لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ بازی» ثبت شده است

۲۱آذر


خیلی ساده بخواهم در مورد مرگ بازی بنویسم، این بود که دوستش داشتم.
راستش را بخواهید دلم نمی خواست این کتاب، اولین وعده مان باشد. دلم نمی خواست چون اسمش مرگ بازی بود، عید بود، و شاید انتخابی بهتر از این هم برای شروع لذت ها وجود داشت. و دلم می خواست... دلم می خواست چون این کتاب طی بازیِ قشنگی به دستم رسیده بود، کوتاه بود، و مدت ها توی لیست نخوانده هایم...
اگر بخواهم بیشتر از این راستش را بگویم، این می شود که ( به جز فانفار که همان اوایل خوانده بودمش) تا خودِ خود چهاردهم هم لایش راباز نکرده بودم! آن قدر برنامه ام پر بود و مشغول تمام کردن کتاب های نیمه کاره ام بودم که اصلا به این یکی نمی رسید... بعد، شبِ پانزدهم، مرگ بازی را باز کردم و .. باز کردم و.. نبستم..
دنیای ذهنی پدرام رضایی زاده، دنیای جذابی ست. می شود با هر چیزی که به تو ربط دارد یا ندارد، مواجه شد! از نسلی که به آن تعلق نداری.. تا حال و هوایی که در آن نفس می کشی. در عین دستچین شدن کلمات، انگار محدودیتی برای عناصر وجود ندارد. عناصر آزاد و رها هستند در دنیای ذهنی نویسنده و به هیچ کجا تعلق ندارند. شاید اولین قصه را که بخوانید، خیلی دوستش نداشته باشید. بعد شاید کتاب را بیاندازید گوشه ای و بگذارید برای وقتی که حوصله تان کشید یا آن قدری بیکار بودید که برگردید بهش.. اما اگر کتاب را زمین نگذارید، به شما قول می دهم که در داستان دوم جذب خواهید شد. و این کِشش تا انتها ادامه دارد... پیچیدگی های در عین حال ساده ی نثر.. روایت خاص نویسنده.. و فضای حول و حوش مرگ، شما را با خودش می کِشد.
اولین نقطه ی عطف من در داستان دوم، تابلوی جیغ اثر ادوارد مونش بود بر دیوار راهروی خانه ای که راوی به سویش روانه بود.. آن جا بود که حس کردم از همین لحظه، توی این داستان و شاید توی این کتاب، قرار است اتفاق بزرگی رخ بدهد! این اثر را اگر دیده باشید، حس مرا خواهید فهمید. راوی ای که نمی شناسی اش و تا همین چند دقیقه قبل قصد رها کردنش را داشته ای، روبروی تابلویی ایستاده که قبل از هر چیز، حسِ وقوع فاجعه را دربیننده القا می کند.. و اینجوری بود که من به هنرِ حواس جمعِ پدرام رضایی زاده پی بردم! بله، حواسِ جمع! نمی توانم به او صفت دنیا دیده و از این قبیل حرف ها بدهم.. اما می توانم بگویم نویسنده، آدمی ست که زندگی کرده.
از میان نُه داستان این مجموعه، « دفترچه ی کوچک خاطرات من» ، « ماه امشب در می زند» ، « آخرین بار کی آرزوی مرگش را کرده ای؟ » و « مرگ بازی » را از همه بیشتر دوست داشته ام...
و من شاید همه ی داستان را خواندم که برسم به آن تعریفِ « دلتنگی.. » ، یا « پدر و پسرِ » آرزو .. و یا شاید.. صندلی لهستانی...
احساس دلتنگی عمیقی می کنم. آخرین صفحه که تمام می شود، سپیده که دیگر روی صندلی لهستانی تاب نمی خورد..، غمگینم.. و پر از احساس خلأ.. و از دست رفتگی.. و از دست دادن.. پدرام رضایی زاده خوب می دانسته که کتاب را کجا و چطور تمام کند. می دانسته که با کدام قصه... که نه حتی با جلد، با اسم، و یا متن پشت کتاب، که با آخرین قصه و آخرین پاراگراف ها.. مجموعه داستانش را برای همیشه در ذهن مخاطبش نگه می دارد... که اگر تمام آن هشت تا می خواستند فراموش شوند، « مرگ بازی » نمی گذارد...
- وقتی کسی نداند که کجا و چطور همه چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگِ تکه تکه شده باید اشک بریزد، وقتی خاطره ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود و به یادت بیاورد همه چیز را، نبودن دیگر معنا ندارد؛ مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته..
 
- و فکر کنم به کلمه ی دل تنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی را ندارد و قشنگ ترین اتفاقِ بدِ دنیاست... چه حس بی کلامی ست دلتنگی! پر است از سکوت که انگار بُعد چهارم آن است و وقتی می آید، زندانِ سه بعدی بودنش را می شکند و بعد حس آشنای یک جور خلسه ی غریب...
 
- اینجا ده دقیقه مانده است به دو و نیم صبح؛ آن جا که تو خوابیده ای – باز صبح نشده، میان حرف ها خوابت برده – لابد مثل همیشه شب است هنوز. این همه صفحه ی خالی و من مثل دیوانه ها، باز حاشیه نویسِ داستان تو شده ام...
 
این ها را نوشتم.. که بگویم.. شاید به جز همین تکه های کوتاه، فضای اصلی قصه آن قدری در ذهن آدم نشست نکند، اما : همین تکه های کوتاه عمیق و مکث آورنده، دنیای کل قصه را عوض می کنند..
 
 * به محض اینکه کتاب را و خود مرگ بازی را تمام کردم، یاد آن شعر حامد ابراهیم پور افتادم. و شاید این یاد بود که دل مرا بیش از حد تنگ کرد... شعر « به هزار دلیل دوستت دارم.. » .
اگر نشنیده بودید، برایتان می گذارمش همین پایین.

* وعده ی ما هنوز سر جایش هست لیلی.
   من دست نمی کشم.
   باور کن.

* چقدر دلم می خواست توی این کتاب خط بکشم...:)
* عنوان از متن کتاب.

***
به هزار دلیل دوستت دارم..
آخرینش می‌تواند
کیفِ کوچکت باشد
باز شده در جویِ آب
یا وقتی که
گرفته بودی پیشانی‌ات را
 لبخند می‌زدی...
آخرینش می‌تواند
اولین بوسه‌ی مان باشد
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستنِ یواشکی
تویِ سینما.
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند دست‌هایت باشد
رویِ صورتِ من،
تا خدا و ابلیس
اشک‌هایم را نبینند!..
یا روزی که
در میدانِ ولی‌عصر
زمزمه کردی در گوشم:
قرار نیست هیچ‌کس بیاید...
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند
سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من
می‌تواند
ناشیانه آشپزی کردنت باشد
ناشیانه عشق بازی کردنت..
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند
لنگه کفشِ خونی‌ات باشد
رویِ پیاده رو
وقتی تن‌ات را
رویِ  دست می‌بردند...
می‌تواند حسرتِ گیسوانت باشد
برایِ بوسیدنِ آفتاب
وقتی با روسری خاکت کردند...
 

حامد ابراهیم پور


-----------------------------


شانزدهم فروردین ماه 93