لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایناریتو» ثبت شده است

۲۶آذر

* این یادداشت پنج‎شنبه، بیست و هفتم فروردین‎ماه 1394 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ اون یه دلقک هالیوودی تو لباس پرنده‎ست.

ـ آره، درسته. ولی فرداشب ساعت هشت، اون می‎یاد روی صحنه و همه‎چیزش رو به خطر می‎ندازه، تو چه‎کار می‎کنی؟

ـ اصلا نگران نباش که من ممکنه در مورد شما بد بنویسم.

ـ مطمئنم که بد می‎نویسی...، البته اگه من بد اجرا کنم.

 

*

گفتگوی کوتاه بالا، شاید تعریف کوتاهی از داستانِ فیلم Birdman باشد. البته تعریف قصه‎ی The Unexpected Virtue of Ignorance خیلی مفصل‎تر از این‎هاست. خیلی...

مایک شاینر، با بازی خوبِ ادوارد نورتون، به نظر من جذاب‎ترین شخصیت فیلم هست. شاید به خاطر این‎که عاصی و رام‎نشدنی و عوضی و دیوانه و غیرقابل پیش‎بینی و خودخواه و بدجنس است. شایدتر به خاطر این‎که، یکی از بازیگرانِ خیلی محبوب من هست. بازیگر کم‎تر قدرشناخته‎شده‎‎ی هالیوود. دقیقا نمی‎دانم از کدام فیلم، این‎قدر برای من محبوب شد. اما، شاید بد نباشد که از فرصت استفاده کنم و اسم آن فیلمی که محبوبیتش را برای من کاملا تثبیت کرد، و قرار بود دوباره تماشایش کنم و حتما این‎جا در موردش بنویسم، را همین‎جا بگویم. شاید دیگر فرصتش پیش نیامد. مثل خیلی از فیلم‎های دیگری که فرصت این‎‎جا آمدنشان، تا حالا پیش نیامده: The Painted Veil محصول سال 2006 با بازی همین نوآمی واتس، فیلمی بر اساس داستانِ کوتاهی از سمرست موآم. آنقدر این فیلم را دوست دارم، که حقش یک پست مجزا برای خودش باشد، و آن‎جا در موردش خواهم نوشت و درباره‎ی دلایلم برای دوست داشتنِ آن. ولی شما، اگر ندیده‎ایدش، زودتر تماشایش کنید.

مایک شاینر، بازیگر مشهور تئاتری هست که به دنبالِ حادثه‎ای که یک شب مانده به پیش‎نمایش تئاترِ «وقتی از عشق حرف می‎زنیم، از چه حرف می‎زنیم» که ریگن تامسون (مثل خودِ مایکل کیتون)، یک هنرپیشه‎ی معروفِ فیلم‎های ابرقهرمانی دو دهه قبل (ریگن تامسون ـ Birdman، مایکل کیتون ـ Batman)، آن را براساس داستانِ کوتاهی از ریموند کارور نوشته، و کارگردانی و نقش اول آن را بر عهده دارد و قرار است آن را توی برادوی به صحنه ببرد، برای یکی از هنرپیشه‎های آن پیش می‎آید، به این تئاتر اضافه می‎شود. کاری که کاملا مال خود ریگن است. برای اثبات خودش و به دست آوردن اعتبار و قدر و هر آن‎چه که می‎خواهد، برای خودش، خودش، خودش، و دخترش سم (اما استون) که تازه از بازپروری بازگشته و هنوز هم، دست از مصرف مواد برنداشته است. ریگن تامسون، البته شخصیت اصلی فیلم است.

 

 

 

Birdman یا The Unexpected Virtue of Ignorance، که من بیشتر دوست دارم این  Ignorance را مانند مترجم نسخه‎ی زیرنویسی که داشتم، بی‎تجربگی ترجمه کنم تا جهالت، ترکیبی از فانتزی، سورئال، درام، هجو، فلسفه، کمدی‎ای تلخ و همین‎طور، فیلم‎های ابرقهرمانی است. البته تلخی این فیلم، برای من، از همه‎ی جنبه‎های فیلم پررنگ‎تر بود. تلخیِ از دست رفتن، از دست دادن، نادیده گرفته شدن، هدر رفتن، به آن‎چه که فکر می‎کنی حق توست نرسیدن. تلخیِ خود را برتر از آن‎چه که واقعا هستی دیدن. تلخی قدرناشناخته ماندن، فراموش شدن، شکست، رودست خوردن، تحقیر شدن، دوست داشته نشدن، قدر ندیدن. تلخی عقب ماندن از زمانه. تلخیِ مقاومت در برابر زمانه‎ای که با زمانه‎ی تو فرق دارد. تلخی مقاومت در برابر مظاهر تکنولوژی و رسانه‎های جمعی و شبکه‎های اجتماعی و شکست خوردن در برابر هجوم آن‎ها. تلخی فراموش شدن به خاطر این مقاومت. تلخی از دست رفتنِ... تلخیِ یک کابوس بی‎پایان. تلخیِ...

تا چند خط دیگر هم می‎توانم لیست کنم احساساتِ تلخ این فیلم را.

تلخی‎های قابل درک. تلخی‎هایی که خیلی از ما، حداقل یکی دو موردش را، تازه اگر خوش‎شانس‎تر بوده باشیم، در طول زندگی‎مان حس کرده‎ایم.

تلخی‎ای که زیر سایه‎ی جنبه‎ی فانتزی فیلم، کم‎رنگ که نه، تلطیف شده است.

راستی یک نفر به من بگوید چرا این فیلم نامزد جایزه‎ی بهترین فیلم «کمدی و موزیکال» گلدن گلاب شده بود؟!

*

ـ منو ببین. می‎دونی من همیشه آرزو داشتم که یک بازیگر برادوی باشم. از موقعی که بچه بودم آرزو داشتم. حالا اینجام و... من یه بازیگربرادوی نیستم. فقط یه بچه‎ی کوچولوام... و هی منتظر یه نفرم که بهم بگه، تو موفق شدی.

 

*

ریگن تامسون، مایک شاینر، همسر سابقِ تامسون، سم، لارا (آندریا رایزبورو) معشوقه‎ی ریگن، لزلی (نوآمی واتس) ... هر کدام تلخی خودشان را دارند و در طول فیلم، با بخشی از قصه‎ی تلخ هر کدام، آشنا می‎شویم. بدون پرگویی. بدون این‎که مستقیم قصه بگوید. با یکی دو جمله، با یکی دو گفتگوی کوتاه، وسطِ دعوا، قصه‎شان گفته می‎شود.

 

*

ـ چرا ما طلاق گرفتیم؟

ـ چون تو به سمتم چاقو پرت کردی و یه ساعت بعدش داشتی بهم می‎گفتی دوستم داری. چون که من اون نمایش کمدی مزخرفت رو با «گلدی هاون» دوست نداشتم، دلیل نمی‎شه که عاشقت نبودم. تو همیشه همین‎جوری هستی. عشق رو با تحسین اشتباه میگیری.

*

کل فیلم، به جز ابتدا و انتهای آن، با تکنیک کات نامرئی (Invisible cut)، شبیه یک پلان ـ سکانس طولانی و بی‎وقفه و جنون‎آمیز به نظر می‎رسد که همین، به مانندِ کابوس بودنِ فیلم دامن زده. البته کابوسی جنون‎آمیز برای ریگن تامسون که در طول فیلم، لحظه به لحظه، از وجودش کاهیده می‎شود تا جایی که او را می‎رساند به پرده‎ی آخرِ نمایش در شب افتتاحیه.

فیلمی که بر خلافِ ریتم تند و به هم پیوسته و بدون توقفش، آرام آرام جلو آمد و در عرض مدت کوتاهی، وقتی که هیچ رقیب قدری برای Boyhood تصور نمی‎شد، به سرعت جای آن را گرفت و جوایز اصلی اسکار 2015 را (بهترین فیلم، بهترین کارگردان و همین‎طور بهترین فیلم‎برداری برای امانوئل لوبزکی که سال قبل برای جاذبه هم همین جایزه را برده بود) مال خودش کرد.

بازیگران فیلم، همه‎شان، خیلی خوب هستند. حتا باید اعتراف کنم، اما استونش هم با وجودِ همه‎ی دافعه‎ای که برای من دارد، خوب بود!

*

شاید تلخ‎ترین حرفِ فیلم و چه بسا مهم‎ترین جمله‎اش را، سم، دختر ریگن، وسط دعوا به زبان آورد:

تو آدم مهمی نیستی... بهش عادت کن!

 

*

فکر می‎کنم، از بین خواننده‎های این وبلاگ، من، آخرین نفری باشم که فیلم را تماشا کردم. و برای فیلمی که همین دو ماه پیش اسکار را برد، توصیه به تماشا کردن، لزومی نداشته باشد. ولی مهم، حرف زدن‎مان هست دیگر. در موردش حرف بزنیم.

فیلم را دوست داشتم. فیلم، با وجود جنبه‎های فانتزی‎اش، با وجود بسیار دور بودن از فضا و زندگی ما (اکثر لحظات فیلم پشت صحنه و روی صحنه‎ی تئاتر برادوی می‎گذشت)، انگار، خیلی خیلی نزدیک بود. آدم‎های فیلم، دردهایشان، احساساتشان، برای من زیادی قابل درک بود. زیادی آشنا.

فیلم، هیچ ربطی به اسم سرشار از دافعه‎اش ندارد. Birdman، اگر شما را حتا یک لحظه به یاد یک فیلم ابرقهرمانی انداخت، باورش نکنید. فیلم، از قهرمانی و دنیایش کاملا به دور است. سرشار از آدم‎هایی که سرشارند از شکست. از ناکامی. از دریغ و افسوس. آدم‎های فیلم، لااقل برای من، زیادی قابل باور بودند.

 

*

- تا کنون آن‎چه که از زندگی می‎خواستی، گرفته‎ای؟

- گرفته‎ام.

- و چه می‎خواستی؟

ـ که خودم را محبوب بنامم. که خودم را روی زمین، محبوب حس کنم.

(ریموند کارور، تیتراژ ابتدایی فیلم)

 

+ وقتی از عشق حرف می‎زنیم، از چی حرف می‎زنیمِ ریموند کارور را هم، بخوانید.

 

 + راستی، اسفند، وبلاگ، یک‎ساله شد.