شهرزاد
یکی دو هفتهای بود میخواستیم اینجا را به شما معرفی کنیم و من دنبال یک بهانهی خوب، خیلی خوب بودم. بهانهای که بتواند هم سر من را گرم کند، هم مورد علاقهی خوانندگان اینجا باشد. تا... دیشب.
شب گذشته فکر کردم چرا که نه؟
چرا از سریال در حال پخش و جذابی که این روزها تقریباً بسیاری بابتش پول میدهند و میبینند، کسانی که گاه حتی فکرش را هم نمیکردهایم، حرف نزنیم؟ شهرزاد.
شهرزاد معرفی کردن نمیخواهد. خودش، پَکِ بستهبندیاش، تصویر روی جلدش، گرافیکش، در وهلهی اول و پیش از تماشا، خود را به خوبی معرفی میکند. من هم قرار نیست معرفیش کنم یا شرحش دهم.. فقط قرار است برایتان بگویم که چقدر از تماشا کردن این سریال لذت بردهام، میبرم... چقدر حس میکنم یک نفر پیدا شده، برام وقت گذاشته، هزینه کرده، مرا لایق دانسته، و به شعورم احترام گذاشته... اصلاً اینکه ما ملت ایران تا به حال با چنین اقلامی بیگانه بودهایم، و حالا کسی دارد برایمان وقت میگذارد.. دقت کنید، وقت میگذارد... کسی برای ما که همیشه پرتمان کردهاند عقب، زدهاند توی دهانمان، آت و آشغال به خوردمان دادهاند، وقت گذاشته! این، خود هیجانانگیز و لذتبخش نیست ؟
هست..
باور کنید که هست..
اگر تا به حال دستتان نرفته هیچ دوشنبهشبی از هیچ سوپرمارکتی، شهرزاد بخرید و بعد دورهم و خانوادهگی تماشا کنید، ازتان خواهش میکنم که یکبار، یکبار، این لذت را امتحان کنید.. به جوارح و فکرتان اجازه بدهید یک ساعتِ آرام و دور از تنش را تجربه کنند. به خودتان اهمیت بدهید. به فکرتان، چشمهای عزیزتان، گوشهای لایقتان. باور کنید که تن ما شایستهی دیدن کممایگیهای صدا و سیمای خودمان (اغلب) و ماهوارههایی که قطعاً دلسوز ما نیستند و ترکها و ... نیست. گوش شما باید از عشق بشنفد. زبانتان، وازه وازه عشق را مزهمزه کند. چشمهای عزیزتان، آنقدر محترم هست که از عشق ببیند.. چرا به خودمان احترام نمیگذاریم؟
کسی از نزدیکانم بر این باور است که کتاب یا فیلم خوب، آن است که آدم را از دنیا و مافیهاش جدا کند، دستش را بگیرد، با خود ببرد.. ببرد در مسیر قصه و روایت... دلم میخواهد به شما بگویم که شهرزاد ( والبته آثار فاخر دیگری از این دست کارگردانان و کاردانان) چطور این کار را با من و کسانی که میشناسم، کرده. به وقت تماشایش، چطور ذهنم کنده میشود از دنیا و آکنده میشود از صحنهپردازیها، گریمها، دکورها، لباسها، موسیقی، صدا، و از همه مهمتر: حرفهای خوب.
گوشهای ما در سالهای اخیر، با مردمانی که گاهی خیال میکنم نمیشناسم بس که این همه توهین و تحقیر و الفاظ زشت به دهان دارند و به وفور خرجشان میکنند، به بدیها عادت کرده. بیایید کمی هم از عشق بشنویم. قصهی عشق و خواستن، در بستری از تاریخ. از خوبیها. شعر و ادبیات. از آدمهایی که برایشان مهم است زندگیشان را چگونه رقم میزنند.
*
برای گفتن از بازیها و نقشها، راستش نمیدانم از جا شروع کنم.
از ترانهای که چشمهاش محضِ شهرزاد قصه بود و با تمام مختصاتش.. فرهاد عاشقپیشه و احساساتی فیلم .. یا حتی خواهر کوچکه که آنقدر روی مخ است که وقتی به خودت میآیی میبینی نه، واقعا از پس روی مخ بودن برآمده! نسیم ادبیِ نازنینی دارد شهرزاد که بارها از دستش خندیدهام.. شیرینی که به رغم بیعلاقگی به بازیگرش، به خوبی از عهدهی نقش برآمده و حتی گفت و گوهاش و یکیبدوهاش با قباد جذاب و دیدنیست، و تو حواست وقتی جمع این مطلب میشود که میگذاریش کنار آنهمه هنرمند درجه یک و قدر و.. بعله.
من تکتک آدمهای این قصه را دوست دارم. غزل شاکری بینظیری که انگار زاده شده تا رویای قصه را بازی کند، با آن چشمهای حرفزن و خوانشِ شعر و کلام و موی سیاه و کارکتر فوقالعاده... فریبا متخصصِ فراوان دوستداشتنی، با آن موی فر و کت و دامن بنفش و دلواپسیهای مدامِ توی چشمها... گلاره عباسیِ به حق خوب. یا.. یا آقای همفری بوگارتمآب، با آن ژستها و خندهها و نگاهها و ... وای که هر که به هنر شهاب حسینی اطمینان نداشت، به یقین رسیده!
و دست آخر، من را در کفهی ترازوی عشاق نگذارید... من با وجود آگاهیم از طرف حقیقت و راستین قصه، با وجود تمام دلسوزیها و نازکدلیهام... طرف آدم یِلخیِ بی دست و پای جذابِ بیسوادِ بیکسِ لعنتیِ ... طرف همهی اینها هستم!
طرف کسی که یادش ندادهاند عاشقی کند، اما میگوید: هرچی میگم از اینجاست...
بعد هم طرفِ پکیجِ خوبِ محسن چاووشی و آن تکهی کلیپ اخیری که از قسمت یازده بیرون دادندِ « تورو از دور دلم دید اما...» و آن نگاه دردمند و مبهوت و سوزان و ... آن همه رؤیا که به هیچ انگاشته شد...
نتوانستم به یکی بسنده کنم. بیایید چند عکس با هم ببینیم:
بیایید به عصر حرفهای خوب برگردیم.. به عصر دوستت دارمها. قربان صدقههایی که شاید اگر از تلویزیون پخش میشد، اینهمه با هم تلخ نبودیم...