لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهمن فرسی» ثبت شده است

۲۴آذر

* این یادداشت یک شنبه، سی‎ام شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

از بلوار کرج به کاخ سرازیر می‎شویم. تو باید بروی به استالین. من باید بروم به فرهنگ. نه به سمت تو می‎رویم نه به سمت من. من و تو هر کدام اهل خانه‎یی هستیم. ولی این خانه‎ها ما را صمیمانه دعوت نمی‎کنند و آزادمان نمی‎گذارند. این خانه‎ها متعلق به ما نیستند. ما متعلق به این خانه‎ها هستیم... خیابان کاخ تاریک و مهربان است. و پناه‎دهنده.

*

-... من از همین الان مثل آفتاب می‎دونم که تو این بازی بردی ندارم. امیدوارم تو برنده باشی.

- این‎طوری از من جدا نشو.

- تو تهرون، وسط خیابون جور دیگه‎یی نمی‎شه از هم جدا شد.

***

 

گفته بودیم که خیلی از لذت‎های این‎جا، لذت‎های قبلا تجربه‎شده‎ی ما هستند. و از آن‎جا که تعدادِ این قبلا تجربه‎شده‎ها خیلی زیاد است، برای به این‎جا رسیدنِ هر کدام‎شان بهانه‎ای لازم است.

بهانه‎ی به این‎جا رسیدنِ این پست، دنیا بود که فکر نمی‎کنم خودش این کتاب را خوانده باشد. تا تیرماه پارسال که به او پیشنهاد خواندنش را داده بودم نخوانده بود و تصمیمی هم برای خواندنش نداشت. اما، امشب، سر شب، چند خط از خودِ دنیا، من را به یاد این کتاب که به نظرم یکی از بهترین رمان‎های فارسی‎ست انداخت. رمانی که اگر ترجمه می‎شد، شاید حتا می‎توانست در ادبیات جهان هم برای خودش، جایگاهی پیدا کند. هر چند شاید هم نه. شاید جذاب‎ترین عنصر این کتاب، نثرش باشد که باید دید آیا در ترجمه در می‎آمد یا نه.

متاسفانه این کتاب، به خاطر جبر زمانه، در همین ادبیات فارسی هم، مهجور ماند.

 

 

شب یک، شب دوی بهمن فرسی، در سال 1353 توسط سازمان چاپ و پخش پنجاه و یک، در 263 صفحه و با قیمت 165 ریال چاپ شد. کتابی که در آن سال‎ها، نتوانست به طور انبوه رنگ بازار را ببیند و پانصد نسخه‎ی چاپ‎شده‎ی آن در انبار آن انتشارات باقی‎ ماندند تا چند سال بعد و با چند دور چرخیدنِ این گنجینه‎ی پنهان بین صاحبانِ مختلفِ آن ملک، بالاخره، کشف شد و راهی به دستِ علاقه‎مندان پیدا کرد. این کتاب به دلیل محتوایش، بعد از انقلاب نمی‎توانست مجوز نشر بگیرد. نسخه‎های چاپ‎شده‎ی سال پنجاه و سه‎ی این کتاب بسیار اندک‎اند. تعداد زیادی چاپ افست هم دارد و احتمالا بسیاری از دیگرانی که خوانده‎اندش، مثل من، نسخه‎ی اینترنتی آن را خوانده‎اند. آن هم نه در فرمت پی.دی.اف. در فرمتِ قدیمیِ DJVU که خواندنش سخت‎تر هم هست.

کشف و خواندنِ این رمان برای من، یکی از آن لذت‎های واقعا نامنتظر بود. قاطعانه می‎گویم قدر و قیمت این کتاب خیلی بیشتر از چیزهایی بود که درباره‎ی آن شنیده یا خوانده بودم. تا آن‎جا می‎روم که می‎گویم، یکی از بهترین رمان‎های فارسی، با ساختاری مدرن که نثر آن برای بیشتر از چهل سال پیش، عجیب و باورنکردنی نو و امروزی به نظر می‎رسد. باید کمی از این رمان (داستانِ بلند) را بخوانید تا متوجه منظور من، در مورد جلوتر از زمانه بودنِ نثر و ساختار آن شوید.

زاوش ایزدان، نشسته و نامه‎های معشوقه‎ی سابقش بی‎بی را یکی یکی، بی‎ترتیب زمانی، برمی‎دارد و می‎خواند و می‎سوزاند. آن هم خواندنی به شیوه‎ی خودش. با ضمایر مخصوص خودش. گاهی آن‎ها را مستقیما می‎خواند، گاهی در موردشان حرف می‎زند، گاهی یک عکس یا یک نامه، او را به مرور خاطره‎ای می‎کشاند، گاهی خطاب به بی‎بی چیزی می‎گوید، و این بدون ترتیب خواندنِ نامه‎هایی که از تاریخِ بالای آن‎ها تقدم و تاخرشان مشخص می‎شود (نامه‎ها از سال 1962 آغاز می‎شوند و تاریخ آخرین نامه‎ها سال 1969 است. هفت سال.) ساختار خاصی به داستان داده است.

زاوش، یک عاصیِ تلخِ سرخورده است. آدمی که از همه‎چیز و همه‎کس متنفر و عصبانی است. تحمل هیچ‎کس و هیچ‎چیزی را ندارد. چیزی که شاید نمونه‎اش در ادبیات جهان وجود داشته باشد. و کشف این نمونه‎ی ایرانی‎اش، آن هم در اثری که بیش از چهل سال از عمرش می‎گذرد، هیجان‎انگیز است.

عشقِ داستان هم، عشق و خواستنی خاص است. خاص و طولانی و ممتد و غیرطبیعی و سرشار از دیوانگی و عصیان و سرخوردگی و آشوب و رها کردن و بازگشت و باز رفتن و...

زمانِ زیادی از وقتی که کتاب را خوانده بودم گذشته. شاید خیلی از رشته‎های قصه توی ذهنم از هم گسسته باشند. اما، لذتش ماندگار است. لذتی که البته دلنشین نیست. یک لذتِ توام با شگفتی. یک کتابِ عاصی و جذاب و پر از تلخی و سرخوردگی. کتاب پر است، نه، لبریز است از جملاتی که دلت می‎خواهد بنویسی‎شان، اگر نسخه‎ی کاغذی‎اش را داشته باشی، زیرشان خط بکشی، و اگر کسی را داشته باشی، برایش بخوانی‎شان. به زحمت چند تایی از این‎ها را برای‎تان گذاشته‎ام، از همان یادداشت‎های چند سال پیشم، که اگر نخواندید هم، بدانید از چه حرف می‎زنم. از چه نثری، از چه تفکری، از چه کتابی. تاکید می‎کنم که به زحمت انتخاب کرده‎ام. توی کتاب، پر است از تکه‎هایی که دلت ‎می‎خواهد بنویسی‌شان و دلم می‎خواست بنویسم‎شان برای‎تان.

 

آن‎قدر در مورد این کتاب می‎شود حرف زد...

اگر خواندیدش بیایید و در موردش حرف بزنید. تا من هم از حرف‎های شما، به یاد بیاورم و بگویم. از زاوش، از بی‎بی، از...

از آن هفت سال خواستنِ توام با عصیان...

از آن عصیان... از آن سرخوردگی‎ها...

از...

 

***

 

- تنها هستی، در آن شهر بزرگ کسی را نمی‎شناسی...

و من در این شهر بزرگ تنها هستم چون خیلی‎ها را می‎شناسم و خیلی‎ها هم مرا می‎شناسند...

با هیچ‎کس جرئت نمی‎کنی حرف بزنی،

من هم در تهران جرئت نمی‎کنم...

*

- حالا تو در تهران هستی. بر عکس همیشه: که تو می‎رفتی و من می‎ماندم. تو نبودی و من بودم. حالا من نیستم و تو هستی.

*

- تنها هستم. بی تو. بی همه، آسوده و پریشان.

*

-... خب کارت پستی بیش از این جا ندارد. و وقتی کارت پستی انتخاب میکنی، یعنی دلت میخواهد حرف بزنی، ولی حرفی نداری...

*

اصلا بگذار خیالها را راحت کنم، ادبیات واقعی و صمیمانه دفترچههای خاطرات هستند که کرورها در نهانخانههای آدمها حفاظت میشوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمیشوند. ادبیات واقعی همین نامهها هستند که در لحظه زاده میشوند و میمیرند.

*

- ما بسیار میگوییم بی آنکه چیزی به هم گفته باشیم.

*

شجاع باش و مردی را که ترک می‎کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده می‎کند تا احساس پیوندی ریشه‎دار.

به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود که بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می‎بینی که همیشه آنجا نمانده‎ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.

درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمی‎زاد، ما را طوری بار می‎آورند که هرگز نتوانیم فعل‎های یک‎رو و خالصی برای بیان کارهای‎مان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‎دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‎دهند که معنی آن، راضی نیستم [هستم]، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. بنابراین به تو توصیه می‎کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.

*

- اول، و فورا شراب می‎خوام.

- باید خودت درش را باز کنی.

-همه کار می‎کنم. ولی نه هر کاری که تو بگی.

*

حالای من برای تو گذشته خواهد شد. شکایت نمی‎کنم. من گذشته خواهم شد. و شکایت نمی‎کنم.

*

کار خوبی کردم که خانه‎ام را به تو نشان دادم. حالا تو می‎توانی مرا در خانه‎ام مجسم کنی، نه آواره در خیابان‎ها...

*

تو بردی. ولی تو برنده نیستی.

*

من متخصص نادیده گرفتن هستم. و متخصص در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می‎بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟

*

کاملا احتمال دارد که آدمی‎زاد غالبا فکرهای احمقانه بکند. ولی تو می‎دانی که من زیر مدار طبقاتی خیابان سپه بزرگ شده‎ام. خب دیگر، ما مردم زیر این مدار، این عدم رشد اجتماعی، و این بی‎تمدنی را داریم که با پول زن زندگی نکنیم. چه باید کرد؟!

*

این مرد، مرد بی‎حرص و ملایم مهربانی‎ست. تاریخ مشروطه و حافظ هم می‎خواند. ولی من برایش کلیات شمس آورده‎ام تا از حافظ خلاصش کنم. تا عشق رها و ناخوددار یادش بدهم. اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو هم برایش می‎آوردم.

 

*

بروم. فعل با ضمیر اول شخص. این درست است. امیدوارم این «بروم» را بی‎قصد ننوشته باشی. بر قصد نوشته باشی. هر چند می‎دانم که بی‎قصد و بی‎خیال آنرا نوشته‎ای. ولی یاد بگیر. یاد بگیر که کلمات را بر قصد و با تمام تعهد و ظرفیتی که دارند به کار ببری. اگر من و تو به سفر می‎رویم، ما به سفر نمی‎رویم. من به سفر می‎روم. تو هم به سفر می‎روی. این است بشریت و طبیعتی که هست. مخصوصا طبیعتی از آن‎گونه که تو داری.

*

- من هفت سال با اون زندگی کردم.

- چه حوصله‎یی، من که حوصله‎شو ندارم حتی هفت سال عاشق باشم. هفت سال زندگی؟! گرچه، بعید هم نیست، هر کسی برای خودش زندگیشو کرده، در ضمن با هم هم زندگی!! کرده‎اید.

*

من قسمتی از اروپا، و قسمتی از آمریکا را گشتم. و برگشتم. حالا دارم باز چیزهای خودم را می‎نویسم. خیال می‎کنم نود و نه درصد هم‎خاک‎های ما آنجاها چیزی ندیده‎اند. فقط آنجاها بوده‎اند. مشکل فقط مشکل زبان است. پیشنهاد نمی‎کنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد می‎کنم زمین را ویران کنیم. که در آن آدمی‎زاد اسیر زبان و جغرافیاست.

*

- دارم یه کارایی می‎کنم.

- می‎دونی اشکال تو چیه؟ باید «یه کارایی» رو بذاری کنار و فقط دنبال یه کار بری.

*

دلت می‎خواهد آزاد شوی. گاهی فکر می‎کنی این درست نبود. باید طور دیگری می‎شد. باید طور دیگری با هم بودیم. آنقدر همه چیز برایت نامعلوم است که هوس مردن می‎کنی. این دردها را تو خودت برای خودت درست کردی و می‎دانی که نمی‎توانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظۀ اول تا لحظۀ آخرش، همه‎اش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت.

...دلت می‎خواهد آن‎طور که او تو را می‎بیند می‎بودی. نمی‎داند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر می‎کنی. این را هیچ‎کس دیگر هم نمی‎داند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد...

*

...نمی‎دانم این خبرها چه‎جوری پخش می‎شود. من که پخش نمی‎کنم. باور کن. اگر این حرف‎ها برای تو بی‎تفاوت است پس بگذار هر چه می‎خواهند بگویند. من سعی می‎کنم گوشم را ببندم. سر راه صداها و خبرها نباشم. اما باور کن که من هیچ‎وقت هوس سر زبان افتادن نداشته‎ام. دیگر از همه چیز بیزارم. از تئاتر بیزارم. از طراحی بیزارم. از تماشا بیزارم. از تماشاچی بیزارم. و... و... و...

*

رسیدم. به بندری که همه چیز آن، در همه جا، و در هر لحظه، از من می‎خواهد که آرام نباشم.

 *

من حالا اینجا هستم. راضی هستم. می‎بینی چه شده‎ام؟ راضی هستم. از تعلق به اینجا و آنجا آزاد شده‎ام. ولی از این بندر تکان نخواهم خورد. چون همیشه می‎شود از اینجا رفت.

*

دیگر نمی‎خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می‎کنم. من از اعتیاد تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم.

*

- اگه چیزی که بین من و تو بود حقیقت داشت،

سکوت.

- چرا گفتم، بود؟ یعنی قصه‎ی ما داره تموم می‎شه؟


*

هر چه در دل دارم برایت می نویسم.

 

عزیزم، تصادف تماس با تو، آشنا شدن به وجود تو آنقدر برایم زیاد بود که کسی نمی‎تواند بفهمد. من توانستم تو را ببینم. تو را تماشا کنم. تو آن قدر عجیب و پر و زیاد و غیرعادی و نامعلوم و ساده و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تو را تحمل کند. که شجاعت تحمل تو را داشته باشد. ترسی که از تو داشتم، عشقی که به هر کلمه و هر حرکت تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، این‎ها را هرگز نمی‎توان تعریف کرد. من می‎خواستم، فقط مثل یک حیوان، چند سالی سرم را روی زانوی تو بگذارم، و لذت ببرم که سرم روی زانوی توست.

 

... باور کن، من حس می‎کردم که این حالت طبیعی نیست. و ادامه نمی‎یابد. تو آن‎قدر بالاتر بودی، و من هر بار که پیش تو بودم آن‎قدر خودم را هیچ‎تر می‎دیدم...

 

... تو تا این حد بزرگ و عزیز باشی، و در ضمن همیشه حوصلۀ دیدنم را داشته باشی؟

 

... ولی همیشه فکر می‎کنم با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیش تو بمانم. آن وقت مثل یک تکه آهن سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرئت ماندن پیش تو را نداشتم.

 

حالا یک زندگی معمولی دارم. مردی که در کنار من است گاه آن‎قدر احمق است که خودم را کمتر از او نمی‎بینم. و گاهی آن‎قدر مهربان است که وظیفه خودم می‎دانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتی‎های مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگ‎ترین و والاترین لحظات را با تو داشته‎ام. خواهش می‎کنم ببخش. دارم مهمل می‎گویم. همه‎اش بی‎خود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گول می‎زنم. بی‎خود از مدت صحبت می‎کنم. احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‎ام. خارج از قلمرو زمان. این‎ها همه تب و تاب است. ناتوانی‎ست و خالی بودن. اینجا هیچ‎چیز مرا پر نمی‎کند. تلقین هم نمی‎تواند مرا پر کند. تو درست فکر می‎کنی، ریشه من در تمدنی‎ست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن نمی‎خواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمی‎دانم چه می‎گویم. فقط می‎دانم که درهم ریخته‎ام. دیگر بس. فعلا بس. قربانت.