لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداحافظ گری کوپر» ثبت شده است

۲۶آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، ششم آذر‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

آن‎هایی که من را می‎شناسند، احتمالا می‎دانند که خداحافظ گری کوپر، یکی از محبوب‎ترین کتاب‎های زندگی‎ام هست. این را کسی می‎گوید که از چهارسالگی رمان می‎شنیده و از هفت‎سالگی می‎خوانده و تا هجده‎سالگی تعداد زیادی از رمان‎های کلاسیک ادبیات جهانِ به فارسی ترجمه‎شده تا آن زمان و تعداد زیادی رمان غیرکلاسیک دیگر را خوانده بوده.

این را کسی می‎گوید که لیدی ال و زندگی در پیش رو، به نظرش آنقدر معمولی آمده بودند، از خواندن‎شان آن‎قدر توی ذوقش خورده بود، که اگر یک اتفاق باعث نمی‎شد، کلا قید رومن گاری خوانی را می‎زد. (رومن گاری، امیل آژار یا هر نام دیگری که بر روی خودش گذاشته باشد!)

اتفاق، اتفاق فرخنده‎ای بود! (فرخنده از آن لغت‎هاست که احتمالا برای اولین بار توی زندگی‎ام به کارش برده‎ام!)

تا این حد که، تعداد «خداحافظ گری کوپر»هایی که تا به حال هدیه داده‎ام، از دستم خارج شده است و حجم توصیه‎هایی که به خواندنِ این کتاب کرده‎ام هم!

پس طبیعی‎ست که این کتاب یک روز سر از این‎جا در بیاورد. چه زمانی بهتر از حالا، وسط این شلوغی‎ها... وسطِ این کم‎خوابی‎ها... وسطِ این فرمول‎ها و روابط و...

چه زمانی بهتر از حالا، برای یک تنفس کوتاه... نوشتن از کتابی‎که...

خواندنِ این کتاب، لذتِ بی‎نظیری را نصیب من کرد.

البته این سوال همیشه برای من باقی خواهد ماند که آن چند کتابی که توی آن دوره‎ی زمانی خواندم و همه‎شان در لیست تاپ‎های من جا گرفتند زیادی خوب بودند، یا حالِ من آن موقع زیادی مهیای به دل نشستن آن‎ها بوده است... زیادی مهیایِ دل‎چسب خواندنِ کتاب‎ها...

خانواده‎ی تیبو، برادران کارامازوف، خداحافظ گری کوپر، خدای چیزهای کوچک و... (بدون هیچ قصدی برای مقایسه‎ی آن‎ها و ارزش و اعتبارشان) را به فاصله‎ی کوتاهی از یکدیگر خوانده بودم و همه‌شان شدند جزو محبوب‎ترین‎های زندگی من. برادران کارامازوف که نشست در صدر لیستِ ذهنی من...

برادران کارامازوف و خانواده‎ی تیبو، البته به خاطر حجم زیادشان (مجموعه‎ی چهار جلدی خانواده‎ی تیبو، بیشتر از دوهزار و پانصد صفحه دارد و برادران کارامازوف هم احتمالا چیزی حدود نصف این مقدار)، با وجود لذتِ بی‎نظیرشان، نمی‎توانند توصیه‎های مناسبی برای این وبلاگ باشند (هر چند در موردشان حرف که می‎توانیم بزنیم با هم.) خدای چیزهای کوچک هم، با وجود لذتِ بی‌نظیر و شگفت‎زدگی من از کشفش، شاید زیادی برای این وبلاگ تلخ باشد و شاید... (البته توصیه‎ی اکید که می‎توانم کنم به خواندنش؟ و لذت بردن از کشفش، و جلو رفتن در کتاب و برداشتنِ لایه‎های آن تا رسیدن به هسته‎ی مرکزی قصه)... (گفته بودم که خدای آسمان و ریسمان به هم بافتنم؟ البته حتما خودتان تا به حال متوجه شده‎اید!)

 

اما خداحافظ گری کوپر، می‎تواند پیشنهاد بسیار مناسبی برای این‎جا باشد. یک رمانِ نسبتا کوچک، با شروعی طوفانی، آن «بالابالاها»، وسطِ ناکجاآبادطورِ آلپ، و فلسفه‎بافی‎های ذهنی (از دید دانای کل) که تا آخرش دچار تردیدی که زیادی خل و مشنگ هست یا باهوش! (از من بپرسید البته خواهم گفت لنی حتا اگر نابغه هم باشد که نیست، بی‎گمان رگه‎هایی قوی از خل و مشنگ بودن هم با خود دارد!)

بعد از شروعی طوفانی، لنی و دنیایش از ارتفاعات آلپ فرود می‎آیند و به شهر و آدم‎هایی کمی عادی‎تر برخورد می‎کنند. جایی که شاید (که من می‎گویم حتما) لذت ابتدای قصه را نداشته باشد، اما نگاه و حضور لنی، حتا به این دنیای جدی، و حتا به جرم و جنایت، رنگی شوخ و شنگ می‎زند.

خداحافظ گری کوپر را فقط یک بار خوانده‎ام. آن هم در آن سالِ...

نمی‎دانم دلم می‎خواهد یک بار دیگر هم بخوانمش یا ترجیح می‎دهم خاطره‎ی آن لذت بکر بماند، اما، به شدت توصیه می‎کنم به خواندنش. و اگر خوانده‎اید، بیایید با هم در موردش حرف بزنیم.

این رمان درست چهار سال پس از نوشته‎شدنش، توسطِ سروش حبیبی، به فارسی ترجمه شد و شاید در هیچ کجای دنیا به اندازه‎ی ایران محبوب و مشهور نشده باشد

شما را دعوت می‎کنم به دنیای «مغولستان خارجی»، «سرنوشت یونانی» و «مادگاساکار»... به دنیای شوخ و شنگ لنی...

 

* حالا که فکر می‎کنم، دلم می‎خواهد دوباره بخوانمش.

* کتاب پر از جمله و پاراگراف و حتا عبارت است برای نقل کردن، برای این‎جا نوشتن. حیف که وقتش را ندارم. شما بنویسیدشان.

* آشفتگی این پست را، به آشفتگی این روزهایم، ببخشید.

* دلم نمی‎خواهد این‎جا زیادی تعطیل باشد.

 

* ظهر پنج‎شنبه ششم آذر، دانشگاه، وسط انجام دسته‎جمعی پروژه با بچه‎ها