لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۰ مطلب توسط «لیلی» ثبت شده است

۲۲آذر

* این یادداشت چهار‎شنبه، هفتم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

لذتی که در دوباره دیدنِ بعضی از شاهکارهاست، قابل مقایسه با...

اصلا لذتِ دوباره‎ دیدنِ بعضی از فیلم‎ها، از اولین بار تماشا کردن‎شان هم بیشتر است.

دنیا و میراژ را نمی‎دانم، ولی خودِ من ترجیح می‎دهم این‎جا بیشتر، با شما، دوباره فیلم‏‎بینی کنم. که همراه هم، تماشای فیلم‎هایی را باز، تجربه کنیم.

اصلا قرارمان هم‎فیلم‎بینی بود.

 

نظرتان در مورد تماشای یک فیلمِ بی‎نظیرِ آلمانی چیست؟ فیلمی که اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال 2006 را هم برده، و اگر از من بپرسید، بهترین فیلم خارجی‎زبانِ برنده‎ی اسکار، در تمامِ دوره‎هایش بوده. نه که همه‎ی فیلم‎های برنده‎ی اسکار خارجی‎زبان را دیده باشم. ولی چندتایی‎ از مهم‎ترین‎هایشان را که دیده‎ام.

 

فیلمی که آخرش، حال‎تان را خوب خواهد کرد.

 

ترجیح می‎دهم در مورد قصه و فیلم، الان هیچ چیزی نگویم. باید ببینیدش. یک فیلم در برلینی که وسطش دیواری بود که دنیایی فاصله انداخته بود بین مردمِ یک شهر و کشور.

 

زندگی دیگران، اولین فیلمِ فلوریان هنکل فون دونرسمارک هست، و اگر این فیلم را ندیده باشید، احتمالا از بین هنرپیشه‎هایش فقط سباستین کخ را می‎شناسید. همان افسرِ نازی‎ای که در فیلم Black Book) Zwartboek) (راستی این فیلم هم گزینه‎ی خوبی‎ست برای باهم‎بینی) بازی کرده. و اتفاقا من در آن فیلم بیشتر از اینجا دوستش دارم. کلا هنرپیشه‎ایست که نمی‎شود توی فیلم دوستش نداشت.

 

طبق روال قبل، این هم خلاصه‎ی داستان از ویکی‎پدیا:

گئرد وایسلر (با کد شناسائی: HGW XX/7)، بازجوی ارشد اشتازی، پلیس امنیت جمهوری دموکراتیک آلمان و یکی از باورمندان به حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی است. او مأمور زیر نظر گرفتن زندگی گئورگ دریمن یک کارگردان تئاتر می‎‌شود که مقامات ارشد نیروی امنیتی، به توصیه‎ی وزیر فرهنگ و هنر آلمان شرقی، در پی یافتن بهانه‌‎ای برای ایجاد محدودیت و خانه‎‌نشین کردنش هستند.

تیمی ویژه از ماموران اشتازی با کارگذاری وسایل شنود در تمامی نقاط خانه گئورگ دریمن اقدام به زیر نظر گرفتن او و دوست دخترش که یک هنرپیشه‎ی محبوب است، می‎‌کنند.

 

ادامه‎ی ماجرا را وقتِ تماشای فیلم ببینید.

 

 

 

 

تماشای فیلم، به شدت توصیه می‎شود.

 

قرارمان تا آخر مرداد باشد. اگر زودتر شد که چه بهتر.

 

 

 

***

 

دربارهی این فیلم، نازلی هم نوشته: سرودی برای انسان نیک

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، ششم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

1

Eternal… فیلم یک بار دیدن نیست. این را به ضرس قاطع می‎گویم. یعنی حتا اگر قصه‎ی فیلم را هم بدانید (مثل من) شاید در بسیاری از لحظات فیلم سردرگم شوید و خیلی از قطعاتِ پازلِ دقیق و در هم‎ پیچیده‎ی فیلم را از دست بدهید. البته این مانع لذت بردن‎تان، یا دوست داشتنِ فیلم نمی‎شود. ولی خب، خیلی از فیلم را از دست خواهید داد. فیلمنامه‎ای که این‎قدر دقیق نوشته شده است و فیلمی که این‎قدر دقیق تدوین شده است.

پس فیلم را حداقل باید برای بار دوم هم دید. من توی این دو سه هفته، دو بار فیلم را دیدم. و بار دوم، واقعا بیشتر لذت بردم و دوست‎ترش داشتم.

 

2

«کلمنتاین کروزینسکی، جوئل بریش را از حافظه‎اش پاک کرده است. لطفا هرگز دوباره رابطه‎شان را به او یادآوری نکنید.

با تشکر»

 

این ایده‎ی معرکه‎ی فیلم هست. شرکت یا کلینیکی که بخشی از حافظه و خاطراتِ آدم را پاک می‎کند. که بعضی از آدم‎ها را از ذهنِ آدم پاک می‎کند. طبیعتا مهم‎ترین و پررنگ‎ترین آدم‎های زندگی آدم را.

 

3

عاشقانه‎ی فیلم یک کمی هم که نه، شاید زیادی غریب است. عشقِ بین یک مرد ساکت و کم‎حرف و خجالتی (که نقشش را جیم کری بازی می‎کند!) و یک دخترِ سربه هوا و بازیگوش و به قول خودش بی‏‎فکر (Impulsive). مردی که اهل کتاب خواندن است و دختری که مجله‎خوان است و کلمات را اشتباه ادا می‎کند و به گفته‎ی مرد، گاهی آدم توی جمع از با او بودن خجالت‎زده می‎شود. که فکر می‎کند مدام دنبال جلب‎توجه است و بی‎رحمانه، وقتی که کار به دعوا و اختلاف می‎رسد، در موردش می‎گوید که حتا به خاطر جلب‎توجه دیگران، با دیگران «رابطه» هم برقرار می‎کند. حتا با دو نفر در طول یک شب هم.

که مثلا وقتی که دلش بچه می‎خواهد، از نظر مرد موضوع کاملا منتفی‎ست، با گفتن این که: فکر می‏‎کنی از عهده‎اش برمی‎آیی؟ و از نظر تماشاگری که فیلم را تماشا می‎کند و از نظر اطرافیان هم، جوابِ این سئوال، «نه» هست. کلمنتاین فیلم، سربه‎هواتر از آن است که بتوان در نقشِ یک مادر تصورش کرد. آن‎قدر سربه‎هوا و بی‎فکر (Impulsive)، که بعد از یکی از دعواهایشان، می‎رود و جوئل را از حافظه‎اش پاک می‎کند!

 

4

جوئلِ کم‎حرفِ خجالتیِ گاهی به شدت کم‎رو، اما، به شدت دوست‎داشتنی‎ست.

چه آنجا که صادقانه اعتراف می‎کند: چرا من عاشق هر زنی که به من توجه نشون می‎ده می‎شم؟!

یا آنجا که سر درگم می‎گوید: من امروز کار رو ول کردم. یک قطار به خارج مونتاک گرفتم. نمی‎‎دونم چرا؟! من آدم بی‎فکری نیستم!

یا جایی که اعتراف می‎کند: اگر فقط می‎توانستم با یک نفرِ جدید ملاقات کنم! فکر کنم شانس‎های این اتفاق برای من به شدت کم شده... دیدن این که در ارتباط برقرار کردن با یک زن این‎قدر عاجزم... من از یک لحظه تا  یک لحظه‎ی دیگه نمی‎‏دونم چی دوست دارم...

چه جایی که در برابر توجهاتِ کلمنتاین، در اولین دیدار (چه بار اول، چه بار دوم) بیشتر توی خودش فرو می‏‎رود و خجالت‎زده و دست‎پاچه می‎شود و گارد می‎گیرد.

چه آن‎جا که تا به کلم توجه نشان می‎دهد و به سوار شدن به ماشین، دعوتش می‏‎کند، کلم به او مشکوک می‎شود و او به سرعت و با تعجب از خودش دفاع می‎کند:

ـ تو که تورزن نیستی؟ هستی؟

ـ نه من تورزن نیستم! تو اول با من حرف زدی! یادت نمی‎یاد؟!

ـ اوه، این قدیمی‎ترین حقه توی کتاب تورزن‎هاست!

و از همه بیشتر وقتی که از فهمیدن این‎که کلمنتاین او را از حافظه‎‎اش پاک کرده شوکه می‎شود و با حرص و عصبانیت تصمیم می‎گیرد حالا که او را پاک کرده، خودش هم او را پاک کند! مقابله به مثل! برای کم نیاوردن، در مقابل این رودست خوردن و این‎جور تحقیر شدن. و هی توی روندِ پاک شدنِ حافظه‎اش از خاطراتِ کلم، این را با ناباوری «باور نمی‎کنم تو این کاررو با من کردی!»، و گاهی با حرص «دارم تو رو پاک می‎کنم و خوشحالم!» به او یادآوری می‎کند.

و چه جایی که بالاخره در مقابل حذفِ خاطراتشان کم می‏‎آورد و با تمامِ توان برای حفظِ خاطراتش تلاش می‎کند و دنبالشان می‎دود. و سرانجام، توی یکی از زیباترین لحظات فیلم، وقتی که بعد از سئوال کلمنتاین در مورد زشت بودنش و اعترافش به این‎که وقتی که بچه بوده این تصور و این موضوع چقدر آزارش می‎داده، به او می‎گوید خوشگل است و بعد از خاطره‎ی لذت‎بخشِ بوسه، فریاد می‎زند: تو رو خدا متوقفش کن. و با التماس و اصرار می‎گوید: لااقل اجازه بده این یک خاطره را برای خودم نگه دارم!

چه وقتی که باز بعد از شنیدنِ اعترافاتِ کلمنتاین در کلینیک، او را از خود می‏‎راند و باز در خانه، با اعترافاتِ همراه با عصبانیت و حرصِ خودش در مورد کلم، مواجه می‎شود.

 

5

فیلم، به شدت توصیه می‎شود.

دیدنِ این فیلم، بالاخره به من ثابت کرد که کیت وینسلت هم می‎تواند، گاهی، فقط گاهی، دوست‎داشتنی باشد!

خیلی چیزهای دیگر هم بود...

شاید باز هم نوشتم.

 

* از دیالوگ‎های فیلم

 

بعدانوشت: مثلا یادم رفت در مورد آن لایه‎ی پنهان تحقیرها و سرخوردگی‎ها بنویسم! فکر پنهان کردنِ کلمنتاین در این لایه‎ی غیرقابل دسترس برای دیگران، که اتفاقا به فکر خود کلمنتاین رسید و کلی هم به خاطر این فکرِ بکر به خودش می‎بالید و هی یادآوری می‎کرد: پس من هم باهوشم!

 

بعدانوشت 2: این که جوئل و کلمنتاین باز به همان نقطه برسند، به همان جایی که کلمنتاین را رسانده بود به تصمیم پاک کردنِ جوئل، بسیار محتمل به نظر می‎رسد! زندگی که فقط خاطرات خوش نیست. هر چند شاید همان‎ها ماندگارتر باشند. همه‎ی اختلاف سلیقه‎ها و درگیری‎ها و مشکلات، دست‌نخورده، سرجای‎شان باقی‎اند. هر چند شاید با قدرت عشق، بتوان بر آن‎ها غلبه کرد.

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، ششم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

وقتی کوچک بودم، خوشمزهترین بخش غذا را برای آخر نگه میداشتم. یک جورهایی، در راستای همان قانونِ قورباغهات را اول از همه قورت بده، ولی در جهت عکس. و البته خوشمزهترین قسمت غذا برای منِ حالا هم حتا، معمولا تهدیگِ آن است. : )

بزرگتر که شدم، عادتم برعکس شد. از بخشِ خوشمزهی غذا شروع میکردم و...

چه ربطی به لذتها دارد؟

مدتیست که گهگاهی، عادتِ بچگیهایم به من سر میزند. چیزهایی را نگه میدارم برای آخر سر، روز مبادا. توی کتابخانهام چند کتابِ خیلی خوب و وسوسهکننده منتظرند، برای روز مبادا، توی کشویِ میز، چند فیلمِ وسوسهکننده نشستهاند برای روز مبادا.

این فیلم را باید خیلی قبلتر میدیدم. خیلی خیلی قبلتر. دیویدیاش نزدیک چهار سال است که دقیقا توی کشوی میز است. (فیلمهای دیگر من توی کمد هستند یا روی هارد اکسترنال) و چهار سال به انتظار روزِ مبادا مانده است (چه بسا که دیگر قابل دیدن هم نباشد!). این فیلم و چند فیلم دیگر.

تا یکی از پنجشنبههای خوب اسفند، وقتی کنار میترا نشسته بودم و با هم از دوستداشتنیهایمان می‏گفتیم، از کتابهایی که دوست داریم، از بعضی خاطراتمان، که میترا بار دیگر شهری که دوست میدارمِ پر از خاطرهاش را نشانم داد، همان روزی که فهمیدم چقدر نقطهی مشترک با او دارم، که اتفاقا حرف فیلمی دیگر شد، که تماشایش کردهام و بسیار دوستش دارم، و تماشای دوبارهاش را دوست دارم با لذتها و شما شریک باشم، (دنیا منظورم دومین فیلم است، گفته بودم که دوست دارم توی لذتها باشد) و همان روزی که در مورد Closer گفت، فیلم مریضی است (و این مریض از آن مریضهای تعریفی بود و نه انتقادی)، یک تصویرِ مشهور فیلم Eternal Sunshine of the… را نشانم داد و با اطمینان گفت: این را هم که دیدهای؟ و من گفتم: نچ. چند سال است که قرار است ببینمش! و نگفتم که گذاشتهاماش برای روز مبادا.

میترا با تاکید و جدیت گفت: ببین! حتما توی اولین فرصت ببین.

ماند تا امروز. امروز که به قول قیصر امینپور... شاید، برای من، روز مباداست.

 

*

Eternal Sunshine of the Spotless Mind محصول سال 2004 است.

فیلمنامهی آن را چارلی کافمن نوشته و کارگردانش میشل گوندریست. با بازی جیم کری، کیت وینلست، کریستین دانست، مارک رافالو، الیجا وود، جین آدامز و...

اسم طولانی فیلم از شعری از الکساندر پوپ گرفته شده است با نام Elosia to Abelard.

و همین دیگر... 

 

 

 

بیایید با هم تجربه‏اش کنیم.

از آن جا که شما هم شاید مثل ما درگیر اردیبهشت و شلوغیهایش باشید، قرار ما، مثل کتابِ مامان و معنای زندگی تا اول خرداد باشد. اگر زودتر دیدیم، زودتر در موردش مینویسیم. اگر هم دیرتر شد که خب دیرتر میشود. اگر قبلا هم تماشایش کردهاید، میتوانید دربارهاش با ما صحبت کنید. یا در موردش بنویسید. یا دوباره تماشایش کنید. اگر هم مثل من تماشایش نکردهاید، شاید این فرصت خیلی خوبی باشد.

با ما همراه باشید. 

 

***

دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: درخشش ابدی یک ذهن پاک

نازلی هم، درباره‎ی این فیلم نوشته: درخشش ابدى...

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، شانزدهم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

اول این‎که، کاملا اتفاقی شد که همه‎ی کتاب‏‎های لذت‎ها تا این‎جا مجموعه‎ی داستان یا داستان کوتاه بودند. واقعا، داستان کوتاه هیچ‎وقت ترجیح و انتخابِ من نبوده.

دوم این‎که باز هم کاملا اتفاقی بوده که بعد از دو کتابِ اول که مرگ کاملا در عنوان‎شان موج می‎زد، هر چند توی یکی بازی‎گوشانه، این‎بار، زندگی در عنوانِ سومین انتخاب، کاملا موج می‎زند. در کنار مامان، که خود لفظی سرشار از عشق و زندگی‎ست.

و نیچه گریست، یکی از آن کتاب‎هایی‎ست که باید می‎خواندم و تا به حال نخوانده‎ام. یک زمانی اولین عنوان در لیستِ «باید بخرم»هایم بود. بارها تا برداشتنش از توی قفسه‎ی کتابفروشی پیش رفته‎ام ولی هر بار بدون آن به صندوق پرداخت رفته‎ام.

 

اما... دلیل این پستِ وسطِ راه:

حقیقتش این که وقتی دنیا این کتاب را به عنوان چهارمین لذت انتخاب کرد، یک کمی توی ذوقم خورد. خب نه عنوان کتاب جذبم کرد، نه مجموعه‎ی داستان بودنش، و نه آن توصیفِ «داستانِ روان‎درمانگر» بودنش. ولی خب، خوبیِ لذت‎ها برای من به همین است. به همین انتخاب‎های غیرمنتظره. مثل یک هدیه‎ی غیرمنتظره. مثل کشف‎های نامنتظره... مثل جمع کردن لذت‎های پیدا و پنهان پراکنده در اطراف‎مان...

مثل هدیه‎ای که امروز گرفتم. وقتی که برای فقط کاری کردن، شروع به خواندنِ اولین داستان کتاب، همان «مامان و معنای زندگی» کردم و به سرعت جذب آن شدم. داستانی که برای من کاملا غیرمنتظره بود. شگفت‎زده‎ام کرد. با خواندنِ اولین خطوط به درونِ آن پرتاب شدم و با سرعت تا انتهایش رفتم.

برایِ من، داستان، جور خاصی جذاب بود. توضیح بیشتری در موردش نمی‎دهم. باید بخوانید تا متوجه‎ی منظورم شوید. و به قولِ دنیا، پر از تکه‎هایی که دلت می‎خواهد این‎جا نقلشان کنی.

حتا اگر این کتاب را کامل هم نمی‎خوانید، خواندنِ حداقل اولین داستانش که کمتر از بیست صفحه هست، توصیه‎ی من به شماست. تصور من این است، که انگیزه‎ی خواندنِ بقیه‎اش را، خودش به همراه می‏‎آورد.

مامان و معنای زندگی را بخوانید. به‎خصوص توی این روزهایی که فاصله‎ی بین روز مادر و روز پدر است. و آخرش شاید، شما هم، مثل من مجبور شوید چند لحظه چشم‎هایتان را ببندید و بغض‎تان را فرو دهید.

 

+ مرسی دنیا بابت پیشنهادت...

 

۲۲آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، دوم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

جیمز جویس، در زمان کوتاهی پس از انتشار اولیس می‎گوید:

«در مورد خودم، من همیشه درباره‎‎ی دوبلین می‌‎نویسم. چرا که اگر بتوانم قلب دوبلین را تسخیر کنم، می‎‌توانم وارد قلب تمام شهرهای جهان شوم.»

 

*

نوشتن در مورد مردگان، آن هم فقط با یک بار خواندنش، آسان نیست. چند روز پیش آن را، آن هم نه به طور پیوسته، توی چند نوبت خواندمش، هر چند خیلی کوتاه‎تر از آن هست که نشود توی یک نوبت تمامش کرد.

یک داستانِ در ظاهر ساده که به راحتی هم خوانده می‎شود. ظاهرش سخت و پیچیده نیست.

قصه با یک میهمانی شروع می‎شود که پر از جزئیات و آدم‎های مختلف (با مکثِ پررنگ‎تر روی یکی از حاضران در میهمانی) است و در پایان همان شب هم به پایان می‎رسد. در اتاق تاریک یک مهمان‎خانه که قرار است همان اصلی‎ترین آدم قصه و همسرش، شب را در آن به صبح برساند.

اما پشت ظاهر ساده‎ی قصه، نکته‎ها و ماجراهای زیادی وجود دارد. و کشف و شهودی که گابریل کانرویِ سرِ شب را به آخر شب می‎رساند. دلم می‎خواست از تاثیر تک تکِ اتفاقات و حرف‎ها در رساندنِ قصه به آخرین خطوطش بنویسم. ولی این دو (+ و +) خیلی بهتر همه‎ی این‎ها را گفته‎اند. و خیلی چیزهایی را که شاید با یک بار خواندنِ قصه متوجه‎ی آن‎ها نشویم. مردگان را یک بار دیگر خواهم خواند. همین طور سایر قصه‎های مجموعه‎ی دوبلینی‎ها را. در اولین فرصت سراغِ چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی هم که چند سالی‎ست توی کتابخانه‎ام جا مانده است خواهم رفت.

باید بگویم جویس را پسندیده‎ام!

 

وقتِ خواندش دو مشکل اساسی داشتم. اول این‎که اصلا نمی‎توانستم چهره‎ی گابریل کانروی را جز در قالبِ علی مصفا جور دیگری تصور کنم، چهره‎ی همسرش را هم جز لیلا حاتمی البته. و البته به نظرم مدلِ شوخ‎طبعیِ خاصِ گابریل، اتفاقا شبیه علی مصفا هم بود. شاید اگر پله‎ی آخر را ندیده بودم، اصلا چنین احساسی نداشتم.

دوم این‎که، توی قصه مدام دنبالِ اتفاقاتِ پله‎ی آخر می‎گشتم. که خب آن هم کمال و تمام نبود. یعنی بخشی از پله‎ی آخر، برداشتی از مردگان بود و نه تمامش. برخلافِ تصورم، آن خطوطی که اواخر فیلم، توسط زنِ خدمتکار از روی کتاب خوانده می‎شود و بخشی از راز فیلم را آشکار می‏کند، اصلا از مردگان نبود. برخلاف خطوطی که توسط همان زن، اوایلِ داستان خوانده می‎شود.

 

توصیه‎ی من، حالا بعد از خواندنِ مردگان: حتما بخوانیدش.

خواندنش، حداکثر دو سه ساعت طول می‎کشد، و ضمن خواندنِ یک داستانِ کوتاهِ مهم از یک نویسنده‎ی مهم، و لذتِ خواندنش، با بخشی از مردم دوبلین هم آشنا می‎شوید.

شاید باز هم در موردش نوشتم.

 

این هم بخشِ کوتاهی از داستان:

«باز موجی از سرور که مهرآمیزتر و لطیف‎تر بود، از قلبش برخاست و به همراه خونِ گرمش در رگ‎هایش دوید. دقایقی از زندگی که با هم به سر برده بودند، مانند فروغ کم‎رنگ ستارگان در خاطر‎ه‎اش جان گرفت. دلش می‎خواست آن لحظه‎ها را به یاد گرتا بیندازد تا او نیز سال‏‎های یکنواخت زندگی مشترک‎شان را فراموش کند و تنها دقایق شور و وجد را به یاد آورد. احساس می‎کرد که گذشت سال‎ها روح خود وی و گرتا را خرد نکرده بود. بچه‏‎هاشان، نوشته‎هایش و گرفتاری‎های خانه‎داری گرتا، فروغ مهرانگیز زندگی را در آن‎ها خاموش نکرده بود. در نامه‎ای خطاب به گرتا چنین نوشته بود: چرا واژه‎هایی نظیر این‎ها چنین سرد و کسالت‎آور است؟ آیا به این علت است که واژه‎‎ای لطیف و ظریف نمی‎توانم پیدا کنم که شایسته‎ی نام تو باشد؟»

۲۲آذر

* این یادداشت دوشنبه، هجدهم فروردین 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

گروهی اولیسِ جیمز جویس را بزرگ‎ترین رمانِ قرن بیستم می‎دانند. رمانی که سال‎هاست توسط منوچهر بدیعی به فارسی هم ترجمه شده ولی هنوز مجوز انتشار پیدا نکرده‎است. البته فصل هفدهمش در انتهای کتابی دیگر از انتشاراتِ نیلوفر و با ترجمه‎ی منوچهر بدیعی، چاپ شده است.

چهره‎ی مرد هنرمند در جوانیِ جویس که شخصیت اصلی‎‎اش همان شخصیت اصلی رمان اولیس هست، چند سالی‎ست که توی کتابخانه‎ام در انتظار خوانده شدن مانده. قبلا یکی دو داستان کوتاه از جیمز جویس خوانده‎ام که حالا اسامی‎شان را به یاد نمی‎آورم. و چیزی هم از آن‎ها به خاطر نمی‎آورم.

این که مردگان شد سومین انتخاب لذت‎ها (البته از روی تصادف است که اسامی هر دو کتاب انتخابیِ تا حالای لذت‎ها به مرگ ربط دارد!) به فیلم پله‎ی آخرِ علی مصفا مربوط است که توی عید تماشایش کردم و دوستش داشتم و برداشتی از این کتاب بود و البته از مرگ ایوان ایلیچ تولستوی.

شده یک دفعه دلتان بخواهد کاری را انجام دهید؟

از وقتی که خدمتکارِ مادرِ پیرِ پزشکِ پله‎ی آخر، چند خطی از مردگان را از مجموعه داستان دوبلینی‎های جیمز جویس برای او می‎خواند تا به عنوان درمانی برای جلوگیری از آلزایمر تایپش کند، دلم خواسته که آن را بخوانم. بعد که حرف لذت‎ها شد، این میل بیشتر و بیشتر شد.

تا پیشنهادش را به دنیا دادم، به شکل جالبی خود کتاب هم پیدایش شد!

 

خب...

مردگان رمان نیست. یک داستانِ کوتاه است، در واقع آخرین و بلندترین داستان مجموعه‎ی دوبلینی‎ها، که توی نسخه‎ی پی‎دی‏‎افِ اسکن‎شده‎ی کتاب 55 صفحه است. دوبلینی‎ها ترجمه‎ی پرویز داریوش است و اولین انتشارش سال 1346 است. و مثل همه‎ی ترجمه‎های آن سال‏‎ها احتمالا لحن و کلماتش با لحنِ رایج این سال‎ها تفاوت دارد. نسخه‎ی چاپ‎شده‎ی کتاب مردگان که به دستِ من رسیده، ترجمه‎ی جدیدتری دارد و کتاب باریکی‎ست که فقط شامل مردگان است.

پیشنهاد اصلی و ترجیح ما تهیه‎ی نسخه چاپی کتاب‎هاست. ولی اگر سخت بود، نسخه‎ی پی‎دی‎افِ دوبلینی‎ها را سرچ و دانلود کنید و در سومین لذت، همراه ما باشید.

پیشنهاد می‎کنم پله‎ی آخر را هم ببینید. شاید یک روز یکی از لذت‎هایمان شد.

خب... مردگان برای ما هم، مثل یک هندوانه‎ی سربسته است. تا اول اردیبهشت فرصت داریم تا بخوانیم و ببینیم دوستش داریم یا نه یا...

و در موردش بنویسیم.

البته فرصت شما تا همیشه باقی‎ست. اما دوست داریم حالا، همراهی‎مان کنید.

 

* اگر توی وب‎سایت‎تان در مورد هر کدام از لذت‎های این‎جا نوشتید، خوشحال می‎شویم لینکش را برای به اشتراک گذاشتنش، به ما بدهید.

 

* موضوعات قبلی همیشه باز هستند.

 

بعدانوشت: فکر کردم خوب هست اگر خلاصه‎ی پشت جلد این کتاب را برای شما بگذارم:

«این داستان صرفا بیان تعدیل و تصحیح است، که در روابط میان شوهر و زنش در یک شب پدید می‎آید و این به واسطۀ آن است که زن در مجلس مهمانی خانوادگی از شنیدن سرودی تغییر حال می‎دهد و شوهر آن تغییر حال را درک می‎کند و به حق مربوط بدان می‎داند که زمانی زنِ او را دیگری می‎خواسته است. اما داستان را بخوانید و ببینید با وجود این توضیح، به همین سادگی است یا کشف معنی در آن لطفی دیگر دارد.»

۲۱آذر

* این یادداشت شنبه، شانزدهم فروردین 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

غریبه‎ی غریبِ فیلم بی‎گمان شخصِ شخیص ِ ناتالی پورتمنِ نازنین می‎باشند!

همان که هیچ‎کس و از جمله مای تماشاگر هم هیچ‎گاه نمی‏‎فهمیم که واقعا چه کسی‎ست، از کجا آمده، چه می‎کرده و در انتهای فیلم به کجا رفت. تنها واقعیتی که ما تماشاگرهای فیلم خوب فهمیدیم، عشقش به دن (جود لا) بود که این را شخصِ دن هم فهمید، اما دست کمش گرفت. همان کاری که با همه‎چیز و همه‎کس می‎کرد بس که خودش را بزرگ می‎دید. شغلش، آلیس، لری. و در نهایت هم، مغلوب خودِ خود بزرگبینش شد.

چه بهتر!

آلیس/جین که شاید مهم‎ترین آدمِ قصه بود، که شاید سه‎تای دیگر آمده بودند تا این بخشِ قصه‎ی او، این فصل زندگی‎اش را بسازند ـ‎چون فیلم در آن صحنه‎ی قشنگِ ابتدایی که آمیخته بود با آهنگِ بی‎نظیرِ دامین راس (The Blower's Daughter) با آن راه رفتنِ استوار و بی‎توجهی‎اش به اطراف و... زل زدنِ او به چشم‎های غریبه‎ای که از بین آن همه آدم انتخابش کرده بود آغاز شد و با او هم به پایان رسیدـ را نه دن که معشوقش بود جدی گرفت، نه آنا که رقیبش بود و در همان اولین دیدار به او اعلام کرد که دزد نیست! (نبود؟) تنها کسی که او را جدی گرفت، لری بود. ضلعِ چهارم و اتفاقا ثقیل‎ترین ضلع قصه! همان برنده‎ی نهایی ماجرا، که در لحظه‎ی پیروزی، خودش فاتحانه به دنِ جذابِ رمانتیکی که عاجزانه دوست داشتنِ او را به دوست داشتنِ سگ تشبیه می‎کند، اعتراف می‎کند: حالا در مقابل قهرمان رمانتیک بلندپروازی مثل تو، شک ندارم که من تا اندازه‎ای عادی هستم. همان که در نهایت با وجودِ تمامِ زمختی و بی‎نزاکتی و خشونت و بدویتش، برنده‎ی ماجرا شد. با تمام صداقت و سماجتش... به خاطرِ اعتماد به نفسِ ذاتی و احساس مالکیت و جذابیتِ خشنِ لعنتی‏‎اش.

چه بهتر!

وقتی که فکر می‎کنم خوب به خاطر نمی‎آورم که جود لا را به خاطر Closer این‎قدر دوست ندارم، یا از دنیلِ Closer به خاطرِ جود لا بودنش «این‎قدر» بدم می‎آید! ولی خوب می‌‎دانم که از کلایو اوون فقط و فقط به خاطر Closer است که این‎قدر خوشم می‎آید!

به خاطرِ نقشِ جذابی که بازی کرد. به خاطرِ لری جذابی که از لریِ فیلمنامه ساخت. به خاطرِ این که به خاطرِ پیروزی نهایی اوست که این‏قدر آخر فیلم را دوست دارم و با وجودِ غم و رنجِ ناتالی پورتمن (که نه می‎شود آلیس نامیدش نه جین) به نظرم پایانِ خوش دارد. پایانی خیلی خوش!

البته بخشِ قال گذاشته شدنِ دنیل توسط هر دو زنِ ماجرا، مخصوصا آلیسی که آن طور در آخرین دیدار آسش را برای او رو کرد، ـ‎این که حتا نام دخترکی را که آن‎طور همه‎ی زوایای وجودی‏‎اش را کشف‎شده می‎دانسته، که با نوشتنِ داستانش از نظرش کاملا حل‎شده و بدونِ هیچ زاویه‎ و رمز و رازِ تازه‎ای برای گشودن بوده، نمی‎دانسته‎ـ عیش من را از این فیلم کامل کرد!

من، جدای از ناتالی پورتمن و کلایو اون، دوستدارِ عدالتم. عدالتی که حکمِ پایانی فیلم را داد. و منزجرم از خیانت. خیانتی که در پایان...

و چقدر Closer، علی‎رغمِ ظاهرش، طرفِ اخلاقیات است.

 

فیلمی که در مدت زمانی حدود دو ساعت، با ضرباهنگی تند و سریع با سرعت از ابتدا و انتهای روابط سر در می‎آورد، بدون این‎که به طول‎شان پرداخته باشد... و حرکتِ پاندول‎وارِ چرخشِ اضلاع مربع به سمتِ همدیگر و دور شدنشان را با یکی دو صحنه مختصر و مفید، نشان می‎دهد، با بازی معرکه‎ی بازیگرانش، با شخصیت‎پردازی و دیالوگ‏‎های فوق‎العاده و حساب‎شده‎ی فیلمنامه... با کارگردانیِ بسیار خوبِ مایک نیکولز. یک فیلم معرکه پر است از دوست داشتن و خیانت و روی گرداندن و دور شدن و بازگشت و باز دور شدن و بخشیدن و نبخشیدن و مبارزه و سرانجام انتقام!

می‎توانم ده بارِ دیگر... هم Closer را تماشا کنم و هر بار به نظرم به همان تازگی بار اول باشد. همانقدر زنده و فوق‎العاده و معرکه.

 

اگر تا به حال ندیدیدش، حتما تماشایش کنید. حتما.

و در موردش بنویسید. حرف بزنید.

خود من باز هم تماشایش خواهم کرد و باز هم با فراغ‎بالِ بیشتری در موردش خواهم نوشت.

در مورد آدم‎های فیلم. در مورد دنیای فیلم. در مورد خیانت‎ها، دروغ‎ها و بخشش‎ها و نبخشیدن‎های فیلم. در مورد عشق‎ها و خواستن‎ها و انتخاب‏‎ها و انتقام‎های فیلم. در مورد بزرگ‎بودن‎ها و کوچک‎بودن‎های فیلم. در مورد... «بدونِ بخشش ما وحشی‎‎‌ایم»ِ لری و «بدون حقیقت ما حیوان‎‌ایم» دن و...

 

همین الان می‎توانم بیست صفحه‎ی دیگر هم، همین‎طور در هم و برهم و آشفته بنویسم در موردش. چه بسا بیشتر.

و البته باز هم خواهم نوشت.

 

فیلم پر است از دیالوگ‎هایی که می‎توان اینجا نوشت. طوری‎که انتخاب از بین‎شان سخت است. که اصلا حیفم می‎آید که خیلی‎هایشان را ننویسم...

 

بخشی از صحنه‎ی پایانیِ نبرد مردهای فیلم. وقتی که لری، در نهایت آنا را برنده شده است. همان وقتی که می‎گوید: یه مبارزه‎ی خوب هرگز تمیز نیست.

 

ـ دلم می‎خواد آنا برگرده.

ـ اون انتخاب خودش رو کرده.

ـ من یه معذرت‎خواهی به تو بدهکارم. من عاشق آنا شدم، اما اصلا قصدم این نبود که تو رو اذیت کنم.

ـ عذرخواهیت کو؟ احمق!

ـ معذرت می‌‎خوام. اگه دوستش داری بذار بره... خب اون می‎تونه شاد باشه...

ـ آنا نمی‎خواد شاد باشه!

ـ هر کسی می‎خواد شاد باشه!

ـ افسرده‎ها نمی‎خوان! اونا دوست دارن غمگین باشن تا مهر تاییدی برای افسردگی‎شون باشه. اگه خوشحال باشن که دیگه نمی‎تونن افسرده باشن. اون وقت مجبورن برگردن توی دنیا و مثل آدم زندگی کنن، که البته این خودش افسرده‎کننده‎ست!

 

حق با لری نیست؟

  

* هر دو از جمله‎های ناتالی پورتمن (آلیس/جین) در فیلم

۲۱آذر

* این یادداشت سه‎شنبه، بیست و هفتم اسفندماه 1392 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

سلام

بالاخره شد و آمدیم.

بعد از بیشتر از پنج ماه از اولین باری که فکرش وسطِ یک گفتگوی شبانه، شکل گرفت و بعد هی وسوسه‎مان کرد و بالاخره قرارش را گذاشتیم. قرارش سخت نبود. اتفاقا از آن قرارهای لذت‎بخش هم بود. از آن قرارها که حرف زدن از آن هم، حالِ آدم را خوب می‎کند. چهار آدمِ خیلی متفاوت که گاهی وجه اشتراک‎هایی هم داشتیم. داریم. گاهی!

درس و مشغله و تنبلی و... ما را به امروز رساند. امروز و این جا. چه خوب که امروز و امشب شد روز اول وبلاگ ما: شب چهارشنبه‎سوری. چه چیزی بهتر از این! همزمان با یک جشن و آیین باستانی. در آستانه‎ی نوروز.

همیشه قرارهای فیلم‎بینی و کتاب‎خوانی وسوسه‎ام کرده است. عاشق این جور قرارها و تجربه‎های مشترک بوده‎ام.

ایده‎ی این وبلاگ هم از چنین جایی آمده است. یک قرار با هم فیلم‎بینی و کتاب‎خوانیِ مجازی. ممکن است آن انتخاب را دوست نداشته باشیم ولی، همین با هم تجربه کردن‎مان لذت‎بخش است. شک ندارم که لذت‎بخش است. یک لذتِ اختیاری. بی‎اجبار و سخت‎گیری. حتا یکی از ما سه نفر (سه نفر، از آن چهار نفر توی این قرار ماندند)، به دلیل محدودیت‏‎های زمانی، ممکن است توی برنامه‎ای شرکت نکنیم. ولی حتما حضور خواهیم داشت. خواهیم خواند. که حتا درباره‎ی کتاب و فیلم خواندن هم همیشه برای من لذتبخش بوده است.

مهم این است که با هم باشیم. و شما هم همراه ما باشید. می‎توانید توی وب‎سایت یا وبلاگ خودتان بنویسید (مطلبی که حرف خودتان باشد. لازم نیست نقد و نظر حرفه‎ای باشد. که هیچ‎کدام‎مان منتقد نیستیم. فقط قرار است در مورد تجربه‎مان، در مورد احساس‎مان بنویسیم.) و لینک نوشته‎تان را برای ما بگذارید تا به اشتراک بگذاریمش. می‎توانید در بخش نظراتِ وبلاگ در موردش حرف بزنید. می‎توانید... می‎توانیم...

قرار فیلم و کتاب اول‎مان تا پایان تعطیلات است. می‎توانید زودتر شروع کنید و بیایید. می‎توانید دیرتر هم به ما بپیوندید. این مطالب و این وبلاگ، همیشه باز هستند. ولی قرارمان تا پایان تعطیلات باشد.

دوست داریم که با ما همراه باشید.

 

*

 

فیلم اول، انتخابِ تحمیلیِ من بود به بقیه! :)

تا حرفِ قرار فیلم‎بینی می‎شود، این جزو اولین فیلم‎هایی‎ست که به ذهنم می‎آیند. تجربه‎ی لذت‎بخشِ برگزاری یک قرار فیلم‎بینی واقعی را هم با این فیلم داشته‎ام. فیلم را دوست دارم. و دیدنش هر بار حالم را خوب کرده است.

و فکر می‎کنم فیلمی‎ست که می‎توان خیلی زیاد در موردش حرف زد و نوشت و...

و یک ناتالی پورتمن و جولیا رابرتز فوق‎العاده هم دارد.

و بقیه‎اش باشد برای بعد از تماشای فیلم!

 

خب...

و این هم اولین فیلم لذت‎ها...

 

Closer

ساخته‎ی مایک نیکولز

محصول سال 2004 آمریکا

با بازی جولیا رابرتز، ناتالی پورتمن، جود لاو و کلایو اوون

 

تعریف یک خطی این فیلم از سایت IMDb :

رابطه‎ی دو زوج، وقتی که مردی از یک زوج، زن زوج دیگر را ملاقات می‎کند، پیچیده و سرشار از فریب می‎شود.

 

 

* این فیلم رده‎ی سنی دارد.

امیدوارم شما هم «لذت» ببرید. :)

۲۱آذر

* این یادداشت شنبه، شانزدهم فروردین 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

 دلم میخواهد فقط یک گوشه بنشینم و باقی را بسپارم به «مرگ‎‌بازی» تا شاید روی پای خودش بایستد و حفظ آبرو کند. حالا فقط می‎‌توانم سکوت کنم و به کارهای بعدی فکر کنم و امیدوار باشم که مخاطبان مرگ‎‌بازی هم، مثل من، چند داستان از این 9 داستان را دوست داشته باشند و خاطرات و دغدغه‎‌ها و زندگی خودشان را توی این داستان‌‎ها پیدا کنند؛ و مگر جز این، کار دیگری هم از دست من برمی‌‎آید؟

 نه آقای رضایی‌زاده. کار دیگری از شما بر نمی‎آید. سهم شما تا همان جا بود؛ تا خلق آن دنیا... باقی‎اش سهم ماست.

*

وقتی که دنیا مرگ‎بازی را برای اولین لذت‎مان انتخاب کرد، اولین سئوالی که به ذهنم رسید و بعد از چند ساعتی از خودش هم پرسیدم این بود: خب، حالا من چه‎جوری مرگ‎بازی رو بخونم؟

مرگ‎بازیِ من همان روزها، طی یک بازیِ جذاب، نه از این مرگ‎بازی‎ها!، به امانت رفته بود!

و من مجبور شدم برای نوشتن درباره‎ی آن به حافظه‎ام رجوع کنم. همان هم خوب است. نشان می‎دهد «بعضی» از قصه‎هایش، و نه همه، آن‏قدر ماندگار هستند که هنوز هم توی خاطرم، خاطره‎ای خوب از خواندنشان به جای گذاشته‎اند... هر چند که خاطره‎ای که خواندن‏شان با آن گره خورده است...

خواندنِ مرگ‎بازی مالِ چهار سال و نیم پیشِ من است. آن وقت‎ها که همیشه در حال خواندن بودم. همیشه. حتا توی مراسم ختم مادربزرگم. حالا نه توی خودِ خودِ مراسم. ولی واقعا تویِ خودِ خودِ مراسم. همان‏‎وقت که صدای قرآن و بوی مقدماتِ حلوا پیچیده بود، که همه در حال تماس گرفتن با این و آن و خبر دادن و در حال تماس گرفتن و تدارک مراسم بودند... همان‎ صبحی که همه توی شوکِ مرگِ نیمه‎شبِ قبل بودند، من، مچاله شده توی اتاقِ عقبی، بین کلی لباس و کیف و... مرگ‎بازی می‎خواندم. که اصلا مخصوصا، به خاطر نامِ مرگش، برای آن روز انتخابش کرده بودم. برای بازی با مرگی که دلم می‎خواست حداقل آن روز، یک شوخی تصورش کنم. شاید برای همین همه‌‎ی این مجموعه‎ی کوچک، به خصوص آخرین قصه‎اش برای من بدجوری با مرگ و حس از دست دادن و دلتنگی گره خورده‎اند... هر چند شاید مرگ‎شان خیلی هم مرگ نبود... مطابقِ آن تصور هولناکی که از مرگ داریم، که گاهی شوخ و شنگ هم بود... مثل فرشته‎ی عجیب و غریبِ مرگش. مگر شاید همان دو قصه‎ی عاشقانه‎ی پر از غمِ و دلتنگی‎ غریب و حسرتِ عشقِ رفته‎اش. که بیشتر از تمام قصه‎های مجموعه به دلم نشستند و دلم را خالی کردند. حتا همان وقت و توی همان شرایط هم. ماه امشب در می‎زند و مرگ‏‎بازی، که برای ما نسلِ عشقِ نوستالژی، پر از نوستالژی‎های دردناکِ لعنتی‎ هم هستند. و چه گره‎ای خورده این نوستالژی با غم و حسرتِ عشق...

این اولین باری‎ست که طی یک قرار «باید» در مورد یک کتاب بنویسم. قبلا هیچ بایدی نبود. خیلی کتاب‏‎ها بودند که به خاطر نبودنِ این اجبارِ دلپذیر هیچ چیزی در موردشان ننوشتم تا که خاطره‎شان هم کمرنگ شد. که البته به خاطر تنبلی زیاد هم اتفاق افتاد. البته قبلا در مورد مرگ‎بازی نوشته بودم. اخیرا اینجا و اینجا. قبل‎ترها هم جاهایی دیگر.

این‎جا هم قرار نیست که نقد کنیم. قرار است از حس و حال‎مان در مورد یک کتاب بنویسیم. یا هر چیز دیگری که دلمان خواست. اصلا شاید فقط دلمان خواست بنویسیم؛ از این کتاب متنفرم. یا عاشق این کتابم. یا.... بی‎دلیل. اصلا مگر دوست داشتن یا نداشتن هم دلیل می‎خواهد؟

من معمولا مجموعه‎های داستان را دوست ندارم. هر چند کتابخانه‎ام پر است از مجموعه‎های داستان کوتاه. ولی بین همه‎ی مجموعه‎ داستان‎هایی که خوانده‎ام، دور از واقعیت نیست اگر بگویم همین مرگ‎بازی را بیشتر از همه دوست داشته‎ام. و واقعا دوست داشته‎ام، نه در قیاس با سایر مجموعه‎های داستان کوتاه. این کتاب و قصه‎هایش بدجوری به دلم نشسته بودند. این... مالِ منِ چهار سال پیش است. در طی این مدت فقط امشب ماه در می‎زند را یکی دوبار دیگر خوانده‎ام. بقیه‎شان مال همان وقت‎اند. البته که الان دلم خواست دوباره بخوانمش و وقتی که خواندم، شاید باز هم در موردش اینجا نوشتم. می‎شود... محدودیتی نیست. این‎جا قانونِ خاصی ندارد. شاید با دوباره‎خوانی‎اش نظرم خیلی فرق کرد. بیشتر از چهار سال و نیم گذشته!

پدرام رضایی‎زاده را قبل از مرگ‎بازی از ناتورش می‎شناختم. ناتور و یادداشت‎هایش توی مطبوعات و البته مهندس عمران بودنش (چه سری‎ست که خیلی از نویسنده‎های جوان این سال‎های ما مهندس عمران‎اند؟ ارتباط بین عمران و ادبیات را خودم باید کشف کنم! :)) ) و البته اسامی سید رضا شکر‌اللهی و مهدی یزدانی‎خرم به عنوان ویراستاران مجموعه و البته یادداشت‎هایی که در موردش خوانده بودم و اسمِ غریبش انگیزه‎های من برای خواندنش بودند و خوشبختانه دوستش داشتم و بعد از خواندنش اصلا به خودم نگفتم: همین بود؟!

مرگ‎بازی مجموعه‎ای ست که فارغ از فرم و شکل و استاندارد (مگر نوشتن اصلا چهارچوبِ استاندارد دارد؟) و ارزش ادبی و... می‎توانم خواندنش را به دیگران پیشنهاد بدهم و مطمئن باشم که حداقل یکی دو قصه از مجموعه‎ی قصه‎هایش هست که دوست داشته باشند.

ضمن این که نثر و نگارش و انتخاب کلمات و جمله‎هایش را دوست دارم. دقیق است. برای هر کلمه و جمله‎ای که نوشته وقت صرف کرده. انرژی گذاشته. باری به هر جهت ننوشته و جمله‎هایش به هم ربط دارند و همه در خدمت کلیتِ قصه‎اند. پیچیدگی‎های قصه‏‎هایش هم گیج‎کننده و بی‎ربط نیستند... ظاهر نوشته‎اش هم (اولین چیزی که در برخورد با هر اثر مکتوبی، توی ذوق من می‎زند یا جذبم می‎کند) تمیز و آراسته است. که البته همان چیزی‎ست که آدم انتظار دارد از پدرام رضایی‎زاد‎ه‎ی صاحبِ وب‎سایتِ ناتور و از رضا شکراللهی و مهدی یزدانی‎خرم.

من هیچ‎وقت از خواندنش پشیمان نشدم. هر چند دو سه داستانِ این مجموعه را اصلا دوست نداشتم!

فانقار، دفترچه‎‌ی کوچک خاطرات من، سیگار نیم‌‎سوخته‌‎ی روی دیوار، خورشید گرفتگی، ماه امشب در می‎‌زند، آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشته‌‎ای؟، یک روز آفتابی برای جغد، در خیابان برف می‎‌بارد یا وقتی آسمان ابری است، یا اگر در خیابان برف نبارد پس کجا؟ و مرگ‎‌بازی اسامی داستان‎های این مجموعه‎ی کوچکِ 73 صفحه‏‎ای هستند.

«سنگ قبرهای شکسته، سنگ قبرهای کهنه و بی‎رنگ و لعاب، سنگ قبرهای فراموش‎شده این‎جا، سنگ‎ها به بودن آدم‎های زیرشان معنا می‎دهند، دنیای ناتمام‎مانده‎ها و ناممکن‎ها.

دراز کشیدی روی یکی از سنگ قبرهای شکسته، دست‎هایم را حلقه می‎کنم دور کمرت، چشم‎هایت را می‎بندی عابران پیاده نگاه‎مان می‎کنند اما خودت را کنار نمی‎کشی، نفس هم نمی‎کشی، خاک زیر بدنت نرم شده است.»

...

«وقتی کسی نداند که کجا و چه‎‌طور همه‌‎چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگِ تکه تکه شده باید اشک بریزد، وقتی خاطره‎‌ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همه‌چیز را، نبودن دیگر معنا ندارد؛ مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته.» (داستان مرگ‎بازی)

 

بغضِ من هم آخر کتاب ترکید... با کتاب... شاید هم به خاطرِ جبرِ زمان و مکانی که در آن قرار گرفته بودم...


شاید هم به خاطر آن صندلی لهستانی خالی‎مانده... شاید هم به خاطر حسرتِ همه‎ی جاهای خالی‎مانده... تا ابد    ..

و

این یادداشت شاید دنباله‎ای داشته باشد.

 

راستی آقای رضایی‎زاده...

من چند داستان این مجموعه را دوست داشته‎ام. ماه امشب در می‎زند و مرگ‎‏بازی را «خیلی» دوست داشته‏‎ام.

مرسی

 

راستی دنیا... یادت هست با مرگ‎بازی و ماه امشب در می‎زندش و کافه بلوط قراری داشتیم؟ حیف شد. سوخت!

 

 *از متن کتاب (داستان ماه امشب در می‎زند)

 

۲۱آذر

...