم نشنیده‎اند؟! حتا آقای همکار که کلکسیون بی‎انتهایی از فیلم دارد!

 

*

لذت‎های این‎جا که محدود به فیلم و کتاب نیست. بعد از دوری‎ای بیش از یک سال، دوباره این سایت را پیدا کردم و حالا، گاهی به آن سرک می‎کشم. شما هم، اگر سینما را دوست دارید، به خصوص اگر دل‎نوشته‎های سینمایی را دوست دارید، بروید و چرخی توی این سایت بزنید. گوشه و کناری دارد که حتما در آن جایزه‎هایی مختص خودتان پیدا خواهید کرد.

خودتان کشفش کنید.

پردهی سینما

۲۶آذر

کتابخوان از اون دسته فیلمهایی هست که ابتدا با اتفاقی که بین دو شخصیت اصلی شکل میگره غافلگیرتون میکنه، در ادامه شما رو هر لحظه پیگیرتر و شیفتهتر از قبل به دنبال خودش میکشه، و با پایان زیباش برای همیشه در خاطرتون حک میشه. به همین خاطر هست که این فیلم خوب و بسیار بسیار خوش ساخت رو با بازی خیرهکنندهی کیت وینسلت ( که به خاطرش گلدن گلاب و اسکار گرفت. ) ، دیوید کراس و رالف فاینس معرفی میکنم و حتماً اگر فرصتی دست بده، باز به تماشاش خواهم نشست. فیلمی که به عقیدهی من نه تنها از نظر بازیها، بلکه از جنبهی روایی بسیار عالی کار شده. کارگردانی منسجم و مستحکمی رو از استفن دالدری، فیلمبرداریِ خیلی خوب، و موسیقی متنی از نیکو موهلی که درد و رنج فیلم رو به خوبی منعکس میکنه و بسیار هم تأثیرگزار هست، شاهد هستیم. یادآوری کنم که فیلم اقتباسی از کتابی به همین اسم از برنارد اشلینک هست.

 

 

خلاصه: در سالهای جنگ جهانی دوم، مایکل (15 ساله) به طور اتفاقی با زنی به اسم هانا که حدودا 21 سالی از او بزرگتر هست آشنا میشه و این آشنایی به ایجاد ارتباط بین این دو نفر میرسه. هانا زنی مرموز و از کارکنان تراموا هست که مایکل جز اسمش تقریباً هیچ از او نمیدونه. زنی که طی این رابطه به خواندن مایکل علاقه نشون میخواد هر بار که پیشش میره براش کتاب بخونه. کتابهای مثل ادیسهی هومر، زنی با سگی کوچک از چخوف و.. طی این رابطه و در کل در طول فیلم، جنبههای روانی منعکس در صورت و چشمهای هانا خیرهکنندهست و همین یکی از زیباییهای کتابخوان هست که تا مدتها بعد از دیدنش هم ذهن رو درگیر میکنه..

مایکل تقریباً از تمام همسالانش بریده و روزبهروز به هانا علاقهمندتر میشه و این درحالیست که روزی با خانهی خالی او مواجه میشه و اینجا نیمهی اول فیلم هست. بعد از اون شاهد بزرگ شدن مایکل و تحصیلش دررشتهی حقوق هستیم و دادگاهی که جهت قضاوت فاجعهی آشویتز برپا شده که در اونجا مایکل نایل به دیدار هانا میشه؛ اما در جایگاه متهم. متهمی که میتونه با اعلام بیسواد بودنش تبرئه بشه اما...

 

*

کتابخوان رو حتماً دوست خواهید داشت. کتابخوان با بازی فراموش نشدنی کیت وینسلت ، استفاده از رنگها و نورهای معنیدار، و صحنههای به یادماندنی. صحنههایی مثل گوش دادن هانا به صدای ضبط شده در کاست، شنیدنِ « ادیسه، هومر » و بیاراده قطع کردنش...

۲۶آذر

* این یادداشت شنبه، بیستم دی‎ماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

یک لیست بلندبالا، خیلی بلند بالا، دارم از فیلمهایی که دوست دارم تماشا کنم. یک لیست بلندبالاتر از فیلمهایی که دوست دارم دوباره یا چند باره تماشایشان کنم.

یک لیست بلند بالا هم، از فیلمهایی که اصلا مال اینجا هستند...

وسط راه، گاهی یک دفعه، یک فیلم سر و کلهاش، پیدا میشود و وسوسهی دیدنش رهایم نمیکند.

اکثر اوقات مربوط به لیست اول، گاهی متعلق به لیست دوم.

گاهی انگار بدجوری متعلق به لیست سوم!

*

اینبار، از طرف ما، همگی دعوتیم به تماشای فیلمِ Only Lovers Left Alive. فیلمی از جیم جارموش (یادم باشد یک بار پای مرد مردهی جارموش را هم به اینجا بکشانم (اگر بدانید چقدر زیادند فیلمها و کتابهایی که دوست داریم به اینجا بیاوریمشان، که باید اینجا باشند... وسطِ وسطِ لذتها))، محصول سال 2013 آلمان و انگلستان با بازیِ تام هیدلستون، تیلدا سوئینتن، جان هارت و...

تا اواخر بهمن قرار ما باشد، برای تماشای «تنها عاشقان زنده می‏مانند».

این فیلم را ندیدهام، ولی از حالا، به خودم وعدهی لذتی بهیادماندنی را دادهام... گاهی باید به حسها اعتماد کرد... هر چند خیلی وقتها، ناامیدت میکنند همین احساسات!

امیدوارم که تماشایش را دوست داشته باشیم.

 

 

 

برای خلاصه هم، پژمان الماسینیا (شاعری که شعرهایش را دوست دارم و چند وقتیست که نوشتههای سینماییاش را هم کشف کردهام) در مورد این فیلم نوشته:

«فقط عاشقان زنده می‌مانند، درباره‌ی یک زوج خون‌آشام قرن پانزدهمی به‌اسم آدام و ایو - همان آدم و حوای خودمان - است. دو خون‌آشام متشخص، آداب‌دان و خوددار که حتی‌الامکان نمی‌خواهند برای زنده ماندن به هیچ‌کسی صدمه بزنند و در برابر تأمین خون مورد نیازشان از بیمارستان‌ها، مبالغ هنگفتی پول پرداخت می‌کنند! دو دلداده‌ی کهن در دو قاره‌ی دور از هم، آدام ساکن دیترویت (آمریکا) است و ایو در طنجه (مراکش) اقامت دارد. آدام و ایو قرن‌هاست زن و شوهرند اما طوری عاشقانه کنار یکدیگر قدم برمی‌دارند که دلدادگی‌شان از دو جوان تازه‌سال هم پرشورتر به‌نظر می‌رسد. رابطه‌ی آدام و ایو آن‌قدر عاشقانه و احترام‌آمیز است که حتی می‌تواند توسط مشاورین خانواده به‌عنوان سرمشق عاشقانه زیستن مطرح شود!

آدام یک نوازنده، آهنگساز تراز اول، خوره‌ی به‌تمام‌معنای موسیقی و صاحب کلکسیونی ارزشمند از گیتارهای الکتریک است؛ هنرمندی نابغه، حساس، رُمانتیک، منزوی و تا حدی خودویرانگر که گویا آن‌قدر از خرابی‌های جهان امروز و از دست رفتن شکوه و جلال گذشته به تنگ آمده که گاهی به خودکشی هم فکر می‌کند.

ایو اما باتجربه‌تر، گویی که قرن‌ها بیش‌تر از آدام عمر کرده و جنس بشر را بهتر شناخته، ایو تنها کسی است که می‌تواند همسر باوفایش را آرام کند؛ برای همین به دیدنش می‌رود. زمانی که ایو برای دیدار آدام قصد دارد عازم دیترویت شود، در چمدانش فقط و فقط کتاب می‌گذارد. او طوری پرشور صفحات و کلمات کتاب‌ها را لمس می‌کند که پی می‌بریم ایو هم بدون شک، یک خوره‌ی کتاب و دیوانه‌ی ادبیات است. البته ایو از میان باقی هنرها، به رقص هم علاقه‌ دارد. ایو بیش‌تر هنرشناسی قابل است تا یک هنرمند...» (+)

۲۶آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، چهارم دی‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

به خاطرِ پیشنهادی برای شب یلدا می‎خواستم حتما پست بگذارم. حتا به سراغِ اولین فیلمی که نمی‎دانم به چه دلیلی از همان وقت که به پیشنهاد شب یلدا فکر کردم، به گوشه‎ی ذهنم چسبیده بود، رفتم. البته اصلا فرصت نشد که حتا نگاهی به آن بیندازم. شب یلدا هم وسط همه‎ی شلوغی‎ها گذشت و نشد از فیلم زیبای بیمار انگلیسی (The Engilish Patient) بنویسم. و همان‎وقت که به آن فکر می‎کردم، یادم بود که اگر نوشتم برای‎تان بنویسم که رالف فاینس، سال‎هاست، شاید از همان اولین باری که توی دوره‎ی دبیرستان همین فیلم را دیده بودم، (آن هم نسخه‎ی دوبله‎شده‎ی مجاز داخلی‎اش را، و البته از وقتی که بار دوم، نسخه‎ی اصلی را دیدم، مدام از خودم می‎پرسم یعنی آن نسخه‎ی مجازی که اولین تماشای من از این فیلم بود، «چی» بوده!) شده است یکی از محبوب‎ترین هنرپیشه‎ها برای من. شمایلی از یک مرد عاشق تلخ با آن نگاه‎های...

قهرمان عشق‎های تلخ... و حسرت‎بار...

بعد، یادم آمد که قرار بوده جایی دیگر، از هنرپیشه‎ی دیگری بنویسم و بعد ذهنم رفت به طرف یکی از مشهورترین فیلم‎های رایان گاسلینگ و دلم خواست برای شما از Drive بنویسم و آن عشق سرشار از سکوت و لب فرو بستنش...

آن یکی هم نشد. شاید چون سخت است با این همه فاصله از فیلمی نوشتن. شما اما هر دوی این فیلم‎ها را تماشا کنید اگر قبلا تماشایشان نکرده‎اید. شاید یک روز، ما هم درباره‎شان نوشتیم و شدند یکی از پیشنهادات این‎جا. یک بار که دوباره تماشایشان کردیم.

*

امروز به خودم مرخصی دادم. کمی خوابیدم. قدم زدم. دورهمی دوستانه‎ی ملو داشتیم و وسطش دنبالِ فیلمی گشتیم که به خاطرِ حضور عناصر ذکور، مطمئن باشیم مشکل منکراتی نداشته باشد! و از آن‎جا که آقای هیچکاک، توی بدنام‎اش و من فکر می‎کنم توی همین سرگیجه (Vertigo) هم، به خاطر مشکلات نظارتی، که اجازه‎ی نمایش بوسه‎ی بیشتر از چند ثانیه را توی فیلم‎ها، نمی‎داده، مجبور شده با چند برداشت پشت سر هم، همه‎ی ناظران را بپیچاند، این شاید بهترین پیشنهاد بود. مهم هم نبود که همه‎مان قبلا تماشایش کرده بودیم. و بعضی‎هایمان حتا چندین بار. بعضی فیلم‎ها را هر چند بار هم که تماشا کرد، می‎توان با دیدی نو نشست به تماشایی دوباره و بعدش هم می‎توان مدت‎ها در موردش حرف زد.

سرگیجه‎ی هیچکاک یکی از همین فیلم‎هاست. مخصوصا اگر با کسانی تماشایش کنی که اهلش باشند و بعد بنشینی به گفتگو...

سرگیجه را می‎توان بارها و بارها دید و هر بار از لایه‎های آن عبور کرد و هر بار چیزی تازه دید. داستان عشقی پیچیده در سرگیجه و توهم.

اصلا، صادق هدایت هر چه در بوف کورش در مورد زن اثیری‎اش نوشت، در مقابل زنِ اثیری‎ای که هیچکاک توی سینما ساخت ـ و از این سخت‎تر هم مگر هست ـ، کم می‎آورد. (البته بگویم که من، بوف کور را دوست ندارم.)

زن اثیری یعنی مادلنِ سرگیجه.

دل باختنِ به زنِ اثیری یعنی آن جوری که اسکاتیِ سرگیجه، دلباخته و سرگشته‎ی زنِ اثیری می‎شود.

 

اگر فیلم را ندیده‎اید، و قصد تماشایش را به همین زودی‎ها دارید، ادامه را نخوانید. اصلا نخوانید.

 

و تلخی، و شاید طنز تلخ ماجرا وقتی است که می‎فهمیم این زنِ اثیری، یک نقش بوده. یک بازی.

اسکاتی عاشق زنی بوده که نبوده. اسکاتی سرگشته و دلباخته و عزادار زنی بوده که اصلا وجود نداشته... که بعد مرده باشد. همه‎اش یک نقش بوده. عشق به مخلوقِ آدمی دیگر. که حتا وقتی که خودِ واقعی آن آدم، عاری از آن نقش پیدایش می‎شود...

سرگیجه، حکایت اسکاتی است. یک بازرس پلیس که به خاطر ترس از ارتفاع و سرگیجه‎هایش، ناخواسته باعث مرگ یک افسر پلیس دیگر می‎شود و به همین خاطر کارش را رها می‎کند.

عذاب وجدان؟ دارد. ولی نه آن‎قدر که خودش را خیلی ناراحت کند. نقشه‎هایی تازه دارد تا وقتی که دوستی از ایامِ دورِ تحصیل به سراغش می‎آید و او را وارد بازی‎ای می‎کند که حتا تا آخرِ آخر، تا وقتی که از بازی خارج می‎شود هم، متوجه بازی بودنِ آن نمی‎شود. آن هم یک بازرس سابقِ پلیس. شاید همان دلباختگی چشمش را بست. جلوی دیدنش را گرفت.

دقایق زیادی از فیلم به تعقیب مادلن می‎گذرد. اسکاتی فقط می‎رود و مادلن را تماشا می‎کند. تماشا می‎کند و برداشت می‎کند. همان نقشی که از او، به عنوان یک کارآگاه انتظار می‎رود و کشف می‎کند. مشکل از وقتی شروع می‎شود که اسکاتی از نقشش بیرون می‎آید و به مادلن دل می‎بازد. آن وقت است که چشمش هم بسته می‎شود و حتا متوجه اشارات مادلن هم نمی‎شود. آنجا که به صراحت می‎گوید باید برود و دیگر دیر شده است و نباید این‎طور می‎شد و باید کاری انجام دهد.

و قبل از اتمام نقشش به او می‎گوید:

ـ باور داری که من عاشقتم؟ و اگه منو از دست دادی، حداقل می‎دونستی که من دوستت داشتم و می‎خواستم همیشه عاشقت باشم؟

موضوع این است که حتا هنرپیشه هم، وسط بازی‎اش خطا می‎کند. وسط بازی نباید دل باخت.

جودی، دل می‎بازد و همین باعث ویرانی‎اش می‎شود.

و سخت‌‎ترین لحظه برای اسکاتی نه لحظه‎ی مرگ مادلن، که لحظه‎ایست که می‎فهمد به یک فریب دل باخته بوده. به کسی که اصلا وجود نداشته. به مخلوق مردی دیگر.

که به قول آن دوست مذکرمان، اصلا به این دلیل به او دل باخته بوده که مال دیگری بوده. مال مردی که همیشه، شاید ناخودآگاه، به او غبطه می‎خورده...

«اون ظاهر تو رو درست کرد، شبیه کاری که من کردم؟ اما اون بهتر انجام داد. فقط موها و لباسات رو درست نکرد. همه‎ی رفتار و حرکات و طرز حرف زدنت رو درست کرد.»

او از تو مادلن را ساخت.

«بعدش الستر باهات چکار کرد؟ باهات تمرین کرد که چکار کنی؟ بهت گفت دقیقا چی بگی؟ تو هم شاگرد واقعا خوبی بودی. مگه نه؟ یک شاگرد ممتاز. چرا منو انتخاب کردین؟ چرا من؟»

«تو معشوقه‎اش بودی؟ آره؟ بعدش باهات چکار کرد؟ ولت کرد؟»

حرف آخر را هم اسکاتی با عجز فریاد می‎زند: چقدر عاشقت بودم مادلن!

 

سرگیجه را حتما تماشا کنید. سرگیجه یکی از عاشقانه‎های هیچکاک است. و فیلمی است که سرانجام، دو سال پیش، به حکومت مطلق همشهری کین بر صدر لیست بهترین فیلم‎های سینما در فهرست منتقدان جهان، خاتمه داد.

 

کلی حرف دارم در مورد جودی. شاید بعدها از او هم نوشتم. از او و دلبستگی‎ای که به ویرانی کشاندش.

و از میج...

 

*

 

 

ـ جایی که من به دنیا اومدم، و جایی که مردم. برای تو یه لحظه بیشتر نبود. تو حتا متوجه نشدی.

 

 

ـ جای خاصی می‎رین؟

ـ می‎خوام همین‎جوری پرسه بزنم.

ـ منم همین کار رو می‎خوام بکنم.

ـ یادم رفته بود. شما گفته بودین شغل‎تون پرسه زدنه. مگه نه؟

ـ به نظرت حیف نیست هر دوتای ما...

ـ جدا از هم پرسه بزنیم؟

ـ آره.

ـ آدم تنهایی فقط پرسه می‎زنه. دو نفر همیشه یه جایی می‎رن.

ـ همیشه هم این‎طوری نیست.