لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

Pulp Fiction

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۶ ق.ظ

مداد و کاغذ برداشتم و Pulp Fiction رو پلی کردم، برای یادداشت کردنِ زمانِ دیالوگ‎هاش (که پر از دیالوگ‎هایی هست که می‎توان نوشت، شدیدا می‎توان نوشت) که بعد کپی‎شان کنم برای اینجا؛ قبل از تیتراژ نوشتم دقیقه‎ی یک و... همان شد! تمام.

وقتی به خودم آمدم که فیلم دو ساعت و سی و چهار دقیقه‎ای تمام شده بود و روی کاغذ من فقط نوشته شده بود، دقیقه‎ی 1! این است، جادوی تارانتینو در Pulp Fiction!

نمی‎گویم این فیلم را بیست بار تماشا کرده‎ام و.... نه. هر چند خیلی‎ها را می‎شناسم که شاید این‎قدر، یا نزدیک به این تعداد بار، تماشایش کرده‎اند. برای من، این دومین بار بود (نه به این دلیل که دلم نمی‎خواست باز تماشایش کنم، بیشتر این‎که دنبال فرصت بودم و این‎جا، لذت‎های پراکنده، فرصت و بهانه‎ی دوباره دیدنِ خیلی از فیلم‎ها را برایم فراهم کرده است... خواهد کرد) و البته، اگر نگویم بیشتر، حداقل به اندازه‎ی بار اول برایم جذابیت و هیجان داشت. بهخصوص این‎که، خیلی از چیزهایی که بار اول نمی‎دانستم را، این بار می‎دانستم. مثلا ساختار غیرخطی فیلم که دانستنِ ترتیبِ وقایع، و دلایل خیلی از اتفاقات، این بار، خیلی کمک‎کننده بود.

 

جنونِ غریبِ فیلمی سرشار از خون و خشونت و مخدر و... طنز و...

بله. یک فیلم گنگستری، در حد شاهکارهای گنگستری سینما، که در صدرشان پدرخوانده‎های 1 و 2 قرار دارند، با چاشنی طنز! فیلمی شوخ و شنگ، پر از خون و جرم و جنایت (از هر نوعش، کشتن، فروش مواد مخدر (که کم از کشتن ندارد از نظر جنایت بودن)، تجاوز (که کم از کشتن و مواد مخدر ندارد، که خیلی هم فجیع‎تر است گاهی) و...).

اگر بعد از تماشای فیلم، اهل فکر کردن باشید، این فیلم، به شدت فکرتان را مشغول خواهد کرد. فکر کردن به همه‎ی نشانه‎هایش، همه‎ی ارجاعاتش، همه‎ی فلسفه‎اش، همه‎ی... و به اندازه‎ی کافی گیج‎تان خواهد کرد... (مخصوصا اگر مثل من، یکی دو بار بیشتر تماشایش نکرده باشید).

ساختار غیرخطی دایره‎وار فیلم، در عین جذابیت، نظام فکری‎تان را، بر هم خواهد زد. این‎که، آخر فیلم، وصل شده‎است به صحنه‎ی قبل از تیتراژ... این‎که صحنه‎های بعد از تیتراژ ابتدای فیلم، بعد از صحنه‎ی آخر اتفاق افتاده‎است... این‎که وقتی که آخر فیلم را تماشا می‎کنید، می‎دانید که بعدش چه خواهد شد و آخر فیلم، در واقع ابتدای فیلم است (نه از آن فیلم‎هایی که انتهای فیلم را ابتدایش تماشا می‎کنید و بعد با یک فلش بک‎، برمی‎گردید به قبل و... نه. این‎جا با یک فیلم پست مدرن، یک فیلم شاخص پست مدرن روبه‎رو هستید). این فیلم، در جای خودش، فلش بک و فلش فوروارد هم دارد البته.

یک فیلم گنگستری جذاب، که گاهی به چیزهایی می‎پردازد که هیچ‎گاه، به آن‎ها پرداخته نشده است. مثلا این‎که، بعد از یک قتلِ خونین، پاک کردنِ اثر جنایت، حتا برای قاتلین حرفه‎ای و این‎کاره، چه دردسرهایی به دنبال دارد. یک فیلم گنگستری، که به شما فرصت غافلگیر شدن هم نمی‎دهد. این‎که قهرمانِ فیلم، در نیمه‎های فیلم، توی یک صحنه‎ی از فرط سادگی، شبیه به شوخی، کشته می‎شود، و تازه، به شما فرصت غافلگیر شدن، وقتِ تماشای فیلم را هم نمی‎دهد، فقط از نابغه‎ای مثل تارانتینو بر می‎آید. این‎که هیچ چیزی، وقتی بار اول فیلم را تماشا می‎کنیم، مطابق انتظارمان پیش نمی‎رود و در عین حال، بعد از رخ دادن، بسیار هم طبیعی به نظر می‎آید، فقط از فیلمی بر می‎آید که قطعا، شاهکار است.

وقتی همهی صحنه‎ها و اتفاقات پیش‎پاافتاده و جزئی فیلم، بعد بولد و پررنگ و کلیدی می‎شوند... وقتی که...

فقط این‎که، اگر تماشایش نکرده‎اید، فرصت را از دست ندهید، و اگر تماشایش کرده‎اید، باز هم، به تماشایش بنشینیم.

+ تارانتینو، زمانی، عنوان بدترین کارگردان سینما را هم اختصاص داده بوده است به خودش.

+ قطعا یکی دیگر از کارهای تارانتینو را که خیلی دوست دارم هم، این‎جا با هم مرور خواهیم کرد.

+ برای این فیلم، هیچ موسیقیای ساخته نشده و متناسب با هر صحنه‎ای، از موسیقی محیطی، استفاده شده است. که اتفاقا کاملا به فیلم نشسته است و قطعات انتخاب‎شده، مناسب صحنه‎های موردنظر هستند.

+ در مورد این فیلم، چقدر، می‎شود حرف زد، بحث کرد... چقدر جا دارد برای کشف شدن، برای کشف شدنِ تک تکِ لحظاتش... که راستی آن‎جا... که راستی آن لحظه... که دیدی آن‎جا... که فهمیدم!... که یافتم! یافتم!

+ عنوان بعضی فیلم‎ها را نباید ترجمه کرد. این فیلم، به نظر من، یکی از آن فیلم‎هاست.

*

نویسنده و کارگردان کوئنتین تارانتینو، محصول سال 1994، بازیگران جان تراولتا، ساموئل ال. جکسون، اما تورمن، بروس ویلیس، هاروی کیتل، تیم راث، آماندا پلامر، کریستوفر واکن و...

*

میا: از این متنفر نیستی؟

وینست: از چی؟

میا: از این سکوت ناخوشایند. واسه چی احساس میکنیم لازمه مدام وراجی کنیم تا واسمون خوشایند بشه؟

وینست: نمیدونم. سوال خوبیه.

میا: اون مال زمانیه که میفهمی یه شخص واقعا خاص رو پیدا کردی. اون وقته که میتونی واسه یه دقیقه خفه خون بگیری و این سکوت خوشایند رو باهاش سهیم بشی.

وینست: خب، فکر نکنم هنوز به اونجا رسیده باشیم. ولی نگران این موضوع نباش. ما تازه با هم آشنا شدیم.

*

پ. ن.: یک لیست تا به حالا، چهارصد و خرده‎ای فیلمه(با فیلم‎هایی که حاضر و آماده‎اند) دارم، از فیلم‎های تابه‎حال تماشا نکرده و آن‎هایی که تماشایشان کرده‎ام و دلم می‎خواهد باز هم تماشایشان کنم. خدا به این‎جا رحم کند... و به شما.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی