لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۰ مطلب توسط «لیلی» ثبت شده است

۲۴آذر

* این یادداشت دوشنبه، چهاردهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

پیشنهاد ویژه‌ای که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد همین هست: غرور و تعصب.

 

 

فیلمی که احتمالا همه‎ی شما تماشایش کرده‎اید و احتمالا خیلی از شماها هم، مثل من، چندین بار تماشایش کرده‎اید، خیلی از شماها رمانش را خوانده‎اید و تعدادی از شما، مثل من، چند بار رمانش را خوانده‎اید.

شاید خیلی از شماها، مثل من، با این فیلم و رمانش، یک عالمه حس خوب و خاطره و نوستالژی داشته باشید.

این یک دوباره‎بینی و هم‎فیلم‎بینیِ مشترک هست. یک قرار مشترک. خیلی دوست داشتم که بگویم، مثلا، همه با هم، بیست و دوم مهر، ساعت پنج بعد از ظهر، هم‎زمان این فیلم را تماشا کنیم و بعد در موردش بنویسیم و حرف بزنیم. در مورد همه‎ی های حس‎‎های خوب‎مان با این فیلم. هر چیزی. اما خب، تجربه‎ی این وبلاگ، به من نشان داده که این‎جور قرارها، حتا با زمانِ کم‎تر مشخصی، مثلا یک ماه، حتا با دو سه نفر هم، تقریبا نشدنی‎ست.

پس، بیاید توی چند روز آینده، دوباره این فیلم را تماشا کنیم و اینجا، یا توی وبلاگ‎های‎تان در موردش بنویسید. حتا اگر فرصت تماشای دوباره‎اش را نداشتید هم، درباره‎ی تجربه‎ی گذشته‎تان بنویسید.

اگر شد، تا بیست و دوم مهر بنویسید. اگر نشد، بعدش هم بنویسید.

این یک کادوی تولد مجازی‎ست از طرف ما، برای دنیا.

اما این‎که چرا این فیلم، و چرا دنیا؟ خودش می‎داند!

 

 

 

 

***

 

یونیک، در تیری به چند نشانه در موردش نوشته. و آنقدر مفصل و خوب نوشته، که دیگر چیزی برای گفتن من باقی نگذاشته.

نازلی هم در موردش نوشته: برای دنیا

 

تولدت مبارک دنیا...

۲۴آذر

* این یادداشت شنبه، دوازدهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

خواندنِ این پست، قبل از تماشای فیلم، «خطر»ِ لو رفتن ماجرا را به دنبال دارد!

 

1

برای نوشتن از این یکی، من و دنیا، درگیر بازیِ اول تو، اول تو، بودیم!

دقت کرده‎اید که ما چقدر افتراقِ سلیقه داریم؟ به دنیا گفتم فکر نکنم در مورد دو تا از لذت‎های این‎جا هم اشتراکِ سلیقه داشته باشیم.

این فیلم اما، یکی از اشتراکات‎مان است که مدت‎ها قبل از لذت‎ها، این اشتراکِ دوست‎داشتن را کشف کرده بودیم و از همان اولِ اولِ لذت‎ها این‎جا آمدنش جزو قرارهای‎مان بود.

و بنا به دلایلی دلم می‎خواست دنیا پست اول این فیلم را بنویسد. اما، من بودم که بازنده‎ی این بازی شدم! برای همین این پست، شبیه پست معرفی نیست و این همه لودهنده‎ی قصه است. چون قرار بود پست دوم باشد!

زورگویی، یکی از خصوصیات بارز دنیاست!

 

2

هشدار: این فیلم، فیلمی‎ست پر از گاف! پر از اشکال! پر از اتفاقات و رفتارهای غیرمنطقی! پر از...

اما فیلمی‎ست که ما خیلی دوستش داریم. بدون دلیل و با هزار و یک دلیل.



باغ فردوس، پنج بعد از ظهر فیلمی‎ست به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‎کنندگی سیامک شایقی و محصول سال 1384. با بازی رضا کیانیان، لادن مستوفی، آزیتا حاجیان، حامد بهداد و جواد یحیوی.

 

3

بهمن عطار، دانشجوی فوق تخصصِ (یکی از گاف‎ها و اشکالاتِ فیلم همین است! اگر فهمیدید روانشناسی یا روانپزشکی یا...) عاشق شیرین مجد است. شیرینِ مجد دختری پولدار است که سر آخرین قرارشان که مکانش باغ فردوس است، نمی‎رود و به جای این دانشجویِ فقیرِ عاشق، دوستش، عشقش، ازدواج با مردی پولدار و بانفوذ و زندگی‎ای مطمئن و بی‎دغدغه را انتخاب می‎کند و از زندگیِ بهمن می‎رود.

 

4

بیست و پنج سال بعد، شیرینِ مجد، به زندگی دکتر بازمی‎گردد. در حالی‎که به گفته‎ی دکتر، آن عشق به تاریخ پیوسته است. بازگشتِ شیرین نه به خاطر آن عشق و آن دوست داشتن (هر چند شاید یکی از دلایلش آن باشد) که به خاطرِ دخترِ مردی‎ست که باز یادآوری می‎کند که رقیبِ دکتر بوده. همان‎که شیرین او را، بهتر است بگوییم موقعیتِ او را، به دکتر ترجیح می‎دهد. در حالی‎که از آن رقیبِ سابق که حالا در قید حیات هم نیست جدا شده بوده و همسر مردی دیگر است. مردی که از زمین تا آسمان با دکتر و با توجه به اشاراتی که دریا، دختر شیرین، می‎کند، با همسر اولش هم، تفاوت دارد.

 

5

ماجرا، ماجرای تکرار عشق و عاشقی و زنده شدنِ احساساتِ به قولِ دکتر به تاریخ پیوسته نیست. «هر چند که تاریخ را نمی‎شود پاک کرد!»

شیرین به خاطر دریا، دختر باهوشش که دچارِ به گفته‎ی خودِ دریا، روان‎نژندی‎ست، و از نظر بقیه دچار مشکل ج. ن. سی‎ست که باعث شده از ازدواج فرار ‎کند، به دکتر مراجعه کرده. به خاطر دریایی که اگر آن عهدشکنی و آن انتخابِ مادرش نبود، حالا «اینجا نبود».

 

6

بقیه‎ی فیلم، که پر است از گاف، ماجرای حضور مداوم و در سکوت و ناظر بودنِ دکتر است. دکتری که همان اول با سوال دریا مواجه می‎شود: البته من مطمئن نیستم که شما ‎بینین. نمی‎دونم... می‎بینین یا فقط نگاه می‎کنین؟

و بعد نشان می‎دهد که اتفاقا خوب می‎بیند.

تا جایی که کم‎کم، دریای عاصی و همیشه مهاجم، یاد می‎گیرد که کمی آرام‎تر باشد. که کمی خودش را کنترل کند. که مثلا شاهکار خوب بودنِ یک روزش این نباشد که «امروز خیلی خوب بودم. فقط یک قندون شکستم!»

 

7

نقطه‎ی عطف فیلم شاید جایی باشد که دریا برای تشکر از دکتر به خاطر نجاتش از مرگ، بعد از اقدام به خودکشی‎اش، به خانه‎ی دکتر می‎رود تا به او بگوید که چون نجاتش داده، از حالا مسئولیت زندگی‎اش با اوست. نه به خاطر انداختنِ این مسئولیت (به قولِ خودش با پررویی) به گردنِ دکتر، بلکه به خاطر دیدنِ خانه‎ی دکتر. به خاطرِ آشنا شدن با وجهِ دیگری از دکتر. همان جاست که «یواشکی» پایش را روی جای پای دکتر می‎گذارد. و به نظر من، برخلافِ نظرِ خودِ دریا، همین صحنه نشان می‎دهد که او روی دکتر به عنوان یک حامی و پناهگاه، یک بزرگ‎تر که می‎شود به او اعتماد کرد و کارها (و خودش) را به دستش سپرد هم، حساب می‎کند. این یک لحظه را، این پایی که روی جای پای دکتر توی باغچه گذاشت و آن کنجکاوی و ذوق‎زدگیِ بدونِ لبخند و با نگاهِ کودکانه‎اش را دوست داشتم. یکی از بهترین صحنه‎های فیلم. یکی بهترین لحظه‎های فیلم. یکی از گویاترین لحظه‎های فیلم.

 

8

یک بارِ دیگر هم، دریا فوق‏العاده کودک شد. کودکِ حسودِ ترسیده. آن‎جایی که بعد از مهمانی، وقتی که مادرش از ماشین دکتر بیرون آمد (در مورد آن صحنه‎ی توی ماشین، دنیا خواهد نوشت که وقتی در حال تماشای دوباره‎‎ی فیلم بودم، به من پیغام داد که: اون سکانس آخر که مامان دریا می‎شینه تو ماشین دکتر، شب مهمونی...)، پایین پله‎ها ایستاده بود و جور ترسیده‎ی معصومانه‎ای، جوری که می‎خواست جواب این سوال فقط مثبت باشد، پرسید: کیفش رو جا گذاشته بود؟

 

9

خانه‎ی دکتر، یکی از دوست‎داشتنی‎ترین خانه‎هایی‎ست که توی سینما دیده‎ام. دوست‎داشتنی که می‎گویم، حسابش از زیبا و فوق‎العاده و بی‎نظیر و باشکوه جداست. خانه‎ی دوست‎داشتنی یعنی خانه‎ای که آدم دوست دارد توی آن زندگی کند. یعنی دنج. یعنی... یعنی خانه‎ای که به تو احساس آرامش و امنیت می‎دهد. خانه‎ای که حقیقی‎ست. همان چیزی که دریا دنبال آن است و تا قبل از شناختنِ دکتر، از پیدا کردنش و اصلا از وجود داشتنش ناامید بود. نه فقط از خانه، از آدمش!

 

10

باغ فردوس، یک صحنه‎ی دوست‎داشتنیِ حرکاتِ کمی تا قسمتی موزون (با مقیاس و شرایط سینمای ما) هم دارد. بدون رقص و با اجرای جذابِ لادن مستوفی، وسطِ باغ فردوس، کمی گذشته از پنج بعد از ظهر.

 

11

«من درباره‎ی دوست داشتن، خیلی چیزها خوندم و شنیدم. اما همیشه یک تصور خیلی دور و دور از دسترس ازش توی ذهنم بود. برای این که همه چیز دور و برم جعلی بود. صحنه. صحنه‎های جور واجور. اما... اما تازگی احساس می‎کنم که یه چیز واقعی، یه چیز راست راستی داره قلقلکم می‎ده. این احساس بهم می‎گه که یکی هست، یکی اونجا هستش که هیچ شباهتی، هیچ ربطی به بقیه نداره. یکی که راست راستی آدمه. یه آدم درست.»

 

12

رضا کیانیان این فیلم یکی از آن رضا کیانیان‎های دوست‎داشتنی‎ست. این‎جا، برخلاف ماهی‎ها عاشق می‎شوند، سکوتش کاری انجام می‎دهد. سکوتش پیش‏برنده و هوشیار است. مثل آن‎جا (که اتفاقا آن فیلم را هم دوست دارم) دچار رخوت و بی‎تصمیمی نیست. لادنِ مستوفی‎اش هم، خیلی خوب است. همین نگاه کردن به لادن مستوفی و حرکاتش، به خودی خود، گاهی خوب و دوست‎داشتنی و لذت‎بخش‏ست. آزیتا حاجیانش را ولی دوست ندارم. حامد بهدادش هم که شبیه کاریکاتورِ حامد بهداد است! باور کنید! بازی حامد بهداد (هر چند جز چند فیلم، بازی‎اش را دوست ندارم) در این فیلم شبیه یک شوخی‎ست!

 

13

چند وقت پیش دنیا پرسید: چرا ما این‎قدر این فیلم رو دوست داریم؟

و با هم به دنبالِ جوابِ این سوال، به دنبال دلایلش گشتیم. که البته در موردشان این‎جا حرفی نمی‎زنم!

اما شاید مهم‎ترین دلیلش این باشد که سیامک شایقی یک فیلمِ دلی ساخته، برای همین است که به دلِ ما نشسته.

 

14

سهمِ دوست‎داشتنی و دلی نوشتن از این فیلم، بر عهده‎ی دنیاست. من بلد نیستم.

 

 ***

نازلی هم در مورد این فیلم نوشته: مرا هم به جمع هوادارانش بیافزایید

یونیک هم، بر دیوار سفیدش، در مورد این فیلم نوشته: «باغ فردوس 5 بعد ازظهر»

 

***

پ.ن. 1:

عیدتون مبارک.

پ.ن. 2:

پست بعدی من، یک پیشنهاد ویژه است که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد. پست بعدی من، به خاطرِ دنیاست.

۲۴آذر

* این یادداشت یک شنبه، سی‎ام شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

از بلوار کرج به کاخ سرازیر می‎شویم. تو باید بروی به استالین. من باید بروم به فرهنگ. نه به سمت تو می‎رویم نه به سمت من. من و تو هر کدام اهل خانه‎یی هستیم. ولی این خانه‎ها ما را صمیمانه دعوت نمی‎کنند و آزادمان نمی‎گذارند. این خانه‎ها متعلق به ما نیستند. ما متعلق به این خانه‎ها هستیم... خیابان کاخ تاریک و مهربان است. و پناه‎دهنده.

*

-... من از همین الان مثل آفتاب می‎دونم که تو این بازی بردی ندارم. امیدوارم تو برنده باشی.

- این‎طوری از من جدا نشو.

- تو تهرون، وسط خیابون جور دیگه‎یی نمی‎شه از هم جدا شد.

***

 

گفته بودیم که خیلی از لذت‎های این‎جا، لذت‎های قبلا تجربه‎شده‎ی ما هستند. و از آن‎جا که تعدادِ این قبلا تجربه‎شده‎ها خیلی زیاد است، برای به این‎جا رسیدنِ هر کدام‎شان بهانه‎ای لازم است.

بهانه‎ی به این‎جا رسیدنِ این پست، دنیا بود که فکر نمی‎کنم خودش این کتاب را خوانده باشد. تا تیرماه پارسال که به او پیشنهاد خواندنش را داده بودم نخوانده بود و تصمیمی هم برای خواندنش نداشت. اما، امشب، سر شب، چند خط از خودِ دنیا، من را به یاد این کتاب که به نظرم یکی از بهترین رمان‎های فارسی‎ست انداخت. رمانی که اگر ترجمه می‎شد، شاید حتا می‎توانست در ادبیات جهان هم برای خودش، جایگاهی پیدا کند. هر چند شاید هم نه. شاید جذاب‎ترین عنصر این کتاب، نثرش باشد که باید دید آیا در ترجمه در می‎آمد یا نه.

متاسفانه این کتاب، به خاطر جبر زمانه، در همین ادبیات فارسی هم، مهجور ماند.

 

 

شب یک، شب دوی بهمن فرسی، در سال 1353 توسط سازمان چاپ و پخش پنجاه و یک، در 263 صفحه و با قیمت 165 ریال چاپ شد. کتابی که در آن سال‎ها، نتوانست به طور انبوه رنگ بازار را ببیند و پانصد نسخه‎ی چاپ‎شده‎ی آن در انبار آن انتشارات باقی‎ ماندند تا چند سال بعد و با چند دور چرخیدنِ این گنجینه‎ی پنهان بین صاحبانِ مختلفِ آن ملک، بالاخره، کشف شد و راهی به دستِ علاقه‎مندان پیدا کرد. این کتاب به دلیل محتوایش، بعد از انقلاب نمی‎توانست مجوز نشر بگیرد. نسخه‎های چاپ‎شده‎ی سال پنجاه و سه‎ی این کتاب بسیار اندک‎اند. تعداد زیادی چاپ افست هم دارد و احتمالا بسیاری از دیگرانی که خوانده‎اندش، مثل من، نسخه‎ی اینترنتی آن را خوانده‎اند. آن هم نه در فرمت پی.دی.اف. در فرمتِ قدیمیِ DJVU که خواندنش سخت‎تر هم هست.

کشف و خواندنِ این رمان برای من، یکی از آن لذت‎های واقعا نامنتظر بود. قاطعانه می‎گویم قدر و قیمت این کتاب خیلی بیشتر از چیزهایی بود که درباره‎ی آن شنیده یا خوانده بودم. تا آن‎جا می‎روم که می‎گویم، یکی از بهترین رمان‎های فارسی، با ساختاری مدرن که نثر آن برای بیشتر از چهل سال پیش، عجیب و باورنکردنی نو و امروزی به نظر می‎رسد. باید کمی از این رمان (داستانِ بلند) را بخوانید تا متوجه منظور من، در مورد جلوتر از زمانه بودنِ نثر و ساختار آن شوید.

زاوش ایزدان، نشسته و نامه‎های معشوقه‎ی سابقش بی‎بی را یکی یکی، بی‎ترتیب زمانی، برمی‎دارد و می‎خواند و می‎سوزاند. آن هم خواندنی به شیوه‎ی خودش. با ضمایر مخصوص خودش. گاهی آن‎ها را مستقیما می‎خواند، گاهی در موردشان حرف می‎زند، گاهی یک عکس یا یک نامه، او را به مرور خاطره‎ای می‎کشاند، گاهی خطاب به بی‎بی چیزی می‎گوید، و این بدون ترتیب خواندنِ نامه‎هایی که از تاریخِ بالای آن‎ها تقدم و تاخرشان مشخص می‎شود (نامه‎ها از سال 1962 آغاز می‎شوند و تاریخ آخرین نامه‎ها سال 1969 است. هفت سال.) ساختار خاصی به داستان داده است.

زاوش، یک عاصیِ تلخِ سرخورده است. آدمی که از همه‎چیز و همه‎کس متنفر و عصبانی است. تحمل هیچ‎کس و هیچ‎چیزی را ندارد. چیزی که شاید نمونه‎اش در ادبیات جهان وجود داشته باشد. و کشف این نمونه‎ی ایرانی‎اش، آن هم در اثری که بیش از چهل سال از عمرش می‎گذرد، هیجان‎انگیز است.

عشقِ داستان هم، عشق و خواستنی خاص است. خاص و طولانی و ممتد و غیرطبیعی و سرشار از دیوانگی و عصیان و سرخوردگی و آشوب و رها کردن و بازگشت و باز رفتن و...

زمانِ زیادی از وقتی که کتاب را خوانده بودم گذشته. شاید خیلی از رشته‎های قصه توی ذهنم از هم گسسته باشند. اما، لذتش ماندگار است. لذتی که البته دلنشین نیست. یک لذتِ توام با شگفتی. یک کتابِ عاصی و جذاب و پر از تلخی و سرخوردگی. کتاب پر است، نه، لبریز است از جملاتی که دلت می‎خواهد بنویسی‎شان، اگر نسخه‎ی کاغذی‎اش را داشته باشی، زیرشان خط بکشی، و اگر کسی را داشته باشی، برایش بخوانی‎شان. به زحمت چند تایی از این‎ها را برای‎تان گذاشته‎ام، از همان یادداشت‎های چند سال پیشم، که اگر نخواندید هم، بدانید از چه حرف می‎زنم. از چه نثری، از چه تفکری، از چه کتابی. تاکید می‎کنم که به زحمت انتخاب کرده‎ام. توی کتاب، پر است از تکه‎هایی که دلت ‎می‎خواهد بنویسی‌شان و دلم می‎خواست بنویسم‎شان برای‎تان.

 

آن‎قدر در مورد این کتاب می‎شود حرف زد...

اگر خواندیدش بیایید و در موردش حرف بزنید. تا من هم از حرف‎های شما، به یاد بیاورم و بگویم. از زاوش، از بی‎بی، از...

از آن هفت سال خواستنِ توام با عصیان...

از آن عصیان... از آن سرخوردگی‎ها...

از...

 

***

 

- تنها هستی، در آن شهر بزرگ کسی را نمی‎شناسی...

و من در این شهر بزرگ تنها هستم چون خیلی‎ها را می‎شناسم و خیلی‎ها هم مرا می‎شناسند...

با هیچ‎کس جرئت نمی‎کنی حرف بزنی،

من هم در تهران جرئت نمی‎کنم...

*

- حالا تو در تهران هستی. بر عکس همیشه: که تو می‎رفتی و من می‎ماندم. تو نبودی و من بودم. حالا من نیستم و تو هستی.

*

- تنها هستم. بی تو. بی همه، آسوده و پریشان.

*

-... خب کارت پستی بیش از این جا ندارد. و وقتی کارت پستی انتخاب میکنی، یعنی دلت میخواهد حرف بزنی، ولی حرفی نداری...

*

اصلا بگذار خیالها را راحت کنم، ادبیات واقعی و صمیمانه دفترچههای خاطرات هستند که کرورها در نهانخانههای آدمها حفاظت میشوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمیشوند. ادبیات واقعی همین نامهها هستند که در لحظه زاده میشوند و میمیرند.

*

- ما بسیار میگوییم بی آنکه چیزی به هم گفته باشیم.

*

شجاع باش و مردی را که ترک می‎کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده می‎کند تا احساس پیوندی ریشه‎دار.

به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود که بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می‎بینی که همیشه آنجا نمانده‎ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.

درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمی‎زاد، ما را طوری بار می‎آورند که هرگز نتوانیم فعل‎های یک‎رو و خالصی برای بیان کارهای‎مان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‎دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‎دهند که معنی آن، راضی نیستم [هستم]، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. بنابراین به تو توصیه می‎کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.

*

- اول، و فورا شراب می‎خوام.

- باید خودت درش را باز کنی.

-همه کار می‎کنم. ولی نه هر کاری که تو بگی.

*

حالای من برای تو گذشته خواهد شد. شکایت نمی‎کنم. من گذشته خواهم شد. و شکایت نمی‎کنم.

*

کار خوبی کردم که خانه‎ام را به تو نشان دادم. حالا تو می‎توانی مرا در خانه‎ام مجسم کنی، نه آواره در خیابان‎ها...

*

تو بردی. ولی تو برنده نیستی.

*

من متخصص نادیده گرفتن هستم. و متخصص در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می‎بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟

*

کاملا احتمال دارد که آدمی‎زاد غالبا فکرهای احمقانه بکند. ولی تو می‎دانی که من زیر مدار طبقاتی خیابان سپه بزرگ شده‎ام. خب دیگر، ما مردم زیر این مدار، این عدم رشد اجتماعی، و این بی‎تمدنی را داریم که با پول زن زندگی نکنیم. چه باید کرد؟!

*

این مرد، مرد بی‎حرص و ملایم مهربانی‎ست. تاریخ مشروطه و حافظ هم می‎خواند. ولی من برایش کلیات شمس آورده‎ام تا از حافظ خلاصش کنم. تا عشق رها و ناخوددار یادش بدهم. اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو هم برایش می‎آوردم.

 

*

بروم. فعل با ضمیر اول شخص. این درست است. امیدوارم این «بروم» را بی‎قصد ننوشته باشی. بر قصد نوشته باشی. هر چند می‎دانم که بی‎قصد و بی‎خیال آنرا نوشته‎ای. ولی یاد بگیر. یاد بگیر که کلمات را بر قصد و با تمام تعهد و ظرفیتی که دارند به کار ببری. اگر من و تو به سفر می‎رویم، ما به سفر نمی‎رویم. من به سفر می‎روم. تو هم به سفر می‎روی. این است بشریت و طبیعتی که هست. مخصوصا طبیعتی از آن‎گونه که تو داری.

*

- من هفت سال با اون زندگی کردم.

- چه حوصله‎یی، من که حوصله‎شو ندارم حتی هفت سال عاشق باشم. هفت سال زندگی؟! گرچه، بعید هم نیست، هر کسی برای خودش زندگیشو کرده، در ضمن با هم هم زندگی!! کرده‎اید.

*

من قسمتی از اروپا، و قسمتی از آمریکا را گشتم. و برگشتم. حالا دارم باز چیزهای خودم را می‎نویسم. خیال می‎کنم نود و نه درصد هم‎خاک‎های ما آنجاها چیزی ندیده‎اند. فقط آنجاها بوده‎اند. مشکل فقط مشکل زبان است. پیشنهاد نمی‎کنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد می‎کنم زمین را ویران کنیم. که در آن آدمی‎زاد اسیر زبان و جغرافیاست.

*

- دارم یه کارایی می‎کنم.

- می‎دونی اشکال تو چیه؟ باید «یه کارایی» رو بذاری کنار و فقط دنبال یه کار بری.

*

دلت می‎خواهد آزاد شوی. گاهی فکر می‎کنی این درست نبود. باید طور دیگری می‎شد. باید طور دیگری با هم بودیم. آنقدر همه چیز برایت نامعلوم است که هوس مردن می‎کنی. این دردها را تو خودت برای خودت درست کردی و می‎دانی که نمی‎توانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظۀ اول تا لحظۀ آخرش، همه‎اش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت.

...دلت می‎خواهد آن‎طور که او تو را می‎بیند می‎بودی. نمی‎داند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر می‎کنی. این را هیچ‎کس دیگر هم نمی‎داند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد...

*

...نمی‎دانم این خبرها چه‎جوری پخش می‎شود. من که پخش نمی‎کنم. باور کن. اگر این حرف‎ها برای تو بی‎تفاوت است پس بگذار هر چه می‎خواهند بگویند. من سعی می‎کنم گوشم را ببندم. سر راه صداها و خبرها نباشم. اما باور کن که من هیچ‎وقت هوس سر زبان افتادن نداشته‎ام. دیگر از همه چیز بیزارم. از تئاتر بیزارم. از طراحی بیزارم. از تماشا بیزارم. از تماشاچی بیزارم. و... و... و...

*

رسیدم. به بندری که همه چیز آن، در همه جا، و در هر لحظه، از من می‎خواهد که آرام نباشم.

 *

من حالا اینجا هستم. راضی هستم. می‎بینی چه شده‎ام؟ راضی هستم. از تعلق به اینجا و آنجا آزاد شده‎ام. ولی از این بندر تکان نخواهم خورد. چون همیشه می‎شود از اینجا رفت.

*

دیگر نمی‎خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می‎کنم. من از اعتیاد تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم.

*

- اگه چیزی که بین من و تو بود حقیقت داشت،

سکوت.

- چرا گفتم، بود؟ یعنی قصه‎ی ما داره تموم می‎شه؟


*

هر چه در دل دارم برایت می نویسم.

 

عزیزم، تصادف تماس با تو، آشنا شدن به وجود تو آنقدر برایم زیاد بود که کسی نمی‎تواند بفهمد. من توانستم تو را ببینم. تو را تماشا کنم. تو آن قدر عجیب و پر و زیاد و غیرعادی و نامعلوم و ساده و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تو را تحمل کند. که شجاعت تحمل تو را داشته باشد. ترسی که از تو داشتم، عشقی که به هر کلمه و هر حرکت تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، این‎ها را هرگز نمی‎توان تعریف کرد. من می‎خواستم، فقط مثل یک حیوان، چند سالی سرم را روی زانوی تو بگذارم، و لذت ببرم که سرم روی زانوی توست.

 

... باور کن، من حس می‎کردم که این حالت طبیعی نیست. و ادامه نمی‎یابد. تو آن‎قدر بالاتر بودی، و من هر بار که پیش تو بودم آن‎قدر خودم را هیچ‎تر می‎دیدم...

 

... تو تا این حد بزرگ و عزیز باشی، و در ضمن همیشه حوصلۀ دیدنم را داشته باشی؟

 

... ولی همیشه فکر می‎کنم با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیش تو بمانم. آن وقت مثل یک تکه آهن سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرئت ماندن پیش تو را نداشتم.

 

حالا یک زندگی معمولی دارم. مردی که در کنار من است گاه آن‎قدر احمق است که خودم را کمتر از او نمی‎بینم. و گاهی آن‎قدر مهربان است که وظیفه خودم می‎دانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتی‎های مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگ‎ترین و والاترین لحظات را با تو داشته‎ام. خواهش می‎کنم ببخش. دارم مهمل می‎گویم. همه‎اش بی‎خود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گول می‎زنم. بی‎خود از مدت صحبت می‎کنم. احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‎ام. خارج از قلمرو زمان. این‎ها همه تب و تاب است. ناتوانی‎ست و خالی بودن. اینجا هیچ‎چیز مرا پر نمی‎کند. تلقین هم نمی‎تواند مرا پر کند. تو درست فکر می‎کنی، ریشه من در تمدنی‎ست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن نمی‎خواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمی‎دانم چه می‎گویم. فقط می‎دانم که درهم ریخته‎ام. دیگر بس. فعلا بس. قربانت.

۲۴آذر

* این یادداشت شنبه، بیست و نهم شهریورماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ چند تا مرد رو فراموش کردی؟

ـ به اندازهی اون تعداد زنی که تو به یاد مییاری.

ـ هیججا نرو.

ـ من که جایی نرفتم.

ـ یه چیز قشنگ به من بگو.

ـ باشه. چی میل داری بشنوی؟

ـ به من دروغ بگو. بگو که در تمام این سالها منتظرم بودی. بگو.

ـ در تمام این سالها منتظرت بودم.

ـ بگو که اگه بر نمیگشتم میمردی.

ـ اگه برنمیگشتی میمردم.

ـ بگو که هنوز دوستم داری همونطور که من دارم.

ـ هنوز دوستت دارم. همونطوری که تو من رو دوست داری.

ـ متشکرم. خیلی متشکرم.

ـ دل به حال خود سوزوندن بسه دیگه! فکر میکنی فقط خودت زجر کشیدی؟ این کافه رو همینطوری پیدا نکردم. خودم بنا کردم. فکر میکنی چهجوری؟

ـ نمیخوام بدونم!

ـ ولی من میخوام بدونی. به خاطر هر تیکه تخت و تیر و الوار این ساختمون...

ـ هر چی که شنیدم بسه دیگه!

ـ باید حرفامو تا آخر گوش بدی!

ـ گفتم که دیگه نمیخوام بشنوم!

ـ دیگه نمیتونی دهن من رو ببندی جانی. دیگه نمیتونی. یه زمانی حاضر بودم به پات بیفتم فقط برای اینکه کنارت باشم. هر کی سر راهم قرار گرفت دنبال تو گشتم.

ـ ببین ویهنا، گفتی که رویای بدی داشتی. هر دومون داشتیم. ولی دیگه تموم شد.

ـ ولی نه برای من.

ـ درست مثل همون پنج سال پیشه. این وسط هیچ اتفاقی نیفتاده.

ـ ای کا...

ـ هیچ اتفاقی نیفتاده. لازم نیست به من توضیح بدی. چون که اون چیزا واقعیت نداره. فقط من و تو هستیم. اینه که واقعیت داره.

...

ـ خیلی انتظارت رو کشیدم جانی. اوه، چرا این قدر طولش دادی؟

 

***

سینما، نه فقط سینما که ادبیات هم، مدیونند به کسانی که از آنها مینویسند. منظورم فقط منتقدان نیستند. منظورم، حالا، کسانی هستند که جوری مینویسند که تو را نه تنها ترغیب، که وادار میکنند به تماشای فیلمها.

سینما مدیون است به این آدمها. مدیون است مثلا به محسن آزرمها، به پرویز دواییها که جوری نوستالژیک و خوب مینویسند از فیلمها که ندیده عاشقشان میشوی. یک عالمه اسم دیگر هم میتوانم اینجا قطار کنم. حتا از بینام و نشانهایی که من را وادار به تماشای فیلمها کردهاند. از آنهایی که باعث شدند خیلی از فیلمها را کشف کنم.

الان از محسن آزرم اسم بردم، چون شاید برای من، یکی از پررنگترینهایشان باشد. (چند وقت پیش نازلی هم گفته بود که یک بار میخواهد سر فرصت از وبسایت محسن آزرم بنویسد.) یک بار، چند سال پیش، با اشتیاق نشسته بودم و تک تک پستهایش را خوانده بودم. مثلا از فیلمهای لذتها، دختری روی پل را، از شمال از شمالِ غربی محسن آزرم کشف کردم. و واقعا هیچ جای دیگری هم چیزی در مورد آن نخواندم که آن جور ترغیبکننده و وسوسهآمیز باشد که محسن آزرم نوشته بود. هر چند الان مدتهاست که پستهای جدیدش را ذخیره میکنم برای روز مبادا. فقط هر بار میروم و نگاه میکنم که از چه نوشته و کوتاهترهایش را میخوانم. هفتهی پیش، آنجا یادم انداخت که جانی گیتار فیلمی بوده که مدتهاست دلم خواسته تماشایش کنم. و همان باعث شد چند شب بعد بالاخره تماشایش کنم.

همین سه شب پیش. قبل از مسافرت. حالا هم، به محض برگشتن از مسافرت در حال نوشتن از آنم.

*

نمیدانم شما وسترن دوست دارید یا نه. ژانر موردعلاقهی من نیست. ولی چند تا وسترن بوده که دوستشان داشتهام. جانی گیتار، برعکس ظاهرش، شاید اصلا وسترن نباشد. یا اگر باشد، این ژانر فقط در پوستهی ظاهری این فیلم جا مانده باشد.

جانی گیتار یک عاشقانه است. در کنار آن و حتا از آن مهمتر، فیلمی است در نمایش نفرت. نفرتی که فیلم را به پیش میبرد. جدالِ بین دو زنِ مقتدر، هر چند که شاید یکی بیشتر نمایش اقتدار میدهد برای پابرجا ماندن.

شاید این تعریف درستتری باشد: جدال بین زنی که دچار نفرتی کورکننده است، نفرتی که از عشق و حسادت زاییده شده است، و زن دیگری که برای پابرجا ماندن مبارزه میکند.

همهی مردانِ فیلم، حتا جانی گیتار (جانی لوگان) که فیلم به نامِ اوست، زیر سایهی این دو زن، و در واقع، متاثر از وجود و خواستهی آن دو هستند. بدون هیچ شکی، این دو هستند که فیلم را پیش میبرند و تمامِ اتفاقات را رقم میزنند.

 

 

فیلم را نیکلاس ری در سال 1954ساخته است. بر اساس رمان روی چسلر که در سال 1953 منتشر شده بود و در مقدمهاش آن را به جوآن کرافورد تقدیم کرده بود که سال بعد شد ویهنای فیلمنامهی حسابشدهای که فیلیپ یوردان با همکاری نیکلاس ری نوشت.  

جالب اینکه، فیلمی که مورد ستایش تعداد زیادی از کارگردانان و منتقدان بزرگ سینما نظیر فرانسوآ تروفو، ژان لوک گدار، اسکورسیزی و... است، در ابتدای نمایشش به شدت مورد انتقاد منتقدین آمریکایی قرار گرفته بوده.

تماشای فیلم را به شما پیشنهاد میکنم، اگر یک کمی وسترن دوست دارید، یک کمی روانشناسی دوست دارید، یک کمی عاشقانه دوست دارید، یک کمی...

فیلم علاوه بر همه چیز، علاوه بر جوآن کرافوردی که شاید مردانگی و ظاهرش حتا دافعه داشته باشد، علاوه بر تمامِ رنگبازیها و تمام مناظر و موسیقی‎‎اش، یک مرسدس کمبریج هم دارد که به شکل عجیبی نفرت زنانه را تصویر کرده است. شاید بهترین بازی فیلم از آن او باشد.

 

این هم ترانهی فیلم با صدای پگی لی: (+)

۲۴آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، سیزدهم شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

دنیا که پست Gloomy Sunday را گذاشت، قرار گذاشتیم کتاب سیاه را هم بگذاریم. این سومین فیلم اروپایی با موضوع جنگ جهانی دوم هست که توی لذت‎ها گذاشتیم که از سر حسن تصادف، توی هر سه تایشان، آقای سباستین کخ، بازی می‎کند. (آن یکی و از نظر من، از نظر جذابیت اولی، همان زندگی دیگران است) ببخشید بابت تراکمش.

شما اگر پایه بودید، لذت‎ها حداقل هفته‎ای سه پست داشت.

کتاب سیاه، پر خرج‎ترین فیلم تاریخِ سینمای هلند هست. اصلا پرخرج‎ترین فیلم آلمانی زبانِ تاریخ هم هست.

سریال ارتش سری را دوست داشتید؟ من چیز زیادی از سریال یادم نیست. جز این‎که در مورد اعضای مقاومت بود توی بلژیک و چند تا افسر آلمانی داشت که مخاطب با آن‎ها به شدت احساس سمپاتی داشت و دوستشان داشت و از مرگ‏‎شان، دلش خالی می‎شد.

بزر‎گ‎ترها می‎گویند، سریال بسیار جذابی بوده که البته بسیار هم سانسور شده بوده! توی ذهنِ من، تصویر آن کافه و آن شخصیت‎ها هست و البته بیشتر از همه مونیکا (؟) و ناتالی و آلن (؟) صاحب کافه و آن افسر بی‎رحم آلمانی (کسلر یا هسلر یا؟) و آن افسر جذاب آلمانی که یکی از زن‎های فیلم عاشقش بود (مونیکا آیا؟).

کتاب سیاه یک فیلم بلند با مدت زمانی بیشتر از دو ساعت هست، که در آن همه‎چیز هست. از جمله جنگ و گروه مقاومت و خیانت و غافلگیری و عشق ناهمگونِ بین آدم‎های دو طرفِ ماجرا. کتابِ سیاه، شاید، کمی ارتش سری را به خاطر بیاورد. (این را با احتیاط می‎گویم چون می‎دانم یکی از سریال‎های خوبِ بی‎بی‎سی بوده و احتمالا از اشکالات این فیلم هم مبرا بوده. در ضمن همین نزدیکی، توی خانواده‎ام، طرفدارانِ سرسختی دارد!)

کتاب سیاه را قبلا دو یا سه بار دیده بودم و امروز که برای سومین یا چهارمین بار تماشایش کردم، فهمیدم هیچ‎وقت ابتدای آن را ندیده بودم. البته دفعات قبل توی ماهواره تماشایش کرده بودم. حالا که فیلم را به طور کامل تماشا کردم، می‎توانم بگویم که ابتدا و انتهای فیلم، نقطه‎ی ضعفش بود. همین‎طور بیانیه‎ی سیاسیِ فیلم.

خب، ما قرار نیست این‎جا به بیانیه‎های سیاسی توجهی کنیم. داریم در مورد فیلم حرف می‎زنیم. قرارمان هم نیست که خیلی به بعد فنی فیلم‎ها توجه کنیم. قرارمان از ابتدا احساس و لذت بردن بوده.

از این نظر، من به اندازه‎ی کافی از تماشای این فیلم لذت بردم و دوستش داشتم.

کاریس ون هوتن، هنرپیشه‎ی اصلی فیلم، به اندازه‎ی کافی خوب بود تا بار فیلم را تا آخر به دوش بکشد. بعد از مدت‎ها فیلمی دیدم که با وجود مدت زمانِ طولانی‎اش، هی متوقفش نکردم. حتا با وجود این‎که قبلا حداقل دو بار تماشایش کرده بودم.

 

 

 

فیلم را پل ورهوفن ساخته. کارگردانِ هلندیِ غریزه‎ی اصلی. او و نویسنده‎ی فیلمنامه‎اش، حدود بیست سال برای نوشتنِ فیلمنامه وقت صرف کرده‎اند و چند سالی هم برای جذبِ سرمایه‎گذار.

بالاخره فیلم سال 2006 ساخته شده. با بازی کاریس ون هوتن، سباستین کخ و تام هافمن. (کاریس ون هوتن و سباستین کخ، در زندگی واقعی هم با زندگی می‎کنند. لااقل تا چند سال پیش که با هم بودند.)

قصه‎ی فیلم هم در مورد راشل، دختر یک خانواده‎ی یهودی ثروتمند است که قبل از جنگ خواننده بوده و حالا، مدام در حال گریختن است تا جان خود را نجات بدهد. آلیس (نام مستعار دختر) بعد از مرگ خانواده‎اش، درگیر گروه مقاومت می‎شود و همین قصه‌ی فیلم را شکل می‎دهد. حضور آلیس توی آن گروه و بعد راه‎یابی‎اش به مقر آلمانی‎ها و بعد به اتاق خواب و سرانجام قلبِ کاپیتان مونتزه و بعد...

فیلم طولانی‎تر و شلوغ‎تر از آن است که بتوان این خط را به همین سادگی ادامه داد.

چند صحنه‎ی خیلی خوب هم دارد. چند جمله‎ی خیلی خوب هم.

مثلا جایی که آلیس از شنیدن خبر پایان جنگ ناراحت می‎شود و می‎گوید هیچ‎وقت فکر نمی‎کردم که از آزادی بترسم.

پایان فیلم را دوست ندارم. یعنی ترجیح می‎دادم فیلم خیلی قبل از پایانِ فعلی‎اش به پایان می‎رسید. این اول و انتهای حضورِ راشل در اسرائیل و کشورِ خودش خواندنِ آن‎جا یک جورهایی خوشایند نبود. یعنی کاملا تحمیلی به نظر می‎رسید. وصله‎ی ناجوری بود که اشتباها چسبیده به فیلم.

شائبه‎ی یهودی بودنِ فیلم، وجود ندارد. (کارگردان فیلم، یک مسیحی دوآتشه است!) سفارشی بودن... شاید کمی تا قسمتی. اما همان‏طور که گفتم، می‎شود از ده دقیقه‎ی ابتدا و انتهای فیلم، صرفنظر کرد و به همان فلاش بکِ طولانیِ میانی فیلم بسنده کرد و به اندازه‎ی کافی لذت برد. از انتهای فلاش بک هم می‎شود کمی عقب‎تر آمد و مثلا وقتی که شوکِ فیلم وارد می‎شود متوقف شد.

فیلم به اندازه‎ی کافی انسانی هم هست. مهم نیست که کدام طرفِ ماجرا باشی. توی هر طرف، می‎توان انسان (به معنای واقعی کلمه) بود یا نبود. توی هر دو طرف می‎توان خیانت کرد، می‎توان مهربان و بخشنده بود و می‎توان عاشق شد. توی هر دو طرف می‎توان غمگین بود. همسر و فرزندان کاپیتان مونتزه را هم، بمباران هواپیماهای انگلیسی کشته‎اند. توی فیلم، فقط یهودی‎ها بد نبودند! می‎توان از این هم گذشت.

بی‎توجه به همه‎ی حرف‎های من، اگر فیلم را تماشا نکرده‎اید، تماشایش کنید و به اندازه‎ی کافی لذت ببرید. لذت ببرید از بازی هنرپیشه‎ی جذابی که صدای خوبی هم دارد و در سراسر فیلم، به شکلی محیرالعقول، از همه‎ی خطرها، جانِ سالم به در می‎برد!

چشم‎تان را هم روی ورود و پیش‎روی سریع آلیس به درون مقر گشتاپو ببندید. به هر حال این سینماست و هر چیزی در آن امکان‎پذیر است!

و سینما، قبل از هر چیز، برای من، یعنی لذت بردن.

لذت ببرید. مطمئن لذت ببرید.

 

* جمله‎ای که آلیس پس از شنیدن خبر مرگ کاپیتان می‎گوید.

۲۴آذر

* این یادداشت یکشنبه، نهم شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

لطفا قبل از تماشای فیلم این پست را نخوانید.

پست معرفی این فیلم، پست دنیاست.

آیا من آدم بی‎احساسی هستم؟

مطلقا نه!

 

*

تاثیرگذارترین و زیباترین فیلم‎ها در مورد جنگ‎های جهانی را، اروپایی‎ها ساخته‎اند. واضح و مشخص هست که در این خصوص باید هم از هالیوود تاثیرگذارتر باشند، و نه لزوما از نظر فنی بالاتر، چون آن‎ها بودند که با تمام وجود درگیر این جنگ بودند.

مثل این‎که هالیوود در مورد جنگ ما فیلم بسازد...

ولی، یکشنبه‎ی غم‎انگیز، از نظر من، فیلم تاثیرگذاری نیست. فیلم خوش‎‎آب و رنگی هست، ولی تاثیرگذار... نه.

هر چند از نظر خیلی از اطرافیانم خیلی تاثیرگذار و زیبا بود ولی... مورد پسند من نیست. نه که بدم بیاید. در حد یک بار دیدن خوب هست.

ایلونا زیبا بود و همین از اول تا آخر فیلم، چشم را نوازش می‎کرد... ولی دست‎کم من، کوچک‎ترین احساس سمپاتی، یا ترحم، یا درکی، نسبت به شخصیت‎های فیلم نداشتم. شاید، با کمی تخفیف بشود گفت که از اول تا آخر فیلم، کمی تا قسمتی، دلم برای لاسلو سوخت. برای لاسلویی که سراسر فیلم، مهربان بود و قلبش را وسط گذاشته بود و تمام چیزی که نصیبش شد، یک محبت معمولی بود، ترحم و... خیانت.

شاید چیزی که عاشقانه‎ی فیلم را برای من بی‎اثر کرد، عاشقانه نبودن رابطه‎ها بود. در واقع... توی منطق من، عشق شراکت‎پذیر نیست. و این... مخصوصا آن صحنه‎ای که دنیا به آن اشاره کرد، هم‎آغوشی سه‎نفره‎ی کنار دریاچه... چیزی نبود که با منطق و احساس من سازگار باشد.

مثلا عاشقانه‎ی فیلم، از نظر من، عشقِ (البته واقعیِ) دو مرد بود، به زنی که با یکی از روی هوس و با دیگری به خاطر ترحم، مانده بود. شاید اگر امکانش بود، می‎توانست، هم‏‎زمان با هانس هم بماند... و البته دو مرد هم به ناچار، به این رابطه‎ی نامانوس تن داده بودند.

 

جذاب‎ترین شخصیت فیلم از نظر من، افسر آلمانی‎ای بود که نقشی خیلی کوتاه توی فیلم داشت، (آقای سباستین کخ)، آن هم به خاطر احساس سمپاتی‎ای که به او به خاطر دو نقش بسیار دوست‎داشتنی‎اش توی زندگی دیگران و کتاب سیاه داشتم! همان که لاسلوی یکشنبه‎ی... را کتک زد!

اما...

یک موضوع می‎تواند کلا مفهموم فیلم را عوض کند و از یک ملودرامِ ساده، به مفاهیمِ پیچیده‎تری بکشاندش.

این‎که، ماجرای فیلم، خون‎خواهیِ پدر بود یا پدرکشی؟

این‎که پسر ایلونا، پسر لاسلوست یا هانس؟

جواب این سوال می‎تواند خیلی چیزها را تغییر دهد.

اگر فیلم را تماشا کردید (که امیدوارم اگر قصد تماشایش را دارید و هنوز تماشا نکرده‎اید، تا اینجای پست نرسیده باشید)، به نظر شما کدام یکی هست؟

من هم البته حدس و نظرم را خواهم گفت.

 

*

من اصلا فکر نمی‎کردم و متوجه نشده بودم که این همه وقت است که اینجا ننوشته‎ام! آن‎قدر مرتب به اینجا سر می‎زنم و نظرات شما و پست‎هایی دنیا را می‎خوانم که حواسم نبود که خیلی وقت هست که پست نگذاشته‎ام.

لازم است همین جا، از دنیا تشکر کنم که این وبلاگ را توی این مدت، یک‎تنه سرپا نگه داشته بود و مهم‎تر از این، یک خسته‎نباشید رسمی به حضورِ نویسنده‎ی بسیار فعال وبلاگ، میراژ هم عرض کنم!

و این‎که، استقبال می‎کنیم از این که توی وبلاگ‎تان، در مورد موضوعات لذت‎ها بنویسید و لینکش را به ما بدهید. نوشته‎ای که برای خودتان باشد.

 

* بخشی از ترانه‎ی یکشنبه‎ی غم‎انگیز

۲۲آذر

* این یادداشت شنبه، بیست و یکم تیرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ وقتی کوچیک بودم، تنها چیزی که می‎خواستم این بود که بزرگ بشم. خیلی هم زود. ولی حالا اصلا دلیلش رو نمی‎فهمم. نه دیگه. حالا که بزرگ‎تر شدم من آینده‎م رو مثل نشستن تو اتاق انتظار می‎بینم، توی یک ایستگاه بزرگ قطار، پر از نیمکت و تابلو. در حالی‎که مردم زیادی بدون دیدن من از کنارم رد می‎شن. همه‎شون عجله دارند که سوار کابین‎های قطار بشن. اونها جایی برای رفتن دارند یا کسی رو برای دیدن ولی من اونجا منتظر نشستم.

ـ منتظر چی آدل؟

ـ منتظر یه اتفاق که برام بیفته.

 

لذت نامنتظر، یعنی تماشای یک فیلمِ دلنشینِ نسبتا کوتاهِ سیاه و سفید فرانسوی، در موردِ یک دلبستگی و وابستگیِ متفاوت، توی یکی دو ساعتِ چسبیده به سحرِ یک شبِ نزدیک نیمهی ماهرمضان.

لذت نامنتظر، یعنی دوست داشتنِ فیلمی که شاهکار نیست، ولی احتمالا نمیشود دوستش نداشت.

شاید اینجا، این وبلاگ، آن نظمی را که فکرش را میکردیم، پیدا نکرده. ولی من این بینظمی را هم دوست دارم. قرارمان از اول جمع کردنِ لذتهای پراکنده و سهیم شدنش با هم بود دیگر. نبود؟ میشد که لذتم را با شما سهیم نشوم؟

*

The Girl On The Bridge با عنوان اصلیِ La Fille Sur Le Pont ، یک فیلمِ فرانسویِ سیاه و سفید محصولِ آخرین سال قرن بیستم است. فیلمی که باید سیاه و سفید ساخته میشد تا بهیادماندنی شود. فکر که میکنم شاید اگر رنگی بود، به اینجا نمیرسید. به لذتها. شاید...

 

 

 

کارگردانِ فیلم دختری روی پل، پاتریس لوکونت است و بازیگرانش دانیل اوتوی و ونسا پارادی، مجریان نمایشِ این دلبستگیِ نامتعارف که با عشقِ به ریسک کردن بر روی زندگی و با شانس گره خورده. مفهومِ اغراقشدهی نیمهی گمشده. با مجموعهای از دیالوگهای نزدیک به شاهکار که برای اینجا نقل کردن، واقعا انتخاب کردن از بینشان سخت است. پس ترجیح میدهم به جای نقل کردن، شما را ترغیب کنم به تماشای فیلمی که هیچ چیزی که نداشته باشد، که به نظرِ من دارد، مجموعهای دیالوگِ خوشگل دارد، که مدام دلت میخواهد یادداشتشان کنی، یک دخترکِ دلربای سبکسر که به هر مردی که میرسد دلش میخواهد همراهش برود و مردی که همان نگاهِ نافذش کافیست تا دخترک خود را با اطمینان، مدام در معرض مرگ قرار دهد، و چند دقیقهی شاهکار اولش که دخترک نشسته و رو به یک نفر (؟)، داستانِ زندگیاش را تعریف میکند، جوری که تا وقتیِ که چشمهایش غرق اشک نشده، انگار دارد از موضوعِ بیاهمیتی مثل آب و هوا حرف میزند. انگار این خودش نیست که در موردش میگوید: شاید لیاقتم بیشتر از این نبوده. باید قانون طبیعت باشه! بعضی از مردم به دنیا مییان که خوشحال باشن. در عوض من در تمام روزهای زندگیم گول میخوردم. هر قولی رو که بهم میدادند باور میکردم. ولی آخرش هیچی نصیبم نمیشد. هرگز برای کسی مفید یا با ارزش نبودم. یا خوشحال و یا حتا غمگین. قبلا فکر میکردم که وقتی چیزی رو از دست بدی ناراحت میشی. ولی من هیچوقت چیزی به جز بدشانسی نداشتم.

انگار دربارهی خودش نیست که مثل یک کارشناس خبره میگوید: کاغذهای چسبناکِ مگسکش رو دیدی؟ من خیلی شبیه به اونهام. همهی آشغالهای دور و برم به من میچسبن. مثل یه جاروبرقی میمونم. هر چی آشغال باقی مونده رو جمع میکنم. هیچوقت شانس در خونهم رو نمیزنه. هر کاری میکنم اشتباه از آب در مییاد. دست به هر چی میزنم خاکستر میشه... نمیتونی بدشانسی رو توصیف کنی. میدونی مثل استعداد موسیقی میمونه. یا داری یا نداری.

 

و البته که بالاخره شانس در خانهی او را میزند، درست وقتی که میخواهد همهچیز را تمام کند و «لامپِ سالم را دور بیندازد و اسراف کند». اگر که قدر بداند. اگر که بماند.

نیمهی گمشده میدانید مثل چیست؟ و میدانید که برای هر کسی، فقط یک نفر است؟ یک نفر و فقط یک نفر؟

و شاید نه آن کسی که در ابتدا به نظر میآید؟ و شاید دقیقا آن کسی که در ابتدا اصلا به نظر نمیآید؟

 

***

 

دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: دختری روی پل

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، دهم تیرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

هر کدام‎مان یک گوشه‎ی نشیمنِ آن ویلای کوچکِ جزیره را اشغال کرده بودیم. یکی روی کاناپه دراز کشیده بود، یکی روی قالیچه‎ی جلوی تلویزیون، دو سه نفر توی رختخواب دراز کشیده بودند، یکی مدام مسیر نشیمن و آشپزخانه را می‎رفت و می‎آمد و مدام چایی می‎آورد و هر بار می‎پرسید: چایی؟

هوای گرمِ مرداد و کولرهای گازی که با شدت کار میکردند. شاید، یکی از دلپذیرترین سفرهای دوستانهی عمرم بود. قبل از اینکه اینطور پراکنده شویم. همهمان خوب و خوش بودیم. دو ترم به پایانِ دورهی پر از رویا و سرشار از لذتِ کارشناسی باقیمانده بود و تصور و رویامان از آینده، فتحِ دنیا بود. حالِ خوبِ بیست و یکسالگی.

اولش بی‌حوصله بودیم و گذری فیلم را تماشا میکردیم و دل به فیلم نمیدادیم و من، هی توی دلم خط و نشان میکشیدم برای آن کسی که این فیلم را با من راهی کرده بود برای شبهای طولانیِ کیش که قرار نبود خواب به چشمانمان بیاید.

ولی وقتی که نوبتِ اپیزودِ دوم، آدمهای دوم قصه رسید، مخصوصا با آن شروعِ طوفانیاش با ترانهی California Dream ِ بیتلز... و بعد همهی رقصها و سرخوشیها و عاشقی کردنهای پنهان دخترک، که پسزمینهی همهشان این ترانه بود... همهمان میخِ فیلم و تلویزیونِ 24 اینچِ ویلا شدیم. با تمامِ عشقبازیهای دخترک با وسایل آپارتمان معشوق، با همهی گفتگوهای مرد با وسایلِ آپارتمانش که فکر میکرد مثل او تابِ تحملِ دوریِ آدم رفته را ندارند. با... وقتی که تمام شد، توی دلِ همهمان پر از شور بود و هیچکداممان دلمان نمیخواست در مورد فیلم حرف بزنیم تا خوب تهنشین شود. سه روز بعد، توی آسمان، حرفش باز شد و هی در موردش حرف زدیم، هی حرف زدیم، تا حدودِ یک ساعت و سی دقیقهی پرواز به سمتِ تهران را با خاطرهی Chungking Express و فایِ دلپذیرش گره زده باشیم.

این فیلمِ کاروای آن قدر خوب است، مثل چند تا فیلمِ بعدیاش، مثل In The Mood For Love، مثلِ 2046، مثل My Blueberry Nights، که هر کدامشان میتوانند موضوع لذتها باشند. اما لذتِ این پست، فیلم نیست. هر چند که به شدت پیشنهاد میدهم این فیلمها را ببینید و اینجا در موردش حرف بزنید.

دیشب جایی حرفش بود و من گفتم به نظر من، اولین کتابی که از یک نویسنده میخوانیم باید بهترین یا یکی از بهترین کتابهایش باشد. اینجا اما میگویم، فیلمهای کاروای را، باید به ترتیب سالِ ساخت‌شان دید. باید. و با همین Chungking Express شروع کرد.

فکر اولیهی این وبلاگ، با هم فیلمبینی و کتابخوانی بود. ولی وقتی که اسمِ لذتها را برایش انتخاب کردیم، برای لذتهایمان محدودیتی قائل نشدیم. همانطور که دنیا توی پست قبل گفت، این لذتها میتوانند هر چیزی باشند.

لذتِ اینبار، آهنگیست که تا مدتها به آن معتاد شده بودیم. بعد از آن سفرِ کیش و تماشای فیلم، چه شبها که با این آهنگ، هر کداممان، از خیابانهای این شهر عبور نکردیم. چه شبها که با این آهنگ شبهای دلپذیر کیش، آدمهای دلپذیر کاروای و جادویِ فای و آن رستوران کوچک و آن آپارتمان سبز را به یاد نیاوردیم.

 

دیشب، تماشای دوبارهاش، دوباره من را به رویا برگرداند. به قولِ فایِ فیلم: میتوان رویا را ذخیره کرد؟

 

 

این هم، یک نوع لذت است. مطمئن نیستم این همان نسخهی پخششده توی فیلم باشد. شاید آنجا به خاطرِ شورِ فیلم، پرشورتر به نظر میرسید. اگر لذت نبردید، پس بدانید که معجزهی فیلم بوده که این آهنگِ مشهورِ گروهِ بیتلز را اینقدر برای من لذتبخش کرده است.

California Dream و California Dreaming را میتوانید از این لینک بشنوید یا دانلود کنید.

 

شاید، یکبار اینجا، در مورد فیلمهای کاروای هم نوشتم. مخصوصا حالا که دوباره شروع کردهام به تماشایشان.

 

+ به این میگویند زیرآبی رفتن! شما که متوجه نشدید؟ :)) فهیمه، فقط به خاطرِ تو!

 

۲۲آذر

* این یادداشت یکشنبه، یازدهم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

من برای آخرین بار آمدم! قول!

 

*

تا حالا شده عاشقِ اسمِ یک فیلم شده باشید و به خاطر همان اسم دلتان بخواهد ببینیدش؟ یا یک کتاب؟

ماجرای من است و اسم این فیلم. بله دنیا! تو تنها نیستی!

Love Me If You Dare یا عنوان فرانسوی‎اش Jeux d'enfants یک چنین فیلمی هست!

البته یک چیزهایی هم در مورد فیلم شنیده‎ام که برای دیدنش بیشتر وسوسه شده‎ام. فقط در همین حد. یکی از فیلم‎هایی که چند سال هست که توی لیست فیلم‎هایی که باید و دلم ‎می‎خواهد ببینم‎شان هست. و البته دنبالش هم گشته بودم و پیدا نشده بود. امروز بالاخره باز دلم آن را خواست و کلی جستجو کردم تا پیدایش کردم. لینک سالم دانلودش را هم این‎جا می‎گذارم تا شما راحت به آن برسید و مثل من این‎قدر دنبالش نگردید.

یک فیلم فرانسوی محصول سال 2003  به کارگردانی یان ساموئل. با بازی ماریون کوتیار و Guillaume Canet (که انگار همسر ماریون هست).

این هم خلاصه‎ی یک خطی فیلم:

«جولین» و «سوفی» به عنوان دو دوست قدیمی که از دوران کودکی با هم بوده‎اند، اما اکنون که هردو بالغ شده‎اند...

این طور که شنیده‎ام فیلم در مورد بازی و کل‎کلی‎ست که تمامی ندارد و حتا تا پای قربانی کردن احساس و عشق هم می‎رسد...

آن قدر که من شنیده‎ام فیلم خوبی‎ست. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! شاید هم اصلا خوب نبود!

 

 

 

 

این هم لینک دانلود فیلم: (+)

 

*

سـِ عزیز و میراژ و دنیا و لیلی و لعیا و... اول درس و امتحان، بعد فیلم! 50 روز برای این فیلم‎ها وقت هست. تازه حداقل 50 روز. پس اول درس بعد فیلم!

بعد هم حالا که به من تذکر دادید، دیگر سعی می‎کنم پیشنهاد جدیدی نداشته باشم.

۲۲آذر

* این یادداشت شنبه، دهم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

فکر کنید به این که دو نفر، توی خیابان‎ها و کافه‎ها و کوچه پس‎کوچه‎های یک شهر، آن هم نیمه‎شب، راه بروند و حرف بزنند. در مورد چیزهایی که دوست دارند. در مورد چیزهایی که شما دوست دارید. آن هم شهری که نیمه‎شبش هم زنده و پر از انرژی‎ست. رقص و شعر و سکوت و...

بعد فکر کنید که این‎ها، همه توی یک فیلم باشد. یک فیلم از همین راه رفتن و گشتن و چرخیدن و حرف زدن و عاشق شدن‎ها...

رویایی نیست؟

شاید هم به نظر کسل‎کننده بیاید.

برای من مثل یک رویا بود. هم تصورش، هم کشف فیلمش.

شش، هفت سال از وقتی که اولین فیلم از این سه‎گانه را دیدم گذشته. حالا کمی این طرف‎تر یا آن طرف‎تر. بعد به فاصله‎ی کوتاهی دومی را دیدم. سومی‎اش مال همین پارسال بود. این‎جوری بود: پیش از طلوع 1995، پیش از غروب 2004 و پیش از نیمه‎شب 2013.

و دو هنرپیشه‎اش، ژولی دلپی و اتان هاوک، که گذر زمان به اندازه‎ی گذر این سال‎ها، روی آن‎ها هم تاثیر گذاشته بود.

کارگردان هر سه فیلم، ریچارد لینکلیتر است که ایده‎ی ساختن فیلم زمانی به ذهنش رسید که خودش با دختری با نام امی، ساعت‎ها با هم صحبت کرده بودند.

 

بگذارید در مورد این سه‎گانه‎ی محشر هم حرفی نزنم تا بعد از تماشایش.

 

این هم خلاصه از ویکی‎پدیا:

نه!

 

بگذارید این بار خودم خلاصه‎اش را بنویسم!

این سه فیلم، داستان سلی و جسی‎ست، یک دختر فرانسوی و یک پسر آمریکایی، که خیلی اتفاقی توی یک قطار همدیگر را کشف می‎کنند و بعد....

 

حالا باید سه فیلم را ببینید تا ادامه‎اش را بفهمید.

 

 

 

 

پشیمان نخواهید شد از تماشایشان. اگر هم قبلا دیده‎اید، با هم دوباره تماشایشان می‎کنیم و در موردشان حرف می‎زنیم.

به‎نظر من دوست‎داشتنی‎ترین سه‎گانه‎ی سینماست. (البته پدرخوانده که شاهکار و فوق‏‎العاده دوست‎داشتنی هست، ولی فقط دو قسمت اولش، نه هر سه قسمتش.)

 

دوست داشتم، پیشنهاد تماشای این فیلم باشد برای روز تولدم.

 

*

 

قصد کرده‎ایم که توی این مدت فیلم‎باران کنیم این‎جا را! این که میراژ هم بالاخره آمد، نشان از خاصیت ایام امتحانات دارد!

 

قرار تماشای این سه‎گانه هم باشد تا همان انتهای مرداد. اگر زودتر شد که چه بهتر، اگر دیرتر هم شد، خب چه اشکالی دارد!

 

من خودم، خواندنِ کتاب را به تماشای فیلم، ترجیح می‎‎دهم. ضمن این که شیفته‎ی سینما هم هستم. ولی حالا، به خاطر کمبود وقت، همه‎ی لذت‎های‎مان شده است فیلم دیدن. تازه هنوز هم هست. می‎دانم که دنیا هم به زودی یک فیلم دیگر پیشنهاد خواهد داد. تضمین نمی‎کنم که فیلم دیگری در کار نباشد!