لذت های پراکنده

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸ مطلب توسط «دنیا» ثبت شده است

۲۲آذر
گفته بودم اینجا لذت ها طیف وسیعی دارند؟ گفته بودم هیچ محدودیتی وجود ندارد و ما حتی می توانیم به شما عکسی از یک خیابان پر خاطره و زیبا را جهت لذت بردن معرفی کنیم؟!

گفته بودم که می شود تئاتر هم دید؟

حالا قرار است با هم تئاتر ببینیم.

این پیشنهاد صرفا شبیه نسیم خنک و ملایمی ست میان این همه فیلم و کتاب معرفی شده ی اینجا. شبیه وقت استراحتی کوتاه. حتی برای من، مثل نوشیدن یک لیوان آب خنک بود .

هیچ چیز این پستِ بی موقع من و این معرفی هماهنگ شده نیست. همین حالا هم رخصت می طلبم بابتش از میراژ و لیلی. اما خب.. چه کنم که وسوسه ی دیدنش با شما ها، قوی تر از صبر کردن تا آخر مرداد ماه است !

خب.. این تئاتر کاری ست از محمد یعقوبی و اگر اشتباه نکنم تا همین یک ماه پیش ، دوباره روی صحنه ی تماشاخانه ی ایرانشهر بود. البته که اتمسفر تئاتر و صحنه در برقراری حس ها حدود سی چهل درصد – به نظر من البته – تأثیر کار را بیشتر می کند، اما دیدن فیلم آماده شده ی نمایش هم، آن قدر ها بد نیست. و باز هم البته که به خود نمایش هم بستگی دارد، اما به نظر شخصی من با دیدن فیلمِ نمایشِ « خشکسالی و دروغ » چیز زیادی را از دست نداده اید.

خب، این هم از اسمش.

خشکسالی و دروغ.

بازیگران این تئاتر پیمان معادی، علی سرابی، آیدا کیخانی و باران کوثری هستند.

 

من که از تماشایش لذت بردم. و باید بگویم برای اولین بار از پیمان معادی خوشم آمد. حتی از آیدا کیخانی که تا به حال روی صحنه ی نمایش ندیده بودمش، و تصور می کنم نقطه ی عطف داستان ، او بود.

 

سی دی این نمایش بیرون آمده و گمانم در شهر کتاب ها به راحتی یافت می شود. نسخه ی جهت دانلودش هم موجود است، اما شما اگر می توانید، لطفا بخریدش. لطفا.

 

 

 

اهورامزدا ، این سرزمین را از دشمن ، از خشکسالی ، از دروغ ، دور بدار.

 

 

* راستی، اطلاعات و نظرات روی این نمایش را می توانید از سایت Tiwall پیگیری کنید.

۲۲آذر

من آدم خل و دیوانه ای هستم، می دانم!

اینکه صرفا به خاطر یک اسم، و به خاطر رنگ قرمز فوق العاده ی پوستر یک فیلم (علی رغم بد آمدنت از هنرپیشه ی اصلی ) بخواهی تماشایش کنی، چیزی کم از دیوانگی ندارد!

خب، حالا پیشنهاد می کنم در دیوانگی من سهیم شوید و شما هم این فیلم را ببینید. Her اثری ست از اسپایک جونز با بازی یواکین فنیکس ( که از همان بازی اش در گلادیاتور ازش بدم می آمد، با آن ریخت مضحکش در این فیلم و پوسترش ) اِمی آدامز و اسکارلت یوهانسون. Her اسکار بهترین فیلمنامه را برده و نامزد جوایز بسیاری هم در سال 2013 شده. ژانر فیلم هم درام ، عاشقانه و علمی - تخیلی ست.

 

 

 

خلاصه: نویسنده ای تنها که شغلش نوشتن نامه های عاشقانه از زبان مردم برای یکدیگر است. او یک روز برای کامپیوترش سیستم عامل جدیدی می خرد که توانایی های زیادی دارد. از جمله ی این توانایی ها، صحبت کردنش با خریدار است. تئودور از قابلیت های سامانتا در شناخت حالت های روحی انسان شگفت زده شده، و کم کم دلبسته ی او می شود ...

 

دیوانه بازی کنیم کمی! :)

 

+ تولدت مبارک خردادیِ... تولدت مبارک لیلی.

۲۲آذر

از همان وقت که اکران شد، دلم به رفتن و دیدنش روی پرده ی سینما بود. مثل همه ی این اواخر اما یک سینمای درست و حسابی هم جور نشد و اگر حافظه ام یاری کند، عوضش رفتیم و « یکی می خواد باهات حرف بزنه » را دیدیم. حالا... اسمش مدت ها بود از خاطرم رفته بود و دیروز غروب دوستی یادم انداختش. به لیلی گفتم فیلم ایرانی را من معرفی کنم؟ و گذاشتمش در لیست لذت ها...

دروغ نگویم همان دیشب نصفش را هم دیدیدم! :)) از همان سکانس اول که خط چشم کشیدن در آینه ی ماشین است تا مکالمه ی عاطفی میان صابر ابر و غزل شاکری، آدم را جذب می کند.. که من چقدر حرف دارم بزنم از همان خط چشم کشیدن، از آن مکالمه، از اسم آدینه اصلا.. که مث روز جمعه، وسط ایستاده؛ بلاتکلیف.. تا آنجا که من دیدم، خیلی خوب بود! باب سلیقه ام بود و الآن که اینجا می نویسم دل می زنم برای آخر شب که باقیمانده اش را هم تماشا کنم.

 

این معرفی فیلم از ویکی پدیا :

رعنا و آدینه دو زن جوان از دو موقعیت کاملا متفاوت خانوادگی و اجتماعی، بر اثر حادثه‌ای با هم مواجه و همسفر می‌شوند. رعنا زنی کم تجربه و مذهبی است که بخاطر نیاز مالی، پنهانی مسافرکشی می‌کند و آدینه دختری سرکش و مرفه است که از خانه خود فرار کرده است. در میانه راه رعنا متوجه می‌شود که همسفرش دارای جنسیتی دو گانه است و قصد تغییر جنسیت دارد... واقعیتی که درک و پذیرش آن برای رعنا، غیرممکن و به منزله عبور از همه مرزهای اعتقادی و سنتی است.

 


 

فقط بگویم بازی این زن « شایسته ایرانی » در این فیلم، بی نظیر است! من شیفته ی آن سرسختیِ توی چشم ها و مردانگی توی رفتارش هستم!

۲۲آذر

از وقتی پیدایش کردم، بی تاب بودم برای خواندنش! زندگی کردنش!

اولین داستانِ مجموعه اش را که خواندم، بدجوری دلم می خواست اینجا معرفی اش کنم و سهم وسیع لذتش را با شما هم شریک شوم...

 

 

 

 

پروفسور اروین د. یالوم را از « و نیچه گریست » می شناسم. از آن شاهکار بی نظیر! کتابی که لحظه ای نمی توانی زمینش بگذاری و چنان تو را با مفاهیم عمیق فلسفی و روان شناسی و معنایی به چالش می کشد، که هر وقت اسمش از ذهنت می گذرد، تمام آن کش مَکش های درونی و تمام آن آگاهی های خوب، یک جا و با قوت قبل در وجودت باقی اند! اروین د. یالوم را از شاهکارش می شناسم و حالا که قرار است کتاب دیگری ازش بخوانیم، بی قرار ترم..!

و البته که در کنار اسم این روان شناس محبوب در میان جامعه ی روان شناسان، اسم دکتر سپیده ی حبیب هم بدجوری می درخشد! اعتقاد دارم مترجم، باید بداند که قرار است چه چیزی را ترجمه کند. باید به زوایای ذهن نویسنده، به دغدغه هایش، حرفه اش، و تمام آن چیزی که می خواهد ازش حرف بزند و آن حرف را با زبانی دیگر به گوش آدم هایی دیگر هم برساند، آگاه باشد. و عجیب.. و تحسین برانگیز، که سپیده حبیب به زیبایی تمام از پس این کار برآمده!

مترجم، زبانِ نویسنده را می فهمد.

 

اسم لذت این بارِ ما « مامان و معنای زندگی » است. مجموعه داستانی کوتاه از روان درمانگری که به زعم من، قدرت قصه پردازی فوق العاده ای هم دارد! گرچه وقتی از او می خوانی.. جایی می رسد که به قدری با مفاهیم و معنا و روان شناسی سرگرم می شوی که قصه فراموشت می شود..

مطمئنم که اگر شما هم مثل من، مباحث روان شناسی را دوست داشته باشید، از خواندن این کتاب لذت خواهید برد. چه بسا که خیلی بیشتر خوشتان بیاید و مثل من راه بیافتید دنبال بقیه ی کتاب هایش..:)

 

درباره اروین د یالوم:

اروین یالوم در ۱۳ ژوئن ۱۹۳۱، در شهر واشنگتن دی‌سی از والدینی به دنیا آمد که از مرز روسیه و لهستان مهاجرت کرده بودند. نخستین نوشته‌های او، مقالاتی علمی بود که در ژورنال‌های علمی منتشر شد. کتاب نخست او، «نظریه و عمل در روان‌درمانی گروهی»، به طور گسترده‌ای در درمانگران مخاطب یافت (هفتصدهزار نسخه) و به دوازده زبان ترجمه شد. نوشته‌های مشهور دیگر او عبارت است از « روان‌درمانی وجودی» و « روان‌درمانی گروهی بالینی.» اما بعد از این چند اثر تخصصی، به منظور آموزش جنبه‌های مختلف درمان وجودی، به زبانی ادبی گرایش پیدا کرد و کتاب‌های زیر را به صورت داستان نوشت: «جلاد عشق»، «وقتی نیچه گریست»، «خوابیدن روی نیمکت»، «مامان و معنی زندگی» که همگی آمیزه‌ای از داستان‌های واقعی و تخیلی در مورد روان‌درمانی هستند.

سپیده حبیب:

سپیده حبیب در ۱۱ بهمن سال ۱۳۴۹ در تهران به‌دنیا آمد. در سال ۱۳۷۵ با درجه‌ی دکترای عمومی از دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران فارغ‌التحصیل شد و در سال ۱۳۸۱ دانشنامه‌ی تخصصی خود را در رشته‌ی روانپزشکی از همان دانشگاه اخذ کرد. او در حال حاضر در تهران به طبابت، پژوهش و ترجمه در زمینه‌های مورد علاقه‌ی خود مشغول است. سپیده حبیب آثار دکتر اروین یالوم را با اطلاع و اجازه‌ی ایشان به فارسی ترجمه می‌کند.

منبع: سایت انتشارات کاروان

 

 

این هم قسمتی از اولین داستانِ این مجموعه و با همین نام، که من شیفته اش شدم:

- معنی زندگی؟ معنای زندگی ام. همه ی کتاب های تلنبار شده روی میز مامان که هر لحظه در خطر سقوط بود، حاوی پاسخ های پر مدعایی به این پرسش هاست. نوشته ام: « ما موجوداتی در جست و جوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتا بی معناست، کنار بیاییم. » و سپس توضیح داده ام که برای پرهیز از پوچ گرایی، باید وظیفه ای مضاعف را تقبل کنیم: ابتدا طرحی چنان سترگ برای معنای زندگی ابداع کنیم که پشتوانه ی زندگی باشد. بعد، تدبیری بیندیشیم تا عمل ابداعمان را فراموش کنیم و خود را متقاعد سازیم که ما معنای زندگی را ابداع نکرده ایم، بلکه کشفش کرده ایم، به عبارتی این معنا وجودی مستقل دارد.

 

+ البته اگر بخواهم تمام تکه هایی که شیفته شان هستم را نقل کنم.. داستانی می شود! :))

+ امیدوارم اگر توانایی اش را دارید، کتاب را تهیه کنید و اگر نه.. نسخه ی پی دی افش در فضای مجازی به فراوانی یافت می شود.

+ « مامان و معنای زندگی » حاوی شش داستانِ روان درمانی است که نشر قطره منتشر کرده و فکر می کنم در این فصل شلوغ، تا آخر اردیبهشت برایش وقت بگذاریم، خوب باشد.

 

***

مدت زمان این کتاب را به خاطر حجم زیاد و شلوغی این ماه بیشتر می کنم. تا آخر خرداد فرصت داریم.

۲۲آذر


یادم نمی آید قبلا کدام کارِ پرویز داریوش را خوانده ام، اما می دانم که از ترجمه اش لذت نمی برم. و هر چقدر از ترجمه ی او لذت نمی برم، از توصیفات عالی جیمز جویس، حظ می کنم..!
مردگان را دوست داشتم.. و این دوست داشتن باعث شد دلم بخواهد اولیس را هم بخوانم. داستان، ساده بود. ساده و در عین حال کشش دار. و من دقیقا نمی دانم چه چیزی در قلم جویس وجود داشت که از همان خط اول مرا به دنبال خودش کشید و خسته ام نکرد. از اولین کلمه و اولین شخصیتی که وارد داستان شد، لیلی، تا آن برف سنگینِ بی سابقه .. تک تک اعضای جشن .. حس غریب گابریل به گرتا.. و فضا سازی خیلی خوبش.
چیز دیگری که در این داستان ازش لذت بردم، بی قضاوتی نویسنده است. تمام داستان به روایت می گذرد و خبری از خوب یا بد نیست.. همه چیز در پی مفهومی بارز و عمیق می گردد: مرگ. که از همان ابتدای داستان هم گوشه و کنار بهش اشاره می شود..و بالآخره این کشف و شهود ها و این اشارات، در جایی بهم می پیوندند.

داستان آن قدری ساده و گزیده گو بود، که من هم نخواهم درباره اش پر حرفی کنم. :)
 
« از هوای اتاق شانه هایش یخ کرد. با احتیاط خود را زیر لحاف کشید و کنار زنش دراز کشید. یکایک، همه می رفتند. چه بهتر که با شجاعت، و همراه جلال علاقه و محبت به آن دنیا برویم، تا خرد خرد و بر اثر کثرت سن پژمرده شویم و درگذریم. گابریل به فکر آن افتاد که چگونه زنی که کنار او خفته بود سال ها تصویر چشمان معشوق خود را آن گاه که به او گفته بود نمی خواهد زنده بماند، در صندوق سینه حفظ کرده بود... »
 
- از متن کتاب -

+ لیلی تکه ای که نقل کرده بودی، از بخش های دوست داشتنی کتاب بود..:)

+ نسخه ای که من خواندم، ترجمه ی پرویز داریوش بود.

-----------------------

منتشر شده در 4 اردیبهشت ماه 93

 

۲۲آذر

آن قدر از کلوزر گذشته که امروز وقتی برای نوشتن ازش نشستم پشت میز، ذهنم پینگ پنگ می زد! چشم هایم را بستم و سعی کردم قصه را به خاطرم بیاورم.. سعی کردم، و انگار احتیاجی به سعی کردن نبود. ناتالی با همان قدم های بلند و گردن برافراشته و نگاه های بی اعتنا، مقابلم ایستاده بود! چشم هایم هنوز بسته است.. ناتالی را دوست دارم.. اول و آخر از همه، ناتالی ست که دوستش دارم... همین است. همه ی چیزی که از کلوزر به خاطر دارم – یا بهتر است بگویم کافی ست به خاطرم بماند – همین چهره و همین نقش و همین نگاه قرار نیافته است.
کلوزر فیلم خوبی بود. شاید اگر بعد از آن همه بی خوابی و زمان کوتاه در روز بارانی و گیج کننده ای که داشتم، نمی دیدمش، خیلی بهتر هم می شد. فیلم در کنار صراحت های تلخ و حقیقی از روابط پیچیده ی انسانی، سکانس های دلپذیر بسیاری داشت.. از نمایشگاه پرتره ی آنا و نیمکت های سبزِ کودکی دن و استیصالِ ناتالی برای رسیدن به پاسخ این پرسش که: « چرا عشق کافی نیست؟ » بگیر تا اولین نگاه و.. آخرین نگاه. و من بسیار دوست دارم این سبک ها را. این اشاره ها، مفاهیم.. این دیالوگ محوری را. و چیزی که همواره در این دست فیلم ها بهش غبطه می خورم، آشنایی های ساده.. حرف زدن های بی تکلف.. و کنار هم نشستن های بدون معنا است. همه ی آن چه که روح آدم ها را از آن چه که باید بی آلایش تر و بدون رنگ و لعاب تر و بی قید و بند تر، به هم نشان می دهد.
لری در عین باهوش بودن و بلد بودن بازیِ بُرد، برای من دوست نداشتنی ست. و شاید.. شاید دوست نداشتنی تر از او، آنا باشد! آنا را هم درک می کردم و هم درک نمی کردم... از آن دست آدم هایی ست که نمی دانند در زندگی با خودشان چند چند اند..؟! و شاید.. جای دل سوختن هم داشته باشد...

و دن.. که برای من نمونه ی انسانی مریض و خودخواه است. و این بیماری دقیقا وقتی توی مطب ایستاده و خیس باران است به وضوح به چشم می خورد. دقیقا وقتی صحبت از واکنش های دن هنگام رابطه می شود و.. مادرش.. اما خب، هر چی که باشد، من کلی حــــالِ ابراز علاقه Jude law را دوست داشتم! D:
در آخر شاید بیشترین چیزی که از این فیلم دوست داشتم، پایانش بود. انگار دقیقا همان چیزی بود که باید اتفاق می افتاد. موهای ناتالی، پاسپورتش، فرودگاه، و دوباره.. به مقصد هیچ کجا...

+ دیدی بالآخره نوشتم؟! :)

۲۱آذر


خیلی ساده بخواهم در مورد مرگ بازی بنویسم، این بود که دوستش داشتم.
راستش را بخواهید دلم نمی خواست این کتاب، اولین وعده مان باشد. دلم نمی خواست چون اسمش مرگ بازی بود، عید بود، و شاید انتخابی بهتر از این هم برای شروع لذت ها وجود داشت. و دلم می خواست... دلم می خواست چون این کتاب طی بازیِ قشنگی به دستم رسیده بود، کوتاه بود، و مدت ها توی لیست نخوانده هایم...
اگر بخواهم بیشتر از این راستش را بگویم، این می شود که ( به جز فانفار که همان اوایل خوانده بودمش) تا خودِ خود چهاردهم هم لایش راباز نکرده بودم! آن قدر برنامه ام پر بود و مشغول تمام کردن کتاب های نیمه کاره ام بودم که اصلا به این یکی نمی رسید... بعد، شبِ پانزدهم، مرگ بازی را باز کردم و .. باز کردم و.. نبستم..
دنیای ذهنی پدرام رضایی زاده، دنیای جذابی ست. می شود با هر چیزی که به تو ربط دارد یا ندارد، مواجه شد! از نسلی که به آن تعلق نداری.. تا حال و هوایی که در آن نفس می کشی. در عین دستچین شدن کلمات، انگار محدودیتی برای عناصر وجود ندارد. عناصر آزاد و رها هستند در دنیای ذهنی نویسنده و به هیچ کجا تعلق ندارند. شاید اولین قصه را که بخوانید، خیلی دوستش نداشته باشید. بعد شاید کتاب را بیاندازید گوشه ای و بگذارید برای وقتی که حوصله تان کشید یا آن قدری بیکار بودید که برگردید بهش.. اما اگر کتاب را زمین نگذارید، به شما قول می دهم که در داستان دوم جذب خواهید شد. و این کِشش تا انتها ادامه دارد... پیچیدگی های در عین حال ساده ی نثر.. روایت خاص نویسنده.. و فضای حول و حوش مرگ، شما را با خودش می کِشد.
اولین نقطه ی عطف من در داستان دوم، تابلوی جیغ اثر ادوارد مونش بود بر دیوار راهروی خانه ای که راوی به سویش روانه بود.. آن جا بود که حس کردم از همین لحظه، توی این داستان و شاید توی این کتاب، قرار است اتفاق بزرگی رخ بدهد! این اثر را اگر دیده باشید، حس مرا خواهید فهمید. راوی ای که نمی شناسی اش و تا همین چند دقیقه قبل قصد رها کردنش را داشته ای، روبروی تابلویی ایستاده که قبل از هر چیز، حسِ وقوع فاجعه را دربیننده القا می کند.. و اینجوری بود که من به هنرِ حواس جمعِ پدرام رضایی زاده پی بردم! بله، حواسِ جمع! نمی توانم به او صفت دنیا دیده و از این قبیل حرف ها بدهم.. اما می توانم بگویم نویسنده، آدمی ست که زندگی کرده.
از میان نُه داستان این مجموعه، « دفترچه ی کوچک خاطرات من» ، « ماه امشب در می زند» ، « آخرین بار کی آرزوی مرگش را کرده ای؟ » و « مرگ بازی » را از همه بیشتر دوست داشته ام...
و من شاید همه ی داستان را خواندم که برسم به آن تعریفِ « دلتنگی.. » ، یا « پدر و پسرِ » آرزو .. و یا شاید.. صندلی لهستانی...
احساس دلتنگی عمیقی می کنم. آخرین صفحه که تمام می شود، سپیده که دیگر روی صندلی لهستانی تاب نمی خورد..، غمگینم.. و پر از احساس خلأ.. و از دست رفتگی.. و از دست دادن.. پدرام رضایی زاده خوب می دانسته که کتاب را کجا و چطور تمام کند. می دانسته که با کدام قصه... که نه حتی با جلد، با اسم، و یا متن پشت کتاب، که با آخرین قصه و آخرین پاراگراف ها.. مجموعه داستانش را برای همیشه در ذهن مخاطبش نگه می دارد... که اگر تمام آن هشت تا می خواستند فراموش شوند، « مرگ بازی » نمی گذارد...
- وقتی کسی نداند که کجا و چطور همه چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگِ تکه تکه شده باید اشک بریزد، وقتی خاطره ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود و به یادت بیاورد همه چیز را، نبودن دیگر معنا ندارد؛ مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته..
 
- و فکر کنم به کلمه ی دل تنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی را ندارد و قشنگ ترین اتفاقِ بدِ دنیاست... چه حس بی کلامی ست دلتنگی! پر است از سکوت که انگار بُعد چهارم آن است و وقتی می آید، زندانِ سه بعدی بودنش را می شکند و بعد حس آشنای یک جور خلسه ی غریب...
 
- اینجا ده دقیقه مانده است به دو و نیم صبح؛ آن جا که تو خوابیده ای – باز صبح نشده، میان حرف ها خوابت برده – لابد مثل همیشه شب است هنوز. این همه صفحه ی خالی و من مثل دیوانه ها، باز حاشیه نویسِ داستان تو شده ام...
 
این ها را نوشتم.. که بگویم.. شاید به جز همین تکه های کوتاه، فضای اصلی قصه آن قدری در ذهن آدم نشست نکند، اما : همین تکه های کوتاه عمیق و مکث آورنده، دنیای کل قصه را عوض می کنند..
 
 * به محض اینکه کتاب را و خود مرگ بازی را تمام کردم، یاد آن شعر حامد ابراهیم پور افتادم. و شاید این یاد بود که دل مرا بیش از حد تنگ کرد... شعر « به هزار دلیل دوستت دارم.. » .
اگر نشنیده بودید، برایتان می گذارمش همین پایین.

* وعده ی ما هنوز سر جایش هست لیلی.
   من دست نمی کشم.
   باور کن.

* چقدر دلم می خواست توی این کتاب خط بکشم...:)
* عنوان از متن کتاب.

***
به هزار دلیل دوستت دارم..
آخرینش می‌تواند
کیفِ کوچکت باشد
باز شده در جویِ آب
یا وقتی که
گرفته بودی پیشانی‌ات را
 لبخند می‌زدی...
آخرینش می‌تواند
اولین بوسه‌ی مان باشد
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستنِ یواشکی
تویِ سینما.
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند دست‌هایت باشد
رویِ صورتِ من،
تا خدا و ابلیس
اشک‌هایم را نبینند!..
یا روزی که
در میدانِ ولی‌عصر
زمزمه کردی در گوشم:
قرار نیست هیچ‌کس بیاید...
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند
سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من
می‌تواند
ناشیانه آشپزی کردنت باشد
ناشیانه عشق بازی کردنت..
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‌تواند
لنگه کفشِ خونی‌ات باشد
رویِ پیاده رو
وقتی تن‌ات را
رویِ  دست می‌بردند...
می‌تواند حسرتِ گیسوانت باشد
برایِ بوسیدنِ آفتاب
وقتی با روسری خاکت کردند...
 

حامد ابراهیم پور


-----------------------------


شانزدهم فروردین ماه 93

۲۱آذر


برای انتخاب کتابی که هم مناسب تعطیلات عید باشد، هم مناسب اولین انتخاب، و دلتان نخواهد حال مرا هم خوب کند، سردرگمی های بسیار داشتم! این را بارها به نزدیکانم تأکید کرده ام که قدرت انتخابم میان دو چیز، تقریبا صفر است! به هر حال بعد از کلی فکر کردن و غر زدن، حسِ تا به حال به تماشا نشسته ام خودی نشان داد و کمک کرد که اولین کتابِ لذت ها را.. انتخاب کنم.فکر می کنم « مرگ بازی » عنوان جذابی ست تا آدم را پای قفسه ی کتابی نگه دارد و واداردش تا چند خطی را بخواند. اگرچه نسخه ای که حالا در دست من است، تا پای هیچ قفسه ای نکشانده ام، جز آن قفسه ی سبز رنگِ سمت راستِ ردیف چهارِ انتهای سالنِ... ;)
بعد از اتمامش، می گویم چرا دلم نمی خواست این کتاب، اولین لذتِ ما باشد. همان وقت هم می گویم که چرا دلم خواست که اولین انتخاب باشد!
" مرگ بازی / پدارم رضایی زاده /نشر چشمه "
می گفتند رو به روی خانه اش ایستاده بوده و توی کیف کوچکش دنبال کلیدِ در می گشته، که موج انفجار، یا شاید یک ترکش سرگردان، سرش را پرت می کند وسطِ خیابان. شاید آژیر خطر را نشنیده بوده، یا در همان چند ثانیه ی آخر با خودش زمزمه کرده که این بار هم نوبت دیگری است و کسی با او کاری ندارد.
همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یاد آوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانه ای حتا کوچک، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می آورد به گذر دقیقه های آن روزت.
- از متن کتاب -


* دوره ی کتاب خوانی هر کتاب بسته به زمان و فصل و.. متفاوت است. برای مرگ بازی تا پایان تعطیلات را در نظر گرفته ایم. دیدگاه هامان را اینجا می نویسیم و کتاب بعد را معرفی می کنیم. :)

* راستی، سلام . :)

-------------------------

منتشر شده در 27 اسفندماه 92