لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوئنتین تارانتینو» ثبت شده است

۲۷آذر

مداد و کاغذ برداشتم و Pulp Fiction رو پلی کردم، برای یادداشت کردنِ زمانِ دیالوگ‎هاش (که پر از دیالوگ‎هایی هست که می‎توان نوشت، شدیدا می‎توان نوشت) که بعد کپی‎شان کنم برای اینجا؛ قبل از تیتراژ نوشتم دقیقه‎ی یک و... همان شد! تمام.

وقتی به خودم آمدم که فیلم دو ساعت و سی و چهار دقیقه‎ای تمام شده بود و روی کاغذ من فقط نوشته شده بود، دقیقه‎ی 1! این است، جادوی تارانتینو در Pulp Fiction!

نمی‎گویم این فیلم را بیست بار تماشا کرده‎ام و.... نه. هر چند خیلی‎ها را می‎شناسم که شاید این‎قدر، یا نزدیک به این تعداد بار، تماشایش کرده‎اند. برای من، این دومین بار بود (نه به این دلیل که دلم نمی‎خواست باز تماشایش کنم، بیشتر این‎که دنبال فرصت بودم و این‎جا، لذت‎های پراکنده، فرصت و بهانه‎ی دوباره دیدنِ خیلی از فیلم‎ها را برایم فراهم کرده است... خواهد کرد) و البته، اگر نگویم بیشتر، حداقل به اندازه‎ی بار اول برایم جذابیت و هیجان داشت. بهخصوص این‎که، خیلی از چیزهایی که بار اول نمی‎دانستم را، این بار می‎دانستم. مثلا ساختار غیرخطی فیلم که دانستنِ ترتیبِ وقایع، و دلایل خیلی از اتفاقات، این بار، خیلی کمک‎کننده بود.

 

جنونِ غریبِ فیلمی سرشار از خون و خشونت و مخدر و... طنز و...

بله. یک فیلم گنگستری، در حد شاهکارهای گنگستری سینما، که در صدرشان پدرخوانده‎های 1 و 2 قرار دارند، با چاشنی طنز! فیلمی شوخ و شنگ، پر از خون و جرم و جنایت (از هر نوعش، کشتن، فروش مواد مخدر (که کم از کشتن ندارد از نظر جنایت بودن)، تجاوز (که کم از کشتن و مواد مخدر ندارد، که خیلی هم فجیع‎تر است گاهی) و...).

اگر بعد از تماشای فیلم، اهل فکر کردن باشید، این فیلم، به شدت فکرتان را مشغول خواهد کرد. فکر کردن به همه‎ی نشانه‎هایش، همه‎ی ارجاعاتش، همه‎ی فلسفه‎اش، همه‎ی... و به اندازه‎ی کافی گیج‎تان خواهد کرد... (مخصوصا اگر مثل من، یکی دو بار بیشتر تماشایش نکرده باشید).

ساختار غیرخطی دایره‎وار فیلم، در عین جذابیت، نظام فکری‎تان را، بر هم خواهد زد. این‎که، آخر فیلم، وصل شده‎است به صحنه‎ی قبل از تیتراژ... این‎که صحنه‎های بعد از تیتراژ ابتدای فیلم، بعد از صحنه‎ی آخر اتفاق افتاده‎است... این‎که وقتی که آخر فیلم را تماشا می‎کنید، می‎دانید که بعدش چه خواهد شد و آخر فیلم، در واقع ابتدای فیلم است (نه از آن فیلم‎هایی که انتهای فیلم را ابتدایش تماشا می‎کنید و بعد با یک فلش بک‎، برمی‎گردید به قبل و... نه. این‎جا با یک فیلم پست مدرن، یک فیلم شاخص پست مدرن روبه‎رو هستید). این فیلم، در جای خودش، فلش بک و فلش فوروارد هم دارد البته.

یک فیلم گنگستری جذاب، که گاهی به چیزهایی می‎پردازد که هیچ‎گاه، به آن‎ها پرداخته نشده است. مثلا این‎که، بعد از یک قتلِ خونین، پاک کردنِ اثر جنایت، حتا برای قاتلین حرفه‎ای و این‎کاره، چه دردسرهایی به دنبال دارد. یک فیلم گنگستری، که به شما فرصت غافلگیر شدن هم نمی‎دهد. این‎که قهرمانِ فیلم، در نیمه‎های فیلم، توی یک صحنه‎ی از فرط سادگی، شبیه به شوخی، کشته می‎شود، و تازه، به شما فرصت غافلگیر شدن، وقتِ تماشای فیلم را هم نمی‎دهد، فقط از نابغه‎ای مثل تارانتینو بر می‎آید. این‎که هیچ چیزی، وقتی بار اول فیلم را تماشا می‎کنیم، مطابق انتظارمان پیش نمی‎رود و در عین حال، بعد از رخ دادن، بسیار هم طبیعی به نظر می‎آید، فقط از فیلمی بر می‎آید که قطعا، شاهکار است.

وقتی همهی صحنه‎ها و اتفاقات پیش‎پاافتاده و جزئی فیلم، بعد بولد و پررنگ و کلیدی می‎شوند... وقتی که...

فقط این‎که، اگر تماشایش نکرده‎اید، فرصت را از دست ندهید، و اگر تماشایش کرده‎اید، باز هم، به تماشایش بنشینیم.

+ تارانتینو، زمانی، عنوان بدترین کارگردان سینما را هم اختصاص داده بوده است به خودش.

+ قطعا یکی دیگر از کارهای تارانتینو را که خیلی دوست دارم هم، این‎جا با هم مرور خواهیم کرد.

+ برای این فیلم، هیچ موسیقیای ساخته نشده و متناسب با هر صحنه‎ای، از موسیقی محیطی، استفاده شده است. که اتفاقا کاملا به فیلم نشسته است و قطعات انتخاب‎شده، مناسب صحنه‎های موردنظر هستند.

+ در مورد این فیلم، چقدر، می‎شود حرف زد، بحث کرد... چقدر جا دارد برای کشف شدن، برای کشف شدنِ تک تکِ لحظاتش... که راستی آن‎جا... که راستی آن لحظه... که دیدی آن‎جا... که فهمیدم!... که یافتم! یافتم!

+ عنوان بعضی فیلم‎ها را نباید ترجمه کرد. این فیلم، به نظر من، یکی از آن فیلم‎هاست.

*

نویسنده و کارگردان کوئنتین تارانتینو، محصول سال 1994، بازیگران جان تراولتا، ساموئل ال. جکسون، اما تورمن، بروس ویلیس، هاروی کیتل، تیم راث، آماندا پلامر، کریستوفر واکن و...

*

میا: از این متنفر نیستی؟

وینست: از چی؟

میا: از این سکوت ناخوشایند. واسه چی احساس میکنیم لازمه مدام وراجی کنیم تا واسمون خوشایند بشه؟

وینست: نمیدونم. سوال خوبیه.

میا: اون مال زمانیه که میفهمی یه شخص واقعا خاص رو پیدا کردی. اون وقته که میتونی واسه یه دقیقه خفه خون بگیری و این سکوت خوشایند رو باهاش سهیم بشی.

وینست: خب، فکر نکنم هنوز به اونجا رسیده باشیم. ولی نگران این موضوع نباش. ما تازه با هم آشنا شدیم.

*

پ. ن.: یک لیست تا به حالا، چهارصد و خرده‎ای فیلمه(با فیلم‎هایی که حاضر و آماده‎اند) دارم، از فیلم‎های تابه‎حال تماشا نکرده و آن‎هایی که تماشایشان کرده‎ام و دلم می‎خواهد باز هم تماشایشان کنم. خدا به این‎جا رحم کند... و به شما.