لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

شهرزاد

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۰ ب.ظ

یکی دو هفته‎ای بود می‎خواستیم اینجا را به شما معرفی کنیم و من دنبال یک بهانه‎ی خوب، خیلی خوب بودم. بهانه‎ای که بتواند هم سر من را گرم کند، هم مورد علاقه‎ی خوانندگان اینجا باشد. تا... دیشب.

شب گذشته فکر کردم چرا که نه؟
چرا از سریال در حال پخش و جذابی که این روزها تقریباً بسیاری‎ بابتش پول می‎دهند و می‎بینند، کسانی که گاه حتی فکرش را هم نمی‎کرده‎ایم، حرف نزنیم؟ شهرزاد.

شهرزاد معرفی کردن نمی‎خواهد. خودش، پَکِ بسته‎بندی‎اش، تصویر روی جلدش، گرافیکش، در وهله‎ی اول و پیش از تماشا، خود را به خوبی معرفی می‎کند. من هم قرار نیست معرفیش کنم یا شرحش دهم.. فقط قرار است برای‎تان بگویم که چقدر از تماشا کردن این سریال لذت برده‎ام، می‎برم... چقدر حس می‎کنم یک نفر پیدا شده، برام وقت گذاشته، هزینه کرده، مرا لایق دانسته، و به شعورم احترام گذاشته... اصلاً اینکه ما ملت ایران تا به حال با چنین اقلامی بیگانه بوده‎ایم، و حالا کسی دارد برای‎مان وقت می‎گذارد.. دقت کنید، وقت می‎گذارد... کسی برای ما که همیشه پرت‎مان کرده‎اند عقب، زده‎اند توی دهان‎مان، آت و آشغال به خوردمان داده‎اند، وقت گذاشته! این، خود هیجان‎انگیز و لذت‎بخش نیست ؟

هست..

باور کنید که هست..

اگر تا به حال دست‎تان نرفته هیچ دوشنبه‎شبی از هیچ سوپرمارکتی، شهرزاد بخرید و بعد دورهم و خانواده‎گی تماشا کنید، ازتان خواهش می‎کنم که یکبار، یکبار، این لذت را امتحان کنید.. به جوارح و فکرتان اجازه بدهید یک ساعتِ آرام و دور از تنش را تجربه کنند. به خودتان اهمیت بدهید. به فکرتان، چشم‎های عزیزتان، گوش‎های لایق‎تان. باور کنید که تن ما شایسته‎ی دیدن کم‎مایگی‎های صدا و سیمای خودمان (اغلب) و ماهواره‎هایی که قطعاً دلسوز ما نیستند و ترک‎ها و ... نیست. گوش شما باید از عشق بشنفد. زبان‎تان، وازه وازه‎ عشق را مزه‎مزه کند. چشم‎های عزیزتان، آنقدر محترم هست که از عشق ببیند.. چرا به خودمان احترام نمی‎گذاریم؟

کسی از نزدیکانم بر این باور است که کتاب یا فیلم خوب، آن است که آدم را از دنیا و مافیهاش جدا کند، دستش را بگیرد، با خود ببرد.. ببرد در مسیر قصه و روایت... دلم می‎خواهد به شما بگویم که شهرزاد ( والبته آثار فاخر دیگری از این دست کارگردانان و کاردانان) چطور این کار را با من و کسانی که می‎شناسم، کرده. به وقت تماشایش، چطور ذهنم کنده می‎شود از دنیا و آکنده می‎شود از صحنه‎پردازی‎ها، گریم‎ها، دکورها، لباس‎ها، موسیقی، صدا، و از همه مهم‎تر: حرف‎های خوب.



گوش‎های ما در سال‎های اخیر، با مردمانی که گاهی خیال می‎کنم نمی‎شناسم بس که این همه توهین و تحقیر و الفاظ زشت به دهان دارند و به وفور خرج‎شان می‎کنند، به بدی‎ها عادت کرده. بیایید کمی هم از عشق بشنویم. قصه‎ی عشق و خواستن، در بستری از تاریخ. از خوبی‎ها. شعر و ادبیات. از آدم‎هایی که برای‎شان مهم است زندگی‎شان را چگونه رقم می‎زنند.

*

برای گفتن از بازی‎ها و نقش‎ها، راستش نمی‎دانم از جا شروع کنم.

از ترانه‎ای که چشم‎هاش محضِ شهرزاد قصه بود و با تمام مختصاتش.. فرهاد عاشق‎پیشه‎ و احساساتی فیلم .. یا حتی خواهر کوچکه که آنقدر روی مخ است که وقتی به خودت می‎آیی می‎بینی نه، واقعا از پس روی مخ بودن برآمده! نسیم ادبیِ نازنینی دارد شهرزاد که بارها از دستش خندیده‎ام.. شیرینی که به رغم بی‎علاقگی به بازیگرش، به خوبی از عهده‎ی نقش برآمده و حتی گفت و گوهاش و یکی‎بدوهاش با قباد جذاب و دیدنی‎ست، و تو حواست وقتی جمع این مطلب می‎شود که می‎گذاریش کنار آن‎همه هنرمند درجه یک و قدر و.. بعله.

من تک‎تک آدم‎های این قصه را دوست دارم. غزل شاکری بی‎نظیری که انگار زاده شده تا رویای قصه را بازی کند، با آن چشم‎های حرف‎زن و خوانشِ شعر و کلام و موی سیاه و کارکتر فوق‎العاده... فریبا متخصصِ فراوان دوست‎داشتنی، با آن موی فر و کت و دامن بنفش و دلواپسی‎های مدامِ توی چشم‎ها... گلاره عباسیِ به حق خوب. یا.. یا آقای همفری بوگارت‎مآب، با آن ژست‎ها و خنده‎ها و نگاه‎ها و ... وای که هر که به هنر شهاب حسینی اطمینان نداشت، به یقین رسیده!

و دست آخر، من را در کفه‎ی ترازوی عشاق نگذارید... من با وجود آگاهی‎م از طرف حقیقت و راستین قصه، با وجود تمام دلسوزی‎ها و نازک‎دلی‎هام... طرف آدم یِلخیِ بی دست و پای جذابِ بی‎سوادِ بی‎کسِ لعنتیِ ... طرف همه‎ی این‎ها هستم!

طرف کسی که یادش نداده‎اند عاشقی کند، اما می‎گوید: هرچی می‎گم از این‎جاست...

بعد هم طرفِ پکیجِ خوبِ محسن چاووشی و آن تکه‎ی کلیپ اخیری که از قسمت یازده بیرون دادندِ « تورو از دور دلم دید اما...» و آن نگاه‎ دردمند و مبهوت و سوزان و ... آن همه رؤیا که به هیچ انگاشته شد...



نتوانستم به یکی بسنده کنم. بیایید چند عکس با هم ببینیم:







بیایید به عصر حرف‎های خوب برگردیم.. به عصر دوستت دارم‎ها. قربان صدقه‎هایی که شاید اگر از تلویزیون پخش می‎شد، این‎همه با هم تلخ نبودیم...


نظرات  (۱)

انگار دوشنبه به دوشنبه من شدم اون پادشاه که منتظر باقی قصه اش میمونه تا شهرزاد بیاد کامل کنه
فقط هم شهرزاد :)

چه رنگی داره این  شهرزاد :) توجه کردی خیلی رنگی رنگیه 
پاسخ:
دقیقن :)
دوشنبه‎ها رنگ گرفت. سال بعد برمی‎گردیم و یاد خوش این روزها می‎کنیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی