لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

اعتماد کن ؛ گاهی به آدم ها اعتماد کن.

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۷ ب.ظ

-  صحنه پشت صحنه، کلک پشت کلک، بهانه پشت بهانه. اون که بهترین و درست ترین دوست منه، می گه نکن، نشکن، خورد نکن، عصبانی نشو! همه فقط بلدن بگن نکن! این کارو نکن! اون کارو نکن! نه،نه! هیشکی نمی گه چیکار کن! همه فقط نکن رو بلدن! خب یکی بگه من چیکار کنم؟!!

 

این دریاست.

تازه از پاریس برگشته.

و از همه ی عالم خسته است.

 

-  مجسم کنین امشب شب عروسی منه. ازدواج درباره ی چیه؟ درباره ی پیونده. پیوند دو تا آدم. درباره ی مهر و محبته. درباره ی ساختن آینده ست. اما مگه می شه جلوی مامان رو گرفت که سنت ها رو.. جهیزیه و مهریه رو تبدیل نکنه به یه معامله؟! نمی شه.. امروز روز فارغ التحصیلی منه توی پاریس. من باید خوشحال باشم که تونستم با تلاش و مشقت یه چیزایی یاد بگیرم.. اما مگه می شه جلوی مامان رو گرفت که با یه ماشین دراز مثل کشتی که حتی از اسمشم بدم میاد..، با یه لیموزین.. بیاد دنبال من که بخواد جلوی دوستام و پدر مادرهاشون پُز بده..؟ نمی شه...

 

این هم دریاست.

بی طاقت، مواج، خروشان.

طراحی صنعتی خوانده.

مادرش باور دارد که مریض است.

و از مادرش هم.. خسته است.

 

-  امشب شنبه شب..، شب آخر هفته ی پاریسه.. نوزده ساله..، تازه یه ماهه وارد دانشگاه شدم. تلفن خوابگاه زنگ می زنه. از تهرانه. می شه جلوی مرگ رو گرفت؟ می شه جلوی اون تصادف احمقانه رو گرفت؟ ساعت دو بعد از نصف شب، جاده ی شمال.. تو بارون و مه، یه ماشین می ره ته دره.. پدر نازنینم.. نمی شه آقای دکتر. فایده ای نداره...

 

این یکی هم.. دریاست.

دلش برای پدرش تنگ شده...

 


 

این یکی هم دریاست: خوابیده توی وان.. خسته..، از جدالی بیهوده.. دست های خونی اش عقب می روند. جلو می آیند. لب هاش از درد، از.. آه.. باز می شود.. بسته می شود.. چشم هاش دکتر را می بیند. چشم هاش بسته می شود. پلک هاش روی هم می افتد. دکتر می نشید پایینِ وان. با پنس، پنبهی بتادینی را می کشد روی مُچ دریا. سوزن می زند. و اولین بخیه، چشم های دریا می افتد توی چشم های دکتر... حرف توی چشم هاش را می خواند دکتر؟ رنج چشم هاش را..؟ که سرش را می اندازد پایین...

 

من بلد نیستم جور بهتری این قصه را تعریف کنم. گاهی.. خیال می کنم من اصلا بلد نیستم قصه تعریف کنم. همه ی دریافت من از یک فیلم، سکانسهایی ست که به خاطرم می ماند. حرف هاست، نگاه هاست. مثل نگاه دریا و نگاه دکتر، که تا ابد توی خاطرم می ماند... مثلا می توانم برایتان از دسته گل زنبق بنفش دریا بگویم و شال بنفش و کبود سرش و تردید و جسارت توأمانش، وقتی پشت در خانهی دکتر ایستاده بود. می توانم بگویم یک آقای دکترِ انسانِ دوستِ فهیمِ صاحب این خانهی پر از آرامش و خواستنی را، شاید فقط توی قصه ها می شود پیدا کرد. یا می توانم از آن صحنه ی دلپذیری بگویم که لیلی هم گفت. از جا پای دکتر گذاشتنِ دریا. و اصلا کاری نداشته باشم به بُعد اجتماعی-روانی قضیه. به نیاز دریا برای داشتن تکیه گاه، حامی، پناهگاه ، در سایه ی ظهور یک انسان میان همه ی آن ها که رنجش داده اند. می بینید؟ من اصلا بلد نیستم قصه تعریف کنم، نقدی بنویسم. آن هم قصه ای که این همه دل پسندم باشد. این همه باب دلم باشد. حسم بهش عجیب باشد.. من فقط بلدم از دریا بنویسم. از انگشتان باریک و کشیده ی دریا.. وقتی پر از تردید، پر از خواستن و ندانستن، یقه ی پالتوی دکتر را لمس می کند. وقتی به همه بی اعتناست و به دکتر اعتنا می کند. اعتماد می کند. وقتی یک نفر " آدم " میان این همه که تو را از همه چیز خسته و بیزار می کنند، پیدا می شود، می شود بهش بی اعتنا بود؟

نمی شود. اما بالآخره انگار یک جایی هم هست که شیرین شاخکهاش کار بیافتد و دوباره یاد خود بیست و چند سال پیشش بیافتد و بیاید بنشیند توی ماشین دکتر، و بگوید: من با پول و مال و اموالی که دارم، خواستگارای زیادی داشتم. ولی هیچ وقت هیچ کس عاشقم نشده بود. یه عاشق داشتم.. که اونم از دست دادم.

که دکتر عشق سالهای جوانی جواب بدهد: نمی خوام.

و دریا.. پر از سوال و اضطراب و تردید.. آنجا ایستاده. پایین پله ها.

 

و من.. از چیِ دریا خوشم می آید؟ از دل به دریا زدنش. از جنگیدن برای آنچه که می خواهد. وقتی که حتی تغییرات ظاهری دکتر هم کارساز نیست. از حرکات موزون مورد اشاره ی لیلی هم بسی خوشم می آید. از همه چیز این فیلم خوشم می آید. و اصلا از خود باغ فردوس، توی برف، کمی بعد تر از پنج بعد از ظهر...

 

~ ~ ~

 

+ همه چیز را که ما لو دادیم! عجب فیلمی شد! :))

خدا را چه دیدید؟ شاید شما هم مثل من، سه چهار بار تماشایش کردید. http://www.blogfa.com/images/smileys/01.gif

 

+ من اما بر خلاف لیلی، آزیتا حاجیان این فیلم را دوست داشتم. انگار هزار بار این زن را در فیلم ها ، کتاب ها، خیابان ها، دیده ام. رضا کیانیان که جای خود دارد. بهداد هم.. خب، دقیقا برازنده ی نقشش است! :دی اما وای از جواد یحیوی.. وای از میزان تنفرم از او...

و اعتقاد دارم لادن مستوفی علی رغم قد و اندام و استایلی که دارد، به خوبی توانسته دختری بیست و یکی دو ساله را توی چشم هاش منعکس کند. در رفتارش، بازی بدنش، خامیِ گاه به گاه نگاهش.

به سلیقه ی این بار ما حسابی اعتماد کنید.http://www.blogfa.com/images/smileys/24.gif

 

 

+ خدا رحم کند پست بعدی لیلی را. http://www.blogfa.com/images/smileys/28.gif

 

* از فیلم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۴
دنیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی