لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میلان کوندرا» ثبت شده است

۲۶آذر

اگر سبکی تحمل‎ناپذیر هستی (بار هستی)، یا هر کدام از کتاب‎های (نمی‎گویم رمان‎های) کوندرا را خوانده باشید، حتما می‎دانید که «ماجرا» و «قصه» کم‎ترین سهم ممکن را در آثار کوندرا دارند. یعنی، اگر قرار باشد، قصه‎ی هر کدام از آن‎ها گفته شود، ماجرایی ساده و چندخطی، بدون جذابیتی خاص، در برابر کل اثر، از کار درخواهند آمد.

آن‎چه که در آثار کوندرا مهم است، و عامل جذابیت، نه صرف قصه و ماجرا، که فلسفه و درون و ذهنیات جهان اثر و ابعاد گسترده‎ی فلسفی، اجتماعی، روان‎شناختی و سیاسی آنهاست.

پس، اگر به عنوان فیلمی بر اساس شاخص‌ترین اثر کوندرا به The Unbearable Lightness of Being نگاه کنیم، حتما سرخورده خواهیم شد. چون در این فیلم 171دقیقه‎ای، نه اثری از جهان یکتای آثار کوندراست و نه اکثر قریب به اتفاق شخصیت‎ها، ربطی به شخصیت‎های کوندرا دارند. البته من این را، این‎بار، وقتی که با فاصله از خواندن کتاب، به تماشای فیلم نشستم، بیشتر و با وضوح مشخص‎تری فهمیدم. بار قبل (یک بار هم، بار اول در واقع، سال‎ها پیش، فیلم را، بدون این‎که بدانم ربطی به کوندرا و مشهورترین اثرش دارد، تماشا کرده بودم. شاید بدون این‎که اصلا در مورد کوندرا چیزی بدانم حتا!)، شاید با توجه به نزدیکی مطالعه‎ی کتاب و دیدن فیلم، اختلاطی بین جهان دو اثر به وجود آمده بود و خالی و لخت و غریبه بودن آدم‎های فیلم، مخصوصا توما، با شخصیت‎های کتاب را، درک نکرده بودم.

این بار اما، با توجه به فاصله‎ای که از کتاب و شخصیت‎هایش گرفته بودم (بار هستی را تنها یک‎بار، چند سال پیش خواندهام)، به نظرم همه چیز مشخص‎تر بود. درست‎تر این است که، باید بگویم، به نظر من، جز قصه‎ و ماجرا (آن هم نه کاملا) که سهم زیادی در کتاب کوندرا ندارند، بین این دو، قرابتی وجود ندارد.

پس، همین اول، بهتر است حساب فیلم را از کتاب، کمی تا قسمتی جدا کنیم و به فیلم، نه از وسط خطوط کتاب، که به صورت اثری کمابیش مستقل نگاه کنیم.



با وجود همه‎ی سبکی‎ تحمل‎ناپذیر هستیِ کوندرا نبودنِ فیلم، فیلم را دوست دارم.

از بین همه‎ی شهرهای اروپایی، دیدن و زیستنِ کوتاه‎مدت در دو شهر را بیشتر از بقیه دوست دارم. رویای پراگ و پاریس. و جالب این‎که، پراگِ فیلم کافمن، پاریس است. پاریسی که شبیه پراگِ تصویر شده است. و چه تصاویر چشم‎نوازی.

فیلم‎برداری و تصاویر و قابهای فیلم را دوست داشتم. موسیقی را هم.

و بازی بازیگران را (با توجه به این‎که شبیه نبودن‎شان به شخصیت‎های کوندرا، کم‎تر از هر کسی، به بازیگرانش مرتبط است)؛ به خصوص لنا اولین، که نقشِ شخصیت محبوب من در اثر کوندرا، سابینا را بر عهده دارد. دنیل دی‎لوئیسِ همیشه عالی و بی‎نقص (هر چند که هیچ ارتباطی به تومای کوندرا نداشته باشد (تاکیدی چندباره)) و ژولیت بینوشِ جوانی که احتمالا، نقش‎آفرینی‎اش در نقش ترزا، یکی یا شاید مهم‎ترین دلیل دوست نداشتنش از طرفِ من باشد. البته، این بار، کم‎تر از بار قبل، دوستش نداشتم. توی کتاب و فیلمِ منسوب به آن کتابی که سابینایی وجود دارد، دوست داشتنِ هر زنِ دیگری، به خصوص اگر به نوعی، رقیب او باشد، برای من، سخت است و دوست نداشتنش راحت. هر چند، توی شخصیتِ ترزا هم، حتما بخشی از من (منِ وجودی هر زنی) وجود دارد. اصلا خاصیت شخصیتهای کوندرا همین است. این‎که، هر کدام، انگار آینه‎ای به دست گرفته‎اند و بخشی از ما را، به ما نشان می‎دهند. و در رمانی مثل سبکی تحمل‎ناپذیر هستی، وفورِ این آینه‎ها، در دستِ شخصیت‎های اصلی، تکلیف مخاطب را با آن‎ها، سخت‎تر می‎کند. که آیا تومایی، یا سابینا یا ترزا یا...؟

گاهی تومایی، گاهی سابینا، گاهی ترزا... گاهی حتا فرانتس...

 

بهار پراگ... پراگِ رویایی... پراگِ دربند... ژنو... هجوم ارتش شوروی کمونیست... مبارزه... تبعید... خفقان... خیانت... تفتیشِ عقاید... همراه شدن با جریانِ آب... پشت پا زدن به باورها و آرمان‎ها... عشق... رقص... مهمانی‎های پرشور... هوس... دوستی... تردید... ترس... فرار... مهاجرت دسته‎جمعی... اجبار... تن دادن به... خوشبختی... تنهایی... استیصال... حسادت... رقابت... محاصره... موسیقی... سرخوشی... عذاب... عکاسی... عکس... خیابان... آدم‎ها... زندگی... زندگی... کتاب... کتاب... کتاب... وفور کتاب... همه‎جا کتاب... همه‎جا آدم‎هایی که با کتاب‎ها زندگی می‎کنند و لذت می‎برند...

کافی نیست؟ یک فیلم، باید چه چیزهای دیگری داشته باشد برای خوب بودن؟

پراگِ کوندرا... پراگِ هرابال... پراگِ کلیما... حتا پراگِ کافکا و یاروسلاو هاشک...

*

صحنه‎ی برگزیده؛ شاید نه بهترین، ولی یکی از صحنه‎هایی که دوست داشتم و وقت تماشای آن فکر کردم حتما به آن اشاره کنم، مهمانی گولم است، اولین مهمانی فیلم، همان که با حضور کمونیست‎هاست و اولین حضور توما با ترزا در میان دوستانش و بعد بازی سرخوشانه‎ی شناسایی عیاش‎ها از روی قیافه‎شان، اظهارنظرِ توماس در مورد اودیپ و شباهتشان به کمونیست‎ها و بعد همه‎گیر شدنِ رقصِ سرخوش و شادمانه‎‎‎ای که روس‎ها و کمونیست‎ها را از مهمانی فراری می‎دهد.

*

ـ بعضی آدم‎ها هیچ‎وقت عوض نمی‎شوند. بعضی آدم‎ها همیشه عیاش هستند.

ـ از کجا می‎شه تشخیص داد؟

ـ همیشه از خودم پرسیدم می‎شه از چهره‎ی مردها تشخیص داد؟ می‎شه از روی صورت آدم‎ها قضاوت کرد که عیاش هستند یا نه؟

*

توماس: فکر می‎کنی دارم کار احمقانه‎ای انجام می‎دم؟ شاید این‎طوری باشه، چطور ممکنه بدونم؟

سابینا: در مورد چی داری حرف می‎زنی؟

توما: ترزا... اگر من دو تا زندگی داشتم، با اولی می‎‎تونستم اون رو دعوت کنم به خونه‎ام و تو زندگی دوم از خونه می‌‎انداختمش بیرون. این‎طوری می‎تونستم ببینم و مقایسه کنم که کدوم یکی کار درسته. ولی ما فقط یک‎بار زندگی می‎کنیم. زندگی خیلی سبکه. درست مثل یک طرح کلی که ما حتا نمی‎تونیم پرش کنیم. درستش کنیم و یا حتا بهترش کنیم. وحشتناکه.

 

*

برای چندمین بار، تماشا یا خواندنِ یک اثر، پر رنگِ و با شدت به من یادآوری کرد که تاریخ، مدام، مدام، مدام، تکرار می‎شود... حتا شده در کوچک‎ترین وجوهش...

*

حال ترزا، وقتی‎ می‏بیند عکس‎هایی که گرفته، وسیله‎ای شده‎اند برای شناسایی معترضان...

*

کارگردان فیلیپ کافمن، محصول سال 1988، بازیگران دانیل دی-لوئیس، ژولیت بینوش، لنا اولین

 

* از فیلم