Mary & Max
* این یادداشت یکشنبه، دوازدهم بهمنماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
گفته بودم که فیلمهای قبلا دیدهشده، کتابهای قبلا خواندهشده، لذتهای قبلا تجربهشده، نیازمند یک تلنگر، یک اتفاقاند تا پایشان برسد به اینجا. وگرنه که میشود پشت سر هم و بیوقفه لذت نام برد و به اینجا اضافه کرد. بی هیچ مکث و تاملی.
این یکی، دیشب، وسط کتابخانهام، سر برآورد. (یک سری از فیلمهایم که قرار است آنها را به کسی بدهم، یا تازه از کسی پس گرفتهام، چند روزی، چند وقتی جلوی کتابهای طبقهی وسط کتابخانهام میمانند)
...انیمیشن خمیری فوقالعادهی آدام الیوت.
داستانِ دوستیِ عجیب و غریب و پر از تلخی و نجاتدهندهی مری هشت ساله از استرالیا و مکس چهل و چهارساله از آمریکا. دوستیای که از یک نامه سربرمیآورد، در طول سالها، با نامه ادامه پیدا میکند و سرانجام با نامه به پایان میرسد.
راستی به پایان میرسد؟
فیلم پر از تلخی و تنهاییست. تلخی و تنهاییای که این دوستی را از فراز اقیانوسها شکل میدهد و مثل یک نیاز ادامه میدهد ولی...
آنقدر خوب است، آنقدر شگفتآور است که میتواند در اینجا، در لذتهای پراکنده توصیه شود.
یک جور تلخیِ شیرین...
شک نکنید که لذت خواهید بود. از تماشایش، از تماشای لحظه به لحظهاش، شگفتزده خواهید شد. از فلسفهی پنهانش. از آدمشناسی و روانشناسی حرفهایاش...
انیمیشن خمیریِ استاپ موشنی در ستایش دوستی. مرثیهای برای تنهایی.
*
ـ افسانهی 1900 را سالها قبل وقتی تلویزیون نشانش داد دیده بودم و آنقدر دوستش نداشتم که دنبالش بگردم و دوباره تماشایش کنم.
_ خشکسالی و دروغ را هم روی صحنه و هم نسخهی دیویدی تماشا کرده بودم و دوستش داشتم و آنقدر فاصله افتاده بود که نوشتن از آن آسان نبود. مثل همین نوشتن در مورد مری و مکس که فقط یک یادآوری دور است.
ـ وقتی Her را دیدم، قرار بود در موردش بنویسم و آنقدر ننوشتم که از دهان افتاد. اما... یک ترس توی ذهنم پررنگ است، از مسیری که در آن پیش میرویم.
ـ قرار بود در مورد سال بلوا بنویسم. خیلی زیاد. باز هم، همان. اولین رمان معروفی که خواندهام
ـ قرار بود برای چندمین بار (؟) باغهای کندلوس را تماشا کنم و در موردش بنویسم. فرصتش پیش نیامد.
ـ در مورد غرور و تعصب، شماها آنقدر خوب نوشتید که حرفی برای من باقی نماند.
_ سه رنگ کیشلوفسکی را دوباره تماشا کردم. آبی را خیلی سال قبل، روی ویاچاس دیده بودم (انگار یک قرن پیش بود زندگی همراه ویاچاسها!) و تماشای قرمز و سفید به همین سالهای اخیر برمیگشت. تماشای پشت سر هم این سه فیلم، بیش از همهچیز موسیقی معرکهی آنها را به چشم من آورد. در مورد قرمز و سفید نه زیاد، ولی در مورد آبی (که به نظرم با فاصلهی زیاد بهترین فیلم این سهگانه است، حتا با اینکه ژولیت بینوش دارد! (لطفا اجازه ندهید نظرم در مورد او را اینجا بنویسم!)) حرفهای زیادی داشتم که به سرنوشت همان حرفهای قبلی مبتلا شد.
ـ قبل از دوبارهبینی سهگانه، زندگی دوگانهی ورونیکا را، برای اولین بار دیدم. محشر! چقدر دوستش داشتم و چقدر، چقدر، چقدر دلم میخواست در موردش بنویسم. حیف. دیر شد. شاید باز تماشایش کردم و اینبار بلافاصله، قبل از فاصله افتادن، نوشتم.
ـ تنها عاشقان زنده میمانند را همین چند روز پیش تماشا کردم و در موردش، «حتما» خواهم نوشت.
ـ The Reader را همان سالی که کیت وینسلت به خاطرش اسکار گرفت، دیده بودم، و علیرغم حضور رالف فاینس، دوستش نداشتم. هر چند... غافلگیریهایی داشت که به خاطر آنها، یک بار دیدنش خوب بود.
در مورد کیت وینسلت هم... نه به شدت ژولیت بینوش، ولی کلا نگذارید اظهارنظر کنم!
_ دلم میخواهد In July فاتح آکین را تماشا کنم، ولی هیچجا پیدایش نمیکنم! چرا بیشتر آدمها اسمش را هم نشنیدهاند؟! حتا آقای همکار که کلکسیون بیانتهایی از فیلم دارد!
*
لذتهای اینجا که محدود به فیلم و کتاب نیست. بعد از دوریای بیش از یک سال، دوباره این سایت را پیدا کردم و حالا، گاهی به آن سرک میکشم. شما هم، اگر سینما را دوست دارید، به خصوص اگر دلنوشتههای سینمایی را دوست دارید، بروید و چرخی توی این سایت بزنید. گوشه و کناری دارد که حتما در آن جایزههایی مختص خودتان پیدا خواهید کرد.
خودتان کشفش کنید.