لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «The Girl On The Bridge» ثبت شده است

۲۲آذر

* این یادداشت شنبه، بیست و یکم تیرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ وقتی کوچیک بودم، تنها چیزی که می‎خواستم این بود که بزرگ بشم. خیلی هم زود. ولی حالا اصلا دلیلش رو نمی‎فهمم. نه دیگه. حالا که بزرگ‎تر شدم من آینده‎م رو مثل نشستن تو اتاق انتظار می‎بینم، توی یک ایستگاه بزرگ قطار، پر از نیمکت و تابلو. در حالی‎که مردم زیادی بدون دیدن من از کنارم رد می‎شن. همه‎شون عجله دارند که سوار کابین‎های قطار بشن. اونها جایی برای رفتن دارند یا کسی رو برای دیدن ولی من اونجا منتظر نشستم.

ـ منتظر چی آدل؟

ـ منتظر یه اتفاق که برام بیفته.

 

لذت نامنتظر، یعنی تماشای یک فیلمِ دلنشینِ نسبتا کوتاهِ سیاه و سفید فرانسوی، در موردِ یک دلبستگی و وابستگیِ متفاوت، توی یکی دو ساعتِ چسبیده به سحرِ یک شبِ نزدیک نیمهی ماهرمضان.

لذت نامنتظر، یعنی دوست داشتنِ فیلمی که شاهکار نیست، ولی احتمالا نمیشود دوستش نداشت.

شاید اینجا، این وبلاگ، آن نظمی را که فکرش را میکردیم، پیدا نکرده. ولی من این بینظمی را هم دوست دارم. قرارمان از اول جمع کردنِ لذتهای پراکنده و سهیم شدنش با هم بود دیگر. نبود؟ میشد که لذتم را با شما سهیم نشوم؟

*

The Girl On The Bridge با عنوان اصلیِ La Fille Sur Le Pont ، یک فیلمِ فرانسویِ سیاه و سفید محصولِ آخرین سال قرن بیستم است. فیلمی که باید سیاه و سفید ساخته میشد تا بهیادماندنی شود. فکر که میکنم شاید اگر رنگی بود، به اینجا نمیرسید. به لذتها. شاید...

 

 

 

کارگردانِ فیلم دختری روی پل، پاتریس لوکونت است و بازیگرانش دانیل اوتوی و ونسا پارادی، مجریان نمایشِ این دلبستگیِ نامتعارف که با عشقِ به ریسک کردن بر روی زندگی و با شانس گره خورده. مفهومِ اغراقشدهی نیمهی گمشده. با مجموعهای از دیالوگهای نزدیک به شاهکار که برای اینجا نقل کردن، واقعا انتخاب کردن از بینشان سخت است. پس ترجیح میدهم به جای نقل کردن، شما را ترغیب کنم به تماشای فیلمی که هیچ چیزی که نداشته باشد، که به نظرِ من دارد، مجموعهای دیالوگِ خوشگل دارد، که مدام دلت میخواهد یادداشتشان کنی، یک دخترکِ دلربای سبکسر که به هر مردی که میرسد دلش میخواهد همراهش برود و مردی که همان نگاهِ نافذش کافیست تا دخترک خود را با اطمینان، مدام در معرض مرگ قرار دهد، و چند دقیقهی شاهکار اولش که دخترک نشسته و رو به یک نفر (؟)، داستانِ زندگیاش را تعریف میکند، جوری که تا وقتیِ که چشمهایش غرق اشک نشده، انگار دارد از موضوعِ بیاهمیتی مثل آب و هوا حرف میزند. انگار این خودش نیست که در موردش میگوید: شاید لیاقتم بیشتر از این نبوده. باید قانون طبیعت باشه! بعضی از مردم به دنیا مییان که خوشحال باشن. در عوض من در تمام روزهای زندگیم گول میخوردم. هر قولی رو که بهم میدادند باور میکردم. ولی آخرش هیچی نصیبم نمیشد. هرگز برای کسی مفید یا با ارزش نبودم. یا خوشحال و یا حتا غمگین. قبلا فکر میکردم که وقتی چیزی رو از دست بدی ناراحت میشی. ولی من هیچوقت چیزی به جز بدشانسی نداشتم.

انگار دربارهی خودش نیست که مثل یک کارشناس خبره میگوید: کاغذهای چسبناکِ مگسکش رو دیدی؟ من خیلی شبیه به اونهام. همهی آشغالهای دور و برم به من میچسبن. مثل یه جاروبرقی میمونم. هر چی آشغال باقی مونده رو جمع میکنم. هیچوقت شانس در خونهم رو نمیزنه. هر کاری میکنم اشتباه از آب در مییاد. دست به هر چی میزنم خاکستر میشه... نمیتونی بدشانسی رو توصیف کنی. میدونی مثل استعداد موسیقی میمونه. یا داری یا نداری.

 

و البته که بالاخره شانس در خانهی او را میزند، درست وقتی که میخواهد همهچیز را تمام کند و «لامپِ سالم را دور بیندازد و اسراف کند». اگر که قدر بداند. اگر که بماند.

نیمهی گمشده میدانید مثل چیست؟ و میدانید که برای هر کسی، فقط یک نفر است؟ یک نفر و فقط یک نفر؟

و شاید نه آن کسی که در ابتدا به نظر میآید؟ و شاید دقیقا آن کسی که در ابتدا اصلا به نظر نمیآید؟

 

***

 

دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: دختری روی پل